با استاد راهنمایم ساعت هشت صبح جلسه دارم. از وقتی که برای فرصت مطالعاتی طولانی رفته به گوگل، چارهای جز این نیست که یا اول صبح یا دم غروب جلسه داشته باشیم.
مطالعهنشنال اینترست : طرح ایران برای شکست دادن ترامپ؛ ورود به منطقه خاکستری
۲۸ مهر ۱۳۹۸هولوکاست در هارلم
۲۸ مهر ۱۳۹۸عرض به حضورتون که... اگر دیدید کسی وبلاگش رو دو سه ماه آپدیت نکرده از دو حال خارج نیست: یا ریق رحمتو سرکشیده و به دیار باقی شتافته، یا بابا شده و مشغول بچه داریه!
باشد که بعدها در کتب تاریخ بنویسند که پسرکوچولوی ما در مورخه 25 بهمن 1393 (مطابق با روز ولنتاین!) در خانواده ای متوسط و مذهبی در شهر بوستون دیده به جهان گشود. وی در سنین کودکی دروس فایننسی را نزد پدر بزرگوارش و پس از آن نزد اساتید بزرگی همچون Eugene Fama و Robert Shiller در حوزه علمیه هاروارد آموخت و سپس برای تحصیل درس خارج فایننس راهی بوستون اشرف (بر وزن نجف اشرف!) شد....
این چندماه، توفیق اجباری بود که سروکار مداومی با دکتر و بیمارستان داشته باشیم، البته خدا رو شکر به شیرین ترین دلیلی که میشه با دکتر و بیمارستان سروکار داشت! چیزی که توی بوستون زیاده بیمارستانه و به همین دلیل، گزینه های متنوعی برای انتخاب محل به دنیا اومدن پسرمون داشتیم. اصولا یکی از مزیت های رقابتی این شهر، بخش سلامت و بهداشت هست.
توی بوستون یه منطقه ای هست به نام Longwood area که چند تا از بهترین بیمارستانها و مراکز تحقیقات پزشکی دنیا در اونجا قرار دارن و حکم وال استریت رو داره برای رشته پزشکی! از جمله اینها، بیمارستان های معروف Beth-Israel، Boston Children's Hospital و Brigham & Woman's هست و همینطور دانشکده پزشکی هاروارد و مرکز تحقیقات سرطان Dana-Farber که در زمینه تحقیقات سرطان، خود قضیه ست! علاوه بر پزشکی، بیوتکنولوژی هم یکی از نقاط قوت اینجا محسوب میشه و گویا بوستون بعد از سانفرانسیسکو دومین خوشه بزرگ بیوتکنولوژی رو داره. حتی با خیلی از بچه های مهندسی اینجا که صحبت می کنم، یه جوری تحقیقاتشون ربط داره به پزشکی و بیوتکنولوژی.
به هر روی، نهایتا بیمارستان Massachusetts General Hospital یا همون MGH رو انتخاب کردیم که وابسته به دانشکده پزشکی هاروارد هست. گویا MGH با بیمارستان Johns Hopkins کَل داره و در سال 2012 بهترین بیمارستان امریکا شناخته شد، ولی اکثر سالها Johns Hopkins برنده میشه و MGH دوم میشه! درآمد سالانه بیمارستان بیش از 5 میلیارد دلاره و سالانه حدود 3500 نوزاد در اون به دنیا میان.
از آمار و ارقام که بگذریم، تجربه به دنیا اومدن فرزندمون اون هم در مملکت غربت، مثل یه پروژه سخت و پر استرس دو نفره بود که واقعا خدا رو شکر می کنیم که از پسش براومدیم. البته اگه کمک و حضور مادرعیال نبود، خیلی سخت تر و نفس گیرتر هم می شد.
یکی از خوبی های اینجا اینه که اجازه میدن پدر در تمامی مراحل در کنار مادر باشه و خب این یه حس و تجربه خیلی متفاوتیه نسبت به سیستم ایران که پدر شاهد سخت ترین لحظاتی که بر مادر می گذره نیست. به نظرم حس همدلی خیلی بیشتری بین زن و مرد ایجاد می کنه و برای مادر هم قوت قلب خوب و لازمیه. البته شنیده م که بعضی بیمارستانهای خصوصی ایران این کارو می کنن و امیدوارم جاهای دیگه هم شروع کنن.
وقتی از همچین پروژه ای موفق بیرون میای حس می کنی یه کم بزرگتر شدی و قدرت مدیریت بحرانت بهبود پیدا کرده. اینکه بتونی توی سخت ترین شرایط به خودت مسلط باشی و تازه به همسرت هم قوت قلب بدی و یا لازم باشه تصمیمات لحظه ای اما حیاتی راجع به عمل جراحی و غیره بگیری خودش تجربه منحصر بفرد و آموزنده ایه. به خصوص برای آدم نازک نارنجی مثل من که خون ببینه درجا نقش زمین میشه و دستش که با چاقو اوف میشه انقدر آه و ناله میکنه که همه رو به ستوه میاره!
چهار روزی که بیمارستان بودیم چهار روز عجیب و غریب بود. الان تقریبا چیز زیادی یادمون نمیاد و احتمالا دلیلش بی خوابی (دقت کنید بی خوابی، و نه کم خوابی!) مداوم بود. کلا توصیه شفیقانه م به پدران و مادران آینده اینه که دم رو غنیمت شمرید و تا می تونید بخوابید! شاید به زبان اقتصادی بشه گفت، پدر (و به طریق اولی مادر) شدن فرآیندیست که در آن "خواب" از یک کالای پست تبدیل به یک کالای لوکس می شود!
تجربه این چند روز بیمارستان نکات جالبی داشت. مثلا یکی از نکات این بود که اینجا تأکید خیلی زیادی دارن که بلافاصله بعد از به دنیا اومدن بچه باید برای مدتی در آغوش مادر قرار بگیره و به اصطلاح، با مادر skin-to-skin باشه. اینکه بچه چقدر سریع توی آغوش مادر آروم میشه یک صحنه شگفت آوره. برای یه مرد که خیلی درک زیادی از حس مادری نداره، مشاهده همین صحنه خودش تجربه بسیار جالبیه.
من کلا دوبار توی زندگی به زنها حسودیم شده و حسرت خورده م که چرا زن نبودم. یکی زمانی که بجه بودم و اکثر هم سن و سالهام توی فامیل دختر بودن و خواهرم کلی هم بازی داشت ولی من بیچاره زیاد نمی تونستم خودمو قاطی کنم! دخترا هم که استعداد عجیبی دارن در ژست گرفتن و وانمود کردن به اینکه الان این حرفی که در گوش اون یکی زدن مثلا خیلی مهم بوده و برانگیختن حس فضولی پسربچه ای مثل من. دومین باری هم که واقعا حسودیم شد به زن نبودنم، همین تجربه مادرشدن و حس ویژه ای که پدرها ازش محروم هستن و نمی تونن درست درکش کنن. (البته مشروط بر اینکه درد کشیدنش رو فاکتور بگیرن!)
