بیش از نیمی از زنان آمریکایی از اینکه شبها به تنهایی در خیابانها قدم بزنند، واهمه دارند
۷ تیر ۱۳۹۹کریستف کلمب هم ساقط شد !
۷ تیر ۱۳۹۹پلیسِ آمریکا از همان ابتدا در فرهنگِ عامه نهادی معرفی شده است که جز در مواردِ استثنا، از قدرتِ خود استفادهی درست میکند تا از مردم دفاع کند. در دههی ۱۹۵۰، مجموعهی رادیویی-تلویزیونیِ Dragnet تصویرِ کارآگاهی کارکشته به اسمِ جو فرایدی (Joe Friday) را حکایت میکرد که با مهارتِ تمام کشفِ جرم میکرد.
در مجموعههای دنباله دارِ موسوم به Law & Order که هم اکنون نیز در حالِ پخش است، کارآگاهان معمولاً برای تعقیبِ شرورترین مجرمینِ نیویورک حقوق و آزادیهای شهروندی را بی هیچ ملاحظهای و صرفاً برای تحققِ عدالت و یافتنِ حقیقت زیرِ پا میگذارند. آلیسا رزنبرگ، از منتقدانِ فیلم، می نویسد: «داستانهای پلیسیِ هالیوود تصوراتِ غلطی که درباره ی نیروهای پلیس و عملکردِ آنها وجود دارد را تقویت میکنند.»
در اوایلِ دههی ۲۰۰۰، سریالِ تلویزیونیِ The Wire تبدیل به تأثیرگذارترین درامِ پلیسیِ وقت شد که نهادِ پلیس (اعم از کسانی که به شغلِ پلیسی مشغولند و مطالباتِ سازمانیِ این شغل) را ممکن الخطا نشان میداد. سریالِ The Wire با پرداختن به سیستمهایی نظیرِ آموزش، دولت، رسانه و البته دستگاهِ اعمالِ قانون، و تأثیراتِ آنها بر یک شهرِ فاسد، در همان حال که شخصیتهای جذابی را طراحی کرده بود و روایتهای انسانی را تعریف میکرد، بدعتی بزرگ محسوب میشد که پلیس را بدونِ اینکه یک قهرمان نشان بدهد در مرکزیتِ روایتِ خویش قرار داده بود. وندل پیرس (Wendell Pierce) بازیگرِ نقشِ کارآگاه بانک مورلند (Bunk Moreland) در سالِ 2016 در دانشگاهِ کلمبیا در پاسخ به یکی از حضار گفته بود: «اگر میخواهید قابلِ اعتماد باشید باید قابلِ اعتماد بشوید.» این اثر با به تصویر کشیدنِ عیبونقصهای پلیس توانست هوادارانی را از بینِ منتقدانِ سرسختِ نیروی پلیس با خود همراه سازد.
با این حال در موردِ یکی از جنبههای پلیس که در The Wire به تصویر کشیده شده است همیشه امیدوار بودم که ای کاش در سریال نمودی نداشت. در طولِ این سریال چندین بار از اشخاصی تحتِ عنوانِ «پلیسِ بالفطره» یاد میشود که تحسینبرانگیزترین حالت برای یک پلیس است: شخصیتهای لستر فریمون (Lester Freamon) و جیمی مکنالتی (Jimmy McNulty)، که کارآگاهانی خبره هستند، از نوعی حسِ کنجکاویِ فطری برخوردارند که به آنها در رمزگشایی از مسائلِ غامض کمک میکند و علاوه بر آن، شامه ای قوی در کشفِ حقیقت دارند و رفتاری راحت با مردم. اگر منظور از «پلیسِ بالفطره» این است، پس درواقع به همین دیدگاه بازگشته ایم که پلیس ها دارای فضیلتی ذاتی هستند، هرچند سریال دائماً تلاش کرده باشد خلافِ آن را نشان بدهد. «پلیسِ بالفطره» نامیدنِ کسی تلویحاً به این معناست که پلیس بودن امری فطری و ذاتی است حال آنکه ابداً چنین نیست.
