۳ برنامه احتمالی بایدن درمورد ایران
۲۷ دی ۱۳۹۹
همکاری دولت های آمریکا با اسرائیل در ترور دانشمندان هسته ای ایران
۲۷ دی ۱۳۹۹
۳ برنامه احتمالی بایدن درمورد ایران
۲۷ دی ۱۳۹۹
همکاری دولت های آمریکا با اسرائیل در ترور دانشمندان هسته ای ایران
۲۷ دی ۱۳۹۹

به قلم ۱۵ ستون نویس نیویورک تایمز

در دوران ترامپ، ما چه چیزهایی از دست دادیم؟

تاریخ انتشار: ۳۰ اکتبر ۲۰۲۰

ایالات متحده در تاریخ خود سابقه ی شرکت در مداخلات خارجی متعددی را دارد. در زمینه ی سیاست خارجی دو مکتب فکری اصلی در ایالات متحده وجود دارد: مداخله گرایی و انزواطلبی که به ترتیب در موافقت و مخالفت با مداخلات خارجی شکل گرفته اند.

در قرن نوزده ایالات متحده ی آمریکا از یک قدرت محلی انزواطلب که در دوران پسااستعمارگرایی به سر می برد، به کشوری تبدیل شد که حیطه ی قدرتش سرتاسر اقیانوس های اطلس و آرام را دربرگرفته بود.

جنگ ها بربر اول و دوم در اوایل قرن نوزده، اولین جنگ های خارجی جدی بود که پس از استقلال آمریکا توسط این کشور آغاز شد. این جنگ ها علیه مناطق بربرنشین آفریقای شمالی و به منظور پایان دادن به حملات دزدان دریایی به کشتی های حامل پرچم آمریکا در دریای مدیترانه صورت گرفت و چیزی شبیه به شبه جنگ های آمریکا با فرانسه در دوران پساسلطنتی این کشور بود.

بنابراین ریشه های مداخله گرایی آمریکا در قرن نوزده و عمدتا به منظور بهره برداری از فرصت های اقتصادی در کرانه ی اقیانوس آرام و آمریکای لاتین (اسپانیا) شکل گرفت؛ ضمن اینکه دکترین مونرو نیز اقتضا می کرد آمریکا سیاستی را در راستای مقابله با استعمارطلبی اروپا در نیم کره ی غربی اتخاذ نماید.

دوستان

ترامپ از دوستان من سوء استفاده و به آنان خیانت کرده است

دوستی هایی که ترامپ شکرآب کرد

نویسنده: نیکلاس کریستف (Nicholas Kristof)

تاریخ گزارش: ۳۰ اکتبر ۲۰۲۰

 

خیلی از دوستانِ قدیمیِ من در سه شنبه ی پیشِ رو به ترامپ رأی خواهند داد.

آنها علیرغمِ (و شاید هم به خاطرِ) تمامِ استدلالاتی که من و همکارانِ اندیشمندم آورده ایم باز به ترامپ رأی می دهند. آن دسته از دوستان و خوانندگانم که حامیِ ترامپ هستند از اینکه رسانه های اصلی علیهِ ترامپ جهت‌گیری می کنند شکایت دارند و برای همین ما را به بی‌انصافی و دست‌به‌یکی کردن متهم می کنند.

دیو ریچاردسون، رفیقِ دورانِ دبیرستانِ من، که در سالِ ۲۰۱۶ با دودلی به ترامپ رأی داد و اکنون از او سرسختانه حمایت می کند می گوید: «تصویری که رسانه ها از این فرد ساخته اند کاریکاتوری بیش نیست.»

مشکل اینجاست که امثالِ ماها  هرقدر مصرّانه‌تر برای تغییرِ عقیده ی دیگران فریاد می زنیم کمتر می شنویم. فرانک جی، یکی از خوانندگان، می گوید: «ما خر نیستیم. منصف باشید و در گزارشهای خود عدالت را رعایت کنید تا تأثیرگذاریِ بیشتری داشته باشند.»

هوادارانِ ترامپ به تحریکِ ترامپ سعی در خراب کردنِ گزارشِ خبرنگاران از یکی از تجمعاتِ هفته ی پیش در فلوریدا دارند.

مری مایر (Mary Mayor)، دوستِ دورانِ طفولیتم، یکی دیگر از طرفدارِ ترامپ است که به خاطرِ گزارشهای به زعمِ خودش خصمانه، از من فاصله گرفته است. او به من گفته بود: «من هیچ رئیس جمهورِ دیگری را سراغ ندارم که اینطور موشکافانه به مسائل بنگرد و به آن همه دستاوردِ مثبتی که خود داشته بی اعتنا باشد.»

من درک می کنم که چرا کسانی مثلِ مری مایر به ترامپ رأی می دهند. نابودیِ مشاغلِ پردرآمد زادگاهِ مشترک‌مان یعنی یامهیل (Yamhill) در ایالتِ اوریگان را به نابودی کشانده است. مری هفت سال بی‌خانمان بود، ۴ تا از بستگانِ خود را براثرِ خودکشی از دست داده بود، و خودش هم یک بار اسلحه را روی سرش گذاشته بود و اگر از کلیسای محلی برای نجاتِ خود کمک نخواسته بود کارش تمام بود. ترامپ وعده ی احیای مشاغل و کمک به کارگرانِ ساده را داده است. این است که مری برای اولین بار در عمرش رأی داد، آن هم به ترامپ.

یانی سیتون (مؤنث)، دوستِ دیرینِ من، دلیلِ رأی دادنش به ترامپ در سالِ ۲۰۱۶ را اینگونه توضیح می دهد: «امیدوار بودیم ترامپ به بهبودِ اقتصاد و اشتغال کمک کند.»

آنچه کارِ مخالفانِ ترامپ از جمله خودِ من را مشکل می کند این است که تقبیحِ رئیس جمهور گاه نتیجه ی معکوس می دهد و به نفعِ او می شود، کما اینکه نظرسنجی ها نشان می دهند که استیضاحِ او وی را محبوب تر کرده است (برآوردهای گالوپ حاکی است تعدادِ موافقان و هوادارانِ او پس از استیضاحِ وی به بالاترین حدِ خود رسیده است). به قولِ دوستم، یانی: «خودِ همین منتقدانِ پرهیاهو و گنده‌دماغ و سرسختِ ترامپ بیش از همه باعث شدند تا محافظه کاران به او حسِ ترحم پیدا کنند.»

پس اجازه بدهید در آخرین مقاله ام پیش از انتخابات، علتِ اینکه چرا اینقدر از بابتِ این انتخابات دلشوره دارم را با نهایتِ احترام توضیح دهم.

یکی از دلایلش این است که به نظرِ من ترامپ یک فردِ شارلاتان است که دوستانِ من را که به وی اعتماد کرده اند طعمه قرار داده است. خواهرِ خودِ ترامپ گفته است که او یک دروغگوست که به هیچ اصولی پایبند نیست و یا آنطور که می گویند، ژنرال جان کلی (John Kelly ) رئیسِ سابقِ کارکنانِ کاخِ سفید او را «مزخرف ترین شخص»ی نامیده که تاکنون سراغ داشته است.

پس اگر من اینقدر داغم به این دلیل است که احساس می کنم ترامپ از دوستانم سوء استفاده کرده و سپس با سیاستهایش به آنان خیانت نموده است.

چطور می توان یک رئیس جمهور را «مخالفِ سقطِ جنین» نامید در حالی که خود مسئولِ مرگِ بیش از ۲۲۵۰۰۰ آمریکایی بر اثرِ کوویدِ ۱۹ بوده است و هنوز هم هیچ استراتژی ئی برای مقابله با آن ندارد؟ به علاوه، ترامپ در تلاش است تا بیمه ی درمانی را از دوستانم سلب کند: هم اکنون، تعدادِ آمریکایی هایی که دارای بیمه ی درمان هستند ۵.۲ میلیون نفر نسبت به قبل از روی کار آمدنِ ترامپ کاهش یافته است، و او سعی دارد درست پس از انتخابات بیمه یAffordable Care Act  را بالکل لغو کند.

من به مشارکت اعتقادی قوی دارم، به این معنی که آنچه کشور را قوی می سازد «سرمایه ی اجتماعی» است؛ شاملِ زنجیره ی ارتباطات، عقاید، اعتماد، احترام و هویتِ جمعی که سببِ پویاییِ جامعه می شود. ترامپ این ساختارِ مهم را از جامعه سلب کرده و خود را ناجیِ بزرگِ آمریکا جا زده است.

او دروغها و اتهاماتِ بی پایه اش را جایگزینِ حقایقِ موردِ پذیرش می کند؛ از کیوانان (QAnon) حمایت می کند و حتی این تئوریِ توطئه را مطرح می کند که باراک اوباما به جای اسامه بن لادن، نیروهای دریاییِ آمریکا (SEAL Team 6) را به کشتن داده است. کاری که ترامپ چه نزدِ هوادارانِ خویش و چه نزدِ مخالفانش می کند، نفرت‌پراکنی است. او همان است که در امثالِ ۶:۱۹ کتابِ مقدس، از او به «شخصی که در جامعه اختلاف‌افکنی می کند» تعبیر شده است.

ترامپ همچون موریانه ای به جانِ سرمایه ی اجتماعیِ آمریکا افتاده است. او به اعتمادِ ما لطمه زده است و پیوندهای ما را از هم گسسته است.

حالا می فهمم که چرا معلمانِ پیش‌دبستانی گاهی بچه های وراج و زبان‌نفهم را که نظمِ کلاس را مختل می کنند از کلاس اخراج می کنند. این همان کاری است که ترامپ با دموکراسیِ ما کرده است.

من بخشِ زیادی از عمرِ حرفه ایِ خود را صرفِ نوشتن درباره ی امنیتِ ملی کرده ام، از افغانستان و کره ی شمالی گرفته تا چین و ایران. اما کشورهای بزرگ غالباً از درون می پوسند تا از بیرون. و می بینیم که ترامپ دارد اختلافات و نقاطِ ضعفِ دیرینه ی درونِ آمریکا را تشدید می کند.

اجازه می خواهم خطاب به کسانی که فکر می کنند من به سندرومِ «ترامپ‌دیوانه‌پنداری» مبتلا هستم، این توضیح را مؤکّداً عرض کنم که من ترامپ را نه تنها یک نوع دغل، بلکه یک تهدید می بینم و به همین دلیل برافروخته می شوم. او آمریکا را تبدیل به کشوری هرچه آشفته تر و چنددسته‌تر کرده است که هر آن ممکن است گرفتارِ جنگِ داخلی بشود.

آنچه به زعمِ من امروز بزرگترین تهدید برای امنیتِ ملیِ آمریکا محسوب می شود نه تروریستهای القاعده و حملاتِ سایبریِ روسیه و موشکهای چین، بلکه پیروزیِ مجددِ ترامپ در انتخابات است.

این آن مسأله ای است که بحث با دوستان را مشکل می کند. از نظرِ من، ترامپ دوستانم را فریب داده است و از نظرِ آنها، این منم که فریبِ جنگِ روانیِ چپگراها را خورده ام. آنها رأی من را خطری برای کشوری که دوستش داریم می دانند، من رأیِ آنها را.

بعید می دانم بتوانم به تنهایی ذهنیتِ افرادِ زیادی را تغییر بدهم. تنها کاری که از دستم بر می آید این است که خیرخواهانه به کمکِ افرادی بشتابم که در رأیِ خود مردد هستند.

این کار گاهی جواب می دهد. یانی، که یک مسیحیِ معتقد است، از بابتِ دموکراتها و مسأله ی سقطِ جنین نگران است. اما این بار او به بایدن رأی خواهد داد زیرا از سیاستهای ترامپ نسبت به مهاجران، جنبشِ سیاهپوستان و خدماتِ درمانی منزجر است و به قولِ خودش، «خدا مراقبِ ظلم و عدل و مظلومین هست.»

امیدوارم بقیه ی ملت هم مثلِ یانی فکر کنند.

معصومیت

نمی توانم مثل گذشته به آمریکا نگاه کنم.

چطور می توانم به آمریکا مانندِ گذشته نگاه کنم؟

نویسنده:فرانک برونی (Frank Bruni)

تاریخ گزارش: ۲۹ اکتبر ۲۰۲۰

 

همه می گویند آنهایی که پیروزیِ هیلاری کلینتون در انتخاباتِ ۲۰۱۶ را قطعی می دانستند بیش از حد به نظرسنجی ها اعتماد کرده بودند.

من هم بیش از حد به مردمِ آمریکا اعتماد کرده بودم.

گرچه آنها را مردمی منحرف و گمراه می دیدم، اما گمان نمی کردم کارمان به جایی برسد که بخواهیم رئیس جمهوری نفرت انگیز، دغلکار و دروغگو مثلِ دونالد ترامپ را روی کار بیاوریم.

ما قبلاً هم افتضاحهایی به بار آورده بودیم، اما این یکی دیگر نوبر بود. امید می رفت که مردمِ ما بهتر از ترامپ باشند، اما معلوم شد که چنین نیست.

گفتنِ اینکه روسیه در روی کار آمدنِ او نقش داشت یا آرای مردمیِ او از رقیبش کمتر بود چیزی را عوض نمی کند. به هر حال حدودِ ۴۶ درصدِ آمریکایی هایی که در سالِ ۲۰۱۶ برای انتخابِ رئیس جمهور به پای صندوق های رأی رفتند، او را انتخاب کرده اند و با ورودِ او به کاخِ سفید و لکه دار کردنِ اعتبارِ آن، اکثرِ همین مردم چنان پای او ایستادند که جمهوریخواهانِ کنگره جرأت نکردند با او در بیفتند و در واقع با زیرپا گذاشتنِ وجدانِ خود سعی کردند به هر قیمتی شده از او حمایت کنند. این قانون‌گذاران کشته مرده ی یک فردِ هوچی‌گر نبودند، ولی قاطبه ی مردم را خوب می شناختند.

و این همان مردمی هستند که من نشناختمشان، یا حداقل نخواستم که بشناسمشان.

ریاست جمهوریِ ترامپ چه چیزهایی را از ما گرفت؟ کاملاً مطمئنم که خیلی از آمریکایی ها همان احساسِ خسرانی را دارند که من دارم، و برایم سخت است در یک کلمه بگویم چه چیزی را از دست دادیم.

معصومیت؟ خوش‌بینی؟ اعتماد؟ وقتی به وطنِ موردِ علاقه ام فکر می کنم، می بینم جمیعِ این ها را از دست داده ام.

ترامپ کورسوی اعتماد یه نفسِ من را هم خاموش کرد: باورِ واقعی ام این بود که ما آمریکایی ها اهلِ پسرفت و اغماض نیستیم. او که آمد ما (یا دستِ کم درصدِ زیادی از ما) پسرفت کردیم. او که آمد ما چشمِ خود را به روی خشونتهای صریح، نژادپرستی های آشکار، فسادهای بی‌حدوحصر، بی‌حیایی های علنی، ملاطفت با مستبدانِ خونخوار، گسستن از دوستانِ حقیقی، دروغ، بی‌اعتبارسازیِ نهادهای معتبر، و خوارداشتِ سنتهای بنیادینِ دموکراتیک بستیم.

او در قمار با روسیه جانِ مردمِ آمریکا را وسط گذاشت. حتی در این راه جانِ معاونانِ خود را هم به بازی گرفت. در یک کشورِ خردگرا و متمدن، که به خیالِ من آمریکا هم از آن دست بود، طبعاً و به ضرورتِ اخلاق، می بایست از میزانِ محبوبیتِ چنین آدمی تا حدِ قابلِ ملاحظه ای کاسته و حتی منفی می شد، اما دیدیم که این میزان تغییرِ چندانی نکرد.

تنظرسنجی های اواسطِ اکتبر نشان می دهد که حدودِ ۴۴ درصد از رأی دهندگان عملکردِ ترامپ را تأیید می کنند، و این بعد از آنی بود که او علایمِ ابتلایش به کرونا را از عموم پنهان نمود و آن را بی اهمیت جلوه داد و کلِ کاخِ سفید را مبتلا کرد و با بی‌مبالاتی به پیش رفت.

چهل و چهار درصد! به کجا می‌رویم؟

من تاریخِ آمریکای پیشاترامپ را از یاد نبرده ام. صدها سال بردگی را از ذهنم پاک نکرده ام. بازداشتِ آمریکایی های ژاپنی‌تبار، انواع و اقسامِ تبعیض‌های نژادی که در طولِ زندگیِ خودم شاهدشان بوده ام، تمامِ انتخاباتی که در آنها ما آمریکایی ها انتخاب‌های احمقانه ای کردیم و همه ی رؤسیای جمهوری که کارهایی مغایر با روحِ آمریکا انجام می دادند؛ اینها را از یاد نبرده ام. ما ملتِ سراپاخطایی هستیم که رفتارهایمان با آرمانهایمان در تناقض بوده است. با این همه اما می توان به ازای هر یک از عیوب‌مان یک حسن نیز نام برد که در حکمِ کفاره ی گناهانمان است. ما نشان داده ایم که در آرزوی اصلاحِ اشتباهاتمان بوده ایم و به نظرم، میلِ به خوبی داشته ایم. روی هم رفته ملتی پذیرا و سخاوتمند بودیم. هر بار که به خارج سفر می کردم، مردمِ کشورهای دیگر عموماً از آمریکایی ها تعریف می کردند. آنها ما را هرچند مغرور، اما ویژه می دانستند.

اما حالا فقط به حالِ ما تأسف می خورند.

چقدر از اینها را می توان تقصیرِ ترامپ دانست؟ نه آنقدری که تلاش داریم به او ببندیم. البته رسانه ها و منتقدینِ او خیلی دوست دارند همه چیز را از چشمِ او ببینند، اما تا جایی که من می دانم، این نوعی شانه خالی  کردن و تطهیرِ خود است. اگر او مسببِ همه ی این اوضاع است، این خودِ آمریکایی ها بوده اند که او را روی کار آورده اند.

تمامِ سعیِ ما این است که او را فردی غیرعادی جلوه دهیم و بگوییم که او نماینده ی اجتماع نیست، بلکه یک اتفاقِ تصادفی است. بر ضعف و شکست‌پذیریِ هیلاری کلینتون تأکید می کنیم تا از اهمیتِ شکست و شکست‌دهنده غافل شویم. از دست به دستِ هم دادنِ شرایط برای انتخابِ او سخن می گوییم تا از مسئولیتِ انتخابِ وی شانه خالی کنیم.