از همه عجیب تر و هیجان انگیزتر، شنیدن صدای اولین گریه فرزندت درست بعد از تولده! هنوز که هنوزه باورم نمی شه که همچین لحظاتی رو تجربه کرده م و انقدر حس غریب و خاصیه که فرصت هضم کردنش رو پیدا نکرده م.
در مورد بیمارستان هم، اول اینو بگم که به قدر کافی برخورد حرفه ای و تروتمیز از شرکت ها و پرسنلشون در امریکا و جاهای دیگه دیده م که به این راحتی ذوق زده نشم (اینکه چرا انقدر برخوردها خوب و حرفه ای هست یه پست جدا می طلبه) ولی بدون اغراق، برخورد دکترها و پرسنل بیمارستان واقعا فراتر از هر استانداردی بود که قبلا تجربه کرده بودم. اینکه مثلا پزشک متخصص یکی از بهترین بیمارستان های دنیا انقدر مودب و بدون تکبر حرف بزنه و انقدر با حس همدردی صحبت کنه که گویا همونقدر که تو نگرانی و اضطراب داری، اون هم براش مسئله جدیه و شما صرفا یکی از هزاران بیماری نیستی که دیده و می بینه واقعا جالب توجه بود.
در مورد پرستارها هم همینطور، انصافا نحوه برخورد و رسیدگیشون بی نظیر بود. به خصوص تأکید می کنم که برخورد مودب و حرفه ای و مرتب کم ندیده ام ولی اینکه احساس کنی کسی که جلوت وایستاده حاضره هرکاری بکنه که مشکلت حل بشه، یا اینکه مثلا بدونی خیلی از کارهایی که انجام میده و رسیدگی هایی که به مریض و همراهانش می کنه، می تونست خیلی ساده و بدون اینکه اصلا اتفاقی بیفته دودر کنه و برای خودش دردسر اضافی درست نکنه به نظرم خیلی ارزشمنده. فکر کنم انقدری که دکترها و پرستارای بیمارستان قربون صدقه پسرمون میرفتن ما سه نفری روهمدیگه انقدر قربون صدقه نرفتیم!
یکی از مشاهدات جالب دیگه، میزان نفوذ IT و سیستم های نرم افزاری در سیستم بهداشت و درمان اینجاست. داخل هر اتاق بیمار یک کامپیوتر هست که پرستار یا دکتر بلافاصله بعد از ورود login می کنه و توضیحات لازم رو به طور مفصل وارد میکنه. مثلا اگر قراره قرص یا دارویی به بیمار داده بشه با دستگاه اسکن می کنه که در سیستم ثبت بشه که در فلان ساعت این دارو داده شد و خود سیستم هم به پرستار، سر ساعت برای دادن دارو یادآوری می کنه.
یه نکته جالب دیگه اینکه ما هر بار که برای ویزیت دکتر به بیمارستان MGH می رفتیم، بعد از چند روز یه نامه با پست میومد که توضیحات کاملی راجع به وقایع اتفاقیه در اون ویزیت داده بود. دو سه بار هم قبلا به بیمارستان Beth-Israel مراجعه کردیم و اونجا چند روز قبل از وقت ملاقات با دکتر، یه نامه میومد دم خونه که یادآوری کنه فلان روز با فلان دکتر قرار دارید.
توی سه چهار روز بیمارستان، گاهی اوقات هم به بهانه ای سر صحبت باز می شد و آدم فضولی مثل من میخواست سر از سیستم بیمارستان دربیاره. مثلا یه بار ساعت 3 صبح که برای معاینه پسرمون به بخش مراقبت رفتم، با یکی از پرستارا سر صحبت از برف بی سابقه بوستون و غیره باز شد و بحث کشید به اینکه الان بخش زایمان بیمارستان زیاد شلوغ نیست.
از اونجایی که ما توی فاینانس، شونصد هزار تا مقاله بی مزه راجع به اثرات فصلی (seasonality) در بازار سهام داریم، از پرستار پرسیدم که آیا توی کار اونا هم اثرات فصلی وجود داره یا نه؟! (که یعنی مثلا بعضی فصول یا زمانهای سال بچه های بیشتری به دنیا بیان و بعضی فصول کمتر.) جواب بامزه ای داد و گفت مثلا امسال که زمستون خیلی سردی بوده با یه lag نه ماهه (!) سرشون شلوغ میشه! یا مثلا 9 ماه بعد از تعطیلات کریسمس که ملت تعطیلن و بیکار، معمولا سرشون شلوغتره! یاد جوک هایی که توی ایران راجع به دهه شصتی های بینوا و ارتباط انفجار جمعیت با قطعی زیاد برق در دوران جنگ می گفتن افتادم....
از بیمارستان که برگشتیم خونه، همین که لباسام رو عوض کردم، چشمم به پسرکوچولومون افتاد که روی تخت دراز کشیده بود. بی اختیار با صدای بلند گفتم "خدایا شکرت"، طوری که خودم تعجب کردم و اون موقع بود که تازه فهمیدم داره اتفاقات عجیبی در سیستم احساسی مردونه ام میفته. توضیح اینکه در سه چهار روز بیمارستان انقدر مشغول بدوبدو بودیم که اصولا فرصت نشده بود به این فکر کنم که الان پدر شده م و اصلا پدرشدن یعنی چی و این حرفا.
کلا هم که مردا تو زمینه های احساسی یه کم گیج می زنن و دوزاریشون کجه و برخلاف زنها که در دوران بارداری هم کاملا میفهمن که مادر یعنی چی و بچه یعنی چی، ما مردا زیاد از این مسائل پیچیده سردرنمیاریم! ولی بچه که به دنیا میاد انگار یهو مثل پتک می کوبن تو کله ت و دوزاری که گیر کرده بالاخره میفته و کم کم زبونت میچرخه که بگی "بابایی" یا "باباجون" یا "پسرم"! (مورد داشتیم که چند روز اول در حین قربون صدقه رفتن دو سه بار اشتباها به پسرش گفته "عموجون!" الان تابلو شد که سوتی کی بوده؟!)
باشد که بعدها در کتب تاریخ بنویسند که پسرکوچولوی ما در مورخه 25 بهمن 1393 (مطابق با روز ولنتاین!) در خانواده ای متوسط و مذهبی در شهر بوستون دیده به جهان گشود. وی در سنین کودکی دروس فایننسی را نزد پدر بزرگوارش و پس از آن نزد اساتید بزرگی همچون Eugene Fama و Robert Shiller در حوزه علمیه هاروارد آموخت و سپس برای تحصیل درس خارج فایننس راهی بوستون اشرف (بر وزن نجف اشرف!) شد....
