زنگ‌های هشدار برای دموکراسی ‌آمریکا به صدا درآمده است
۲۴ اسفند ۱۳۹۹
۳ دلیل بر اینکه آمریکا به پایان خود نزدیک شده است
۲۴ اسفند ۱۳۹۹
زنگ‌های هشدار برای دموکراسی ‌آمریکا به صدا درآمده است
۲۴ اسفند ۱۳۹۹
۳ دلیل بر اینکه آمریکا به پایان خود نزدیک شده است
۲۴ اسفند ۱۳۹۹

با ادامه‌ی روند فعلی، تا ۲۰ سال دیگر باید منتظر خوانده شدن فاتحه‌ی دموکراسی ‌آمریکا باشیم

نویسنده: سین ایلینگ ()

تاریخ انتشار: ۱۳ اکتبر ۲۰۱۷

آیا دموکراسی آمریکا رو به افول است؟ آیا باید نگران بود؟

در ششم اکتبر امسال، تعدادی از برجسته‌ترین اندیشمندان سیاسی آمریکا در دانشگاه ییل گرد هم آمدند تا به این سؤالات پاسخ دهند. و تقریباً همه‌ی آن‌ها متفق بودند که دموکراسی آمریکایی در سه عرصه‌ی اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی رو به ‌زوال است. این دانشمندان تغییرات زیر را به‌عنوان نشانه‌های واضحی از نابودی دموکراسی برشمرده‌اند: شکاف هایی که در انسجام اجتماعی ایجادشده (چنددستگی میان شهروندان بیش از گذشته افزایش یافته است)، افزایش قبیله‌گرایی، رنگ‌باختن هنجارهای دموکراتیک همچون حاکمیت قانون، و سلب اعتماد از سیستم‌های انتخاباتی و اقتصادی.

بااین‌حال، آن ها معتقدند هنوز برای رفع این مشکلات زمان باقی است و به حل این مسأله امید دارند. دست‌کم تاکنون سیستم نظارت و توازن (توانایی محدودسازی هر یک از سه قوه توسط قوه‌ی دیگر در نظام سیاسی آمریکا به‌منظور جلوگیری از انحصار قدرت) به‌درستی عمل کرده است (قوه‌ی قضاییه بر قوه‌ی مجریه نظارت می‌کند، مطبوعات سرزنده و مستقل هستند، و کنگره نیز (غالباً) هم‌وزن با دیگر قواست. لیکن احساس خطر وجود دارد. یاسکا مونک، از استادان علوم سیاسی دانشگاه هاروارد، لبّ کلام را به‌خوبی بیان کرده است: «اگر روند کنونی همین‌طور ادامه یابد، تا ۲۰ یا ۳۰ سال دیگر فاتحه‌ی دموکراسی خوانده می‌شود.»

 

دموکراسی اگر با بحران مواجه شد، متلاشی می‌شود

نانسی برمئو، استاد علوم سیاسی دانشگاه‌های پرینستون و هاروارد، سخنان خود را با تذکری گزنده آغاز می‌کند: ازهم‌پاشیدگی دموکراسی فرایندی نیست که بدون اراده انجام شود. دموکراسی عامدانه و با خواست و تصمیم خود انسان‌ها نابود می‌شود. علت آن معمولاً این است که آن‌هایی که در قدرت هستند نهادهای دموکراتیک را مفت چنگ خود می‌دانند. ایشان ارتباط خود را با مردم قطع می‌کنند و منافعی را سوای منافع ملت دنبال می‌نمایند. سیاست‌هایی را وضع می‌کنند که به نفع خودشان و به ضرر اکثریت مردم است. به گفته‌ی برمئو، اگر این رویّه کش پیدا کند، جامعه‌ای عصبانی و متفرّق حاصل خواهد شد که رو به فروپاشی حرکت می‌کند.