از تحقیقاتِ رابرت مولر خوشحال می شویم نه فقط به این دلیل که می تواند ترامپ و همدستانش را متهم سازد، بل به این دلیل که می تواند توجیهِ خوبی باشد برای روی کار آمدنِ او و تأییدی باشد بر اینکه او با تقلب واردِ کاخِ سفید شده است، و او همانی نبوده است که حدودِ نیمی از ملت تصمیم به انتخابِ او گرفته اند.

تلاش می کنیم تا دل خوش کنیم به اینکه او یک رئیس جمهورِ تک‌دوره ای است و اشتباهی است که از دست در رفته است، غافل از اینکه پس از آنکه او خوب در ریاست جمهوری اش جا خوش کرد و چهره ی کریهِ خود را کامل نشان داد، باز هم معرکه‌گیرانِ او در فاکس نیوز به جذبِ انبوهِ مخاطبان از طریقِ مجیزگوییِ او ادامه دادند.

ترامپ شخصاً در تجمعاتی که می رفت جمعیتِ زیادی را مجذوبِ خود می کرد. برای نمونه، در جولای ۲۰۱۹ در گرینویلِ (Greenville) کارولینای شمالی او صراحتاً به چهار تن از زنانِ رنگین‌پوستِ کنگره حمله کرد، از جمله الحان عمر، نماینده ی مجلس که از سومالی مهاجرت کرده بود. حضار با تحریکِ ترامپ یک صدا فریاد زدند: Send her back! (او را به کشورش برگردانید) و ترامپ هم سکوت کرد تا آنها فریادشان را بزنند.

یا در یک تجمعِ دیگر که اخیراً در میشیگان برگزار شد، او با گستاخی به گرچن ویتمر (Gretchen Whitmer)، فرماندار ایالت، تاخت، در حالی که اظهاراتِ تحریک‌کننده‌ی او احتمالاً باعث توطئه ی ربایشِ این فرماندارِ زن توسطِ ۱۴ مرد شده بود. جمعِ کثیری از حضار فریاد زدند: Lock her up! (او را زندانی کنید) و روشن بود که ترامپ کیف کرده است.

پس چگونه است که نرخِ محبوبیتِ او منفی نشد؟

من نمی گویم که حمایت از او الزاماً به معنای بدجنسی یا تعصب است. دلواپسی های شدیدِ اقتصادی و بیگانگیِ دیرینه با سیاست علتِ گرایشِ بسیاری از رأی دهندگان به اوست، همانطور که فرح استاکمن (Farah Stockman)، همکارِ من در نیویورک تایمز در سرمقاله ی اخیرِ خود که در قلبِ فسرده ی آمریکا به چاپ رسیده، به خوبی توضیح داده است: «حتی امیدِ واهی نوعی امید است، شاید شایع ترین نوعِ آن.»

عنوانِ این مقاله «چرا او را دوست می‌دارند؟» (Why They Loved Him) است. اما چرا اکثرِ آنها از این دوست داشتنِ خود دست نکشیدند؟ و چگونه است که این همه آمریکایی کشته مرده ی اویند، از بی‌پروایی های او به وجد می آیند، برای تفرقه‌انگیزی های او سوت و کف می زنند و چشمِ خود را بر روی بی‌شرافتیِ او می بندند؟  او بیش از هر کسِ دیگری در این کشور از پوچ‌گرایی و بدبینیِ مردم استفاده کرده است.

او از تئوری های توطئه نیز بیشترین بهره را برده است. اینها همه واقعیتهایی است که در جامعه ی آمریکا وجود داشته است، نه اینکه ترامپ آنها را به وجود آورده باشد.

او ایجادکننده ی سفیدپوستانِ‌خودبرترپندار نبوده است. او ملهمِ تخیلاتِ کثیفِ کیوانان (QAnon) نیست. این همه آمریکایی که علیهِ زدنِ ماسک شورش می کنند و دیگرانی که ماسک می زنند را دست می اندازند از جانبِ او درست نشده اند، بلکه خود دارای یک ذهنیتِ خودخواهانه بوده اند که گویای چراییِ سرنوشتِ غمبارِ ماست و ترامپ فقط به آن دامن زده است.

همین ذهنیت هم به احتمالِ زیاد او را روی کار نگاه دارد. بوی متعفنِ این پنج سالِ گذشته (با احتسابِ فعالیتِ تبلیغاتیِ نفرت‌انگیزِ یک‌ساله ی او) پیش از او نیز در این کشور هم شایع بوده و هم مایه ی افتخار. این آن چیزی است که سببِ نگرانی می شود.

من هم می توانستم بیخود احساساتی شوم. شاید در آینده افتخاراتی خلق شود که ما را تطهیر کند. شاید بعد از سومِ نوامبر چشم باز کنم و ببینم بایدن کارولینای شمالی و میشیگان و سایرِ ایالاتی که در آنها رقابت تنگاتنگ است را برده است و با اختلافِ زیاد رئیس جمهورِ آمریکا شده است. شاید آن موقع حرفهایم را پس گرفتم.

امیدوارم بقیه ی ملت هم مثلِ یانی فکر کنند.

قوه‌ی تصور

چهار سال فقر فرهنگی


چهار سال از عمرمان در اندیشه ی ترامپ هدر رفت

نویسنده: میشل گلدبرگ (Frank Bruni)

تاریخ گزارش:  ۲۹ اکتبر ۲۰۲۰

 

خیلی سخت است که بخواهیم تمامِ چیزهایی که در طولِ ریاست‌جمهوریِ ترامپ از دست دادیم را فهرست کنیم.

هم اکنون که اینها را می نویسم، بیش از ۲۲۵۰۰۰ آمریکایی جانِ خود را در اثرِ کرونا از دست داده اند. خیلی از فرزندانِ ما روزهای تحصیلِ خود را از دست داده اند. بخشِ زیادی از مردم نیز عیدِ شکرگزاری را از دست خواهند داد.

به لطفِ سیاستِ بیرحمانه ی ترامپ در جداکردنِ اعضای خانواده از یکدیگر، ۵۴۵ کودک ممکن است برای همیشه والدینِ خود را از دست بدهند. آمریکا مقامِ برترِ خود در دموکراسی را از دست داده است. ما روث بیدر گینزبرگ (Ruth Bader Ginsburg) (از قضاتِ دیوانِ عالی) را از دست دادیم، و لذا احتمالاً به زودی مشروعیتِ سقطِ جنین را هم از دست بدهیم. خیلی از مردم شغلهایشان را در دولتِ ترامپ از دست دادند که حد اقل بعد از جنگِ جهانیِ دوم از دوره ی هر رئیس جمهورِ دیگری بیشتر است.

در مقایسه با این موارد، ماتم گرفتن برای لطماتِ فرهنگیِ ناشی از ریاست جمهوریِ ترامپ شاید احمقانه به نظر برسد.

اما وقتی به این چهار سال فکر می کنم، می بینم این رئیس جمهور مثلِ یک سیاه‌چاله تمامِ توجهات را به سمتِ خود کشیده است و این عینِ خسران است. لحظه لحظه ای که صرفِ اندیشیدن به ترامپ شد می توانست صرفِ تفکر، خلاقیت یا ارزیابیِ چیزهای دیگر شود. ترامپ یک خودشیفته‌ی بی‌فرهنگ است که فرهنگِ آمریکا را هم به سمت و سوی خود متمایل کرده است.

آن اوایل، بعضی ها فکر می کردند فاجعه ی پیروزیِ ترامپ می تواند شکوهِ هنریِ ما را مضاعف کند. جری سالتس (Jerry Saltz) در مجله ی  New York می نویسد: «در ایامِ فترتِ هنری، ما معمولاً رنج و اندوهِ خود را با آثارِ عالی جبران می کنیم که بسیاری از آنها شورانگیز، روشنگر و چه بسا نیروبخش هستند.»

در اینکه در چهار سالِ گذشته آثارِ عالی هم تولیده شده اند شکی نیست، اما من از اکثرِ آنها محروم ماندم، زیرا سرم بیش از حد شلوغ بود و دائم با دلواپسی به گوشی ام خیره شده بودم. این مشکلِ امروزیِ هر کسی است که سیاست را برای امرارِ معاش دنبال می کند. البته من تنها نبودم.

آسان ترین حوزه ای که می توان فقرِ فرهنگیِ دورانِ ترامپ را در آن به عینه دید، نشرِ کتاب است. درباره ی ترامپ کتابهای بسیار زیادی چاپ شده است و غایتِ این ترامپ‌زدگی کتابی است که کارلوس لوزادا (Carlos Lozada)، برنده ی جایزه ی پولیتزر درباره‌ی همه ی کتابهای ترامپ نوشته است. در یکی از جدیدترین گزارشهایی که یک شرکتِ برترِ داده‌پرداز درباره ی فروشِ کتاب در آمریکا منتشر کرده، آمده است: «در دورانِ ریاست‌جمهوریِ او، فروشِ کتابهای سیاسی با فرمتهای مختلف بیش از هر دوره ی دیگری در تاریخِ نشرِ کتاب بوده است.»

من خیلی از این کتابها را مطالعه کرده ام و برخی از آنها را حقیقتاً می‌ستایم. اما این کتابها، و موفقیتِ بمب‌آسای آنها، عرصه را برای عرضِ اندامِ دیگر آثار تنگ می کند. کریستن مک‌لین (Kristen McLean) از گروهِ NPD می گوید: «ادبیاتِ داستانی از سالِ ۲۰۱۵ گوی سبقت را به مکتوباتِ غیرداستانی واگذار کرده است.» پایین آمدنِ فروشِ کتابهای داستانی پیش از ریاست جمهوریِ او شروع شده، اما طیِ چهار سالِ اخیر سرعت گرفته است. خانمِ مک‌لین می گوید: «به عقیده ی من یکی از دلایلِ این پدیده آن است که ترامپ به هر حال در ذهنِ ما جای گرفته است و تواناییِ تفکرِ ما درباره ی چیزهای دیگر را سلب نموده است.»

این، پدیده ای است که حتی کسانی که ادبیات جزئی از زندگیِ آنهاست نیز تجربه اش کرده اند. مگ وولیتزرِ (Meg Wolitzer) رمان نویس و از ویراستارانِ «بهترین داستانهای کوتاهِ آمریکایی ۲۰۱۷» (The Best American Short Stories 2017) اینگونه تعریف می کند: در شبِ انتخاباتِ سالِ ۲۰۱۶، پس از آنکه همسرم رفت تا بخوابد، من در آپارتمانم نشسته بودم و در حالی که دوروبرم پر بود از داستانهایی بود که به من پیشنهاد شده بود. با خود اندیشیدم: «فردا حالم چگونه خواهد بود؟ آیا با آن توجه و امیدی که برای خواندنِ اینها لازم است سراغشان بازخواهم گشت؟»

او البته امید و توجهش را از دست نداد، اما هنوز هم احساس می کند وقایعِ دیوانه‌وارِ اخیر تمرکزِ او را به هم می ریزد. وولیتزر می گوید: «حالا تمامِ فکر و ذکرم این است که این روزها کی تمام می شود؟ و این دیگر داستان نیست، بلکه ناشی از میلِ به بقا در این دنیای واقعی است.»

قبل از ترامپ، من هیچگاه آرزو نمی کردم که هرچه سریعتر از دورانی که در آن به سر می برم عبور کنم، خدا خدا نمی کردم که در آینده باشم و به گذشته نگاه کنم و نفسِ‌ راحتی بکشم. این تصور که اتاقی وجود دارد که همه ی خبرنگارانی که دارای عقده ی خودنمایی هستند در آن جمع شده اند و وقایعِ اخیر را پیش‌نویسی می کنند، تا حدودی ناشی از حیرتی است که نامعقول بودنِ اوضاع ایجاد کرده است، و تا حدودی هم ناشی از توهمِ همخوان بودنِ روایتها و اینکه روزی همه ی آنها محقق می شوند. شما هنگامی که در نمایشی خیره‌کننده و فراگیر زندگی بکنید، مشکل خواهید توانست خود را وقفِ داستانهای بی‌ارتباطِ دیگر نمایید.

قدیم عقیده داشتم که فیلمها و سریالها زمانی که واقعیت زیادی مسموم باشد، مفید هم هستند، اما حالا به نظر می رسد که نمایشهای تلویزیونی به مصداقِ مثلِ «فواره چون بلند شود سرنگون شود»، راهِ افول در پیش گرفته اند. سونیا سارایا (Sonia Saraiya)، منتقدِ تلویزیون در مجله ی Vanity’s Fair  می نویسد: «تمامِ کانالهای تلویزیونیِ ما شده لودگی، و این لودگی ها راهِ خود را در مکالماتِ روزمره ی ملت و متعاقباً در ذهنِ ما باز کرده است.»

فیلمها و سریالهای برجسته ای که طیِ چهار سالِ گذشته عرضه شده اند نیز از این آفت در امان نمانده اند. افسانه ی هندمید (The Handmaid’s Tale) تجربه ای هولناک درباره ی یک مردسالار ِ‌سادیستی است. «جانشینی» (Succession) داستانِ یک غولِ رسانه ایِ راستگرا و سلطه‌جو و فرزندانِ سست‌اراده ی اوست. «نگهبان» (Watchmen) در واقع نوعی وارونه‌نمایی از ترامپیسم است و در آن، ناسیونالیسمِ سفیدپوستانه نوعی شورشِ چریکی است تا یک ایدئولوژیِ حکومتی. این اثر به مانندِ فیلمِ موفقِ «برو بیرون» (Get Out) که درست پس از تحلیفِ ترامپ به روی پرده رفت، بدجنسی های نژادیِ پنهان را نشانه گرفته است، همان چیزی که انتخاباتِ ۲۰۱۶ آن را نشانه گرفته بود.

البته، ارتباطِ هنر و سرگرمی با سیاست می تواند هیجان انگیز باشد. اما وقتی سیاست آنقدر نگران‌کننده باشد که کلِ دنیا پا پس بکشند، باعثِ‌ تنگناهراسیِ فرهنگی می شود. از روزِ انتخاباتِ سالِ ۲۰۱۶، نویسندگان، هنرمندان و منتقدان در این فکر بوده اند که اَشکالِ متعددِ تولیداتِ فرهنگی (رمان، هنرهای زیبا، تئاتر، مد) «در دورانِ ترامپ» چگونه باید باشد. این یک کلیشه است که فکر کنیم پدیده ی دهشتناکِ ریاست جمهوریِ ترامپ به همه چیز سمت‌وسویی جدید می دهد (کلیشه ای که خودِ من هم گرفتارش بوده ام).

کسانی که شرایطِ فرهنگیِ موجود را نفس‌گیر می دانند موجباتِ تمسخرِ هر دو جناحِ چپ و راست را فراهم آورده اند. محافظه کاران عاشقِ اینند که دموکراتها را به خاطرِ اینکه نگرانیِ شب و روزشان شده ترامپ، هو کنند که بدونِ هیچ هزینه ای به او اجازه می دهند فکرِ ما را تسخیر کند. این اتهامِ بیرحمانه ای است و به آن می ماند که خانه ی کسی را به آتش بکشیم و به او بخندیم که اینطور به شعله ها خیره نگاه می کند. خشمی که ترامپ برانگیخته جایی برای چیزهای دیگر مثلِ شادمانی، خلاقیت و اندیشه باقی نگذاشته است. مشکل شخصِ رئیس جمهور است، نه نحوه ی واکنشِ قربانیانش به وی.

برخی از چپگراها، در مقابل نگرانِ آنند که وقتی سوژه ی موردِ نفرتشان کاخِ سفید را ترک کند، بخشی از نهضتِ مقاومت از سیاست دوری گزینند. این نگرانی البته بی‌اساس هم نیست. یکی از دلایلِ تحرکاتِ‌ تدریجیِ بی‌سابقه طیِ چهار سالِ گذشته این است که مردمی که سابقاً در آمریکا احساسِ امنیت می کردند – به ویژه زنانِ سفیدپوستِ میان‌سالِ قشرِ متوسط – ناگهان از این احساس عاری شدند. اگر ترامپ شکست بخورد، ممکن است فعالانِ اجتماعی در حفظِ این تحرّکات به مشکل بخورند. بعد از چهار سال اعتقاد به «غیرنرمال بودن»، چنانچه سیاستی نرمال مجدداً روی کار آید چه خواهد شد؟

با این حال تداومِ وضعیتِ اضطراری نه مفید است و نه ممکن. زندگی در سایه ی ترامپ‌هراسی به زیانِ هنر است، اما از یک منظرِ کلی‌تر، به زیانِ قوه ی تصورِ ماست،‌ از جمله تصورِ آینده ای که در آن ترامپ‌گرایی غیرقابلِ تصور باشد. اگر مردم دیگر مجبور نباشند که خود را در پیشِ بولدزرِ ریاست‌جمهوریِ ترامپ درافکنند، هم برای پیشرفت انرژیِ بیشتری می ماند و هم برای لذت‌ و تفریح. ترامپ مانعِ نورِ خورشید شده است. فقط وقتی برود ما خواهیم فهمید که چه قدر خسران کرده ایم.

قوه‌ی تصور

ترامپ قاتلِ صلحِ بین الملل است.

نویسنده: پاول کراگمن (Paul Krugman)

تاریخ گزارش: ۲۹ اکتبر ۲۰۲۰

 

به گمانم هنوز هم کسانی هستند که تصور می کنند هرگاه دونالد ترامپ از کاخِ سفید پیاده شود، شاهدِ نوزاییِ همزیستی و همکاری در سیاستِ آمریکا خواهیم بود. با عرضِ تأسف، این افراد ساده لوحند. آمریکا در دهه ی ۲۰۲۰ همچنان به شدت دوقطبی و آکنده از تئوری های توطئه خواهد ماند و خیلی محتمل است که اسیرِ تروریسمِ راستگرایانه گردد.

اما نباید آن را میراثِ ترامپ دانست. حقیقت این است که ما پیش از آنکه او روی کار بیاید هم از صراطِ مستقیم به دور بودیم. و از سوی دیگر، اگر دموکراتها برنده شوند، احتمال می دهم که بر خلافِ بسیاری از سیاستهای شاخصِ ترامپ عمل کنند. حفاظت از محیطِ زیست و تورِ امنیتِ اجتماعی یحتمل با جدیتِ تمام دنبال خواهد شد و مالیات بر ثروتمندان نسبت به دوره ی اوباما به شدت فزونی خواهد گرفت.