این چندماه، توفیق اجباری بود که سروکار مداومی با دکتر و بیمارستان داشته باشیم، البته خدا رو شکر به شیرین ترین دلیلی که میشه با دکتر و بیمارستان سروکار داشت! چیزی که توی بوستون زیاده بیمارستانه و به همین دلیل، گزینه های متنوعی برای انتخاب محل به دنیا اومدن پسرمون داشتیم. اصولا یکی از مزیت های رقابتی این شهر، بخش سلامت و بهداشت هست.
توی بوستون یه منطقه ای هست به نام Longwood area که چند تا از بهترین بیمارستانها و مراکز تحقیقات پزشکی دنیا در اونجا قرار دارن و حکم وال استریت رو داره برای رشته پزشکی! از جمله اینها، بیمارستان های معروف Beth-Israel، Boston Children's Hospital و Brigham & Woman's هست و همینطور دانشکده پزشکی هاروارد و مرکز تحقیقات سرطان Dana-Farber که در زمینه تحقیقات سرطان، خود قضیه ست! علاوه بر پزشکی، بیوتکنولوژی هم یکی از نقاط قوت اینجا محسوب میشه و گویا بوستون بعد از سانفرانسیسکو دومین خوشه بزرگ بیوتکنولوژی رو داره. حتی با خیلی از بچه های مهندسی اینجا که صحبت می کنم، یه جوری تحقیقاتشون ربط داره به پزشکی و بیوتکنولوژی.
به هر روی، نهایتا بیمارستان Massachusetts General Hospital یا همون MGH رو انتخاب کردیم که وابسته به دانشکده پزشکی هاروارد هست. گویا MGH با بیمارستان Johns Hopkins کَل داره و در سال 2012 بهترین بیمارستان امریکا شناخته شد، ولی اکثر سالها Johns Hopkins برنده میشه و MGH دوم میشه! درآمد سالانه بیمارستان بیش از 5 میلیارد دلاره و سالانه حدود 3500 نوزاد در اون به دنیا میان.
از آمار و ارقام که بگذریم، تجربه به دنیا اومدن فرزندمون اون هم در مملکت غربت، مثل یه پروژه سخت و پر استرس دو نفره بود که واقعا خدا رو شکر می کنیم که از پسش براومدیم. البته اگه کمک و حضور مادرعیال نبود، خیلی سخت تر و نفس گیرتر هم می شد.
یکی از خوبی های اینجا اینه که اجازه میدن پدر در تمامی مراحل در کنار مادر باشه و خب این یه حس و تجربه خیلی متفاوتیه نسبت به سیستم ایران که پدر شاهد سخت ترین لحظاتی که بر مادر می گذره نیست. به نظرم حس همدلی خیلی بیشتری بین زن و مرد ایجاد می کنه و برای مادر هم قوت قلب خوب و لازمیه. البته شنیده م که بعضی بیمارستانهای خصوصی ایران این کارو می کنن و امیدوارم جاهای دیگه هم شروع کنن.
وقتی از همچین پروژه ای موفق بیرون میای حس می کنی یه کم بزرگتر شدی و قدرت مدیریت بحرانت بهبود پیدا کرده. اینکه بتونی توی سخت ترین شرایط به خودت مسلط باشی و تازه به همسرت هم قوت قلب بدی و یا لازم باشه تصمیمات لحظه ای اما حیاتی راجع به عمل جراحی و غیره بگیری خودش تجربه منحصر بفرد و آموزنده ایه. به خصوص برای آدم نازک نارنجی مثل من که خون ببینه درجا نقش زمین میشه و دستش که با چاقو اوف میشه انقدر آه و ناله میکنه که همه رو به ستوه میاره!
چهار روزی که بیمارستان بودیم چهار روز عجیب و غریب بود. الان تقریبا چیز زیادی یادمون نمیاد و احتمالا دلیلش بی خوابی (دقت کنید بی خوابی، و نه کم خوابی!) مداوم بود. کلا توصیه شفیقانه م به پدران و مادران آینده اینه که دم رو غنیمت شمرید و تا می تونید بخوابید! شاید به زبان اقتصادی بشه گفت، پدر (و به طریق اولی مادر) شدن فرآیندیست که در آن "خواب" از یک کالای پست تبدیل به یک کالای لوکس می شود!
تجربه این چند روز بیمارستان نکات جالبی داشت. مثلا یکی از نکات این بود که اینجا تأکید خیلی زیادی دارن که بلافاصله بعد از به دنیا اومدن بچه باید برای مدتی در آغوش مادر قرار بگیره و به اصطلاح، با مادر skin-to-skin باشه. اینکه بچه چقدر سریع توی آغوش مادر آروم میشه یک صحنه شگفت آوره. برای یه مرد که خیلی درک زیادی از حس مادری نداره، مشاهده همین صحنه خودش تجربه بسیار جالبیه.
من کلا دوبار توی زندگی به زنها حسودیم شده و حسرت خورده م که چرا زن نبودم. یکی زمانی که بجه بودم و اکثر هم سن و سالهام توی فامیل دختر بودن و خواهرم کلی هم بازی داشت ولی من بیچاره زیاد نمی تونستم خودمو قاطی کنم! دخترا هم که استعداد عجیبی دارن در ژست گرفتن و وانمود کردن به اینکه الان این حرفی که در گوش اون یکی زدن مثلا خیلی مهم بوده و برانگیختن حس فضولی پسربچه ای مثل من. دومین باری هم که واقعا حسودیم شد به زن نبودنم، همین تجربه مادرشدن و حس ویژه ای که پدرها ازش محروم هستن و نمی تونن درست درکش کنن. (البته مشروط بر اینکه درد کشیدنش رو فاکتور بگیرن!)
از همه عجیب تر و هیجان انگیزتر، شنیدن صدای اولین گریه فرزندت درست بعد از تولده! هنوز که هنوزه باورم نمی شه که همچین لحظاتی رو تجربه کرده م و انقدر حس غریب و خاصیه که فرصت هضم کردنش رو پیدا نکرده م.
در مورد بیمارستان هم، اول اینو بگم که به قدر کافی برخورد حرفه ای و تروتمیز از شرکت ها و پرسنلشون در امریکا و جاهای دیگه دیده م که به این راحتی ذوق زده نشم (اینکه چرا انقدر برخوردها خوب و حرفه ای هست یه پست جدا می طلبه) ولی بدون اغراق، برخورد دکترها و پرسنل بیمارستان واقعا فراتر از هر استانداردی بود که قبلا تجربه کرده بودم. اینکه مثلا پزشک متخصص یکی از بهترین بیمارستان های دنیا انقدر مودب و بدون تکبر حرف بزنه و انقدر با حس همدردی صحبت کنه که گویا همونقدر که تو نگرانی و اضطراب داری، اون هم براش مسئله جدیه و شما صرفا یکی از هزاران بیماری نیستی که دیده و می بینه واقعا جالب توجه بود.