 

اما نمود آن در آمریکا چیست؟

آدام پریزورسکی، نظریه‌پرداز دموکراسی در دانشگاه نیویورک، سرمنشأ تضعیف دموکراسی در آمریکا را تشکیک در «توافق همگانی» می‌داند، به این معنی که کشورهای برخوردار از دموکراسی مادامی روی پا هستند که مردمشان متفقاً عقیده داشته باشند که می‌توانند کیفیت زندگی‌شان را بهبود بخشند. وی می‌گوید که این باور اساسی «عنصری جدایی‌ناپذیر در تمدن غرب طی ۲۰۰ سال اخیر بوده است».

اما در آمریکا کسانی که به این باور اعتقاد دارند روزبه‌روز کمتر می‌شوند. میلیون‌ها آمریکایی به سبب رکود دستمزدها، رشد نابرابری‌ها،‌ اتوماسیون و کوچک شدن بازار کار، به آینده ی خود به‌شدت بدبین هستند.  در اروپا ۶۴ درصد مردم عقیده دارند که زندگی کودکانشان به‌مراتب از زندگی خودشان بدتر خواهد بود. در آمریکا این میزان ۶۰ درصد است.

زمینه‌ی این بدبینی واقعیات اقتصادی است. در سال ۱۹۷۰، ۹۰ درصد افراد سی‌ساله در آمریکا وضع زندگی بهتری نسبت به والدین خود در همان سن داشته‌اند؛ که در سال ۲۰۱۰ این میزان ۵۰ درصد بوده است. واقعیاتی از این دست باعث می‌شود مردم اعتماد خود به نظام را از دست بدهند. نتیجه‌اش می‌شود گسترش افراط‌گرایی و گریز از میانه‌روی در سیاست. و این خود سبب ریزش رأی‌دهندگان و بالتبع، مجال بیشتر برای احزاب و کاندیداهای میانه‌گریز خواهد شد.

دوقطبی سیاسی مشکلی آشکار است، اما محققانی مثل پریزورسکی معتقدند عمق این مشکل پنهان است. نظریه‌پردازان سیاسی علاقه‌مند به مفهومی به اسم «وفاق اجتماعی» هستند؛ یعنی نوعی توافق ضمنی بین اعضای جامعه برای مشارکت در سیستمی که به همگان نفع برساند. چنین وفاقی تنها در صورتی کارگر می‌افتد که آن سیستم به وعده‌های خود عمل کند. در غیر این صورت، اگر مردم به این نتیجه برسند که جایگزین کم‌ضررتری برای وضع موجود وجود دارد، سیستم از درون متلاشی خواهد شد.

آیا همین اتفاق در آمریکا در حال افتادن است؟ نه پریزورسکی و نه هیچ‌کس دیگری تا این حد پیش نرفته‌اند. اما همان‌طور که می‌دانیم، ارتباط بهره‌وری (میزان سخت‌کوشی مردم) با ترمیم دستمزدها (دسترنج ناشی از این سخت‌کوشی) روزبه‌روز کمرنگ‌تر می شود.  در همین حال، شاهد بالاگرفتن خصومت‌های نژادی، به‌ویژه در جناح راست هستیم.  به نظر می‌رسد که رابطه‌ای بین این دو وجود داشته باشد.

پریزورسکی عقیده دارد که دموکراسی آمریکا در حال پسرفت هست اما رو به نابودی نیست. او باور دارد که «شکاف‌های ما صرفاً سیاسی نیست، بلکه ریشه‌های عمیقی در جامعه دارد.» سیستم کنونی بیش‌از اندازه ازپیش‌تعیین‌شده و ناعادلانه است و اکثر مردم اعتماد راستینی به آن ندارند. ضمن اینکه ازنظر او، این بحران حالا حالاها دست‌بردار ما نیست.