اولین نیروی پلیسِ امروزی (پلیسِ کلانشهرِ لندن) را سر رابرت پیل (Sir Robert Peel) در سالِ ۱۸۲۹ تأسیس کرد. به نوشته ی الکس ویتیل (Alex S. Vitale) در کتابِ پایانِ کارِ پلیس (The End of Policing)، وی ایدههای خود در خصوصِ نظم و قانونمندی را پیش میبرد و در این زمان «ادارهی ایرلند را که مستعمرهی بریتانیا بود بر عهده داشت و در زمانهای که قیامهای سیاسی، شورشها و آشوبها روز به روز بیشتر میشد، به دنبالِ شیوههای نوینی برای کنترلِ اجتماع بود.» «نیروی حفاظت از صلح» (Peace Preservation Force) جایگزینی کمهزینهتر برای ارتشِ بریتانیا بود که سابقاً وظیفهی سرکوبِ مقاومتِ ایرلند را بر عهده داشت. به نوشته ی ویتیل، سر پیل که در سالِ 1822 به وزارتِ کشورِ بریتانیا منصوب شده بود، همان خطِ مشی را برای ادارهی پلیسِ کلانشهرِ لندن در پیش گرفت. هرچند این گروه ادعا میکرد که در سیاست بیطرف است، اما عمده وظیفهی آن «حفاظت از اموال و دارایی ها، سرکوبِ شورشها، فرونشاندنِ اعتصابها و سایرِ جنبشهای صنعتی، و ایجادِ یک نیروی کارِ منضبط در صنعت» بود.
در سالِ ۱۸۳۸ بوستون مدلِ لندن را اقتباس کرد و نیویورک در ۱۸۴۴ نیروی پلیسِ رسمیِ خود را تأسیس کرد. (به نظر می رسد که منظورِ دادستانِ کل، جف سشنز، از «میراثِ انگلیسی-آمریکایی برای اعمالِ قانون» همین نهاد بوده باشد.) اما آن طور که ویتیل مینویسد، خیلی پیش از آن، بعضی شهرهای جنوبِ ایالاتِ متحده نظیرِ نیو اورلئان، ساوانا و شارلستون «مأمورانِ تماموقتی را استخدام کرده بودند که یونیفورم به تن داشتند و تحتِ امرِ مقاماتِ شهری خدمت می کردند و با سیستمِ قضاییِ گسترده تری در ارتباط بودند.» این مأمورانِ پلیس مسئولِ جلوگیری از شورشِ بردگان بودند. آنان این اختیار را داشتند تا واردِ املاکِ شخصی شوند و اطمینان حاصل کنند که برده ها اسلحه پنهان نکرده اند یا با هم گردهمایی نگذاشته اند. همچنین مانع از تحصیلِ سیاهپوستان می شدند.
پلیسِ آمریکا با استفاده از شعارِ «حمایت و خدمت» که مرکزِ پلیسِ لس آنجلس در ۱۹۵۵ از آن رونمایی کرد و توسطِ پلیسِ مناطقِ دیگرِ کشور نیز به کار گرفته شد، توانسته است روابط عمومیِ بسیار قدرتمندی را ایجاد کند و عملکردِ اصلیِ خود را که از آغاز حولِ محورِ اقداماتِ خصمانه علیهِ بخشِ اعظمِ اجتماع بنا شده پشتِ آن پنهان کند. ویتیل مینویسد: «نیروهای پلیس غالباً خود را سربازانِ عرصهی نبرد با مردم می دانند، نه حافظانِ امنیتِ آنان.» این امر از یک صده پیش تا عصرِ حاضر مصداق دارد، از جمله: قتلِ عامِ 1937 که در جریانِ آن، پلیسِ شیکاگو ده تن از معترضان را در حینِ اعتصابِ کارگرانِ فولاد به ضربِ گلوله کشت؛ شبیخون به باشگاهِ همجنسگرایانِ Stonewall Inn در 1960؛ قتلِ استفان کلارک (Stephon Clark )، مردِ سیاهپوستِ 22 ساله ای که پلیسِ ساکرامنتو در 18 مارسِ 2018 او را در حیاطِ خانه ی مادربزرگش به ضربِ 20 گلوله به قتل رساند. مهم نیست پلیس چه مسئولیتهای دیگری داشته باشد، مهم این است که این نهاد پیوسته علیهِ محرومترین مردمِ جامعهی خود اعمالِ خشونت کرده است و بر طبقهی حاکمِ جامعهی آمریکا سیطره ی اقتصادی، سیاسی، و اجتماعی داشته است.