در مورد پرستارها هم همینطور، انصافا نحوه برخورد و رسیدگیشون بی نظیر بود. به خصوص تأکید می کنم که برخورد مودب و حرفه ای و مرتب کم ندیده ام ولی اینکه احساس کنی کسی که جلوت وایستاده حاضره هرکاری بکنه که مشکلت حل بشه، یا اینکه مثلا بدونی خیلی از کارهایی که انجام میده و رسیدگی هایی که به مریض و همراهانش می کنه، می تونست خیلی ساده و بدون اینکه اصلا اتفاقی بیفته دودر کنه و برای خودش دردسر اضافی درست نکنه به نظرم خیلی ارزشمنده. فکر کنم انقدری که دکترها و پرستارای بیمارستان قربون صدقه پسرمون میرفتن ما سه نفری روهمدیگه انقدر قربون صدقه نرفتیم!
یکی از مشاهدات جالب دیگه، میزان نفوذ IT و سیستم های نرم افزاری در سیستم بهداشت و درمان اینجاست. داخل هر اتاق بیمار یک کامپیوتر هست که پرستار یا دکتر بلافاصله بعد از ورود login می کنه و توضیحات لازم رو به طور مفصل وارد میکنه. مثلا اگر قراره قرص یا دارویی به بیمار داده بشه با دستگاه اسکن می کنه که در سیستم ثبت بشه که در فلان ساعت این دارو داده شد و خود سیستم هم به پرستار، سر ساعت برای دادن دارو یادآوری می کنه.
یه نکته جالب دیگه اینکه ما هر بار که برای ویزیت دکتر به بیمارستان MGH می رفتیم، بعد از چند روز یه نامه با پست میومد که توضیحات کاملی راجع به وقایع اتفاقیه در اون ویزیت داده بود. دو سه بار هم قبلا به بیمارستان Beth-Israel مراجعه کردیم و اونجا چند روز قبل از وقت ملاقات با دکتر، یه نامه میومد دم خونه که یادآوری کنه فلان روز با فلان دکتر قرار دارید.
توی سه چهار روز بیمارستان، گاهی اوقات هم به بهانه ای سر صحبت باز می شد و آدم فضولی مثل من میخواست سر از سیستم بیمارستان دربیاره. مثلا یه بار ساعت 3 صبح که برای معاینه پسرمون به بخش مراقبت رفتم، با یکی از پرستارا سر صحبت از برف بی سابقه بوستون و غیره باز شد و بحث کشید به اینکه الان بخش زایمان بیمارستان زیاد شلوغ نیست.
از اونجایی که ما توی فاینانس، شونصد هزار تا مقاله بی مزه راجع به اثرات فصلی (seasonality) در بازار سهام داریم، از پرستار پرسیدم که آیا توی کار اونا هم اثرات فصلی وجود داره یا نه؟! (که یعنی مثلا بعضی فصول یا زمانهای سال بچه های بیشتری به دنیا بیان و بعضی فصول کمتر.) جواب بامزه ای داد و گفت مثلا امسال که زمستون خیلی سردی بوده با یه lag نه ماهه (!) سرشون شلوغ میشه! یا مثلا 9 ماه بعد از تعطیلات کریسمس که ملت تعطیلن و بیکار، معمولا سرشون شلوغتره! یاد جوک هایی که توی ایران راجع به دهه شصتی های بینوا و ارتباط انفجار جمعیت با قطعی زیاد برق در دوران جنگ می گفتن افتادم....
از بیمارستان که برگشتیم خونه، همین که لباسام رو عوض کردم، چشمم به پسرکوچولومون افتاد که روی تخت دراز کشیده بود. بی اختیار با صدای بلند گفتم "خدایا شکرت"، طوری که خودم تعجب کردم و اون موقع بود که تازه فهمیدم داره اتفاقات عجیبی در سیستم احساسی مردونه ام میفته. توضیح اینکه در سه چهار روز بیمارستان انقدر مشغول بدوبدو بودیم که اصولا فرصت نشده بود به این فکر کنم که الان پدر شده م و اصلا پدرشدن یعنی چی و این حرفا.
کلا هم که مردا تو زمینه های احساسی یه کم گیج می زنن و دوزاریشون کجه و برخلاف زنها که در دوران بارداری هم کاملا میفهمن که مادر یعنی چی و بچه یعنی چی، ما مردا زیاد از این مسائل پیچیده سردرنمیاریم! ولی بچه که به دنیا میاد انگار یهو مثل پتک می کوبن تو کله ت و دوزاری که گیر کرده بالاخره میفته و کم کم زبونت میچرخه که بگی "بابایی" یا "باباجون" یا "پسرم"! (مورد داشتیم که چند روز اول در حین قربون صدقه رفتن دو سه بار اشتباها به پسرش گفته "عموجون!" الان تابلو شد که سوتی کی بوده؟!)
مطالب مرتبط
همسفر شراب (قسمت سیوهشتم-بخش اول)
۳۰ شهریور ۱۴۰۱
دو خانم جوان که مثل لبنانیها چادر سیاه سر کردهاند و چند خانم محجبهٔ دیگر. باید برگردیم به سرسرا برای گرفتن دفترچهٔ برنامهٔ همایش.
مطالعهسوالات معلم
۲۹ شهریور ۱۴۰۱
معلم دبستان این سوالات رو قبل از شروع شدن سال تحصیلی از والدین پرسیده است
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیوهفتم-بخش اول)
۱۵ شهریور ۱۴۰۱
صبح زود راهی دیترویت میشویم. صبح آنقدر زود است که جاده خلوت باشد و من، تنها بیدار جاده که پشت فرمان نشستهام و بقیه خوابند.
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیو ششم-بخش پنجم)
۳۰ مرداد ۱۴۰۱
میخواهد خانهاش را بفروشد. میپرسم هنوز زیر قرض بانک است؟ میگوید بله. کنجکاو میشوم در مورد نرخ سود بانکها. میگوید خیلی ساده است. قرار بوده ۲۰ سال و هر ماهی ۲۵۰۰ دلار بدهیم برای خانهای که ۲۵۰ هزار دلار میارزد.
مطالعهآخرین مطالب
عرض به حضورتون که... اگر دیدید کسی وبلاگش رو دو سه ماه آپدیت نکرده از دو حال خارج نیست: یا ریق رحمتو سرکشیده و به دیار باقی شتافته، یا بابا شده و مشغول بچه داریه!
باشد که بعدها در کتب تاریخ بنویسند که پسرکوچولوی ما در مورخه 25 بهمن 1393 (مطابق با روز ولنتاین!) در خانواده ای متوسط و مذهبی در شهر بوستون دیده به جهان گشود. وی در سنین کودکی دروس فایننسی را نزد پدر بزرگوارش و پس از آن نزد اساتید بزرگی همچون Eugene Fama و Robert Shiller در حوزه علمیه هاروارد آموخت و سپس برای تحصیل درس خارج فایننس راهی بوستون اشرف (بر وزن نجف اشرف!) شد....