 

حفاظ‌های نرم دموکراسی» فرسوده شده‌اند

این روزها درباره‌ی اهمیت هنجارهای دموکراتیک بسیار شنیده‌ایم؛ قواعد و مقرراتی نانوشته که حافظ دموکراسی هستند. چیزهایی نظیر پایبندی به حاکمیت قانون، آزادی رسانه، تفکیک قوا، آزادی بیان، آزادی مذهب، آزادی مالکیت، و آزادی برگزاری همایش‌ها. دانیل زیبلات، استاد علوم سیاسی هاروارد، این هنجارها را «حفاظ‌های نرم دموکراسی» می‌نامد. از دیدگاه او، همیشه قبل از فروپاشی دموکراسی در جوامع، ابتدا این قوانین نانوشته نقض می‌شوند.

تحقیقاتی که پایگاه Bright Line Watch (مسئول هماهنگی این هم‌اندیشی) صورت داده نشان می‌دهد که آمریکایی‌ها آن‌قدرها که گمان می‌شود به این هنجارها پایبند نیستند.  نه اینکه آمریکایی‌ها به اصول و آرمان­های دموکراتیک باور ندارند؛ بلکه جهت‌گیری‌های سیاسی آنان باورهای‌شان را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد. «ازرا کلین»در جستار اخیر خود، این مطلب را به‌خوبی تشریح کرده است :

دیدگاه مردم درباره‌ی دموکراسی ذیل هویت سیاسی آن‌ها قرار می‌گیرد. اگر در انتخابات اخیر، مجمع الکترال و جری‌مندرینگ و کشور روسیه به نفع هیلاری عمل می‌کردند، همین کسانی که به ترامپ رأی داده‌اند از نقض اصول دموکراسی به خشم می‌آمدند و برمی‌شوریدند. این‌ یک‌بام ‌و دوهوا به کنار؛ واکنش حدود نیمی از کشور به دخالت روسیه در انتخابات بیانگر خیلی چیزها درباره‌ی پایبندی ما به اصول اساسی دموکراسی همچون انتخابات آزاد و سالم است.

یافته‌ی بهت‌انگیز دیگر اینکه خیلی از آمریکایی‌ها از «جایگزین‌های دموکراسی» استقبال می‌کنند.  به‌عنوان مثال، در سال ۱۹۹۵، از هر ۱۶ آمریکایی یک نفر موافق حکومت نظامیان بودند؛ در سال ۲۰۱۴، این نسبت به یک‌ششم افزایش یافت. طبق نظرسنجی دیگری که در این هم‌اندیشی به آن استناد شد، ۱۸ درصد آمریکایی‌ها معتقدند که دولت نظامیان گزینه‌ی «نسبتاً خوبی» است. قضیه به همین‌جا ختم نمی‌شود.

زیبلات از دو «شاه‌هنجار» اسم می‌برد: یکی تحمل متقابل (یعنی ظرفیت پذیرش مشروعیت مخالفانمان) و دیگری وجدان سازمانی (یعنی هر مسئول منتخبی، در هر سازمان و نهادی که هست، قدرت خود را وظیفه‌شناسانه اعمال کند).

در تحمل متقابل، آمریکا نمره‌ی افتضاحی می‌گیرد. البته در وجدان سازمانی هم دست‌کمی از آن ندارد.

بارزترین نمونه‌اش دونالد ترامپ است که یکی بعد از دیگری هنجارهای دموکراتیک را نادیده می‌گیرد. او رئیس اف.بی.آی را برکنار می‌کند تا تحقیقات مربوط به همدستی احتمالی مسکو با کمپین انتخاباتی‌اش ابتر بماند؛ کاخ سفید را از اعضای خانواده‌اش مالامال می‌کند؛ دائماً به خبرنگاران آزاد و رسانه‌های مستقل می‌تازد؛ و به‌هیچ‌عنوان حاضر نمی‌شود از منافع تجاری خود دست بردارد. حزب جمهوری‌خواه، جز در موارد استثناء، این هنجارشکنی‌ها را به دیده‌ی اغماض نگریسته‌اند تا طرح‌ها و برنامه‌های خود را پیش ببرند. این ابداً به معنای سرفرودآوردن در برابر ترامپ نیست. 