آخرین میراثِ ترامپ، به زعمِ من، به امورِ بین الملل مربوط است. آمریکا برای حدوداً ۷۰ سال جایگاهی ویژه در جهان داشته است، که نظیرش را در هیچ کشورِ دیگری سراغ نداشته ایم. اینک ما این جایگاه را از دست داده ایم، و هیچ نمی دانم چطور می توانیم دوباره به آن دست یابیم.

همانطور که می دانید، سلطه ی آمریکا شکلی جدید از هژمونیِ یک ابرقدرت را به نمایش گذاشته بود.

البته رفتارِ حکومتِ ما ابداً  شایسته نبوده است؛ ما اشتباهاتِ فاحشی داشته ایم. نمونه ی آن، حمایت از دیکتاتورها و تضعیفِ حکومتهای دموکراسی از ایران تا شیلی بوده است، هرچند چنین وانمود می کردیم که یکی از اهدافِ اصلیِ ما ایجادِ امنیت در دنیا برای همکاری های چندملیتی بوده است.

با این حال، برای رسیدن به اهدافِ خود و استثمارِ دیگران، از طریقِ ادب خارج نمی شدیم و کشورهای دیگر را چپاول نمی کردیم. ظاهراً اصطلاحِ پکس امریکانا (Pax Americana) را برای نخستین بار مارشال پلن (Marshall Plan) در ۱۹۴۸ به کار گرفت، یعنی زمانی که کشورِ چیره ای مثلِ آمریکا تصمیم گرفت به دشمنانِ شکست‌خورده اش کمک کند تا خود را بازسازی کنند، نه اینکه از آنها طلبِ باج و خراج کند.

به علاوه، ما کشوری بودیم که به عهدِ خود پایبند بودیم.

تا آنجا که به تخصصِ من مربوط می شود، آمریکا در قانون‌مند کردنِ تجارتِ بین الملل پیشتاز بود. این قواعد همسو با بایدها و نبایدهایی بود که آمریکا درباره ی عملکردِ کشورها ترسیم کرده بود و نیز مداخله ی دولتهای مختلف را در بازار محدود می کرد. اما همین که به مرحله ی اجرا رسید، خودِ ما اول از همه به آنها گردن نهادیم. هنگامی که سازمانِ تجارتِ جهانی علیهِ کشورِ آمریکا حکم می داد (برای مثال در خصوصِ تعرفه های فولاد در دولتِ جرج دبلیو بوش)، دولتِ آمریکا حکم را می پذیرفت.

دیگر اینکه همپیمانان‌مان ما را تکیه‌‌گاهِ خود می دانستند. ممکن بود با آلمان یا کره ی جنوبی مبادله یا مشاجره ای هم داشته باشیم، اما هیچ کس تصور نمی کرد زمانی بیاید که اگر به یکی از این کشورها حمله شد، آمریکا خود را کنار بکشد.

ترامپ همه ی اینها را عوض کرد.

به عنوانِ مثال، فایده ی سیستمِ تجارتِ قاعده‌مند چیست وقتی که بنیانگذارِ این سیستم و متولیِ سابقِ آن، تعرفه هایی مبتنی بر سوءِ ظن وضع کرده و فرضاً ادعا می کند که وارداتِ آلومینیوم از کانادا (!) امنیتِ داخلی را تهدید می کند؟

اتحاد با آمریکا چه فایده ای دارد وقتی که رئیس جمهورِ آن تصریح می کند که ممکن است از اتحادیه ی اروپا حمایت نکند چرا که، از دیدگاهِ وی، به اندازه ی کافی در ناتو هزینه نکرده اند؟

آیا می توان آمریکا را هنوز هم رهبرِ دنیای آزاد دانست وقتی که مقاماتِ عالیرتبه ی آن از قرارِ معلوم با کشورهایی مثلِ مجارستان که در آن دموکراسی عملاً برچیده شده (و حتی با دیکتاتوری های آدم‌کشی مثلِ عربستانِ سعودی) روابطِ حسنه تری دارند تا با هم‌پیمانانِ دموکراتیکِ دیرینِ خود؟

به هر روی، اگر ترامپ در انتخابات‌ شکست بخورد، دولتِ بایدن احتمالاً نهایتِ تلاشِ خود را برای بازیابیِ جایگاهِ تاریخیِ آمریکا در دنیا به کار خواهد بست و ما تبعیت از قوانینِ تجاری را آغاز خواهیم کرد؛ به توافقِ آب‌وهواییِ پاریس باز خواهیم پیوست و برنامه هایی که برای خروج از سازمانِ بهداشتِ جهانی تدارک دیده شده بود را لغو خواهیم نمود. متحدانمان را مطمئن خواهیم کرد که هوای آنها را خواهیم داشت، و با دیگر دموکراسی های دنیا دوباره متحد خواهیم شد.

لیکن حتی اگر تمامِ عزمِ خود را جزم کنیم هم باز آبِ رفته به جو برنمی گردد. هرقدر هم آمریکا بخواهد در سالهای پیشِ رو شهروندِ جهانیِ خوبی باشد، باز همگان به یاد خواهند آورد که ما همان کشوری هستیم که شخصی مثلِ‌ ترامپ را انتخاب کردیم، و ممکن است باز هم این کار را بکنیم. ممکن است چندین دهه و بلکه چندین نسل طول بکشد تا وجهه ی ازدست رفته ی خود را بازیابیم.

ممکن است آثارِ آن در اوایل نامحسوس باشد. کشورهای دیگر احتمالاً در استقبال از دولتِ بایدن عجله نکنند. حتی ممکن است نوعی ماه‌عسلِ جهانی را شاهد باشیم تا دنیا نفسِ راحتی بکشد.

اما فقدانِ اعتماد به آمریکا آثارِ فرسایشیِ تدریجی دارد. یک کارشناسِ تجارت زمانی به من گفته بود که چنانچه آمریکا به حمایت‌گرایی روی بیاورد، خطرِ بزرگ نه در روابط، که در تقلید از ما خواهد بود: وقتی قوانین و قواعد را نادیده می گیریم، کشورهای دیگر هم از الگوی ما تقلید می کنند. در سایرِ عرصه ها نیز این صادق است. زورگوییِ اقتصادی و نظامیِ کشورهای بزرگ به همسایه های کوچکشان رواجِ بیشتری خواهد یافت. در کشورهایی که اسماً دموکراتیک هستند، دستکاری در انتخابات بارزتر خواهد بود.

به دیگر سخن، حتی اگر ترامپ هم برود، دنیا خطرناکتر و ناامن‌تر از گذشته خواهد بود، زیرا هرکسی به این فکر می کند که اگر یک بار این اتفاقات در آمریکا افتاده پس دوباره هم می تواند بیفتد.

خیرخواهی

ترامپ خودخواهی را به امری عادی بدل کرده است.

نویسنده: جنیفر سینیر (Jennifer Senior)

تاریخ گزارش: ۳۰ اکتبر ۲۰۲۰

 

اوایلِ دهه ی ۲۰۰۰ میلادی بود که محققی به نامِ رابرت سمپسون (Robert Sampson) یکی از پرآوازه‌ترین تحقیقاتِ۲۰ سالِ اخیر در حوزه ی جامعه شناسیِ شهری را به انجام رساند، به این صورت که محتاطانه هزاران نامه ی دارای تمبر و آدرس را در کفِ خیابانهای سراسرِ شیکاگو پراکند. چیزی که او به دنبالش بود اساساً این بود که ببیند کدام محله ها بیشتر احساسِ وظیفه می کنند و این نامه ها را به صندوقهای پست می اندازند و کدامیک بی توجه روی آنها پا می گذارند و رد می شوند.

نتیجه جالبِ توجه بود: یکی از مهمترین عواملی که سرنوشتِ یک نامه را تعیین می کرد رتبه ی هر محله در «بدبینیِ اخلاقی» بود، یعنی این دیدگاه که قوانینِ رسمی الزاماً با هنجارهای غیررسمی تناسبی ندارند. معیارِ او برای اندازه گیریِ بدبینیِ اخلاقی روشن بود: او از هزاران شهروندِ شیکاگو پرسیده بود که آیا با جملاتِ زیر موافقند یا خیر.

قوانین وضع شده اند تا نقض شوند.

مادامی که به کسی آسیبی نرسانده ای هرکاری دلت خواست انجام بده.

در راهِ کسبِ پول، هیچ خوب و بدی وجود ندارد، فقط سخت و آسان وجود دارد.

بعدها سمپسون به من گفته بود که یکی از عجیب‌ترین چیزها درباره ی این فهرست این است که انگار درست انعکاسِ جهان‌بینیِ دونالد ترامپ است؛ اینکه همه جا قانونِ‌ جنگل باشد و هرکس که به دیگران اهمیت داد هالو تلقی شود.

رئیس جمهورِ ما درست چهار سال است که دارد به مردم القا می کند که برای انداختنِ نامه های دیگران به صندوقِ پست به خود زحمت ندهند.

اینکه ترامپ هنجارها و سنت‌های ما را به باد داده است و باعثِ سلبِ اعتمادِ ما به نهادهایی که سابقاً هم چندان خوشنام نبودند (به خصوص رسانه ها و دولتِ فدرال) و نیز سلبِ اعتماد از هم‌وطنان‌مان شده است، حرفِ جدیدی نیست.

اما آنچه سمپسون می خواست بگوید چیزی متمایز و از نظرِ من عمیقتر بود. او نامِ واضحی برای گمشده ی ما پیدا کرده بود: «خیرخواهی». ما ملتِ آمریکا، حسِ نوعدوستی و هدفِ اخلاقیِ خود را از دست داده ایم که همانا اراده ی جمعی برای کارهای خیر و شایسته است؛ همان که جامعه‌شناسان «دیگرخواهی» می‌خوانندش. و حالا گرفتارِ یک حالتِ بی‌حسی و کرختی شده ایم، پوچی بر ما غلبه کرده و فساد از بالا و پست‌مان می جوشد.

گویا در داخلِ یک فیلمِ نوآر زندگی می کنیم، یا در یک مسابقه ی تلویزیونی، که پیروزیِ یک نفر به قیمتِ باختِ دیگران تمام می شود. در چنین رقابتی، دیدگاهِ رقبا این است: من اینجا نیامده ام که دوست پیدا کنم، آمده ام تا پیروز شوم.

اما نکته اینجاست که ترامپ قبحِ خودخواهی را ریخته است.

این بدبینیِ اخلاقی چیزِ خطرناکی است. منظورم فقط از بعدِ روانشناختی یا معنوی نیست، بلکه تهی شدنِ ما از خیرخواهی به بهای جانِ آمریکایی ها تمام شده است. یک همه‌گیریِ کم سابقه در آمریکا شیوع می یابد، کارشناسانِ سلامتِ جمعی بالاخره به ما توصیه می کنند که به نفعِ همه ی ماست که همگی ماسک بزنیم، اما رئیس جمهورِ ما می گوید ماسک زدن جزءِ آن قوانینی است که کسی از آن پیروی نمی کند (مثلِ پرداختِ مالیات، مثلِ قانونِ دستمزدها، مانندِ قوانینِ تأمینِ مالیِ انتخابات). و اینگونه می شود که در یک کشورِ شدیداً ثروتمند مثلِ آمریکا، تعدادِ مرگ‌ومیرها شدیداً بالاست.

به دیگر بیان، فرهنگِ نوع‌دوستی می توانست نوعی «مداخله ی غیرِدارویی» در مبارزه با کرونا باشد. این را نیکولاس کریستاکیس (Nicholas Christakis)، پزشک و جامعه شناس و نویسنده ی کتابِ «پیکانِ آپولو» (Apollo’s Arrow) می گوید، اثری تازه و بسیار خواندنی درباره ی فرهنگ و کرونا.

آنچه بحرانِ خیرخواهی را پیچیده تر می کند این است که بدبینیِ‌اخلاقی (که گاهی «بدبینیِ قانونی» هم خوانده می شود) به نوشته ی سمپسون عموماً با فقرِ شدید و انزوای نژادی مرتبط دانسته می شود، حال آنکه در زندگیِ ترامپ هیچ یک از این دو مشاهده نمی شود، بلکه برعکس، رفاهِ شدید در آن موج می زند.

البته شما نیز مانندِ کرت اندرسن (Kurt Andersen) در کتابِ «شیطان‌صفتان» (Evil Geniuses) می توانید معتقد باشید به اینکه گونه ی خاصی از آمریکایی های ثروتمند هستند که فکر می کنند قانون فقط برای دیگران است، این جماعت در طولِ ۵۰ سالِ گذشته طمع را بزرگ می داشته اند و آن را واردِ فرهنگ و قوانینِ ما کرده اند.

اینکه ضربِ چنین سکه ی دورویی (که فقرای رنگین‌پوست همان باوری را داشته باشند که مرفه ترین آمریکاییان دارند) چطور ممکن است، خود حدیثی است مفصل. نقداً همینقدر باید گفت که مبنای بدبینیِ اخلاقیِ آنها با هم تفاوتی اساسی دارد. ساکنانِ محله های بدبینِ شیکاگو که سمپسون از آنها سخن گفته، برای بی اعتمادی به قوانین و نهادهای خاص دلایلِ موجهی داشته اند ( که خشونتِ پلیس، احکامِ سنگینِ حبس و قوانینِ نابرابرِ اجاره‌نشینی از جمله ی آنهاست)؛ بر خلافِ ترامپیان که با بستنِ دست‌وپای دیگران، دست‌وپای خود را بازتر می کنند.

جورِ دیگری هم می شود استدلال کرد و آن اینکه: اغنیا همزمان با شروعِ زندانی‌سازی های انبوه در این کشور، از نظارت‌زدایی و اصلاحاتِ دولتی نفع می برده اند.

من رئیس‌جمهورهایی را در دورانِ جوانیِ خود تجربه کرده ام که تفاوتهای ما را چیزهایی قابلِ حل و قابلِ گذشت می دانسته اند. بیل کلینتون به ما می گفت: «هیچ شری در آمریکا نیست مگر آنکه خیری هم برای مداوای آن در این کشور وجود داشته باشد.» جرج دبلیو بوش خود را «محافظه‌کاری دلسوز» و «وحدت‌آفرینی تفرقه‌ستیز» توصیف می کرد. باراک اوباما خود را با سخنانی تأثیرگذار به جامعه ی آمریکا شناساند: «ما در ایالتهای آبی خدای متعال را می پرستیم» و «در ایالتهای قرمز چند دوستِ هم‌جنس‌خواه پیدا کرده ایم.»

البته ممکن است کسی این خطِ مشی ها را شعارگونه بداند، چرا که در دورانِ ریاست جمهوریِ آنها زندانها پر شدند، کارخانه ها تعطیل شدند، و تافته ی جدابافته ای به اسمِ جماعتِ یک درصدی ها پدیدار گشتند. چنین آمریکایی محتوم است به روی کار آمدنِ رئیس جمهوری مثلِ ترامپ که به انسانیت دیدگاهی هابزگونه داشته باشد. به قولِ‌ سمپسون در کتابِ «شهرِ بزرگِ آمریکا» (Great American City) که درباره ی اهمیتِ فرهنگِ جمعی است، بدبینیِ اخلاقی نمودِ ماهیتِ پنهانِ بشر است. با این همه، نزاع میانِ حفظِ امتیازاتِ فردی و نیل به خیرِ جمعی به اندازه ی تاریخِ آمریکا قدمت دارد. ما نشان داده ایم که برای پیشرفت، می توانیم حسِ اخلاقیِ خود را، با تمامِ شکنندگیِ آن، بازیابی کنیم.

آنچه اینک بسیار دردناک است این است که همه ی ما منتظر نشسته ایم تا ببینیم آیا این تجربه دوباره تکرار می شود یا نه. جو بایدن کلِ فعالیتهای انتخاباتی اش را روی نزاکت، نگرشِ اخلاقی و این باورِ قدیمی اش قمار کرده است که: همسایه ات را به اندازه ی خودت دوست بدار. هرچند یکی از مشاورین ترامپ چند هفته پیش در گرماگرمِ مبارزاتِ انتخاباتی با لحنی تمسخرآمیز معاونِ سابقِ رئیس جمهور را با آقای راجرز (Mister Rogers)، مجریِ فقیدِ برنامه های تلویزیونیِ کودکان، مقایسه کرده بود، لیکن در بحرانهای ملی اتفاقاً همین صحبتهای آقای راجرز است که موردِ استناد قرار می گیرد (هرچند در این مقطع، با شرم و تحقیر آنها را به زبان می آورند). این شخصیت به کودکان اینگونه تأکید می کرد که در زمانِ ترس «به دنبالِ کسانی بگردید که بتوانند کمک‌تان کنند. همیشه کسانی هستند که به شما کمک کنند.»

وقتی که ترامپ و هم‌پیالگی هایش کسرِ شأن می دانند که یک مرد بیاید و از ظرفیتِ کمک کردن در انسانها سخن بگوید، دیگر تو خود حدیثِ مفصل بخوان از این مجمل. و اگر ما ملتِ آمریکا به عنوانِ رئیس جمهورِ آینده مردی را انتخاب کنیم که یادآورِ معاونی محبوب در دولتِ گذشته است، به وضوح نشان می دهد که  با استیصال به دنبالِ گمشده ای می‌گردیم.

خوش‌باوری

آمریکا هم خودش را شوکه کرد، هم دنیا را

نویسنده:چارلز ام. بلاو (Charles M. Blow)

تاریخ گزارش: ۲۹ اکتبر ۲۰۲۰

 

چطور اینقدر بی‌بصیرت بودیم؟ چطور اینقدر ساده بودیم؟ چطور فکرش را نمی کردیم که بدترین اتفاقِ ممکن می تواند بیفتد، تا اینکه به سرمان آمد؟

ما فکرش را نمی کردیم که یک عوام‌فریبِ شیفته ی استبداد و مستبدان بتواند رئیس جمهورِ ما شود.

بنیانگذارانِ نخستینِ آمریکا سخت نگرانِ به قدرت رسیدنِ عوام‌فریبان و تأثیر پذیرفتنِ دموکراسیِ کشور از نفوذِ خارجی بودند. سالها گذشت و رؤسای جمهورِ آمریکا قرنها به گونه ای رفتار می کردند که دستِ کم بر حسبِ ظاهر وفاداریِ آنها به کشور و نهادهای آن و سنتها و میراثهای آن را نشان می داد. دیگر از آن نگرانی ها جز زمزمه ای باقی نبود.