این چندماه، توفیق اجباری بود که سروکار مداومی با دکتر و بیمارستان داشته باشیم، البته خدا رو شکر به شیرین ترین دلیلی که میشه با دکتر و بیمارستان سروکار داشت! چیزی که توی بوستون زیاده بیمارستانه و به همین دلیل، گزینه های متنوعی برای انتخاب محل به دنیا اومدن پسرمون داشتیم. اصولا یکی از مزیت های رقابتی این شهر، بخش سلامت و بهداشت هست.
توی بوستون یه منطقه ای هست به نام Longwood area که چند تا از بهترین بیمارستانها و مراکز تحقیقات پزشکی دنیا در اونجا قرار دارن و حکم وال استریت رو داره برای رشته پزشکی! از جمله اینها، بیمارستان های معروف Beth-Israel، Boston Children's Hospital و Brigham & Woman's هست و همینطور دانشکده پزشکی هاروارد و مرکز تحقیقات سرطان Dana-Farber که در زمینه تحقیقات سرطان، خود قضیه ست! علاوه بر پزشکی، بیوتکنولوژی هم یکی از نقاط قوت اینجا محسوب میشه و گویا بوستون بعد از سانفرانسیسکو دومین خوشه بزرگ بیوتکنولوژی رو داره. حتی با خیلی از بچه های مهندسی اینجا که صحبت می کنم، یه جوری تحقیقاتشون ربط داره به پزشکی و بیوتکنولوژی.
به هر روی، نهایتا بیمارستان Massachusetts General Hospital یا همون MGH رو انتخاب کردیم که وابسته به دانشکده پزشکی هاروارد هست. گویا MGH با بیمارستان Johns Hopkins کَل داره و در سال 2012 بهترین بیمارستان امریکا شناخته شد، ولی اکثر سالها Johns Hopkins برنده میشه و MGH دوم میشه! درآمد سالانه بیمارستان بیش از 5 میلیارد دلاره و سالانه حدود 3500 نوزاد در اون به دنیا میان.
از آمار و ارقام که بگذریم، تجربه به دنیا اومدن فرزندمون اون هم در مملکت غربت، مثل یه پروژه سخت و پر استرس دو نفره بود که واقعا خدا رو شکر می کنیم که از پسش براومدیم. البته اگه کمک و حضور مادرعیال نبود، خیلی سخت تر و نفس گیرتر هم می شد.
یکی از خوبی های اینجا اینه که اجازه میدن پدر در تمامی مراحل در کنار مادر باشه و خب این یه حس و تجربه خیلی متفاوتیه نسبت به سیستم ایران که پدر شاهد سخت ترین لحظاتی که بر مادر می گذره نیست. به نظرم حس همدلی خیلی بیشتری بین زن و مرد ایجاد می کنه و برای مادر هم قوت قلب خوب و لازمیه. البته شنیده م که بعضی بیمارستانهای خصوصی ایران این کارو می کنن و امیدوارم جاهای دیگه هم شروع کنن.
وقتی از همچین پروژه ای موفق بیرون میای حس می کنی یه کم بزرگتر شدی و قدرت مدیریت بحرانت بهبود پیدا کرده. اینکه بتونی توی سخت ترین شرایط به خودت مسلط باشی و تازه به همسرت هم قوت قلب بدی و یا لازم باشه تصمیمات لحظه ای اما حیاتی راجع به عمل جراحی و غیره بگیری خودش تجربه منحصر بفرد و آموزنده ایه. به خصوص برای آدم نازک نارنجی مثل من که خون ببینه درجا نقش زمین میشه و دستش که با چاقو اوف میشه انقدر آه و ناله میکنه که همه رو به ستوه میاره!
چهار روزی که بیمارستان بودیم چهار روز عجیب و غریب بود. الان تقریبا چیز زیادی یادمون نمیاد و احتمالا دلیلش بی خوابی (دقت کنید بی خوابی، و نه کم خوابی!) مداوم بود. کلا توصیه شفیقانه م به پدران و مادران آینده اینه که دم رو غنیمت شمرید و تا می تونید بخوابید! شاید به زبان اقتصادی بشه گفت، پدر (و به طریق اولی مادر) شدن فرآیندیست که در آن "خواب" از یک کالای پست تبدیل به یک کالای لوکس می شود!
تجربه این چند روز بیمارستان نکات جالبی داشت. مثلا یکی از نکات این بود که اینجا تأکید خیلی زیادی دارن که بلافاصله بعد از به دنیا اومدن بچه باید برای مدتی در آغوش مادر قرار بگیره و به اصطلاح، با مادر skin-to-skin باشه. اینکه بچه چقدر سریع توی آغوش مادر آروم میشه یک صحنه شگفت آوره. برای یه مرد که خیلی درک زیادی از حس مادری نداره، مشاهده همین صحنه خودش تجربه بسیار جالبیه.
من کلا دوبار توی زندگی به زنها حسودیم شده و حسرت خورده م که چرا زن نبودم. یکی زمانی که بجه بودم و اکثر هم سن و سالهام توی فامیل دختر بودن و خواهرم کلی هم بازی داشت ولی من بیچاره زیاد نمی تونستم خودمو قاطی کنم! دخترا هم که استعداد عجیبی دارن در ژست گرفتن و وانمود کردن به اینکه الان این حرفی که در گوش اون یکی زدن مثلا خیلی مهم بوده و برانگیختن حس فضولی پسربچه ای مثل من. دومین باری هم که واقعا حسودیم شد به زن نبودنم، همین تجربه مادرشدن و حس ویژه ای که پدرها ازش محروم هستن و نمی تونن درست درکش کنن. (البته مشروط بر اینکه درد کشیدنش رو فاکتور بگیرن!)
از همه عجیب تر و هیجان انگیزتر، شنیدن صدای اولین گریه فرزندت درست بعد از تولده! هنوز که هنوزه باورم نمی شه که همچین لحظاتی رو تجربه کرده م و انقدر حس غریب و خاصیه که فرصت هضم کردنش رو پیدا نکرده م.
در مورد بیمارستان هم، اول اینو بگم که به قدر کافی برخورد حرفه ای و تروتمیز از شرکت ها و پرسنلشون در امریکا و جاهای دیگه دیده م که به این راحتی ذوق زده نشم (اینکه چرا انقدر برخوردها خوب و حرفه ای هست یه پست جدا می طلبه) ولی بدون اغراق، برخورد دکترها و پرسنل بیمارستان واقعا فراتر از هر استانداردی بود که قبلا تجربه کرده بودم. اینکه مثلا پزشک متخصص یکی از بهترین بیمارستان های دنیا انقدر مودب و بدون تکبر حرف بزنه و انقدر با حس همدردی صحبت کنه که گویا همونقدر که تو نگرانی و اضطراب داری، اون هم براش مسئله جدیه و شما صرفا یکی از هزاران بیماری نیستی که دیده و می بینه واقعا جالب توجه بود.
