علی بابا
۲۸ مهر ۱۳۹۸
توصیه های استاد
۲۸ مهر ۱۳۹۸
علی بابا
۲۸ مهر ۱۳۹۸
توصیه های استاد
۲۸ مهر ۱۳۹۸
مهمانی تولد یک رهبر مذهبی جوان دعوت شده بودم، سایر مدعوین را هم کمابیش میشناختم، بچه های سازمان ملل بودند و غالبا غیر آمریکایی.

مراسم در منزل فرد متولد برگزار شد. در طبقه هفدهم برجی در نزدیکی دانشگاه کلمبیا در خیابان صد و بیست و سه منهتن.

ساعت نه شروع شده بود که البته ورود من طبق عادت وطنی دو ساعتی تاخیر داشت.

هدیه تولد هم باز به عادت وطنی عطر بردم. خوشحال می شوند که یکی هدیه ای ماندگار آورده و نه طبق روال متعارف شیشه ای شراب.

متولد جوان قصه ما، تیره پوست بود، هنوز کشیش نشده بود و ادعا میکرد که میتواند فعلا دارای نامزد یا همسر یا پارتنر باشد، ولی میگفت سه اصل در کارش دارد، در کلیسا کسی نباید از سنش، رابطه عاطفی اش و همچنین نگاه سیاسی اش مطلع شود، میگفت برای رهبری اش مخاطره ایجاد میکند و ممکن است که کارمندان و تیمش حرف شنوی شان از او کم شود. کمتر از سی سال به نظر می رسید، ولی در بیش از پنجاه کشور جهان تبلیغ مذهبی انجام داده بود، در حال حاضر هم مشغول تربیت مبلغین جوان در شهر نیویورک و کلیسایی در محله هارلم است. (امثال همان ها که به درب خانه ام آمده بودند)

از امنیت زندگی در هارلم پرسیدم. گفت امن ترین مناطق شده است و گران ترین ها، گفت همین منزل کوچکش، چهار هزار دلاری اجاره اش است، البته که تاکید کرد که تمام برج های آن مجتمع متعلق به کلیساست و به تبع، او اجاره ای نمی دهد.

مهمانی، نسبتا ساکت و بدون رقص و سرو مشروب بود، این سطح از مثبتی در یک محفل اینجایی آنهم در حالی که پذیرایی در تقریبا تمامی کنفرانس ها و جلسات علمی و غیر علمی در سازمان ملل و حتی دانشکده های مقطع تحصیلات تکمیلی بدون استثنا با سرو مشروب همراه است، عجیب بود.

صحبت را او شروع کرد، از تجربه ی تحصیلم در چهار دانشگاه با چهار مذهب متفاوت اسلامی و مسیحی و اونجلیست و یهودی پرسید. میگفت قدر این دارایی ات را بدان، گمان نمیکنم هیچ مسیحی و یهودی ای را بیابی که در جامعه ی آکادمیک هر چهار مذهب اصلی تحصیل کرده باشد.

از تفاوت های نگاههایشان، از وجوه اشتراک و افتراق مذهبی ها و مذهب ها پرسید. از تشابهات نگاه مسلمین و مسیحیان و از آن طرف، ریشه های اختلافات مسیحیت و یهودیت و ماجرای کوره های آدم سوزی و نقش کلیسا در آن برایم گفت. برایم جالب بود که مسببین این قضیه ی احتمالی، به وقوعش اذعان میکنند و به عبارت آشنا تر، منکرش نمی شوند. انکاری که ابراز آن در اینجا موجب ناراحتی نمیشود بلکه موجب تمسخر به دلیل عدم شناخت شاخصه های تاریخ تقریبا معاصر می شود. انکار قضیه محو شدن دو سوم یهودیان که تقریبا شش میلیون نفر بوده اند آن هم در یک سال، البته در چند کشور اروپایی جرم انگاری هم شده است. میگویند که این جرم انگاری پس از انکار رئیس جمهور سابقمان صورت گرفته، و دلیلش هم جلوگیری از اشاعه نژاد ستیزی و نازی نوازی بوده است.

صحبتمان را دختری آلمانی به نام ربکا پس از آنکه متوجه شد مشغول صحبت از هلوکاستیم قطع کرد. دختری با ریشه ی یهودی که ادعا میکرد بدلیل همین قضایای هولوکاست در زمان جنگ جهانی دوم، اجدادش تغییر دین داده اند و از معدود یهودیانی بوده اند که پس اعلام این تغییر دینشان به مسیحیت، مورد قبول کلیسا واقع شده اند. از دفاعیاتش از مذهب کاتولیک تا حدودی میشد به مذهبی بودنش پی برد.