زیبلات مخالفت سناتورهای جمهوری‌خواه با مریک گارلند، کاندیدای اوباما برای دیوان عالی در سال ۲۰۱۶ را یکی از نمونه های بی‌سابقه‌ی بی‌وجدانی سازمانی می‌داند.  در سال ۲۰۱۳، سناتورهای دموکرات نیز در اقدامی مشابه، فرایند اطاله‌ی بررسی (فیلیباستر) را برای بیشتر نامزدهای ریاست‌جمهوری حذف کردند.  در همان سال، جمهوری‌خواهان مجلس نیز اعتبارسنجی مردم آمریکا را به خطر انداختند و دولت را بابت مسأله­ی طرح نظام سلامت دموکرات‌ها موسوم به اوباماکر به تعطیلی کشاندند. 

از این قبیل تخطی‌ها فراوان است، اما نکته‌ی همه‌ی آن‌ها این است که دموکراسی آمریکایی دیگر مثل گذشته پایبند هنجارها و سنت‌ها نیست. و تاریخ گواهی می‌دهد که این علامتی است از فساد دموکراسی.

 

ما به یکدیگر بی‌اعتمادیم

تیمور کوران، استاد سیاست و اقتصاد دانشگاه دوک، بر این عقیده است که خطر واقعی بی‌اعتمادی ما به دولت نیست، بلکه بی‌اعتمادی ما نسبت به یکدیگر است. کوران نام این مشکل را «مردمان بی‌تحمل» می‌گذارد و می‌گوید در آمریکای امروز دو گروه از این مردم داریم؛ یکی هویت‌اندیشان و دیگری قومیت‌باوران. هویت‌اندیشان فعالانی هستند که دغدغه‌شان مسائلی نظیر برابری نژادی/جنسیتی است. قومیت‌باوران افرادی هستند که نسبت به مهاجرت و تغییرات فرهنگی بدگمانند.

هرکدام از این دو گروه خود را بر اساس مخالفت با گروه دیگر تعریف می‌کند. هرکدام در دنیایی متفاوت زندگی می‌کنند، علایق متفاوتی دارند، و می‌شود گفت هیچ وجه اشتراکی باهم نداشته و درنتیجه، مبنایی برای توافق و دلیلی برای ارتباط با یکدیگر ندارند. پیامد عملی این امر رسوخ قبیله‌گرایی در سیاست است. از آن بدتر اینکه این اختلافات آن‌قدر عمیق است که رقبای سیاسی یکدیگر را نه‌تنها برخطا، بلکه دشمن جانی هم می‌دانند. به این آمار توجه کنید: در سال ۱۹۶۰، ۵ درصد از جمهوری‌خواهان و ۴ درصد از دموکرات‌ها مخالف وصلت فرزندانشان با جناح‌های سیاسی مقابل بودند. در ۲۰۱۰، این آمار به ترتیب به ۴۶ درصد و ۳۳ درصد افزایش یافت. شکاف‌های این‌چنینی است که بافت اجتماعی آمریکا را تحلیل می‌برد. 

بررسی‌های مرکز تحقیقاتی‌ Pew در سال ۲۰۱۴ نیز به نتیجه‌ی مشابهی منجر شده است. در این گزارش آمده است: «در هر دو حزب سیاسی، اکثر کسانی که نگاهشان به حزب مقابل بسیار غیردوستانه است می‌گویند که سیاست‌های حزب مقابل از اساس اشتباه است و خطری برای رفاه مردم محسوب می‌شود. درمجموع، ۳۶ درصد جمهوری‌خواهان و افراد متمایل به جمهوری‌خواهان گفته‌اند که سیاست‌های دموکرات‌ها برای کشور زیان‌بار است. ۲۷ درصد دموکرات‌ها و افراد متمایل به دموکرات‌ها نیز متقابلاً چنین عقیده‌ای را در مورد سیاست‌های جمهوری‌خواهان داشته‌اند.» بنابراین، مسأله صرفاً اختلاف ما بر سر موضوعات گوناگون نیست، بلکه این است که ما جناح مقابل را تهدیدی سهمگین برای کشور می‌دانیم. طبق اعلام موسسه­ی پیو ، آمارهای فوق بیش از دو برابر سال ۱۹۹۴ است.