در مورد پرستارها هم همینطور، انصافا نحوه برخورد و رسیدگیشون بی نظیر بود. به خصوص تأکید می کنم که برخورد مودب و حرفه ای و مرتب کم ندیده ام ولی اینکه احساس کنی کسی که جلوت وایستاده حاضره هرکاری بکنه که مشکلت حل بشه، یا اینکه مثلا بدونی خیلی از کارهایی که انجام میده و رسیدگی هایی که به مریض و همراهانش می کنه، می تونست خیلی ساده و بدون اینکه اصلا اتفاقی بیفته دودر کنه و برای خودش دردسر اضافی درست نکنه به نظرم خیلی ارزشمنده. فکر کنم انقدری که دکترها و پرستارای بیمارستان قربون صدقه پسرمون میرفتن ما سه نفری روهمدیگه انقدر قربون صدقه نرفتیم!
یکی از مشاهدات جالب دیگه، میزان نفوذ IT و سیستم های نرم افزاری در سیستم بهداشت و درمان اینجاست. داخل هر اتاق بیمار یک کامپیوتر هست که پرستار یا دکتر بلافاصله بعد از ورود login می کنه و توضیحات لازم رو به طور مفصل وارد میکنه. مثلا اگر قراره قرص یا دارویی به بیمار داده بشه با دستگاه اسکن می کنه که در سیستم ثبت بشه که در فلان ساعت این دارو داده شد و خود سیستم هم به پرستار، سر ساعت برای دادن دارو یادآوری می کنه.
یه نکته جالب دیگه اینکه ما هر بار که برای ویزیت دکتر به بیمارستان MGH می رفتیم، بعد از چند روز یه نامه با پست میومد که توضیحات کاملی راجع به وقایع اتفاقیه در اون ویزیت داده بود. دو سه بار هم قبلا به بیمارستان Beth-Israel مراجعه کردیم و اونجا چند روز قبل از وقت ملاقات با دکتر، یه نامه میومد دم خونه که یادآوری کنه فلان روز با فلان دکتر قرار دارید.
توی سه چهار روز بیمارستان، گاهی اوقات هم به بهانه ای سر صحبت باز می شد و آدم فضولی مثل من میخواست سر از سیستم بیمارستان دربیاره. مثلا یه بار ساعت 3 صبح که برای معاینه پسرمون به بخش مراقبت رفتم، با یکی از پرستارا سر صحبت از برف بی سابقه بوستون و غیره باز شد و بحث کشید به اینکه الان بخش زایمان بیمارستان زیاد شلوغ نیست.
از اونجایی که ما توی فاینانس، شونصد هزار تا مقاله بی مزه راجع به اثرات فصلی (seasonality) در بازار سهام داریم، از پرستار پرسیدم که آیا توی کار اونا هم اثرات فصلی وجود داره یا نه؟! (که یعنی مثلا بعضی فصول یا زمانهای سال بچه های بیشتری به دنیا بیان و بعضی فصول کمتر.) جواب بامزه ای داد و گفت مثلا امسال که زمستون خیلی سردی بوده با یه lag نه ماهه (!) سرشون شلوغ میشه! یا مثلا 9 ماه بعد از تعطیلات کریسمس که ملت تعطیلن و بیکار، معمولا سرشون شلوغتره! یاد جوک هایی که توی ایران راجع به دهه شصتی های بینوا و ارتباط انفجار جمعیت با قطعی زیاد برق در دوران جنگ می گفتن افتادم....
از بیمارستان که برگشتیم خونه، همین که لباسام رو عوض کردم، چشمم به پسرکوچولومون افتاد که روی تخت دراز کشیده بود. بی اختیار با صدای بلند گفتم "خدایا شکرت"، طوری که خودم تعجب کردم و اون موقع بود که تازه فهمیدم داره اتفاقات عجیبی در سیستم احساسی مردونه ام میفته. توضیح اینکه در سه چهار روز بیمارستان انقدر مشغول بدوبدو بودیم که اصولا فرصت نشده بود به این فکر کنم که الان پدر شده م و اصلا پدرشدن یعنی چی و این حرفا.
کلا هم که مردا تو زمینه های احساسی یه کم گیج می زنن و دوزاریشون کجه و برخلاف زنها که در دوران بارداری هم کاملا میفهمن که مادر یعنی چی و بچه یعنی چی، ما مردا زیاد از این مسائل پیچیده سردرنمیاریم! ولی بچه که به دنیا میاد انگار یهو مثل پتک می کوبن تو کله ت و دوزاری که گیر کرده بالاخره میفته و کم کم زبونت میچرخه که بگی "بابایی" یا "باباجون" یا "پسرم"! (مورد داشتیم که چند روز اول در حین قربون صدقه رفتن دو سه بار اشتباها به پسرش گفته "عموجون!" الان تابلو شد که سوتی کی بوده؟!)
باشد که بعدها در کتب تاریخ بنویسند که پسرکوچولوی ما در مورخه 25 بهمن 1393 (مطابق با روز ولنتاین!) در خانواده ای متوسط و مذهبی در شهر بوستون دیده به جهان گشود. وی در سنین کودکی دروس فایننسی را نزد پدر بزرگوارش و پس از آن نزد اساتید بزرگی همچون Eugene Fama و Robert Shiller در حوزه علمیه هاروارد آموخت و سپس برای تحصیل درس خارج فایننس راهی بوستون اشرف (بر وزن نجف اشرف!) شد....
این چندماه، توفیق اجباری بود که سروکار مداومی با دکتر و بیمارستان داشته باشیم، البته خدا رو شکر به شیرین ترین دلیلی که میشه با دکتر و بیمارستان سروکار داشت! چیزی که توی بوستون زیاده بیمارستانه و به همین دلیل، گزینه های متنوعی برای انتخاب محل به دنیا اومدن پسرمون داشتیم. اصولا یکی از مزیت های رقابتی این شهر، بخش سلامت و بهداشت هست.
توی بوستون یه منطقه ای هست به نام Longwood area که چند تا از بهترین بیمارستانها و مراکز تحقیقات پزشکی دنیا در اونجا قرار دارن و حکم وال استریت رو داره برای رشته پزشکی! از جمله اینها، بیمارستان های معروف Beth-Israel، Boston Children's Hospital و Brigham & Woman's هست و همینطور دانشکده پزشکی هاروارد و مرکز تحقیقات سرطان Dana-Farber که در زمینه تحقیقات سرطان، خود قضیه ست! علاوه بر پزشکی، بیوتکنولوژی هم یکی از نقاط قوت اینجا محسوب میشه و گویا بوستون بعد از سانفرانسیسکو دومین خوشه بزرگ بیوتکنولوژی رو داره. حتی با خیلی از بچه های مهندسی اینجا که صحبت می کنم، یه جوری تحقیقاتشون ربط داره به پزشکی و بیوتکنولوژی.