کتابِ ویتیل تاریخِ جامعی از پلیس به دست نمی دهد، بلکه تأثیراتی که این تاریخ بر پلیسِ امروزیِ آمریکا داشته را موردِ بررسی قرار میدهد. سرانجام پس از قتلِ مایکل براون در فرگوسنِ میزوری در سالِ 2014، مسأله ی بهسازیِ پلیس به یکی از فوری فوتیترین و داغترین مسائلِ سیاسیِ موردِ بحث در کشور بدل شد. حتی همین بحثها نیز، همانندِ روایتهای هالیوودی، مبتنی بر این فرضِ غلط شکل گرفت که وجودِ پلیس برای تأمینِ امنیتِ مردم ضروری است. پس از آنکه هیأت منصفهی عالی دارن ویلسون (Darren Wilson)، مأموری که مایکل براون را کشته بود، را از اتهام بری دانست، اوباما اینگونه گفت: «بدانید که مأمورانِ پلیسِ ما هر روز جانِ خود را به خاطرِ ما به خطر میاندازند. آنها سختی های این شغل را به جان خریده اند تا امنیتِ مردم را تأمین و با قانونشکنان برخورد کنند.»
انتقاداتی که به خشونتِ پلیس میشود غالباً آمیخته با این تصریح است که داشتنِ قدرتِ بازدارنده برای پلیس ضروری است و به وسیله ی آن است که میتواند با جرم مقابله کند و مجرمین را به مجازاتِ اعمالشان برساند. واقعیت اما این است که پلیس در فرگوسن عملاً همچون تحصیلدار یا وصولگری مسلح رفتار کرده است، چرا که شهروندانِ سیاهپوست را در حینِ رانندگی هدف می گرفته و جریمه هایی بر آنان تحمیل می کرده که بخشِ جدایی ناپذیرِ بودجه ی شهری بوده است. هنگامی که شهروندان به خشونتِ پلیس اعتراض کردند، با تانک و گازِ اشکآور و بازداشت مواجه شدند. به قولِ جیمز بالدوین (James Baldwin)، پلیس «دشمنِ مزدورِ این جماعت است و بس.»
با همه ی این اوصاف، آمریکاییها پلیس را به مهمترین نهادِ حلِ مشکل در جامعهی خود تبدیل کرده اند. وقتی ما به بعضی امور از قبیلِ دلّالیِ جنسی یا مصرفِ مواد اعتراضِ اخلاقی کنیم، در واقع آنها را نوعی جرم به شمار می آوریم و پلیس را مسئولِ برخورد با آن میدانیم. وقتی از تأمینِ نیازهای اساسیِ مردم عاجز باشیم و روز به روز بر شمارِ بیخانمانها افزوده گردد، آنگاه تلاشهای آنها برای زنده ماندن را جرم تلقی میکنیم و از پلیس می خواهیم تا «خیابانها را پاکسازی کند». وقتی منابعِ لازم برای درمانِ بیمارانِ روانی را کاهش دهیم، تنها کسی که برای مقابله با بحرانها باقی می ماند پلیس است، و پلیس هم معمولاً به عنوانِ اولین راهِ مقابله، ابزاری را برمی گزیند که بیش از همه در استفاده از آن تبحر دارد، یعنی خشونت.
آمریکاییها اکثراً برای پلیس احترام قائلند، همان پلیسی که این اختیار را دارد تا برای دفاع از مردم در برابرِ «آدم بدها» متوسل به خشونت شود. اینکه چه کسانی برای پلیس احترام قائل باشند بستگی به این دارد که چه کسانی جزءِ «آدم بدها» تلقی شوند و در نتیجه در معرضِ این خشونت قرار گیرند. این «آدم بدها» چه کسانی هستند؟ عربها (که تروریست هستند)؟ مردمانِ لاتین (یا همان مهاجرانِ غیرقانونی)؟ و یا گرگِ تنهای سفیدِ مسلحی که با سلاحِ اتوماتیکِ خود به جمعی از مردم تیراندازی میکند؟ آنطور که شواهدِ سالهای گذشته نشان میدهد، تصورِ غالب این است که «آدم بدها» سیاهپوست هستند. با اینکه سیاهپوستان تنها 13 درصدِ جمعیتِ آمریکا را تشکیل می دهند، 31 درصدِ کسانی که در سالِ 2012 به دستِ پلیس کشته شده اند سیاهپوست بوده اند. این آمار، با اینکه در سالِ 2017 به 25 درصد کاهش یافت، باز همچنان نامتناسب است. اما این ناعدالتی ها به خاطرِ تبلیغاتِ مفصلی که میشود نتوانسته خدشه ای در اعتمادِ عمومِ مردم نسبت به پلیس ایجاد کند؛ به طوری که سفیدپوستان همچنان بالاترین اعتماد را به پلیس دارند.