حکومتِ یک عوام‌فریب، به خصوص که دروغ‌پراکنی های انتخاباتیِ روسیه او را روی کار آورده باشد، که دشمنانِ ما را در دنیا تعظیم می کند و دوستانِ ما را تحقیر، یک جورهایی دور از تصور بود. ما شاید تا لبِ پرتگاه هم پیش می رفتیم، اما هیچگاه خود را به ورطه ی سقوط نمی افکندیم.

با انتخابِ دونالد ترامپ، آمریکا کاری دور از تصور انجام داد که هم خودش را شوکه کرد و هم دنیا را: قدرتمندترین کشورِ دنیا را به دستِ یک راهبرِ کلاش، دروغگو و نابکار سپرد، فردی که هیچ سررشته و تجربه ای در کشورداری نداشت. کلِ زندگیِ او به قمار و کلک و حقّه گذشته بود.

حتی ترامپ هم می دانست که برای رسیدن به منصبِ اعلای ریاست جمهوری باید موانعی را که بر سرِ راهِ او وجود داشت محک بزند تا به این نتیجه برسد که تنها چیزی که خیلی از این موانع را سرِ پا نگاه داشته، عرف و قرارداد است و می توان از آنها گذشت یا از سرِ راه برداشت‌شان.

در فیلمِ «دنیای ژوراسیک»، دانشمندان به خاطرِ اینکه مردم از دایناسورهای معمولی خسته شده اند، دست به خلقِ یک دایناسورِ دورگه ی فرانکشتاین می زند. البته این دایناسور آنقدرها باهوش بود که قفسِ خود را بشکند و واردِ پارک شود و هر چیزی را که سرِ راهش بود نابود کند. یکی از این دانشمندان در فیلم می گوید: «شما موجودی دورگه ساختید و آن را در قفس پرورش دادید. حالا او همه ی این چیزها را برای اولین بار است که می بیند. او که حتی از چیستیِ خودش اطلاعی ندارد، هر جنبنده ای را نابود خواهد کرد.» و ادامه می دهد: «او اکنون دارد یاد می گیرد که در کجای یک زنجیره ی غذایی قرار دارد و بعید می دانم شما میل داشته باشید او این را بفهمد.»

ترامپ قدرتِ ریاست جمهوری را می دانست. می دانست که این منصب در رأسِ زنجیره ی غذایی قرار دارد، و لذا با تمام قدرت شروع کرد به تاختن.

ما فکرش را نمی کردیم که در این عصر و زمان رئیس جمهوری نصیب‌مان شود که در مسائلی نظیرِ برترگراییِ نژادی، میهن‌پرستیِ نژادی و بیگانه هراسی اینقدر متحجر فکرکند.

البته از خاطر نبریم که در آمریکا باز هم رؤسای جمهوری بوده اند که از اسلافِ خود نژادپرست تر بوده اند.

اندرو جانسون که بعد از آبراهام لینکلن به ریاست رسید یکی از آنهاست. اگرچه لینکلن در مناظراتش با داگلاس، به سفید-برتر-پندار بودنِ خود اذعان کرده بود، اما کشور را از برده داری آزاد ساخت و به خاطرِ مبارزه با برده داری آمریکا را واردِ جنگِ داخلی کرد. طرحِ نژادپرستانه ی جانسون برای بازسازیِ پس از جنگ، سیاهپوستان را از حضور در انتخابات و سیاست منع کرد و تدوینِ آیین‌نامه ی سیاهان (Black Codes) را رقم زد و منجر به استیضاحِ وی گردید.

نمونه ی دیگرش ریچارد نیکسون است که بعد از لیندون جانسون به ریاست رسید. جانسون هنگامی که سناتور بود، در تصویبِ قانونِ حقوقِ شهروندیِ ۱۹۵۷ (Civil Rights Act) تلاشِ بسیار کرد، و هنگامی که رئیس جمهور شد، قانونِ حقوقِ شهروندیِ ۱۹۶۴ و ۱۹۶۸ را به تصویب رساند. به علاوه، وی اولین قاضیِ سیاهپوست در دیوانِ عالی به نامِ تورگود مارشال (Thurgood Marshall) را منصوب کرد. این همه در حالی بود که نیکسون، آنطور که استادِ تاریخِ دانشگاهِ نیویورک، تیم نفتالی (Tim Naftali) می نویسد، «به برتریِ نژادی معتقد بود، به طوری که سفیدپوستان و آسیایی ها را بالاتر از مردمِ آفریقایی‌تبار و لاتینی‌تبار می دانست. وی خود را مجاب کرده بود  به اینکه این طرزِ تفکر نژادپرستانه نیست.»

اما بعضی آمریکایی ها این پسرفت های گاه و بیگاهِ فکری را در پیشرفتِ کلیِ آمریکا کم تأثیر می دانند؛ همچون گامی کوچک به عقب که گامهای روبه‌جلوی بلندتری را در پی خواهد داشت. ما برای آنچه ترامپ کرد آمادگی نداشتیم: او یک نسل را به درونِ تاریکی پس راند.

ما هیچ رئیس جمهوری را در دورانِ جدید سراغ نداریم که اینطور آشکارا و بی‌پروا از نژادپرستان و بیگانه‌ستیزان استقبال و حتی دفاع کند، یا از محکوم کردنِ گروههای سفیدبرترپندارِ افراطی سرباز زند و به جای آن، خود را به کوچه‌ی علی‌چپ بزند. ما در دورانِ اخیر سراغ نداریم رئیس جمهوری را که آنقدر پست باشد که بتواند کودکانِ مهاجر را از والدین‌شان جدا کند و هیچ برنامه ای هم برای به هم رساندنِ آنان نداشته باشد.

اینها تنها دو نمونه بود از بابِ مشت نمونه ی خروار، و من می توانم تا صبح آنها را برشمارم. اما همگی بیانگرِ یک حقیقت هستند: ما مردمِ آمریکا در مبارزاتِ انتخاباتی گاردِ خود را پایین آورده بودیم و مطمئن بودیم که شایسته ترین کاندیدای زنِ ریاست جمهوریِ تاریخ قطعاً نالایق ترین کاندیدای مردِ ریاست جمهوریِ تاریخ را شکست خواهد داد. از همین رو، در رأی دادنِ خود جدیتِ لازم برای این موقعیتِ ویژه را به خرج ندادیم. در نتیجه، اجازه دادیم کشور تا مرزِ تباهی پیش برود.

اکنون ما در همان شرایطی قرار داریم که بنیانگذارانِ نخستین از آن می ترسیدند و زنان، اقلیتها و مهاجران آرزو داشتند که ای کاش کابوسی بیش نبود.

دنیای امن

هیچ کشورِ دارای دموکراسی‌یی آمریکای ترامپ را جدی نمی‌گیرد

نویسنده: راجر کوهن()

تاریخ گزارش: ۲۹ اکتبر ۲۰۲۰

 

انتخاباتِ روزِ سه شنبه نوعی نظرخواهی درباره ی تداومِ دموکراسی است.. اگر دموکراسیِ آمریکا که سالهاست سرلوحه ی دیگر کشورها بوده نتواند خود را اصلاح کند، تمامِ دموکراسی ها در خطر خواهند بود. ملتهای اروپایی خیلی نگرانند، چرا که ترامپ نه تنها دموکراسیِ آمریکا را تضعیف کرده، بلکه دو اتحادیه ای که موجباتِ آزادی، تکمیل و دموکراتیک شدنِ اروپای جنگ‌زده را فراهم کردند، یعنی اتحادیه ی اروپا و ناتو، را نیز هدفِ حملاتِ خود قرار داده است.

کاخِ سفید زمانی در چشمِ جهانیان ارج و احترامِ والایی داشت؛ اکنون نه. امروز کشورهای دارای دموکراسی نمی توانند باور کنند که آمریکای ترامپ در منظومه ی منافعِ ملیِ‌ آنان جایگاهی داشته باشد. با چنین رئیس جمهوری، همه چیز سیرِ سقوط می گیرد. ریاست جمهوریِ او معادل است با بی‌اعتمادی.  اتحاد مبتنی بر اعتماد است. وقتی اعتماد نباشد، اتحادی هم وجود نخواهد داشت.

امروز همانقدر کشورهای اروپایی نیازمندِ مهارِ آمریکا هستند که روزگاری شوروی. آمریکای تحتِ فرمانِ‌ ترامپ اعتبار و مشروعیتی که از مؤلفه های نفوذِ او در جهان بودند را از دست داده است.

متحدین بر این باورند که اگر ترامپ به دورِ دوم برسد، محتمل است که آمریکا از ناتو خارج شود، همانطور که از سازمانِ جهانیِ بهداشت خارج شد. خروج از سازمانِ تجارتِ جهانی نیز محتمل است.

ارزشهایی همچون آزادی، دموکراسی، آزادیِ بیان و حکمفرماییِ قانون که به خاطرِ آنها آمریکا سرِ پا ایستاده است، در طولِ دهه های پس از جنگ رها شده اند. علیرغمِ فجایعی مثلِ ویتنام و ابوغریب، و حمایت از رژیم های دیکتاتوری در دورانِ جنگِ سرد، آمریکا پیشتازیِ خود را حفظ کرد به دو دلیل: اول اینکه دارای ارتشِ بزرگ و زرادخانه ی هسته ای بود، دوم اینکه با متحدانِ خود هم‌عقیده و همکار بود. حالا اما در دوره ی این رئیس جمهورِ بی‌بندوبار، طبعاً به بازیگری بی‌بندوبار در دنیا تبدیل شده است.

همین بی‌قیدوبندی ها و شانه خالی کردن های آمریکا موجب شد تا ولادیمر پوتین، رئیس جمهورِ روسیه،‌ لیبرالیسم را «منسوخ» اعلام کند، یا آنگلا مرکل، صدرِ اعظمِ آلمان، بگوید: ما اروپایی ها «خودمان باید سرنوشتِ خودمان را به دست بگیریم»، یا شی‌ جین‌پینگ جرأت پیدا کند و سیستمِ بسته ی کشورِ خود را الگویی جایگزین برای کشورهای درحالِ توسعه مطرح کند، و یا عبارتِ «رهبرِ دنیای آزاد» که روزگاری درباره ی آمریکا به کار می رفت به جوکِ روز بدل شود.

دولتِ‌ ترامپ بی محابا تیشه به ریشه ی روابطِ بین المللی می زد. دیدگاهِ ناسیونالیستیِ «اول آمریکا» (حتی در تولیدِ واکسن) جایگزینِ تعهداتِ دیرینِ آمریکا به نهادهای جهانی و مقررات و توافقاتِ بین المللی نظیرِ توافقِ آب‌وهواییِ پاریس و برجام شده است.

در طولِ چهار سالِ گذشته، آمریکا تا مرزِ خروج از جمعِ کشورهای دارای دموکراسی پیش رفته است. ترامپ با خودکامگانی نیظیرِ پوتین و شاهزاده بن سلمان خیلی راحتتر است تا با مردم‌سالارانی نظیرِ مرکل (به خصوص که زن بودنش هم عیبِ دیگری در چشمِ آقای رئیس جمهور است.)

حقوقِ بشر تقریباً‌ از دستورِ کارِ آمریکا خارج شده است. خشونتهایی که در مرزِ مکزیک صورت می گیرد شاهدِ این ادعاست. آمریکا مدتهای مدیدی است که با مسأله ی مهاجرت مشکل دارد، اما همواره یک عنصرِ اساسی در پسِ آن وجود داشت که جزءِ هویتِ ملیِ آمریکا محسوب می شد و آن التزام به پذیرندگی و این دیدگاه بود که تنوعِ جمعیتی سببِ هرچه قدرتمندتر شدنِ آمریکا می شود. اما ترامپ با جدا کردنِ کودکان از والدینشان (که ۵۴۵ تن از این کودکان هنوز هم نزدِ والدینشان بازنگشته اند) و بستنِ مرز به روی کشورهای اکثراً مسلمان و پناهجویان، این دیدگاه که بر اساسِ آن آمریکا مهدِ مهاجران بود را به مسلخ برده است.

آنچه زمانی وجهِ تمایزِ آمریکا از دیگر کشورها بود حالا رنگ باخته است. ظاهراً در آمریکای تحتِ ریاستِ ترامپ نوعدوستی از بین رفته است بیرحمی نسبت به دنیا جای آن را گرفته است. ترامپ آمریکا را از مفهومِ آمریکا تهی کرده است. مشعلِ آزادی نمی تواند نمادِ کشوری باشد که به دیوارکشی متعهد است.

ملی‌گراییِ ترامپ آسیبهای بزرگی وارد کرده است. همه‌گیریِ کرونا اولین بحرانِ بزرگِ جهانی پس از ۱۹۴۵ است که آمریکا خود را از آن کنار کشیده است. دیگر هیچ کس به تدبیرِ آمریکایی که نحوه ی واکنشش به این همه‌گیری آن را تبدیل به اولین کشور در آمارِ مبتلایان و قربانیانِ کرونا کرده اعتمادی ندارد. ترامپ بی هیچ پروایی چپ و راست دروغ می گوید و این و آن را به «اخبارِ جعلی» متهم می کند.

چارچوبِ دموکراتیکِ آمریکا بر چند اصلِ معین استوار است: توازنِ قوا، آزادیِ رسانه، استقلالِ دستگاهِ قضا، حمایت از آحادِ جامعه درمقابلِ تعصباتِ نژادی، مذهبی و جنسیتی. تمامِ این اصول که الهام‌بخشِ دموکراسی های دنیا بوده اند از سوی ترامپ موردِ حمله قرار گرفته اند. وی وزارتِ دادگستریِ آمریکا را ملکِ طلقِ خود کرده است. او حتی گفته است چنانچه انتخابات را ببازد حاضر به کناره‌گیری از قدرت نیست.

جالب اینجاست که هیچیک از این اصول در دموکراسی هایی که خودِ آمریکا در سراسرِ جهان ایجاد کرد از بین نرفته اند: آلمان، ژاپن و اروپای مرکزی پس از فروپاشیِ جماهیرِ شوروی.

برای اتحادیه ی اروپا این واقعیتِ دردناکی (و شاید برانگیزاننده ای) است که ممکن است زین پس در تحققِ اصولِ لیبرال و دموکراتیکِ خود و دفاع از حقوقِ بشر در مقابلِ روسیه، چین و البته آمریکا تنها بماند.

حکومتِ چهارساله ی ترامپ بر آمریکا نظمِ جهانیِ متزلزلی باقی گذاشته است که در آن، سیستمِ قدیمیِ تحتِ رهبریِ آمریکا مرده و سیستمِ جدیدی هم هنوز متولد نشده است. اینکه ریاست جمهوریِ جو بایدن چقدر می تواند این روندِ خطرناک را معکوس کند پرسشی است که پاسخِ آن را آینده تعیین می کند. به هر حال، بازگشت‌ناپذیریِ وضعِ موجودِ قبلی خسرانِ عمیقی است.

تقارنِ دورِ دومِ ریاست‌جمهوریِ جنگ‌طلبانه و ماجراجویانه ی ترامپ با جسارتهای فزاینده ی چین می تواند آبستنِ خشونت باشد. قدرتهای بزرگ روز به روز پیشرفت خواهند کرد و از تورِ امنیتیِ بین المللی ئی که به تدریج در نیمه ی دومِ قرنِ بیست گسترده شد آزاد خواهند گشت. آمریکا فروغِ رهبریِ خود را از دست خواهد داد و دنیا تاریکتر از قبل خواهد شد.

اعتمادِ متقابل

ریاست‌جمهوریِ ترامپ مرزهای اخلاق و ادب را درهم شکست

 

نویسنده:دیوید بروکس (David Brooks)

تاریخ گزارش: ۲۹ اکتبر ۲۰۲۰

 

تا چهار سال پیش، می توانستید برای ادب حدومرز تعیین کنید؛ یعنی ابتدایی ترین و حداقلی ترین ملاکهای رفتاری که شخص را در جامعه مقبول می کرد. حتی وقتی مردم کارِ بدی انجام می دادند، لااقل سعی می کردند وانمود به خوب بودنِ آن کنند یا اینگونه توجیه کنند که بر اساسِ ارزشهای جامعه ی خودشان عمل کرده اند. ممکن است شما از دولتمردانِ دولتِ اوباما یا مثلاً بوش خوشتان بیاید یا نیاید، شاید به نظرِ شما آنان اشتباهاتِ فاحشی را مرتکب شده باشند، اما قطعاً خود اقرار می کنید که آنها هم عموماً این حداقلی ها را رعایت می کردند.

از آنجا که این حداقلی ها مفروضاتی کمابیش مسلم بود، خیلی از ما حتی به آنها آگاهی هم نداشتیم. با این حال پایبندشان بودیم، درست مثلِ پیاده‌رویی که روی آن راه می رویم، بدونِ آنکه حواسمان به بودنش باشد.

من به وضوح به خاطر دارم لحظه ای را که در کارزارِ انتخاباتیِ گذشته، دونالد ترامپ مرزهای ذهنیِ من را درهم شکست. ترامپ پیش از آن هم در مصاحبه ای با مجله ی رولینگ استون، قیافه ی رقیبش، کارلی فیورینا (Carly Fiorina) را به سخره گرفته بود. حالا او در دومین مناظره ی انتخاباتی اش در مرحله ی مقدماتی، در حالی که به چهره ی رند پاول (Rand Paul) نگاه می کرد می گفت: «من تا حالا هیچ وقت به قیافه ی این مرد خرده نگرفته ام، اما باور کنید خیلی حرف و حدیث درموردِ آن وجود دارد.»

مایه ی تأسف اینجاست که اکنون در سالِ ۲۰۲۰ که به آن نگاه می کنیم این رفتار چندان شنیع به نظرمان نمی رسد. اما آن روزها خیلی شنیع بود. هیچ کاندیدای ریاست جمهوری‌ِ دیگری را در دورانِ معاصر سراغ ندارم که اینگونه صحبت و رفتار کرده باشد.

و ضمناً هرجا که فکر می کردیم الآن است که جامعه علیهِ این شناعتِ اخلاقی به پا خیزد، هیچ اتفاقی نمی افتاد. رفتارِ ترامپ روز به روز بدتر و بدتر شد… اما هیچ اتفاقی نیفتاد. او پایبندیِ اخلاقی را زیرِ سؤال برده بود. بسیاری از آمریکایی ها یا ملاکهای اخلاقی‌شان را از برنامه های تلویزیونی گرفته اند و یا انتظاراتشان از مسئولین آنقدر پایین بوده که اهمیتی نداده اند.