به هر روی، نهایتا بیمارستان Massachusetts General Hospital یا همون MGH رو انتخاب کردیم که وابسته به دانشکده پزشکی هاروارد هست. گویا MGH با بیمارستان Johns Hopkins کَل داره و در سال 2012 بهترین بیمارستان امریکا شناخته شد، ولی اکثر سالها Johns Hopkins برنده میشه و MGH دوم میشه! درآمد سالانه بیمارستان بیش از 5 میلیارد دلاره و سالانه حدود 3500 نوزاد در اون به دنیا میان.
از آمار و ارقام که بگذریم، تجربه به دنیا اومدن فرزندمون اون هم در مملکت غربت، مثل یه پروژه سخت و پر استرس دو نفره بود که واقعا خدا رو شکر می کنیم که از پسش براومدیم. البته اگه کمک و حضور مادرعیال نبود، خیلی سخت تر و نفس گیرتر هم می شد.
یکی از خوبی های اینجا اینه که اجازه میدن پدر در تمامی مراحل در کنار مادر باشه و خب این یه حس و تجربه خیلی متفاوتیه نسبت به سیستم ایران که پدر شاهد سخت ترین لحظاتی که بر مادر می گذره نیست. به نظرم حس همدلی خیلی بیشتری بین زن و مرد ایجاد می کنه و برای مادر هم قوت قلب خوب و لازمیه. البته شنیده م که بعضی بیمارستانهای خصوصی ایران این کارو می کنن و امیدوارم جاهای دیگه هم شروع کنن.
وقتی از همچین پروژه ای موفق بیرون میای حس می کنی یه کم بزرگتر شدی و قدرت مدیریت بحرانت بهبود پیدا کرده. اینکه بتونی توی سخت ترین شرایط به خودت مسلط باشی و تازه به همسرت هم قوت قلب بدی و یا لازم باشه تصمیمات لحظه ای اما حیاتی راجع به عمل جراحی و غیره بگیری خودش تجربه منحصر بفرد و آموزنده ایه. به خصوص برای آدم نازک نارنجی مثل من که خون ببینه درجا نقش زمین میشه و دستش که با چاقو اوف میشه انقدر آه و ناله میکنه که همه رو به ستوه میاره!
چهار روزی که بیمارستان بودیم چهار روز عجیب و غریب بود. الان تقریبا چیز زیادی یادمون نمیاد و احتمالا دلیلش بی خوابی (دقت کنید بی خوابی، و نه کم خوابی!) مداوم بود. کلا توصیه شفیقانه م به پدران و مادران آینده اینه که دم رو غنیمت شمرید و تا می تونید بخوابید! شاید به زبان اقتصادی بشه گفت، پدر (و به طریق اولی مادر) شدن فرآیندیست که در آن "خواب" از یک کالای پست تبدیل به یک کالای لوکس می شود!
تجربه این چند روز بیمارستان نکات جالبی داشت. مثلا یکی از نکات این بود که اینجا تأکید خیلی زیادی دارن که بلافاصله بعد از به دنیا اومدن بچه باید برای مدتی در آغوش مادر قرار بگیره و به اصطلاح، با مادر skin-to-skin باشه. اینکه بچه چقدر سریع توی آغوش مادر آروم میشه یک صحنه شگفت آوره. برای یه مرد که خیلی درک زیادی از حس مادری نداره، مشاهده همین صحنه خودش تجربه بسیار جالبیه.
من کلا دوبار توی زندگی به زنها حسودیم شده و حسرت خورده م که چرا زن نبودم. یکی زمانی که بجه بودم و اکثر هم سن و سالهام توی فامیل دختر بودن و خواهرم کلی هم بازی داشت ولی من بیچاره زیاد نمی تونستم خودمو قاطی کنم! دخترا هم که استعداد عجیبی دارن در ژست گرفتن و وانمود کردن به اینکه الان این حرفی که در گوش اون یکی زدن مثلا خیلی مهم بوده و برانگیختن حس فضولی پسربچه ای مثل من. دومین باری هم که واقعا حسودیم شد به زن نبودنم، همین تجربه مادرشدن و حس ویژه ای که پدرها ازش محروم هستن و نمی تونن درست درکش کنن. (البته مشروط بر اینکه درد کشیدنش رو فاکتور بگیرن!)
از همه عجیب تر و هیجان انگیزتر، شنیدن صدای اولین گریه فرزندت درست بعد از تولده! هنوز که هنوزه باورم نمی شه که همچین لحظاتی رو تجربه کرده م و انقدر حس غریب و خاصیه که فرصت هضم کردنش رو پیدا نکرده م.
در مورد بیمارستان هم، اول اینو بگم که به قدر کافی برخورد حرفه ای و تروتمیز از شرکت ها و پرسنلشون در امریکا و جاهای دیگه دیده م که به این راحتی ذوق زده نشم (اینکه چرا انقدر برخوردها خوب و حرفه ای هست یه پست جدا می طلبه) ولی بدون اغراق، برخورد دکترها و پرسنل بیمارستان واقعا فراتر از هر استانداردی بود که قبلا تجربه کرده بودم. اینکه مثلا پزشک متخصص یکی از بهترین بیمارستان های دنیا انقدر مودب و بدون تکبر حرف بزنه و انقدر با حس همدردی صحبت کنه که گویا همونقدر که تو نگرانی و اضطراب داری، اون هم براش مسئله جدیه و شما صرفا یکی از هزاران بیماری نیستی که دیده و می بینه واقعا جالب توجه بود.
در مورد پرستارها هم همینطور، انصافا نحوه برخورد و رسیدگیشون بی نظیر بود. به خصوص تأکید می کنم که برخورد مودب و حرفه ای و مرتب کم ندیده ام ولی اینکه احساس کنی کسی که جلوت وایستاده حاضره هرکاری بکنه که مشکلت حل بشه، یا اینکه مثلا بدونی خیلی از کارهایی که انجام میده و رسیدگی هایی که به مریض و همراهانش می کنه، می تونست خیلی ساده و بدون اینکه اصلا اتفاقی بیفته دودر کنه و برای خودش دردسر اضافی درست نکنه به نظرم خیلی ارزشمنده. فکر کنم انقدری که دکترها و پرستارای بیمارستان قربون صدقه پسرمون میرفتن ما سه نفری روهمدیگه انقدر قربون صدقه نرفتیم!