یکی از مشخصه های بارزِ دونالد ترامپ در عرصهی سیاست توسلِ او به این تصورِ دیرپا است که تنها پلیس میتواند مردم را از تمامیِ تهدیدها حفظ کند، و روشهای آن هرقدر خشن تر باشد، کارآمدتر است. او کمپینِ ریاستجمهوریِ خود را آشکارا با این ادعا آغاز کرد که مکزیک صادرکنندهی موادِ مخدر، جرم و متجاوزینِ جنسی به مرزهای جنوبی است، و با مطرح کردنِ استعاره های نژادپرستانه، حسِ ناامنیِ سفیدپوستانِ آمریکایی را بیش از پیش شعله ور کرد. او در همان بدوِ ورودش به کاخِ سفید به وعدهی خود مبنی بر جلوگیری از ورودِ مسلمانان به کشور جامه ی عمل پوشانید و به ترس از تروریستهای مسلمان که بعد از یازدهِ سپتامبر ایجاد شده بود دامن زد؛ با اینکه هیچ شواهدی مبنی بر اینکه مسلمانان دست به یک چنین اقدامِ خشونتبارِ ویرانگری زده باشند در دست نیست.
ترامپ در سخنرانی های یک سالِ گذشته اش با جدیت پلیس را به خشونت تشویق کرده است. وی در یکی از نطق هایش در جمعِ مأمورانِ اعمالِ قانون در کالجِ Suffolk County Community در برنتوودِ لانگآیلند (Long Island) گفته بود: «شما این جانیانی را که عقبِ ونِ پلیس میاندازند دیده اید. همانطور که می بینید خیلی سرسختند. حرف من این است: خواهشاً با آنها زیادی نرم نباشید، آن گونه که آنها را سوارِ ماشین میکنید یا از سرشان حفاظت میکنید و یا می گذارید دستهایشان را حفاظ کنند. با خود می گویید نباید به سرشان ضربه بزنیم، حال آنکه همین الآن آدم کشته اند. یعنی چه که به سرشان ضربه نزنیم؟ از من می شنوید اجازه ندهید با دستهایشان دفاع کنند.» او در یکی از سخنرانی های دیگرِ خود درباره ی قلع و قمعِ دارودسته ی خیابانِ ام.اس 13 (MS-13) از افزایشِ تسلیحاتی که در اختیارِ پلیسهای محلی قرار داده میشود تجلیل کرد.
بدترین تهدیدهایی که گمان میشود امنیتِ مردمِ آمریکا را تهدید میکند (خشونتهای مسلحانه ی شهری، حملاتِ تروریستیِ خارجی، موجِ جرایمِ مهاجران) یا خودِ پلیسِ آمریکا مسببِ آنهاست یا تماماً ساخته و پرداخته ی ذهنِ ماست. اومبرتو اکو در مقاله ای به سالِ ۲۰۰۹ چنین نوشته است: «داشتنِ دشمن از دو جهت حائزِ اهمیت است: اول اینکه با آن هویتِ خود را تعریف میکنیم و دوم اینکه در تقابل با آن، نظامِ ارزشهای خود را محک می زنیم و در پیِ راهی برای غلبه بر آن، ارزشِ خود را نشان میدهیم. بنابراین، وقتی هم دشمنی وجود نداشته باشد، مجبوریم یکی برای خود بتراشیم.»
در آمریکا ما دشمنانِ بسیاری برای خود ساخته ایم. دشمنسازی چیزی است که الین تایلر می (Elaine Tyler May) در کتابِ خود با نامِ Fortress America: How We Embraced Fear and Abandoned Democracy (دژِ آمریکا، آنگاه که ترس را در آغوش گرفتیم و دموکراسی را رها کردیم) از آن سخن گفته است. او از سالهای پس از جنگِ جهانیِ دوم آغاز میکند، چرا که به نظرِ او از این مقطع بود که در آمریکا «ترسها بر تهدیدها پیشی گرفت.» خانمِ تایلر می ریشهی دغدغه های روزافزونِ آمریکاییها نسبت به مسأله ی امنیت را که فرهنگِ آمریکایی را شکل داده و میلیونها آمریکایی را بر آن داشته تا پولِ خود را خرجِ «ابزارهای ایمنسازی بکنند که امنیتی برای آنها فراهم نمی آورد»، در ظهورِ جنگِ سرد (با نگرانی از حملهی هستهای از سوی کشورهای خارجی و خرابکاریِ کمونیست ها در داخل)، ترس از دیگر خطراتِ فرضی، به ویژه جرم و آشوبهای اجتماعی، در دهه های 1960 و 1970، و چیزهایی از این دست می جوید.