کوران هشدار می‌دهد که حکومت‌های مستبد معمولاً از این شکاف‌ها سوءاستفاده می‌کنند؛‌ به این صورت که سیاست‌هایی را در پیش می‌گیرند که در ظاهر واکنشی است به اعتراضات، اما درنهایت زیان‌بار است. سیاست ترامپ در جلوگیری از ورود مهاجران مسلمان یا پافشاری او بر ساخت دیواری عظیم در مرزهای جنوبی را در نظر بگیرید. علی‌الظاهر، هیچ‌یک از این سیاست‌ها تفاوت چندانی در زندگی مردم ایجاد نمی‌کند، اما واقعیت امر چیز دیگری است. او با دامن زدن به بیم‌ها و نارضایتی‌ها، هم تعصبات را تشدید می‌کند و هم حامیان خود را خرسند می‌سازد.

 

دونالد ترامپ و «سیاست ابدیت

سخنان تیمودی اسنایدر، تاریخ‌شناس دانشگاه ییل و نویسنده‌ی کتاب «در باب استبداد»، یکی از بخش‌های جالب هم‌اندیشی ما بود.  اسنایدر زمان را نوعی ساختار سیاسی می‌داند (می‌دانم که عجیب به نظر می‌آید، اما کمی حوصله کنید). فرض او این است که سلامت دموکراسی هر کشور بستگی زیادی به این دارد که رهبران (و شهروندان) آن کشور، خود را تا چه حد با زمان تطبیق داده باشند. شعار ترامپ مبنی بر بازگرداندن مجدد عظمت به آمریکا را به یادآورید. این شعار برانگیزنده‌ی حس نوستالژی طرفداران ترامپ نسبت به گذشته‌ای است که به باور آن‌ها از دوران کنونی و آینده‌ی احتمالی بهتر بوده است. اسنایدر می‌گوید ترامپ با این‌گونه شعارها دارد حکومت‌داری متعارف را به شیوه‌ای ظریف اما تأثیرگذار پس می‌زند. به‌راستی چرا ما خواستار سیاست‌هایی بهتر هستیم؟ احتمالاً به این دلیل که امید داریم زندگی فردایمان از زندگی امروزمان بهتر باشد. اما ترامپ عکس این را مدنظر دارد. او به گذشته‌ای افسانه‌ای متوسل می‌شود تا مردم از فکر آینده بیرون بیایند و در خیال گذشته‌های ازدست‌رفته فرو بروند.

استدلال اسنایدر این است که «ترامپ به دنبال موفقیت نیست؛ بلکه به دنبال شکست است». منظور او این است که ترامپ در پی آنچه ما نوعاً موفقیت تلقی می‌کنیم (تصویب قوانین مفیدی که زندگی مردم را بهبود بخشد) نیست، بلکه مشکلات را به‌گونه‌ای تعریف کرده که غیرقابل‌حل باشند. ما نمی‌توانیم دوباره جوان بشویم. نمی‌توانیم به گذشته سفر کنیم. نمی‌توانیم دوران طلایی ازدست‌رفته را بازیابیم. برای همین، این مردم محکوم‌اند به یأس ابدی. ممکن است کسی مخالفت کند که: بت ساختن ترامپ از گذشته حاکی از عزم او برای آینده‌ی بهتر است. اگر شما حامی ترامپ باشید،‌ احیای آمریکای گذشته، اصلاح سیاست‌های تجاری و یا بازسازی ارتش راهی است برای ایجاد آینده‌ای بهتر بر اساس مدلی از گذشته.