برای من سخت بود که خود را با واقعیت وفق دهم. تصورم این بود که اخلاقیات به کفِ خود رسیده است و از این پایین تر نمی رود. حتی وقتی که او انتخابات را برد، پیش‌بینی می کردم تا یک سالِ دیگر برکنار شود؛ رسوایی ها و اتهاماتی که درموردِ او مطرح بود او را رفتنی می کرد. اما وی کماکان بر رسوایی های خود افزود و همچنان بر سرِ کار بود. یکی از جملاتی که این سالها زیاد درباره ی ترامپ می شنیدیم این بود: «هیچ انتهایی وجود ندارد.»

در گذشته این حدومرزها میزانی حداقلی برای رفتارهای سیاسی بود و سیاست را از جنگل متمایز می کرد. شاید شما با دیگر مردمان موافق هم نبودید یا از آنها خوشتان نمی آمد و حتی از آنها نفرت هم داشتید، اما به هر صورت آنها را واجدِ نوعی مشروعیت به عنوانِ یک انسان و شهروند می دانستید؛ چه، آنها دستِ کم ابتدایی ترین موازین را رعایت می کردند.

اما با نابودیِ حدومرزها، فرضِ مشروعیت نیز نابود شد. امروزه، بسیاری از مخالفانِ ترامپ به تعصبات و انحطاطاتِ اخلاقی‌ئی که موردِ پذیرش یا حتی حمایتِ‌ طرفدارانِ ترامپ است می نگرند و به این نتیجه می رسند که چنین مردمانی از انسانیت خارجند. به همین ترتیب، خیلی از طرفدارانِ ترامپ هم به این نتیجه رسیده اند که مخالفانِ ترامپ دارای افکاری شدیداً ضدِ آمریکایی هستند که آنان را از مشروعیتِ شهروندی خارج می کند. ما از دیرباز دوقطبی داشته ایم، اما اکنون در آمریکا با بحرانِ مشروعیت مواجهیم، که اتفاقِ متفاوتی است؛ به معنای از میدان به در کردنِ دیگر شهروندان و این تفکر که نهادهایی مثلِ سیستمِ انتخاباتیِ کشور از اساس متقلب و دست‌کاری‌شده هستند. این آن چیزی است که همینک ترامپ دارد به نفعِ خود استفاده می کند.

در میانه ی این بیگانه‌پنداری ها، مردمِ آمریکا اعتمادِ متقابل را نیز از دست داده اند. در سالِ ۱۹۹۷، ۶۴ درصد از مردمِ آمریکا به خردِ هم‌وطنانِ خود در تصمیم‌گیری های سیاسی اعتمادِ زیاد یا بسیار زیاد داشته اند. امروز تنها یک سومِ آمریکایی ها به تواناییِ هم‌میهنانِ خود در اخذِ تصمیماتِ سیاسی اعتمادِ زیاد یا بسیار زیاد دارند.

جو بایدن اکنون مظهرِ ادب و نزاکت است، و اگر پیروز شود نهایتِ تلاشِ خود را برای احیای موازینِ اخلاقیِ ما انجام خواهد داد. اما بسیاری از چپگرایان و راستگرایانِ افراطی هم اکنون سیاست را جنگِ همه علیهِ همه می دانند، جایی که هدف وسیله را توجیه می کند.

هیچ کس بی‌تقصیر نیست. هرچند به عقیده ی من، تاریخ از آنانی که ضدِ ترامپ بوده اند به نیکی یاد خواهد کرد، اما همانها هم شایسته است دیده به گریبانِ خویش فرو برند و عیبِ خویش را بنگرند. هرکس تنها مسئولِ گناهانِ خودش است.

توی این چهار سال، ما بی‌وقفه انتقاداتِ ضدترامپِ خود را وارد آوردیم. اکثرِ آنها هم بیشترین لایک، بازدید و بازتوئیت را به خود دیدند.

خشمِ دائمی، حتی اگر موجه هم باشد، به لحاظِ روانی وضعیتِ سالمی نیست. ماها به نوعی معتاد شده ایم: معتادِ رنجش‌های خود، معتادِ خودبرترپنداری های اخلاقیِ خود، معتادِ تأییدهایی که در جمعِ همفکرانِ خود دائماً از یکدیگر می گیریم. ترامپ‌کوبی به یک مدلِ کسب‌وکار تبدیل شده است. سیاست راهی شده برای تعریف و تعیینِ هویتِ خود، و از این رو، سیاست به قلبِ زندگی‌های ما رسوخ کرده است. او تمامِ زندگی اش را به نفعِ خودش ساخته، و حالا خیلی از ما هم داریم در زمینِ او بازی می کنیم.

حقیقت را باید پذیرفت؛ اصولِ اولیه ی اخلاقیِ ما آسیب‌پذیرتر از آن هستند که فکر می کردیم. و اینکه هر زمانی ممکن است رئیس جمهورِ تازه ای روی کار بیاید و ما را به دنیای بی‌حدومرزی ها بازپس براند.

محافظه‌کاری

خداحافظی با محافظه‌کاریِ اصیل

 

نویسنده: برست استفنس (Bret Stephens)

تاریخ گزارش: ۲۹ اکتبر ۲۰۲۰

 

اگر عضویتِ امی کنی برت (Amy Coney Barrett) در دیوانِ عالی آخرین اقدامِ مهمِ دولتِ تک‌دوره‌ایِ ترامپ باشد، پایانِ مناسبی برای آن به شمار می آید. با این کار، گرچه جمهوریخواهان به مانندِ حزبِ منحله‌ی فدرالیست جای پای خود را در دستگاهِ قضا تحکیم خواهند کرد، اما در عوض چهار سالِ تمام خود را بدنام کرده اند؛ زیرا که اصولشان را زیرِ پا گذاشتند، و گند زدند به آن فرهنگِ سیاسی‌ئی که زمانی ادعا می کردند برایش حرمت قائلند.

جنبشِ محافظه‌کاری چگونه کارش به اینجا کشید؟ شاید اشاره ی همینگوی درباره ی چگونگیِ ورشکست شدنِ افراد پاسخِ مناسبی به این سؤال هم باشد: «به تدریج، سپس به یک‌باره». باید دانست که دقیقاً در تاریخِ ۲۰ جولای ۲۰۱۵ کار از کار گذشت. در این تاریخ راش لیمبو (Rush Limbaugh)، مجریِ ضدِ لیبرال، با قربانی کردنِ خویش به نجاتِ سیاسیِ ترامپ شتافت و عنوان کرد که جان‌ مک‌کین، که بیش از پنج سال اسیرِ جنگی بود و زیرِ بار نرفت که در قبالِ شکنجه های هولناک زودتر آزاد شود، نباید قهرمانِ جنگی محسوب شود.

لیمبو با هیجان گفته بود: «ما در یک برهه ی بسیار بسیار عبرت‌آموز قرار داریم. آنچه بینِ ترامپ و مک‌کین می‌گذرد گواهِ همه چیز است. [آمریکایی ها] تا به حال ندیده بودند که یک چهره ی عمومیِ جنگ‌زده، به نفعِ خودش به پا خیزد، مردم را تشجیع کند و نشانیِ جهنم را به آنان بدهد.»

در اینجا با یک تحریفِ عجیبِ اخلاقی مواجه هستیم. لیمبو حرمتی که مک‌کین به واسطه ی سابقه ی جنگی اش نزدِ عموم دارد را به یک نوع ملاحظه و نزاکتِ سیاسی فرو می کاهد و از طرفی، پرده‌دری های ترامپ را شجاعتِ اخلاقی جا می زند. این امر الگوی انتخاباتی و ریاست جمهوریِ ایامِ آینده را شکل داد. هربار که ترامپ دروغ می گفت، زیرِ قولش می زد، مادونش را تحقیر می کرد، به خارجی ها توهین می کرد، برای متحدانش گردن‌کلفتی می کرد، توئیت های ناپسند می زد، حرفهای احمقانه می گفت، با تهدیداتش ناتو را باد می کرد، یا به صورِ مختلف هنجارهای اخلاقی، سیاسی و اجتماعی را زیرِ پا می نهاد، محبوبیتش نزدِ جمهوریخواهان نه تنها کم نمی شد، که بیشتر هم می شد. از نظرِ آنان، او نه مایه ی شرم بود نه مایه ی تحقیر. بلکه داشت لیبرالها را می چزاند تا نقابِ دروغینِ نزاکت و متانت را از چهره های خود بردارند.

این سیاست (که بیش از آنکه نوعی سیاست‌ورزی باشد، به عقده‌گشایی شباهت دارد) شاکله ی جنبشِ محافظه‌کاری در دورانِ ترامپ را تشکیل می دهد.

محافظه کاران در گذشته ادموند برک (Edmund Burke) را تحسین می کردند. اما از وقتی بورک بر اهمیتِ روش و اخلاق در کشورداری تأکید نمود، دست از تحسینِ خود برداشتند. محافظه کاران سابقاً میلتون فریدمن (Milton Friedman) را می ستودند. اما از وقتی فریدمن به حمایت از تجارتِ آزاد، پولِ قوی و بودجه ی متوازن برخاست، دست از ستایشِ خود برداشتند. محافظه کاران پیشتر برای اسکوپ جکسون (Scoop Jackson) احترام قائل بودند، اما از وقتی این چهره ی دموکرات خواستارِ آن شد که حقوقِ بشر در آمریکا در رأسِ سیاستِ خارجی قرار گیرد، احترامِ خود را از او برداشتند. محافظه کاران روزگاری از رونالد ریگان و جرج دبلیو بوش حمایت می کردند. اما از وقتی معلوم شد که این دو به اصلاحِ سیاستهای مهاجرتی، ایجادِ ائتلافِ بین المللی، ایستادگی دربرابرِ خودکامگانِ روسیه و تعامل با دموکراتها معتقدند، دست از حمایتشان کشیدند.

سوای همه ی اینها، آنچه امروز جایگاهِ محافظه‌کاران را تنزل داده، ضدِ لیبرالسم بودنِ آنهاست. از جهاتی می توان آنان را با محافظه‌کارانِ گذشته شبیه دانست، به ویژه از لحاظِ نگاهشان به دستگاهِ قضا و نظارتِ اقتصادی. اما از برخی جهات هم از مواضعِ محافظه کارانِ گذشته آشکارا بدعت کرده اند، نظیرِ سازشِ ترامپ با کره ی شمالی یا استهزاءِ لایحه ی جرایمِ ۱۹۹۴ از سوی او.

لیکن ضدِ لیبرالیسم بودن همان محافظه کار بودن نیست. محافظه کاریِ اصیل بر این باور است که آرمانهای لیبرال (حقِ فرد برای برخورداری از حداکثرِ آزادی به شرطِ آنکه با حداکثرِ آزادیِ دیگری منافاتی نداشته باشد) با ابزارهای محافظه کارانه بهتر تضمین می شود. این ابزارها عبارتند از اقدامات، باورها و نهادهایی که عموماً خارج از اختیارِ حکومت اند؛ نظیرِ ثباتِ خانواده، گروههای مذهبی، مؤسساتِ مردم‌نهاد، کسب‌وکارهای تولیدی و عادتهای یک ذهنِ آزاد. در نهایت، هدفِ سیاستهای محافظه کارانه ساختنِ شهروندانی شایسته، مسئولیت پذیر و خودکفاست.

این در حالی است که ضدِ لیبرالیسم ها به دنبالِ‌ اهدافِ خودخواهانه از طریقِ ابزارِ‌ لیبرالند. آن اهداف منافعی هستند که از سلطه بر قدرتِ سیاسی، غلبه ی قومیتی، و یا برتریِ اقتصادی حاصل می شوند، و این ابزار عبارتند از رقیب‌هراسی و مشروعیت‌زدایی از مردم، قانون و هنجارهایی که مشخصه ی یک جامعه ی آزادند. از این منظر، درِ باغِ سبزی که ترامپ به اوکراین نشان داد را می توان مصداقِ بارزِ سیاستهای ضدِلیبرالی به حساب آورد: استفاده ی خودخواهانه و محرمانه از قدرت برای تهدیدِ امنیتِ یکی از همپینانانِ‌ دموکراتِ خود به منظورِ مجرم اعلام کردنِ رقیبِ داخلیِ خویش (بایدن).

البته ترامپ به لطفِ سوت‌زن‌ها پیِ این رابطه را نگرفت (همچنانکه پیِ بعضی دیگر از اقداماتِ ضدِلیبرالیِ خود نظیرِ لغوِ قراردادِ تجارتِ آزاد با کره ی جنوبی، اخراجِ رابرت مولر یا پایان دادن به داکا را نیز نگرفت)؛ اما اگر آنتی‌لیبرالیسم می تواند هنوز در درونِ دولت با مخالفتهای جدی مواجه شود به این دلیل است که ترامپ غالباً در این نوع سیاست‌ورزی بی‌عرضه است. با این وجود، ابقای او در قدرت برای چهار سالِ دیگر فقط او را جسورتر و جای پای یارانِ غارش را محکم‌تر خواهد کرد و الهام‌بخشِ مقلدانش خواهد شد.

من در حالی این سطور را می نویسم که می دانم ترامپ ممکن است یکبار دیگر بر خلافِ احتمالات پیروزِ میدان شود. که در این صورت، دموکراتها به نبردِ خود ادامه خواهند داد و دیر یا زود به قدرت بازخواهند گشت. اما درباره ی حزبِ جمهوریخواه، پیروزیِ مجددِ ترامپ آن را به نیرویی قویتر در ضدیت با لیبرالیسم در دنیای امروزِ غرب بدل خواهد کرد. هرکس (از جمله لیبرالها) که عقیده دارند هر دموکراسی‌ئی که خواستارِ حفظِ محافظه‌کاریِ‌ اصیل است باید برای شکستِ او دعا کند.

یک رئیس جمهورِ زن

رئیس جمهورِ زن؛ شاید وقتی دیگر

 

نویسنده: گیل کالینز (Gail Collins)

تاریخ گزارش: ۲۰ اکتبر ۲۰۲۰

 

یکی از شفافترین خاطراتی که از شبِ انتخاباتِ سالِ ۲۰۱۶ به یاد می آورم حضور در جمعِ زنانی بود که به همراهِ دخترانِ خود آمده بودند تا شاهدِ نتایج باشند و در مشاهده ی انتخاب شدنِ یک زن به عنوانِ رئیس جمهور تنها نباشند؛ لحظه ای که سقفِ شیشه ایِ سیاست در آمریکا برای همیشه می شکست.

اما در عالمِ واقع اتفاقِ دیگری افتاد که ما خواستارِ بازشماری و ابطالِ آراءِ کالجِ الکترال شدیم!

بله، این منصفانه نبود، اما به هر حال اتفاقی بود که افتاده بود؛ آن هم به بدترین شکلِ ممکن. نه تنها اولین کاندیدای زنِ حزبِ اکثریت در ریاست جمهوریِ آمریکا شکست خورده بود؛ بلکه به یکی از مزخرفترین کاندیداهای تاریخِ‌ این کشور باخته بود. مردی که روابطِ شخصی اش با زنان ظاهراً از دهه ی ۱۹۵۰ سابقه دارد. («می توانی ***شان را دست‌مالی کنی. می توانی هرکاری خواستی بکنی.»)

تقریباً می شد اتفاقاتِ بعدی را پیش بینی کرد: دونالد ترامپ دوره ی اولِ خود را صرفِ انتصابِ قضاتی می کرد که با حقِ سقطِ جنین مخالف بودند، دسترسیِ زنان به خدماتِ تنظیمِ خانواده را محدود می کرد و در تضعیفِ معیشتِ خانوارها می کوشید.

سابقه ی ترامپ و تمامِ وعده های انتخاباتیِ‌ او به وضوح نشان می داد که او برای قوانینِ مراقبت از فرزند و ایجادِ فرصتهای شغلیِ برابر برای زنان وقت زیادی نخواهد گذاشت؛ حالا ایوانکا هرچه می گوید بگوید. ضمناً در زمانِ انتخابات ما با ۲۶ زن طرف بودیم که او را به همه جور چیزی متهم کرده بودند، از لمسهای ناخواسته تا تجاوز.

ترامپ در سالِ ۲۰۱۶ به طرفدارانِ خود اینگونه اطمینان داده بود: «این زنها برای پیروز نشدنِ من در انتخابات هر دروغی گفتند؛ دروغهای محض. چنین چیزهایی اصلاً و ابداً اتفاق نیفتاده. همه ی این دروغگوها بعد از پایانِ انتخابات تحتِ پیگردِ قانون قرار خواهند گرفت.»

گلوریا استاینم (Gloria Steinem) که تلاش دارد به نیمه ی پرِ لیوان نگاه کند، در یک مصاحبه ی تلفنی می گوید: «مردسالاری مظهری از این بدتر به خود ندیده است. چهار سال ریاستِ ترامپ نشان داد که مشکلِ این کشور در سطوحِ‌ بالا چیست» و به اکثرِ مردمِ آمریکا فهماند که ما نیاز به اصلاحات داریم و برای انجامِ آن، شاید به راهی کاملاً جدید احتیاج داشته باشیم.

بیش از همه، زنانِ مستضعف بودند که در دوره ی ترامپ اذیت شدند. نرخِ از دست دادنِ شغل در خلالِ همه‌گیریِ کرونا در بینِ مادرانِ دارای فرزندِ کوچک سه برابر بیشتر از مردان بوده است.

چرا رئیس جمهور را سرزنش نکنیم وقتی که اولاً واکنشِ سریع و قاطعی به این ویروس نداد و ثانیاً برای پیشبردِ طرحهای امدادی در کنگره تقریباً هیچ کمکی به نانسی پلوسی نکرد؟

این سکه یک روی دیگر هم دارد البته. ترامپ هرقدر هم که برای زنانِ آمریکا بد بود اما تعدادِ بیشتری از آنها را وارد‌ِ دنیای سیاست کرد. تعدادِ زنانی که در سالِ ۲۰۱۸ نامزد شدند و تعدادِ زنانی که پیروز شدند بی سابقه است.

دبی والش (Debbie Walsh) عضوِ مرکزِ زنان و سیاستهای آمریکا (Center for American Women and Politics) می گوید: «او از همان آغاز جوری زنان را به حضور در سیاست تحریک کرد که قبلاً نظیرش را ندیده بودیم.»