یکی از مشاهدات جالب دیگه، میزان نفوذ IT و سیستم های نرم افزاری در سیستم بهداشت و درمان اینجاست. داخل هر اتاق بیمار یک کامپیوتر هست که پرستار یا دکتر بلافاصله بعد از ورود login می کنه و توضیحات لازم رو به طور مفصل وارد میکنه. مثلا اگر قراره قرص یا دارویی به بیمار داده بشه با دستگاه اسکن می کنه که در سیستم ثبت بشه که در فلان ساعت این دارو داده شد و خود سیستم هم به پرستار، سر ساعت برای دادن دارو یادآوری می کنه.
یه نکته جالب دیگه اینکه ما هر بار که برای ویزیت دکتر به بیمارستان MGH می رفتیم، بعد از چند روز یه نامه با پست میومد که توضیحات کاملی راجع به وقایع اتفاقیه در اون ویزیت داده بود. دو سه بار هم قبلا به بیمارستان Beth-Israel مراجعه کردیم و اونجا چند روز قبل از وقت ملاقات با دکتر، یه نامه میومد دم خونه که یادآوری کنه فلان روز با فلان دکتر قرار دارید.
توی سه چهار روز بیمارستان، گاهی اوقات هم به بهانه ای سر صحبت باز می شد و آدم فضولی مثل من میخواست سر از سیستم بیمارستان دربیاره. مثلا یه بار ساعت 3 صبح که برای معاینه پسرمون به بخش مراقبت رفتم، با یکی از پرستارا سر صحبت از برف بی سابقه بوستون و غیره باز شد و بحث کشید به اینکه الان بخش زایمان بیمارستان زیاد شلوغ نیست.
از اونجایی که ما توی فاینانس، شونصد هزار تا مقاله بی مزه راجع به اثرات فصلی (seasonality) در بازار سهام داریم، از پرستار پرسیدم که آیا توی کار اونا هم اثرات فصلی وجود داره یا نه؟! (که یعنی مثلا بعضی فصول یا زمانهای سال بچه های بیشتری به دنیا بیان و بعضی فصول کمتر.) جواب بامزه ای داد و گفت مثلا امسال که زمستون خیلی سردی بوده با یه lag نه ماهه (!) سرشون شلوغ میشه! یا مثلا 9 ماه بعد از تعطیلات کریسمس که ملت تعطیلن و بیکار، معمولا سرشون شلوغتره! یاد جوک هایی که توی ایران راجع به دهه شصتی های بینوا و ارتباط انفجار جمعیت با قطعی زیاد برق در دوران جنگ می گفتن افتادم....
از بیمارستان که برگشتیم خونه، همین که لباسام رو عوض کردم، چشمم به پسرکوچولومون افتاد که روی تخت دراز کشیده بود. بی اختیار با صدای بلند گفتم "خدایا شکرت"، طوری که خودم تعجب کردم و اون موقع بود که تازه فهمیدم داره اتفاقات عجیبی در سیستم احساسی مردونه ام میفته. توضیح اینکه در سه چهار روز بیمارستان انقدر مشغول بدوبدو بودیم که اصولا فرصت نشده بود به این فکر کنم که الان پدر شده م و اصلا پدرشدن یعنی چی و این حرفا.
کلا هم که مردا تو زمینه های احساسی یه کم گیج می زنن و دوزاریشون کجه و برخلاف زنها که در دوران بارداری هم کاملا میفهمن که مادر یعنی چی و بچه یعنی چی، ما مردا زیاد از این مسائل پیچیده سردرنمیاریم! ولی بچه که به دنیا میاد انگار یهو مثل پتک می کوبن تو کله ت و دوزاری که گیر کرده بالاخره میفته و کم کم زبونت میچرخه که بگی "بابایی" یا "باباجون" یا "پسرم"! (مورد داشتیم که چند روز اول در حین قربون صدقه رفتن دو سه بار اشتباها به پسرش گفته "عموجون!" الان تابلو شد که سوتی کی بوده؟!)
مطالب مرتبط
همسفر شراب (قسمت سی و هشتم-بخش دوم)
۱۵ مهر ۱۴۰۱
با استاد راهنمایم ساعت هشت صبح جلسه دارم. از وقتی که برای فرصت مطالعاتی طولانی رفته به گوگل، چارهای جز این نیست که یا اول صبح یا دم غروب جلسه داشته باشیم.
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیوهشتم-بخش اول)
۳۰ شهریور ۱۴۰۱
دو خانم جوان که مثل لبنانیها چادر سیاه سر کردهاند و چند خانم محجبهٔ دیگر. باید برگردیم به سرسرا برای گرفتن دفترچهٔ برنامهٔ همایش.
مطالعهسوالات معلم
۲۹ شهریور ۱۴۰۱
معلم دبستان این سوالات رو قبل از شروع شدن سال تحصیلی از والدین پرسیده است
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیوهفتم-بخش اول)
۱۵ شهریور ۱۴۰۱
صبح زود راهی دیترویت میشویم. صبح آنقدر زود است که جاده خلوت باشد و من، تنها بیدار جاده که پشت فرمان نشستهام و بقیه خوابند.
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیو ششم-بخش پنجم)
۳۰ مرداد ۱۴۰۱
میخواهد خانهاش را بفروشد. میپرسم هنوز زیر قرض بانک است؟ میگوید بله. کنجکاو میشوم در مورد نرخ سود بانکها. میگوید خیلی ساده است. قرار بوده ۲۰ سال و هر ماهی ۲۵۰۰ دلار بدهیم برای خانهای که ۲۵۰ هزار دلار میارزد.
مطالعهآخرین مطالب
ما به ملتی با بیماری مزمن خشونت، تنهایی، افسردگی ، تفرقه و فقر تبدیل شدهایم
۲۰ اسفند ۱۴۰۲
ما به ملتی با بیماری مزمن خشونت، تنهایی، افسردگی ، تفرقه و فقر تبدیل شدهایم ویدئوهای تحلیلی رابرت اف کندی...
مطالعهمستند وضعیت شکست ( Fail State )
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
مستند وضعیت شکست Fail State کارگردان : الکس شبانو محصول : سال 2017 آمریکا ژانر : اجتماعی زبان: انگلیسی -...
مطالعهاصلی ترین عوامل شکل گیری اتحاد میان آمریکا و اسرائیل
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
اصلی ترین عوامل شکل گیری اتحاد میان آمریکا و اسرائیل ویدئوهای تحلیلی منبع : شبکه الجزیرهآمریکا همیشه مهمترین متحد اسرائیل...
مطالعهچرا نامزدهای ریاست جمهوری آمریکا اینقدر به اسرائیل اهمیت می دهند؟
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
چرا نامزدهای ریاست جمهوری آمریکا اینقدر به اسرائیل اهمیت می دهند؟ ویدئوهای تحلیلی منبع : رسانه UNPacked از اوباما تا...
مطالعهداستان اسرائیل چگونه برای مردم آمریکا روایت شده است؟
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
داستان اسرائیل چگونه برای مردم آمریکا روایت شده است؟ ویدئوهای تحلیلی منبع : شبکه الجزیرهدر این این ویدئو از برنامه...
مطالعه