بااین‌حال، اسنایدر چنین نظری ندارد. به نظر او نوستالژی‌انگیزی ترامپ ترفندی است برای انحراف ذهن رأی‌دهندگان از نداشتن راه‌حلی جدی برای حل مشکلات. اسنایدر متذکر می‌شود که هرچند ممکن است ترامپ دیکتاتور نباشد، اما این کار او همانی است که دیکتاتورها انجام می‌دهند. آن‌ها نیاز به این دارند که مردم عصبانی و آزرده‌خاطر باشند و بر مشکلاتی متمرکز شوند که علاج ناپذیرند. اسنایدر این رویکرد را «سیاست ابدیت» می‌نامد و آن را یکی از نشانه‌های رایج افول دموکراسی می‌داند، چراکه معمولاً پس‌ازآنی رخ می‌دهد که جامعه به هرج‌ومرج درافتاده باشد.

 

نتیجه‌ی ناراحت‌کننده‌ای که گرفتم

در ماه ژوئن، با کریستوفر ایکن و لاری بارتلز، دو تن از کارشناسان سیاسی و نگارندگان کتاب دموکراسی برای واقع‌گرایان مصاحبه کردم. تز آن‌ها درباره‌ی دموکراسی در آمریکا تأمل‌برانگیز است:‌ اکثر مردم توجه زیادی به سیاست ندارند؛ اگر هم رأی بدهند، رأیشان از روی عقلانیت نیست و بنا بر دلایل متناقض است.

یکی از موضوعاتی که بارها در این هم‌اندیشی مطرح شد این بود که آمریکایی‌ها پایبندی کمتری به هنجارهای لیبرال دموکراسی پیداکرده‌اند. اما سؤال این است که آیا درگذشته واقعاً به این هنجارها پایبند بوده‌اند؟ من که شک دارم. اگر با ایکن و بارتلز هم‌داستان شویم، اکثر رأی‌دهندگان معیارهای مشخصی برای خود ندارند و در مورد مسائل نامحسوس احساسات مبهمی دارند و در رأی دادن عمدتاً دلایل قومی-قبیله‌ای را در نظر می‌گیرند. من به بی‌اعتقادی روزافزون به هنجارهای دموکراتیک می‌نگرم و فکر می‌کنم که اکثر مردم درگذشته نیز چه‌بسا ابداً اهمیتی به اصول انتزاعی همچون آزادی رسانه‌ها یا حاکمیت قانون نمی‌دادند. (ما سال‌ها پیش تعلیمات اجتماعی را از برنامه ی درسی فرزندانمان حذف کردیم. ) اما مادامی‌که آن اصول را در زندگی خود لمس می‌کردند کمابیش آن‌ها را تأیید می‌کردند. لیکن، بنا به تمام دلایلی که در بالا گفته شد، مردم تدریجاً نسبت به وضع موجود بی‌تفاوت شده‌اند. اتفاق مهمی افتاده است. شهروندان اعتماد خود را به سیستم از دست داده‌اند. قراردادهای اجتماعی نقض می‌شوند. اینک ما مانده‌ایم و ناخرسندی‌های نژادی و فرهنگی خودمان ‌که باعث شده‌اند راه بر رهبری عوام‌فریبی مثل ترامپ هموار گردد.

 

نتیجه

من در ابتدای ورودم به جلسه به حد کافی نسبت به مسیر دموکراسی در آمریکا بدبین بودم، و بعد فهمیدم که بدبینی‌ام موجه بوده است. مشکلات ما عمیق و گسترده است و ریشه در دهه‌های گذشته دارد. حتی کسانی که کارشان مطالعه‌ی دموکراسی است فقط می‌توانند بگویند مشکل چیست. اما اینکه چه باید کرد را نه آن‌ها و نه هیچ‌کس دیگری ظاهراً نمی‌تواند بگوید.