ظاهراً این هنوز پایانِ ماجرا نیست. آیندگان صرفاً‌ به دیدِ یک کاندیدای شکست خورده ی ریاست جمهوری به هیلاری کلینتون نگاه نخواهند کرد، بلکه او را شخصی خواهند دید که به مردمِ آمریکا این دیدگاه را القا کرد که زنان کاندیدا خواهند شد و دیر یا زود، پیروز خواهند گشت.

معرفیِ کاملا هریس به عنوانِ معاونِ جو بایدن پیشرفتِ بزرگِ دیگری در این مسیر به شمار می آید؛ به خصوص که اکثرِ دموکراتها از این انتخابِ او به گرمیِ تمام استقبال کردند.

و حالا، در این ایامِ هولناکِ کرونایی و بلاتکلیفی و بحرانِ اقتصادی و ناکارآمدیِ ریاست‌جمهوری، زنانِ سراسرِ کشور رزم‌جامه به تن کرده اند و ۶۰ نفر برای تکیه بر ۳۵ صندلیِ سنا در انتخاباتِ پاییزِ آینده ثبت نام کرده اند. نصفِ آنان هنوز در حالِ رقابتند و ۲۰ نفر هم اکنون در انتخاباتِ مقدماتی پیروز شده اند.

رقابتِ سوزان کالینز (Susan Collins) با رقیبِ  قدرتمندِ دموکراتش، سارا گیدیون (Susan Collins) رئیسِ مجلسِ نمایندگانِ ایالتِ مین کشور را شگفت زده کرده است. اما تقریباً هیچ کس از اینکه رقابت بینِ دو زن در جریان است متعجب نمی شود.

البته قرار نیست که همه ی کاندیداهای زن در انتخاباتِ نوامبر پیروز شوند. اما تصورِ اینکه ممکن است ام.‌جی هگارِ (M.J. Hegar) تگزاسی جان کارنین (John Cornyn) معاون‌رئیسِ سابقِ اکثریتِ سنا را شکست بدهد هم لذت بخش خواهد بود، هرچند احتمالِ شکستِ او هم هست. و خوشمزه تر اینجاست که تصور کنیم امی مک‌گراث (Amy McGrath) بتواند میچ مکانل (Mitch McConnell) را در کنتاکی ضربه فنی کند.

درباره ی این رقابت ها دو نکته وجود دارد: هگار و مک‌گراث هردو کهنه‌سرباز بوده اند: هگار در نیروی هواییِ آمریکا در افغانستان خدمت می کرده و مک‌گراث هم در نیروی تفنگدارانِ دریایی مأموریت انجام می داده. هرچه می گذرد بیشتر شاهدِ زنانی هستیم که دارای سابقه ی حضور در نیروهای مسلح بوده اند؛ چیزی که همیشه در بیوگرافیِ مردان یک مزیتِ بسیار بزرگ محسوب می شده است، چیزی در حدِ ریاستِ پارلمانهای ایالتی.

زنانی که امسال از حزبِ دموکرات نامزد می شوند اغلب یک مزیتِ بزرگ دارند و آن تواناییِ بسیج کردنِ دیگران علیهِ یک رئیس جمهورِ نامحبوب است. جمهوریخواهانِ میانه‌رو عمدتاً هنوز از این مسأله طفره می روند: در ایالتِ مین، کالینز هنوز به طرفدارانِ خود نگفته است که آیا در انتخاباتِ ریاست جمهوری به ترامپ رأی خواهد داد یا خیر.

شاید در آینده ای نه چندان دور یک زن را در کاخِ سفید نظاره گر باشیم و از ترامپ بابتِ اینکه در این چهار سالِ سیاهِ ریاستِ خود ما را زودتر به این هدف رساند تشکر کنیم.

متحدان‌مان

ترامپ دنیا را تاریک تر از قبل کرده است

 

نویسنده: توماس ال فریدمن (Thomas L. Friedman)

تاریخ گزارش: ۲۰ اکتبر ۲۰۲۰

 

آمریکا روزِ سه شنبه به پای صندوقهای رأی می رود: ثبات و کیفیتِ نهادهای اجراییِ ما، متحدان‌مان، نحوه ی برخوردِ ما با یکدیگر، التزامِ ما به اصولِ علمی، و شخصیتی که از رهبرانمان انتظار داریم، همه و همه را صندوقهای رأی تعیین می کند.

خبرِ خوب اینکه ما چهار سال زیرِ ریاست جمهوریِ ترامپ دوام آوردیم و اکثرِ ارزشهای بنیادیِ ما همچنان پابرجاست. مطمئناً خسارتهای این چهار سال عمیق بوده است، اما به عقیده ی من، این سرطان هنوز به استخوانها و اندامِ حیاتیِ کشورِ ما گسترش نیافته است و صدماتِ آن هنوز جبران‌پذیر است.

خبرِ بد هم اینکه اگر ما مجبور باشیم چهار سالِ دیگر هم با دونالد ترامپ سر کنیم، کشورمان دیگر آن آمریکایی نخواهد بود که با آن بزرگ شدیم و ازشها، هنجارها و سنتهای دیرینِ ما زیرِ سؤال خواهد رفت.

چهار سالِ دیگر ماندن با رئیس جمهوری بی‌شرم و حیا، که حزبی بی‌بته از آن حمایت می کند و یک شبکه ی تلویزیونیِ فاقدِ صداقت او را گنده، نتیجه ای جز سرایتِ این سرطان به مغزِ استخوان و بنیانهای اساسیِ آمریکا نخواهد داشت.

 

در آن صورت، ما به کجا خواهیم رفت؟ می توانیم با بهانه های مختلف دوباره به آتش بزنیم و فردِ زبان‌باز و عوام‌فریب و کاسبی مثلِ ترامپ را انتخاب کنیم. این اتفاق در طولِ تاریخ در بسیاری از کشورها افتاده است. اما اگر ما مجدداً او را انتخاب کنیم، با علم به اینکه او چه آدمِ هنجارشکن و تفرقه‌افکن و فاسد و دروغگویی است،‌ دیگر دنیا چهار سالِ گذشته را به چشمِ سهو نخواهد نگریست، بلکه آن را شاهدی خواهد دانست بر اینکه ما عوض شده ایم.

دنیا دیگر به آمریکا متفاوت نمی‌نگرد، بلکه به آمریکایی ها متفاوت خواهد نگریست. و حق هم دارد.

انتخابِ مجددِ ترامپ معنایش این است که تعدادِ قابلِ توجهی از مردمِ آمریکا برای ارزشها و هنجارهایی که به قانونِ اساسیِ ما معنا بخشیده، ارزشی قائل نیستند، به استقلال و کاربلدیِ دولتمردان اهمیتی نمی دهند، برای دانشمندان احترام قائل نیستند، رغبتی به اتحادِ ملی ندارند، برایشان اهمیتی ندارد که رئیس جمهورشان ۲۰ هزار دروغ بگوید، و خلاصه، به آنچه آمریکا را بزرگ و از دیگر قدرتهای بزرگِ طولِ تاریخ متمایز ساخته اهمیتی نمی دهند.

اگر این اتفاق بیفتد، خسرانهایی که آمریکا در این چهار سال دید ماندگار خواهد شد و تمامِ دنیا از آن متأثر خواهد گشت. کشورهای دیگر لذت می برند از اینکه آمریکا و ساده لوحیِ مردمِ آن را تمسخر کنند و این دیدگاهِ احمقانه ی ما را دست بیندازند که هر مشکلی راه حلی دارد و آینده می تواند گذشته را چال کند (و این همیشه گذشته نیست که آینده را چال می کند)، حال آنکه فی الحال، در خفا، اغلب به مثبت‌اندیشیِ‌آمریکایی ها حسادت می ورزند.

آگر آمریکا تاریک شود؛ اگر پیامِ مجسمه ی آزادی مبنی بر «خستگی، فقر و ترست را به من بده و نفسِ راحتی بکش»، تبدیل شود به «گورت را از اینجا گم کن»؛ اگر آمریکا نیز مانندِ چین و روسیه در حدِ بازیگری که چاره ای جز تعامل با آن نیست تنزل یابد؛ اگر خارجی ها از این باور روی برتابند که پشتِ دریا شهری است که حقیقت هنوز در گزارشهای خبری اش مقدس است و عدالت هنوز در اکثرِ دادگاههای آن حکمفرما، آنگاه تمامِ دنیا تاریکتر خواهد شد. آنهایی که از ما الهام می گیرند، دیگر برای نقدِ حکومتهای خود هیچ معیارِ همه‌پذیری ندارند که به آن استناد کنند.

رهبرانِ دیکتاتور در سراسرِ دنیا (از ترکیه و چین و روسیه گرفته تا لهستان و مجارستان و فیلیپین و عربستانِ سعودی و برزیل و جاهای دیگر) از قبل این را حس کرده اند. آنان در این سالها به لطفِ ترامپ جسورتر شده اند و می دانند که برای ترور، قتل، بازداشت، شکنجه و سانسورِ هرآنکس که بخواهند دستشان بازتر شده است و مادامی که مجیزِ ترامپ را بگویند و سلاحهای ما را بخرند، از جانبِ آمریکا ملامت نمی شوند.

من از نادرِ موسوی زاده، یکی از مسئولانِ بلندپایه ی سابقِ سازمانِ ملل که اکنون در مرکزِ مشاوره ی Macro Advisory Partners فعالیت دارد پرسیدم به نظرِ او در این انتخابات چه چیزی در خطر است؟ او گفت: «این احساس که از زمانِ فرانکلین روزولت تا کنون، با وجودِ همه ی عیب و نقصها، آمریکا کشوری بوده که به دنبالِ آینده ای بهتر بوده، نه فقط برای خود، بلکه برای کلِ مردمِ دنیا.»

وی افزود: شاید این حرفها نخ‌نما شده باشد، اما «چیزی است که حقیقتاً در تاریخ بی نظیر است. هیچ قدرتِ بزرگِ دیگری در تاریخ اینگونه رفتار نکرده است. و این مزیتی نامحسوس و بس ارزشمند در اختیارِ آمریکا قرار داده است: مزیتِ حسنِ ظن. مردمِ دنیا دوست دارند به آمریکا فرصتی دوباره و سه باره و چهارباره بدهند چون باور دارند که برخلافِ دیگر قدرتهای دنیا که آمده اند تا با جانِ آنها بازی کنند، هدفِ ما متفاوت است.»

البته آمریکا گاه با دیگر کشورها و مردم رفتارهایی ظالمانه، به شدت منفعت‌طلبانه، نسنجیده و زیانبار هم داشته است. جنگِ ویتنام، کودتا در ایران (۲۸ مرداد) و شیلی، زندانِ ابوغریب، جداسازیِ کودکان از والدین‌شان در مرزهای جنوبیِ آمریکا، همه و همه اتفاقاتی واقعی هستند. اما اینها هنوز هم استنثنا محسوب می شود، نه قاعده. و دقیقاً به همین دلیل است که علاوه بر مردمِ خودِ آمریکا، مردمِ سراسرِ دنیا نیز اینقدر از این وقایع به خشم می آیند، در حالی که در برابرِ بدرفتاری های روسیه و چین بی‌اعتنا هستند. چرا که می دانند که در طولِ تاریخ، لااقل هدفِ آمریکا غالباً تشویقِ کشورهای دیگر بوده، نه تهدیدِ آنها؛ انتقال بوده نه استثمار؛ تعامل بوده نه تسلط؛ و تقویتِ قوانین و قواعدِ جهانی بوده نه نقضِ آنها و دنبال کردنِ صرفِ منافعِ شخصیِ خود. اینها را موسوی زاده می گوید.

«کافی است ترامپ چهار سالِ دیگر روی کار بماند تا هیچ کس دیگر به ما حسنِ ظن نداشته باشد. این سرخوردگی جایگاه و تأثیرِ‌ ما را متزلزل می کند و فقط وقتی متوجهِ خسرانهای خود خواهیم شد که الی الأبد در دنیا همانندِ روسیه یا چین با ما برخورد شود.»

آیا ترامپ کارِ ناشایست یا نابایستی انجام داده؟ خیر. او تجدیدِ نظری عالی در روابطِ تجاریِ آمریکا با چین انجام داده است. در خاورمیانه ضدِ حمله ی خوبی به ایران کرد. و این پیامِ ضروری را، هرچند گستاخانه، مخابره کرد که این کشور خانه ی خاله نیست که هروقت دوست داشتید به آن بیایید؛ حداقل باید قبلش در بزنید.

اما این ابتکار عمل ها هیچگاه آنقدری که ترامپ وانمود می کرد تأثیرگذار نبودند. چرا؟ چون او به تنهایی آنها را انجام می داد، بدونِ حمایتِ متحدانش در خارج یا پشتیبانیِ احزاب در داخل. ما می توانستیم با مشارکتِ متحدانمان تأثیرِ به مراتب بیشتر و ماندگارتری بر چین و ایران بگذاریم؛ می توانستیم با میانه‌رویِ ترامپ در زمینه ی مهاجرت، قراردادی عالی ببندیم. اما او نخواست.

از این می ترسم که ناتوانیِ آمریکایی ها در تشریکِ مساعی (که پیش از ترامپ و همه‌گیریِ کرونا هم وجود داشته، اما به واسطه ی این دو تشدید شده است) منجر به خسرانِ دیگری شده باشد. خسرانِ اعتماد به سیستمهای دموکمراتیک به طورِ کلی، و فقدانِ ضدیت با دیکتاتوریِ چین به طورِ ویژه.

سرمایه‌گذارِ سرشناس،‌ رای دالیو (Ray Dalio)، هفته ی پیش در فایننشال تایمز نوشته بود: این یکسالی که کرونا آمده، «اقتصادِ چین تقریباً ۵ درصد رشد داشته، بدونِ اینکه بدهی به بار آورده باشد، حال آنکه همه ی اقتصادهای بزرگِ دنیا مقروض یا منقبض شده اند. تولیدِ چین بیش از مصرفِ اوست و بینِ پرداخت و مازاد تعادل برقرار کرده است، برخلافِ آمریکا و خیلی از کشورهای غربی. حتی پرفروشترین ماشینِ مدلِ ۳ شرکتِ تسلا نیز ممکن است به زودی صفر تا صدش در چین ساخته شود.»

اگر ریاست جمهوریِ‌ ترامپ بعدها نه یادآورِ عظمت‌بخشی به آمریکا، بلکه یادآورِ جهشِ عظیمِ چین به جایگاهِ سابقِ آمریکا بود، تعجب نکنید.

متحدان‌مان

 

نویسنده: مارین داود (Maureen Dowd)

تاریخ گزارش: ۲۰ اکتبر ۲۰۲۰

 

زمانی که من نوجوانی بیش نبودم، برادرم مایکل مرا به انستیتو فیلمِ آمریکا (American Film Institute)‌ می برد تا فیلمهای قدیمی ببینیم؛ فیلمهایی مثلِ «یک آمریکایی در پاریس»، «شِین»، «مستر اسمیت به واشینگتن می رود» و «کازابلانکا».

این فیلمها تصورِ من از آمریکا را شکل دادند. ما جین کلی (Gene Kelly) بودیم، رقاصی سرزنده که می توانست بهتر از فرانسوی ها برقصد و عشق‌بازی کند. ما شِین (Shane) بودیم،‌ هفت‌تیرکشی کم‌حرف که جز در هنگامِ ناچاری از اسلحه ی خود استفاده نمی کرد. ما جیمی استوارت (Jimmy Stewart) بودیم، سناتوری کمال‌گرا که با قدرتهای فاسد در حکومتِ ما مبارزه می کرد. ما هامفری بوگارت (Humphrey Bogart) بودیم، کسی که وانمود می کرد فردی خودخواه است اما در واقع یک میهن‌پرستِ‌ دوآتشه بود. در دوتا از آن فیلمها هم شاهدِ بازیِ شگفت‌انگیزِ جین آرتور (Jean Arthur) بودم که نشان می داد یک زن تا چه حد می تواند قوی و جسور باشد.

راهبه ها سوژه ای شدند برای فیلمهای جدیدی نظیرِ «زنبق‌های مزرعه»، و به من القا کردند که ما سیدنی پوآتیه (Sidney Poitier) هستیم، آدمِ همه‌فن‌حریفی که به راهبه های مهاجر در صحرای آریزونا کمک کرد تا صومعه ی رؤیاییِ خود را بسازند.

ما آدم‌برنده ها بودیم، آدم‌خوب‌ها بودیم. شور و نشاط و افاده داشتیم و حسِ امکاناتِ نامحدود.

خدا می داند که آمریکا بی‌نقص نبود. من اینجا و در قلبِ مردسالاریِ سفیدپوستان بزرگ شدم، جایی که آبلیسکِ یادبودِ واشنگتن نمادِ برجسته ی آن بود.

اما هدفِ ما این بود که جسورانه به سوی یک اجتماعِ بی نقص گام برداریم. من به آن همه خودستایی ایمان داشتم: ما جواهر و الماس بودیم، ستاره ای تابان بودیم که بر تارَکِ آسمانِ دنیا می درخشیدیم. من در خانواده ای بزرگ شده بودم که لباسِ فرم (فرمِ پلیس و نیروهای مسلح) می پوشیدند، و به آن افتخار می کردم.

صبحِ فردای تحلیفِ اوباما، به بنای یادبودِ لینکلن سری زدم. شاید احمقانه به نظر بیاید. اما بعد از ازسرگذراندنِ تجربه ی ۶۸ ترور و شورش، واترگیت، و جنگهای ویتنام و عراق، قصد داشتم به شکرانه ی اینکه امکاناتِ نامحدودِ ما بازگشته و می توانیم دوباره در دنیا سربلند و باذکاوت و محترم باشیم شادمانی کنم.

پیشِ خود تصور می کردم دارم با هواپیمای مطبوعاتیِ باراک اوباما، رئیس جمهورِ تازه ی کشورمان، به فرانسه سفر می کنم و او را تماشا می کنم که با آن عینکِ آفتابیِ شیکش خرامان خرامان از پله ها پایین می آید و به فرانسوی ها که به حق به حماقت و فریبکاریِ ما در عراق ریشخند می زنند ثابت می کند که هنوز می توانیم جین کِلی باشیم؛ بهتر از فرانسوی ها.

اغلب با خود فکر می کنم آن روزها چقدر زود گذشت. انگار همین دیروز بود که در بنای یابودِ لینکلن جشنِ کوچکی برای خودم به پا کرده بودم و حالا، ما مانده ایم و موجی از ناامیدی و دلهره از اینکه مبادا رئیس جمهورِ فعلی (ترامپ) با همدستیِ دیوانِ عالی و میچ مکانل انتخابات را از ما بدزدد.