بیشتر شنونده بودم، راستش چون هیچ اطلاعات تاریخی دقیقی در خصوص هولوکاست ندارم و از طرفی همواره در انکارش به گوشم خورده بود. شنونده بودن آنچه نشنیدی و یا خلافش را همواره میشنیدی منطقی تر از بیانش در جمع مدعیانش است. مذهب هم از آن قسمت های جذاب است از دین های ممنوعه گرفته تا گروهها و منش های خاص که می شود به آیین تفسیرشان کرد.

بحثمان داشت گرم میشد که فرد چهارمی به جمعمان اضافه شد، دختری لهستانی که نامش را بیاد نمی آورم، به محض اینکه متوجه شد ایرانی ام با تغییر کامل موضوع صحبت، شروع کرد از خاطرات سفر سال گذشته اش به ایران گفتن. میگفت، شیراز و کرمانشاه بهترین شهرهایش هستند. سنندج و همدان را هم بسیار دوست داشت. برای منی که این شهرها را ندیده ام، احساس شرمندگی به همراه داشت. میگفت برای هیچ شبی از یک ماه اقامتش در ایران هزینه ای نپرداخته، میزبانانش را در سایت کوچ سرف پیدا میکرده، غالبا هم زبان آموزان آلمانی بوده اند.

از آن سفر به عنوان بهترین سفر زندگی اش یاد میکرد و این را چندین بار تکرار کرد و به سایرین پیشنهاد میداد، در مقابل ترسشان از دستگیری هم میگفت نترسید نمیگیرنتان مگر برای ازدواج! میگفت از داخل خیابان به زور دعوتت میکنند به خانه شان و شام مهمانت میکنند. از چند صد پیشنهاد ازدواجی که دریافت کرده بود و پشیمانی اش که چرا هیچ کدامشان را قبول نکرده می نالید. یک ربعی پشت سر هم داشت از اخلاق و سخاوت و شخصیت پسران ایرانی و مادرانشان تعریف میکرد!

خاطره ای بود از یک شب، قبولِ دعوت به مهمانی. همیشه رفتن بهتر از نرفتن است! این یکی از آن چیزهاییست که اینجا یاد گرفته م.

شب از خیابان ۱۲۳ تا خیابان ۳۰ که منزلم است را پیاده آمدم، ساعت شده بود پنج صبح.

دمای هوا منفی شش درجه و من با گوشهایی یخ زده زیر کلاه پشمی و از درون گرم شده از نوایی ایرانی در طول دو ساعت پیاده روی در نخستین شبهای فوریه ی دوهزار و نوزده.

مطالب مرتبط

مهمانی تولد یک رهبر مذهبی جوان دعوت شده بودم، سایر مدعوین را هم کمابیش میشناختم، بچه های سازمان ملل بودند و غالبا غیر آمریکایی.

مراسم در منزل فرد متولد برگزار شد. در طبقه هفدهم برجی در نزدیکی دانشگاه کلمبیا در خیابان صد و بیست و سه منهتن.

ساعت نه شروع شده بود که البته ورود من طبق عادت وطنی دو ساعتی تاخیر داشت.

هدیه تولد هم باز به عادت وطنی عطر بردم. خوشحال می شوند که یکی هدیه ای ماندگار آورده و نه طبق روال متعارف شیشه ای شراب.

متولد جوان قصه ما، تیره پوست بود، هنوز کشیش نشده بود و ادعا میکرد که میتواند فعلا دارای نامزد یا همسر یا پارتنر باشد، ولی میگفت سه اصل در کارش دارد، در کلیسا کسی نباید از سنش، رابطه عاطفی اش و همچنین نگاه سیاسی اش مطلع شود، میگفت برای رهبری اش مخاطره ایجاد میکند و ممکن است که کارمندان و تیمش حرف شنوی شان از او کم شود. کمتر از سی سال به نظر می رسید، ولی در بیش از پنجاه کشور جهان تبلیغ مذهبی انجام داده بود، در حال حاضر هم مشغول تربیت مبلغین جوان در شهر نیویورک و کلیسایی در محله هارلم است. (امثال همان ها که به درب خانه ام آمده بودند)

از امنیت زندگی در هارلم پرسیدم. گفت امن ترین مناطق شده است و گران ترین ها، گفت همین منزل کوچکش، چهار هزار دلاری اجاره اش است، البته که تاکید کرد که تمام برج های آن مجتمع متعلق به کلیساست و به تبع، او اجاره ای نمی دهد.

مهمانی، نسبتا ساکت و بدون رقص و سرو مشروب بود، این سطح از مثبتی در یک محفل اینجایی آنهم در حالی که پذیرایی در تقریبا تمامی کنفرانس ها و جلسات علمی و غیر علمی در سازمان ملل و حتی دانشکده های مقطع تحصیلات تکمیلی بدون استثنا با سرو مشروب همراه است، عجیب بود.

صحبت را او شروع کرد، از تجربه ی تحصیلم در چهار دانشگاه با چهار مذهب متفاوت اسلامی و مسیحی و اونجلیست و یهودی پرسید. میگفت قدر این دارایی ات را بدان، گمان نمیکنم هیچ مسیحی و یهودی ای را بیابی که در جامعه ی آکادمیک هر چهار مذهب اصلی تحصیل کرده باشد.

از تفاوت های نگاههایشان، از وجوه اشتراک و افتراق مذهبی ها و مذهب ها پرسید. از تشابهات نگاه مسلمین و مسیحیان و از آن طرف، ریشه های اختلافات مسیحیت و یهودیت و ماجرای کوره های آدم سوزی و نقش کلیسا در آن برایم گفت. برایم جالب بود که مسببین این قضیه ی احتمالی، به وقوعش اذعان میکنند و به عبارت آشنا تر، منکرش نمی شوند. انکاری که ابراز آن در اینجا موجب ناراحتی نمیشود بلکه موجب تمسخر به دلیل عدم شناخت شاخصه های تاریخ تقریبا معاصر می شود. انکار قضیه محو شدن دو سوم یهودیان که تقریبا شش میلیون نفر بوده اند آن هم در یک سال، البته در چند کشور اروپایی جرم انگاری هم شده است. میگویند که این جرم انگاری پس از انکار رئیس جمهور سابقمان صورت گرفته، و دلیلش هم جلوگیری از اشاعه نژاد ستیزی و نازی نوازی بوده است.

صحبتمان را دختری آلمانی به نام ربکا پس از آنکه متوجه شد مشغول صحبت از هلوکاستیم قطع کرد. دختری با ریشه ی یهودی که ادعا میکرد بدلیل همین قضایای هولوکاست در زمان جنگ جهانی دوم، اجدادش تغییر دین داده اند و از معدود یهودیانی بوده اند که پس اعلام این تغییر دینشان به مسیحیت، مورد قبول کلیسا واقع شده اند. از دفاعیاتش از مذهب کاتولیک تا حدودی میشد به مذهبی بودنش پی برد.

بیشتر شنونده بودم، راستش چون هیچ اطلاعات تاریخی دقیقی در خصوص هولوکاست ندارم و از طرفی همواره در انکارش به گوشم خورده بود. شنونده بودن آنچه نشنیدی و یا خلافش را همواره میشنیدی منطقی تر از بیانش در جمع مدعیانش است. مذهب هم از آن قسمت های جذاب است از دین های ممنوعه گرفته تا گروهها و منش های خاص که می شود به آیین تفسیرشان کرد.

بحثمان داشت گرم میشد که فرد چهارمی به جمعمان اضافه شد، دختری لهستانی که نامش را بیاد نمی آورم، به محض اینکه متوجه شد ایرانی ام با تغییر کامل موضوع صحبت، شروع کرد از خاطرات سفر سال گذشته اش به ایران گفتن. میگفت، شیراز و کرمانشاه بهترین شهرهایش هستند. سنندج و همدان را هم بسیار دوست داشت. برای منی که این شهرها را ندیده ام، احساس شرمندگی به همراه داشت. میگفت برای هیچ شبی از یک ماه اقامتش در ایران هزینه ای نپرداخته، میزبانانش را در سایت کوچ سرف پیدا میکرده، غالبا هم زبان آموزان آلمانی بوده اند.

از آن سفر به عنوان بهترین سفر زندگی اش یاد میکرد و این را چندین بار تکرار کرد و به سایرین پیشنهاد میداد، در مقابل ترسشان از دستگیری هم میگفت نترسید نمیگیرنتان مگر برای ازدواج! میگفت از داخل خیابان به زور دعوتت میکنند به خانه شان و شام مهمانت میکنند. از چند صد پیشنهاد ازدواجی که دریافت کرده بود و پشیمانی اش که چرا هیچ کدامشان را قبول نکرده می نالید. یک ربعی پشت سر هم داشت از اخلاق و سخاوت و شخصیت پسران ایرانی و مادرانشان تعریف میکرد!

خاطره ای بود از یک شب، قبولِ دعوت به مهمانی. همیشه رفتن بهتر از نرفتن است! این یکی از آن چیزهاییست که اینجا یاد گرفته م.

شب از خیابان ۱۲۳ تا خیابان ۳۰ که منزلم است را پیاده آمدم، ساعت شده بود پنج صبح.

دمای هوا منفی شش درجه و من با گوشهایی یخ زده زیر کلاه پشمی و از درون گرم شده از نوایی ایرانی در طول دو ساعت پیاده روی در نخستین شبهای فوریه ی دوهزار و نوزده.

مطالب مرتبط



آخرین مطالب