عجیبتر از همه اینکه در سالِ ۲۰۱۵ دونالد ترامپ کسی بود که مدام با خود کلنجار می رفت که آیا در سریِ سومِ فیلمِ «شارکنادو» به نامِ Oh Hell No نقشِ رئیس جمهور را ایفا کند یا اینکه در عالمِ واقع برای ریاست جمهوری نامزد شود؟

چگونه از آبراهام لینکلن به انصراف از «شارکنادو» رسیدیم؟

این تنها تقصیرِ ترامپ نیست، ترامپ همچون بچه‌ی رزماری، محصولِ طبیعیِ روندِ ویرانگری است که طیِ دهها سال در این کشور شکل گرفته است.

به چشمم جمهوریخواهانِ بسیاری را دیده ام که برای جذبِ نژادپرستان، عقایدِ متعصبانه ی خویش را ترویج می کنند، ترس در دلِ مردمِ‌ آمریکا می اندازند و کاخِ سفید را هم تصاحب می کنند. اما درخصوصِ ترامپ این امر چشمگیرتر است، زیرا او واسطه ها را حذف کرده است و دیگر کار را به سردسته های اوباش نمی سپارد.

در سالهای اخیر، در مسیرِ رسیدن به قدرت،‌ تصویر و تصور جای ماده و نتیجه را گرفته است. اما ترامپ، به مددِ  تکنولوژی‌های بی‌روح و ددمنشی که با استفاده از این شیوه مدام ایجادِ کشمکش و توطئه می کنند، بی وقفه در تلاش است تا  تواناییِ ما در تشخیصِ درست از نادرست را مخدوش سازد.

حقیقت تجزیه شده است.

رسانه های جمعی و ستاره های تلویزیونی دست در دستِ یکدیگر، سبعیت و اخبارِ جعلی را به عناصرِ اصلیِ گفتمانِ جامعه ی ما تبدیل کرده اند. چه کسی فکرش را می کرد زمانی یک رئیس جمهور بتواند کاندیدایی از حزبِ دیگر که زمانی معاون اولِ رئیس جمهورِ آمریکا و یک سناتورِ موردِ احترام و پیشگامِ زنان بوده را «هیولا» خطاب کند؟

این غبارِ فریب با کویدِ ۱۹ به اوجِ خود رسید، آنجا که ترامپ ماسک را سیاسی کرد و با فرماندارانِ دموکرات و نیز مسئولانِ سلامتِ دولتِ خویش به دشمنی برخاست.

جیک تاپر (Jake Tapper) می گوید: «ترامپ حقیقت و اخلاق را به مفاهیمی حزبی بدل کرده است. تا جایی که خبرنگارانی که به هر دو حزب بدبین‌اند، به علاوه ی جمهوریخواهانی نظیرِ میت رامنی و جف فلیک که اهلِ تملّق نیستند، به همراهِ ۳۵ درصد از مردمِ کشور به جنبشِ آنتیفا پیوستند، در حالی که بقیه ی قانون‌گذارانِ جمهوریخواه خود را به خواب زدند و دست روی دست گذاشتند.»

تاریخ‌دانی به اسمِ والتر ایزاکسون (Walter Isaacson) چنین می گوید: «آنچه ما از دست دادیم حسِ یک‌دست بودن و یک‌‌ملت بودن است. دونالد ترامپ اولین رئیس جمهور در تاریخِ کشورِ ماست که بیش از آنکه به دنبالِ وحدت‌آفرینی باشد، در پیِ تفرقه‌انگیزی بوده است. با رفتنِ او این زخم التیام می یابد، اما جای آن باقی خواهد ماند.»

من به واسطه ی خانواده ام می دانم که تمامِ حامیانِ ترامپ عضوِ فرقه های افراطی یا نژادپرست نیستند. لیکن ما زبانِ هم را سخت متوجه می شویم. آنها ضدِ سقطِ جنین و ضدِ نظارت هستند و به آن قوه ی قضاییه ی محافظه کاری که می خواستند رسیده اند. آنان ترامپ را مردی می بینند که به وعده های خود پایبند بوده است، و البته حسِ شوخ‌طبعی هم دارد.

اما لیبرالها اینگونه می اندیشند که خویشتنِ خویش را از دست داده اند و ضمناً ترامپ ابداً شوخی ندارد، و خیلی سخت است که دائماً توهین و تحقیر بشنوند.

هرچند مراسمِ شامِ مطبوعاتیِ کاخِ سفید (White House Correspondents’ Dinner) حتی پیش از آنکه ترامپ فاتحه ی آن را بخواند هم چیزِ ناموجهی بوده است، اما من از سخنرانی های شوخی‌آمیزِ رئیس جمهوران چیزهای زیادی یاد گرفته ام.

من علاقه ی خاصی به نگارشِ مقاله درباره ی جنبه های غیرعادیِ قدرت در کاخِ سفید دارم. مسئولِ امنیتِ ملیِ تحتِ فرمانِ جرج بوشِ پدر که به دلیلِ تواناییِ دویدنش روی قالیِ دفترِ ریاست جمهوری به the Ferret یعنی راسو معروف بود و هرجا عکسی از رئیس جمهور می گرفتند سروکله ی او هم در عکس پیدا بود، یکی از این نمونه هاست.

کارول لی (Carol Lee) مقاله ی شیرینی در وال استریت جورنال نوشته است درباره ی روباهِ قرمزِ کوچکی که دوروبرِ ستونهای بیرونِ دفترِ ریاست جمهوریِ باراک اوباما می خرامید، چیزی که خودِ اوباما هم در کتابِ خاطراتِ جدیدِ خود به آن اشاره کرده است. درباره ی ترامپ و اطرافیانش اما می بینیم که خبرنگاران اینگونه گزارشهای بامزه و جذاب را نمی نویسند. چون رفتارِ این رئیس جمهور آنقدر دافع و حتی ترسناک است که کسی جرأتِ اینگونه خوشمزگی ها را به خود نمی دهد.

برای اطمینانِ بیشتر، با جان میچام (Jon Meacham)، تاریخ‌شناسِ دوره های ریاست جمهوری نیز به گفتگو نشستم؛ کسی که در سالِ ۲۰۱۶ گفته بود: «به نظر می رسد که ترامپ آزمایشگاهِ علم را تعطیل کرده و حقیقتِ‌ عریانِ آگاهی در آمریکا را نمایان ساخته است.»

او با من درباره ی ناهارِ مفصلِ پیتزا و نگرونی[۱]ئی صحبت کرد که در سالهای نخستینِ ریاست جمهوریِ کلینتون با رئیسِ‌ قدیمی اش، چارلی پیترز،‌ سردبیرِ لیبرال و مشهورِ ماهنامه ی واشینگتن پست ترتیب داده بود.

ماچام می گوید: «چارلی پیترز صداقتِ عقلانی را اینگونه تعریف می کرد: تواناییِ گفتنِ چیزهای خوب درباره ی آدمهای بد و چیزهای بد درباره ی آدمهای خوب، و به عبارتِ دیگر، آنها را همانطور که می بینیم توصیف کردن.» و می افزاید: «ترامپ این را نابود کرد، و یکی از ترمیمها و التیامهایی که ما نیاز داریم این است که خود را به این نوع سیاستِ عقلانی دوباره نزدیک کنیم. حزبِ جمهوریخواه تصمیم گرفته تا عقلانیت و توجه به واقعیات و شواهد را بالکل کنار بگذارد و جنگی حزبی و بعضاً فرقه ای را در پیش بگیرد که در هیچ یک از رؤسای جمهورِ سابق، از فرانک روزولت گرفته تا اوباما سابقه نداشته است. ریاست جمهوریِ بایدن آمریکا را بهشتِ گل و بلبل نمی کند، اما می تواند (در بهترین حالت) آن را مجدداً اندکی به عقلانیت نزدیک کند.»

همانطور که بعد از حکمِ مضحکِ Bush v. Gore دیگر برایم سخت بوده که به دادگاهِ عالی اعتماد کنم، حالا هم دیگر برایم سخت است که به این افعی های داخلِ کاخِ سفید اعتماد کنم. نه اینکه قبلاً خبری از رسوایی های جنسی و کلاهبرداری های خانوادگی نبوده، اما بی اخلاقی های فراگیرِ این دولت (جدا کردنِ کودکان از والدینشان و نگه داشتنِ آنها در قفس، دروغهای بی پایان، ریختنِ پولهای دولتی در جیبِ خانواده ی ترامپ، حضورِ افرادی مثلِ اوماروسا مانیگولت نیومن (Omarosa Manigault Newman) و استیون میلر (Stephen Miller) در دولت) و چشمِ خود را بر روی همه ی اینها بستنِ جمهوریخواهان، دیگر نمی گذارد همان دیدِ گذشته را به کاخِ سفید داشته باشیم.

مایکل بشلاس (Michael Beschloss)، تاریخ‌دانِ ادوارِ ریاست جمهوری، می گوید: «متأسفانه آنچه ریاست جمهوریِ ترامپ ثابت کرده این است که یک شخصِ تشنه ی قدرت و مخالف با دموکراسی تا کجا می تواند در سیستمِ ما راه پیدا کند. جمله ی «آزادی به قیمتِ مراقبتِ دائمی به دست می آید» از جفرسون، هیچگاه به اندازه ی الآن طنین‌افکن نبوده است. ما باید به گذشته، به روزگارِ تأسیسِ آمریکا برگردیم و از حکومتِ خود بخواهیم تا به بهترین شکلِ ممکن از کشور مراقبت کند. افسوس که این روزها مردم این جمله را با نیش‌خندی تلخ به زبان می آورند. در حالی که بنیانگذارانِ نخستینِ ما آن را با نیش‌خند نمی گفتند، بلکه در لحنشان امید موج می زد. ما نیز باید چنین باشیم.»

حتی اگر جو بایدن برنده ی انتخابات شود، احیای آنچه از دست رفته آسان نخواهد بود.

خوشبختانه، نسلِ جوان شکیباتر، آزاداندیش‌تر و به عدالت پایبندتر است. گرفتنِ تریبون از ترامپ، طنینِ دروغها و گستاخی های ترامپ را ضعیفتر می کند. همزمان، بسیار محتمل است که او با از دست دادنِ مصونیتِ ریاست‌جمهوری اش، در تحقیقاتِ قضایی کلاهبردار و مجرم شناخته شود.

لئون پانیتا (Leon Panetta)، وزیرِ دفاعِ سابقِ اوباما می گوید: «کارهای خیلی زیادی باید انجام گیرد، نه فقط به دستِ بایدن، بلکه به دستِ همه ی ما، تا مگر کشورِ خود را دوباره اصلاح کنیم. تنها رکنِ دموکراسیِ آمریکا که درباره ی آن ذره ای تردید ندارم وجودِ حسِ اعتماد در مردمِ آمریکاست. سه شنبه ی پیشِ رو خیلی چیزها را درباره ی بودن یا نبودنِ این حس مشخص خواهد کرد.»

او زیرِ لب می غرّد: «لعنتی، فقط امیدوارم دوباره آن اشتباه را تکرار نکنیم.»

و شاید هم کردیم.

قدرتِ تجدیدِ نظر

از چهار سال ریاستِ ترامپ چه درسی گرفتیم؟

 

نویسنده: راس داوتات (Ross Douthat)

تاریخ گزارش: ۳۰ اکتبر ۲۰۲۰

 

کلمه ی «مکاشفه» در لغت به معنای کنار رفتنِ پرده ی حجاب و آشکار شدنِ حقایق است. انتخاباتِ ۲۰۱۶ و غلبه ی غیرمنتظره ی ترامپ بر هر دو حزب، به معنای واقعیِ کلمه یک نوع «مکاشفه» است؛ چرا که لحظه ای است که همه ی حقایقِ ناخوشایندی که درباره ی زندگیِ آمریکایی وجود داشت ناگهان از پرده برون می افتد، واقعیاتِ نهانِ کشورِ ما و جامعه ی ما به ناگاه رو می شود، و قصورِ هر دو حزب و سایرِ جناحها عریان می گردد.

پس وقتی ما قرار است درباره ی آنچه در چهار سالِ دولتِ ترامپ از دست داده ایم سخن بگوییم، شایسته است از فرصتهای از دست رفته شروع کنیم تا حقایقی که در سالِ ۲۰۱۶ برملا شد را مدِ نظر قرار داده باشیم. این قصورها کلّی نیستند؛ تا کنون درباره ی پیامهای انتخاباتِ اخیر تأملاتی انجام شده است و تلاشهایی برای ریشه‌یابی و درمانِ بیماریِ «رأی دادن به ترامپ» صورت گرفته است. اما اکثراً خود را از هرگونه تأمل و مکاشفه ای کنار کشیده اند (چه رسد به اینکه بخواهند متعاقباً آیینِ جدیدی برگزینند) و به کنجِ دنجِ پیش‌فرضها و قبایلِ خود خزیده اند.

مکاشفاتِ سالِ ۲۰۱۶ برای راستگراها سه لایه دارد: لاف و گزافهای ترامپ در انتخابات کاشف از این است که مجموعه ی رسانه و سرگرمیِ جناحِ راست که مکملِ برنامه های سیاسیِ محافظه کاران پنداشته می شود، چطور جنبشِ محافظه کاری را در خود بلعیده است. نژادپرستی ها و نژادستیزی های او کاشف از این است که سیاستِ سفیدپوستانه بیش از آنچه که روشنفکرانِ محافظه‌کار حاضر به اذعان بوده اند در میانِ راستگراها مقبولیت و کشش داشته است. و گُل کردنِ ادعاهای «اول آمریکا»ی او درباره ی اقتصاد و سیاستِ خارجی حاکی از شکافِ عمیقی است میانِ احساساتِ واقعیِ رأی دهندگانِ جمهوریخواه و جنگ‌طلبی و باور به محدودیتِ دولت که در محافظه کاریِ ریگانی متداول است.

برای میانه‌روها، مکاشفاتِ سالِ ۲۰۱۶ پرده از اشتباهاتِ سیاسی‌ئی بر می دارد که عمدتاً تا پیش از روی کار آمدنِ ترامپ پنهان بودند؛ مهمترینِ آنها دیدگاهی است که میانه رو های راست و چپ پس از جنگِ سرد نسبت به تجارتِ آزاد یا مهاجرتِ افرادِ کم‌مهارت یا اتحاد با چین پیدا کردند و درعینِ حال، از دستیابی به اهدافِ ژئوپولتیکِ خود عاجز بودند و  آمریکا را از اقلیتهایی که در دلِ خود داشت تهی کردند و خلأی مرگبار و عوامفریبانه در محیطهای شغلی و کلیساها و خانواده ها ایجاد کردند.

برای چپگراها، این مکاشفات پرده از این برمی دارد که پیروزی های ائتلافِ دموکراتها و غلبه ی سوسیال لیبرالیسم بر محافظه کاریِ فرهنگی چگونه منجر به تشکیلِ حزبی شد که دیگر با بخشِ زیادی از رأی دهندگانِ سفیدپوستِ قشرِ کارگر ارتباطی نداشت. گرایشِ دموکراتها به چپ در دهه ی ۲۰۱۰روندِ استحاله ی آنها به حزبی برای طبقاتِ حرفه ای را تسریع کرد و آنان را به لحاظِ فرهنگی از بخشِ زیادی از رأی دهندگانِ یقه آبی که ادعای نمایندگیِ آنان را داشتند جدا نمود.

با این تفاصیل،‌ راستها و چپها و میانه‌روها چه واکنشی به این مکاشفات نشان دادند؟ بعضاً آنها را دریافت کردند و پذیرفتند، اما اکثراً آنها را انکار نمودند.

در بینِ راست‌گراها این انکار به شکلِ تلاشی هماهنگ برای ندیده گرفتنِ توئیت های ترامپ، پنبه در گوش کردن دربرابرِ لفاظی های سمّیِ او و هدایتِ دولتِ او به سمتِ همان باورهای مبتذلی بروز پیدا کرد که او در تبلیغاتِ خویش خود را از آن مبرّا می دانستند. برخی از شخصیتها تلاش داشتند مایه و پایه ای برای ترامپیسم قائل شوند (مانند جاش هاولی) یا دنائتِ اخلاقیِ آن را حاشا کنند (مانند میت رامنی). جمهوریخواهانِ زیادی هم وجود داشتند که چنان رفتار می کردند که انگار مایک پنس رئیس جمهور است و به زیاده‌روی های ترامپ با بی‌اعتناییِ علنی و اظهارِ تأسفِ غیرعلنی واکنش نشان می دادند، گویی رسالتِ آنان این است که همیشه مثلِ یک جمهوریخواه رفتار کنند و مالیاتهای پردرآمدها را کاهش دهند و وانمود کنند که هزینه ها را کاهش داده اند.

در طیفِ میانه‌رو، هرگاه به طورِ جدی خواسته اند در اشتباهاتِ عصرِ نئولیبرال تأمل کنند، بزک کردن های لیبرالیسم مانع از این کار شده است و نوعی خودرأییِ روزافزون به اندیشمندان ‌و مقاماتِ سابق این امکان را داده است تا ژستِ رهبرانِ مقاومت را به خود بگیرند و در سایه ی بلوایی به سبکِ دهه ی ۱۹۳۰، مدام اظهارِ فضل کنند. جریانِ اصلیِ میانه‌روی در عصرِ ترامپ اراده ی قاطعی برای تجدیدِ نظر در اشتباهاتِ رهبرانِ این جریان نداشته است؛ بلکه دیوانه‌وار و با نگاهی بیگانه‌ستیز، همه چیز را گره زده بود به بازرسی های مربوط به روسیه و این امر سبب شد تا تخلفاتِ ترامپ و اطرافیانش توطئه ای عظیم از جانبِ روسیه معرفی شود، و باروتِ یک جنگِ سردِ جدید را فراهم کند.

و بالاخره، در طیفِ چپ تلاشهایی به رهبریِ برنی سندرز صورت گرفت تا چپی ها را در برابرِ جذابیتی که پوپولیسمِ جناحِ راست داشت پاسخگو سازد. اما جذبه ی فرهنگیِ چپها قوی تر بود و سندرز را از پیامِ «اول اقتصاد»ِ او و منفی‌نگری اش نسبت به سیاستِ‌ هویتی دور کرد و به سوی نوعی سوسیالیسمِ ضعیف سوق داد که نه برای قشرِ سفیدپوستانِ کارگر جذابیت داشت و نه برای رأی دهندگانِ سیاهپوستی که در نهایت جو بایدن را نماینده ی حزبِ دموکرات می دانستند. با شکستِ سندرز،‌ جناحِ چپ با قاطعیت به سمتِ فرصتهای آسانتری پیش رفت تا قدرتِ خود را در نهادها و بوروکراسی ها اعمال کند، به طوری که سیاستِ طبقاتی در اولویتِ دوم قرار می گرفت.

البته همه ی این فرصتهای ازدست‌رفته که در اینجا آوردم تا حدِ زیادی مرهونِ مدیریت و ریاست‌جمهوریِ شخصِ ترامپ هستند. اگر او آنطور که در انتخابات تبلیغ می کرد سیاست‌رانی می کرد،‌یا تلاش می کرد تا به جای اجرای سیاستِ داخلیِ پال رایان در این چهار سال،‌ قراردادهای زیرساختی با سناتورهای ایالتهای صورتی ببندد،‌ چه بسا سیاستِ خود را بر هر دو حزب تحمیل می کرد. اگر او در لفاظی های خود کمتر مافیاگونه عمل می کرد و در قراردادهای منفعت طلبانه اش کمتر جسارت به خرج می داد، میانه‌روها مجبور می شدند از ژستِ مقاومتِ خود فاصله بگیرند و موضعی سازنده‌تر به خود بگیرند.

به همین ترتیب، هنگامی که همه‌گیریِ کرونا و بحرانِ اقتصادی و اعتراضاتِ برآمده از قتلِ جرج فلوید رخ داد، او این فرصت را داشت تا از دو مفهومِ قدرتمند که در پیِ پیروزیِ مقدماتیِ او در جناحِ راست پدید آمد استفاده کند: یکی لیبرترینیسمِ مبتنی بر ظرفیتهای ایالتها و دیگری محافظه‌کاریِ مبتنی بر خیرِ عمومی، که وجهِ مشترکشان این است که بر اهمیتِ نهادهای تأثیرگذار و وحدتِ اجتماعی-اقتصادی تأکید کرده و با محافظه‌کاریِ مبتنی بر محدودیتِ دولت و شکلِ منحطِ آن، یعنی فردگراییِ ضدِ دولتی مقابله می کنند.

اما چه جای تعجب؛ ترامپ دقیقاً همان شکلِ منحط را به خود گرفت. مدیریتِ او در همه‌گیریِ کرونا مصداقی است از آن چیزی که شاید بتوان نامش را «لیبرترینیسمِ مبتنی بر بی‌ظرفیتیِ ایالتها» گذشت؛ واکنشِ او به اعتراضاتِ نژادی عمداً دوقطبی‌ساز بود، نه وحدت‌آفرین (و حتی در دوقطبی‌ کردن هم موفق نبود، چرا که اکثریت را به سمتِ مخالف سوق داد)؛ و تلاشهای اولیه ی او برای سرباز زدن از هزینه کردن در بحرانِ کرونا مسیرِ بی‌تفاوتی و انحرافِ اذهان را هموار کرد.

روی هم رفته می توان گفت که ترامپ رؤیای (یا از منظرِ لیبرالها، کابوسِ) دولتِ پوپولیست را محقق کرد اما هیچگاه نفهمید چگونه آن را به واقعیتِ سیاسی یا سیاست‌گذاری تبدیل کند و در نتیجه، سایرِ جناحها توانستند در حبابهای ایدئولوژیک و خیالاتِ خویش‌برترپندارانه ی خویش بمانند. و حالا که واقعیت انتقامِ خود را از ناکارآمدیِ ترامپ گرفته، کلِ این تجربه ی سخت منجر به این شده تا به فکرِ یک بازگشتِ ساده بیفتیم: بازگشت به پیش از سالِ ۲۰۱۴ و به قولِ برونو ماکائیس (Bruno Maçães) نویسنده و دیپلماتِ پرتغالی، یک جور کلیدِ‌ قطعِ اضطراریِ دورانِ پرمخاطره ی ترامپ که در شرایطِ کنونی بسیار کارآمد و مؤثر به نظر می آید.

یکی از دلایلی که احتمالاً بایدن جای ترامپ را در کاخِ سفید بگیرد هم همین است؛ چرا که او یک تجسّمِ پیر از دورانِ پیش از ترامپ است، گرچه حزبِ ترامپ هم خود را آماده ی بازگشت به مواضعِ سالِ ۲۰۱۴ خود کرده است.

بعد از این همه خطا و اشتباه، بازگشت به گذشته بهتر از هیچ است. اما حقیقت این است که هنوز هم خیلی از اشخاص، اعم از دموکرات و جمهوریخواه، که آماده اند تا به مواضعِ پیشینِ خود در شطرنجِ سیاست بازگردند، همانندِ بازگشتِ بوربونها به سلطنتِ فرانسه پس از شکستِ ناپلئون عمل می کنند. در این چهار سال نه چیزی یاد گرفته اند و نه چیزی را فراموش کرده. در این چهار سال چه چیزی را از دست دادیم؟ پاسخ به این سؤال بیش از همه بستگی به این دارد که آیا تجربه ی پیشینِ خود را تکرار کنیم یا خیر.

بی‌تفاوتی

عصبانیت از ترامپ موجبِ بیداریِ گسترده در بینِ دموکراتها شده است

 

نویسنده: فرهاد منجو (Farhad Manjoo)

تاریخ گزارش: ۲۰ اکتبر ۲۰۲۰

 

ما قبل از دونالد ترامپ چه حرفهایی می زدیم؟ بعد از او چه حرفهایی خواهیم زد؟ آیا اصلاً بعدی وجود خواهد داشت؟ و آیا اصولاً قبلی وجود داشته است؟

پنج سال پیش در یک روزِ تابستانی، یک شومنِ بی‌ادب، که در رده ی افرادِ مشهورِ درجه دو بود و به دردِ مجلاتِ زرد می خورد، تصمیمِ خود برای ریاست جمهوری را علنی کرد که بیشتر به یک جوکِ مسخره و خودنماییِ بی‌مزه شبیه بود. اما گویی با یک قلاب بخشی از ذهنِ ما را به خود گره زد. شاید ما از تکنولوژیِ خود استفاده ی غلط می کردیم یا شاید کیفرِ انحطاطِ خود را می دیدیم، شاید هم صرفاً یک بدبیاری بود. هرچه که بود، آن روز توجهِ همه ی ما به این مرد جلب شد، طوری که هنوز همه ی ما آن لحظه را به یاد داریم. ما در یک دورِ باطلِ ابدی گیر افتاده ایم و نمی توانیم این دور را متوقف کنیم.

با هر دُوری در این چنبره ی بی‌امان، او جذابیتش بیشتر و بیشتر می شود: هرچه بیشتر نگاهش کنیم، او بیشتر حالِ ما را می گیرد؛ هرقدر او حالِ ما را بیشتر بگیرد، ما بیشتر نگاهش می کنیم. ترامپ هنگامِ تحلیفش، یکی از خبرسازترین، پربحث‌ترین و مشهورترین انسانهای طولِ تاریخ بود.

این تازه آغازِ ماجرا بود؛ هر روز که می گذشت او بیشتر و بیشتر واردِ زندگی هایمان می شد، تا همین امروز. حالا همه جا و هرجا و همه وقت سخن از اوست. در هر صفحه ی نمایشی و هر استاتوسی، در هر گفت‌وگویی، هر خوابی و کابوسی، اثری از او هست. در هنر، در ورزش، در گزارشِ هواشناسی و حتی در نیایشگاه‌ها ردِ پای او را می بینیم. برای بعضی از ما به ندرت پیش می آید که ساعتی را بی‌ آنکه به شخصِ مستقر در کاخِ سفید فکر کنیم سپری کنیم. حتی حالا هم که در آستانه ی انتخاباتی قرار گرفته ایم که ممکن است سرانجام به این چرخه ی بی‌پایان پایان دهد، احتمالاً هیچگاه نتوانیم فکرِ ترامپ را از ذهنِ خود بیرون کنیم.

گاه در عجب می شوم از این همه فرصتی که در این مدت سوخت. اگر می توانستیم زمان و توانی که صرفِ همین یک نفر کردیم را محاسبه کنیم، به نظرتان در مقیاسِ جهانی با چه میزان ظرفیتِ تولیدی برابر می شد؟ با این همه توجه و تمرکز چه ها که نمی توانستیم بکنیم! و حالا که همه را صرفِ او کرده ایم، چه نتیجه ای عایدمان شد؟

از آنجا که من طرفدارِ ترامپ نیستم، وسوسه می شوم که بگویم همه اش هدر رفت. خیلی دوست دارم بگویم بزرگترین خسرانی که از دورانِ ترامپ متحمل شدیم همین است: اتلافِ تمرکز، تمرکزی که چه بسا می توانستیم مصروفِ حلِ یکی از هزاران گرفتاریِ این کره ی خاکی کنیم. شهوتِ سیری‌ناپذیرِ ترامپ به جلبِ توجه در واپسین روزهای مبارزه ی انتخاباتی اش، و نیز ناتوانیِ ما در خوراک ندادن به آن به گونه ای است که به یکی از ادله ی مخالفانِ انتخابِ مجددِ او تبدیل شده است. دو سومِ مردمِ آمریکا اظهار کرده اند که از اخبار «به تنگ آمده اند». یکی از همین روزها اوباما گفته بود: «اگر جو بایدن برنده شود، [اوضاع] آنقدرها منزجرکننده نخواهد بود و شما می توانید شامِ عیدِ شکرگزاری را بدونِ هیچ بحث و جدلی برپا کنید.»

این خیلی خوب است؛ من هم مانندِ هر کسِ دیگری از روی کار آمدنِ یک رئیس جمهورِ خسته‌کننده به هیجان می آیم.

با این همه، وقتی درباره ی نحوه ی جلبِ توجهِ ترامپ تأمل کردم، دریافتم که اشتباه کرده ام. این همه تمرکزی که ما صرفِ او کردیم بی‌ثمر هم نبوده است؛ حضورِ همه‌جاییِ او یک وجهِ دور از انتظار هم داشته است. حتی اگر ریاست جمهوریِ ترامپ خسته‌کننده بوده باشد (سنگدلانه بودن، مرگبار بودن و شرم‌آور بودنش برای کشورمان به کنار)، اما یک چیزِ دیگر هم بوده است: محرّک.

ترامپ تقریباً‌ با هر توئیتِ خود تا مدتها برای ما خوراکِ فکری فراهم می کرد که نمی گذاشت به چیزِ دیگری فکر کنیم. اما در فرایندِ جلبِ توجهاتِ ما به سوی خویش، وی خیلی از ماها را وادار کرد تا برای اولین بار واقعاً فکر کنیم. او با تبدیلِ ما به ملتی خیره، مجبورمان کرد تا بررسی کنیم که چرا همه چیز همان اولِ کار خراب می شود و ما را بر آن داشت تا زیرساختهای معیوبِ دموکراسیِ خود را وارسی کنیم.

اگر خوش شانس باشید، این آخرین میراثِ او خواهد بود. ترامپ خیلی از ما را از خوابِ خوشِ بی‌توجهی بیدار کرد.

ترامپ ما را واداشت تا به حقیقتی که مدتها در سیاستِ آمریکا نادیده مانده بود پی ببریم: اینکه کارآمد بودنِ دولت اهمیت دارد. عظمتِ آمریکا و خوبیِ آمریکا مفتِ چنگِ ما نیست. حکومتِ ناکارآمدِ او ثابت کرد که این کشور به هدایتِ خودکار مجهز نیست، و زین پس این تفکرِ کاهلانه که آمریکا همیشه به صورتِ خودبخود چیزها را راست و ریس می کند هیچ مبنایی ندارد.

کاری که ترامپ با نهادهای فدرال نظیرِ سازمانِ حمایت از محیطِ زیست، وزارتِ خارجه و مرکزِ کنترل و پیشگیری از بیماریها انجام داد اهمیتِ کارآیی و کفایتِ دولت را به اثبات رساند. اکنون دیگر مبرهن است که وقتی دولتِ فدرال فرسوده شود یا کاردانی و تجربه تضعیف و قربانی شود و یا مقاماتِ دولتی دست از صداقت، اخلاق، نجابت و عدالت بشویند چه اتفاقی می افتد: مردم می میرند یا شغلِ خود را از دست می دهند، نفرت و بی‌اعتمادی سراپای آنان را فرا می گیرد، مشکلاتِ مزمن به ناگاه به شرایطِ اضطرار می رسد، و نمره ی وحدت و اخلاقِ کشور روز به روز پایین تر می آید.

اکنون به یاد آوردنش سخت است، اما قبل از ترامپ، از نظرِ بسیاری از آمریکایی ها خیلی از کارهایی که دولتِ فدرال انجام می داد در حدِ امورِ روزمره ی جزئی می نمود. البته سیاست در توئیتر و شبکه های تلویزیونی عرصه ی نبردهای خونین بود، اما برای کسانی که اهلِ سیاست نبودند، دورانِ اوباما دورانِ خودباوری و آسودگی و بی‌خیالی بود. در انتخاباتِ میان‌دوره ی ۲۰۱۰ و ۲۰۱۴ و رقابتهای ریاست جمهوریِ ۲۰۱۲ و ۲۰۱۶ مشارکت آنقدرها بالا نبود. شاید حتی بتوان اینگونه گفت که وجهِ بارزِ عرصه ی سیاستِ آمریکا در دهه ی گذشته بیش از آنکه فعالیتِ مشارکت‌کنندگانی باشد که شرکت کردند، انفعالِ مشارکت‌کنندگان بود که شرکت نکردند.

اوباما بارها از آمریکایی ها خواسته بود تا در مقابلِ سیاست سرد و بی‌تفاوت نباشند. با این حال سیاستهای او سوای تبلیغاتِ انتخاباتی اش هیچ شورِ سیاسی‌ئی در مردم برنمی انگیخت. دولتِ او دولتِ پیشرفتِ‌ روزافزون، رضایتِ نسبی و دفعِ بلا بود. اینها اهدافِ خوبی هستند، اما اگر به ترامپ باشد، آنها را خسته‌کننده می خواند: سخت است نسبت به رکودی که تبدیل به بحران نشده، طرحِ سلامتی‌ئی که فقط برخی مشکلات را حل می کند، و بیماریِ همه‌گیری که تبدیل به یک فاجعه ی ملی نشده است ایجادِ هیجانِ زیادی بکنیم.

درباره ی ترامپ اما از همان روزِ‌ اول چیزی به اسمِ پیشرفت یا رضایت وجود نداشت. او آنچنان پرهیاهو نهادها و سنتهای آمریکا را زیرِ بارِ حملاتِ خود گرفت که آسیب‌پذیریِ آن برای همه ی ما ثابت شد و ما را به مقاومت در برابرِ توپِ ویرانگرش واداشت.

واکنشِ آمریکا فوری بود. وقتی آمریکا به رسانه ها حمله کرد، مردم فوج فوج به مشترکانِ‌ رسانه ها پیوستند. حتی هنگامی که او برای ملغی کردنِ اوباماکر، این قانونِ کماکان محبوب، پا پیش گذاشت، آنان تلاشِ او برای الغای آن را ناکام گذاشتند. وقتی ترامپ پیامهای نژادپرستانه را از کاخِ سفید مخابره کرد، خیلی از آمریکایی ها اعلامِ برائت کردند. برای اولین بار، می بینیم که آمریکایی ها اکثراً موافقِ گسترشِ مهاجرت به آمریکا هستند تا محدود کردنِ آن.، و اکثرِ آمریکایی ها می گویند از «جنبشِ «جانِ سیاهان اهمیت دارد» حمایت می کنند. هرقدر ترامپ بیشتر برای سیاستهای حمایت از سفیدپوستان فشار آورد، این سیاستها کم‌طرفدارتر شدند.

این واکنشها را نمی توان صرفاً تغییرِ دیدگاهِ مردم دانست، چرا که منجر به کنشِ سیاسی هم شد. در سالِ ۲۰۱۸،‌ موجی از کاندیداها، که خیلی از آنها زنان و مردمِ رنگین پوست بودند، برای نخستین بار برای پیروزی در انتخابات واردِ میدان شدند. حدودِ ۱۲۰ میلیون آمریکایی در آن سال رأی دادند که بالاترین میزانِ مشارکت در انتخاباتِ میان‌دوره طیِ صد و اندی سالِ گذشته است. رأی‌گیریِ امسال می تواند تمامِ رکوردها را بشکند. هم اکنون نیز تعدادِ کسانی که در انتخاباتِ مقدماتی شرکت کرده اند از انتخاباتِ مقدماتیِ سالِ ۲۰۱۶ خیلی بیشتر است؛ کارشناسان می گویند در مجموع میزانِ مشارکت ممکن است به بالاترین حد پس از انتخاباتِ ۱۹۰۸ برسد.

ترامپ به شیوه های غیرمستقیمِ دیگری هم خوش‌باوری و اعتماد به نفسِ ما را درهم‌شکسته است. آیا درصورتی که ما رئیس جمهوری انتخاب می کردیم که به کرات متهم به تعرضات جنسی نبود، باز هم جنبشِ #MeToo همان تأثیر را داشت؟ آیا چنانچه رئیس جمهورِ فعلی کلکسیونی از اطلاعاتِ غلطِ رسانه های جمعی نبود، باز هم نمایندگان سؤال از نقشِ کمپانی های تکنولوژی در زندگیِ ما را در دستورِ کار قرار می دادند؟ آیا اگر این مدیرِ کلِ وحشتناکی که سیستمِ معیوبِ کشورمان در دامن‌مان انداخته روی کار نبود باز هم دموکراتها درباره ی اصلاحاتِ بنیادین در دموکراسیِ کشورِ ما (حذفِ کالجِ الکترال، گسترشِ دیوانِ عالی، ایالت کردنِ ناحیه ی کلمبیا و پورتو ریکو) سخن می راندند؟

من که بعید می دانم. دستِ کم، نه تا این پایه که امروز شاهدش هستیم. دورانِ ترامپ جزءِ فاجعه‌آمیزترین ادوارِ طولِ تاریخِ آمریکاست. اما چندان بی‌ثمر هم نبوده است. روزی خواهد رسید، ان‌شاءالله، که ما به گذشته و این ایام همچون بیداریِ بزرگِ آمریکا نگاه کنیم.