یکی از مصادیقِ آن پناهگاههای بمباران است. بمبارانِ پیرل هاربر اعتمادِ آمریکاییها به سیستمِ دفاعیِ طبیعیِ کشورشان (اقیانوسهایی که در شرق و غربِ آن گسترده است) را خدشه دار کرده بود، و از آنجا که هم آمریکا و هم شوروی تواناییِ تسلیحاتِ هسته ایِ خود را افزایش داده بودند، خطرِ حمله به کشور شدیداً آمریکا را تهدید میکرد. ایرل وارن (Earl Warren) فرماندارِ کالیفرنیا در ۱۹۵۱ گفته بود: «مردمِ کالیفرنیا برای حفاظت از خودشان باید قبل از اینکه دیر بشود بفهمند که خطر بیخِ گوششان است، آماده سازیِ مردم مسئولیتِ سنگینی است و ممکن است زمان کمتر از آن چیزی باشد که گمان میکنیم.» دولتِ فدرال نمیتوانست امنیت را چندان که باید و شاید تأمین کند، و مردم شروع کردند به ساختِ سنگرهای آماتور، و برای اینکه احساسِ امنیت داشته باشند به حیاطخلوتهای خود پناه میبردند. البته این پناهگاهها در صورتِ وقوعِ حملهی هستهای کاری از دستشان بر نمیآمد، اما دولت همچنان بر ساختِ آنها تأکید داشت.
با این وجود، همه ی خانوادهها قادر به ساختِ این پناهگاهها نبودند. تنها ساکنانِ حومهها ابزار یا فضای کافی را در اختیار داشتند، و در آن زمان، فقط خانوادههای سفیدپوست در حومهها ساکن بودند، چرا که سیاستهای تبعیض و تفکیکِ نژادی در بخشِ مسکن به هیچ فردِ سیاهپوستی اجازه نمیداد تا صاحبِ یکی از این خانههای حومهی شهر بشود. خانم می مینویسد: «دولت خانههای حومه را برای دفاعِ مدنی ضروری معرفی میکرد و تأکید داشت که خانوادههای سفیدپوستِ طبقهی متوسطِ ساکنِ این منازل نه تنها نمادِ یک خانوادهی آمریکاییِ «نرمال» هستند، بلکه بیش از همه در معرضِ تهدیداتِ داخلی و خارجی قرار دارند.» حتی دشمنی با شوروی هم ابزاری شده بود برای تأکید بر شهروندِ درجه دو بودنِ سیاهپوستانِ آمریکا.
در همین حال، ترس از کمونیسم هم در محرومیتِ مناطقِ شهری دخیل شده بود. از دههی ۱۹۴۰، سیاستگذارانِ شهری و بنگاههای املاک و مستغلات با هم وجهِ اشتراکی پیدا کرده بودند که عبارت بود از مقابله با سرمایه گذاری در مسکنِ عمومی در مناطقِ شهری. دستهی اول آن را نوعی سوسیالیسم میدانستند و دستهی دوم نگرانِ جیبِ خود بودند. در لس آنجلس، فرمانی علیهِ پروژههای سوسیالیستی در ۱۹۵۲ صادر شد که مسکنِ عمومی را کمابیش غیرقانونی میکرد. از آنجا که پدیدهی «گریزِ سفید» عایداتِ مالیاتی را به حومهها سرازیر میکرد، مسئولانِ شهری با کاهشِ بودجه مواجه گشته و در حفظ و توسعهی مناطقِ شهری با مشکل روبرو شدند. تحلیل رفتنِ منابع در شهرها، که مسکنِ اصلیِ جمعیتِ سیاهپوست بود، طبیعتاً در افزایشِ جرایمِ خشن تأثیرگذار بود و این خود منجر به ناآرامیهای اجتماعی میشد. بعضیها نامِ آن را آشوب میگذارند اما شاید دقیقتر این باشد که آن را نوعی شورش یا نافرمانی بنامیم.
شهرهای آمریکا در عوضِ یافتنِ راهِ حلِ مشکلاتشان، ترس را به جانِ مردم تزریق کردند. حتی در سالِ ۱۹۶۱ روزنامه ی Los Angeles Examiner در خبری با عنوانِ «AS BAD AS [THE] H-BOMB» ترس از افزایشِ جرم را با نگرانی از گسترشِ جنگِ سرد توأم کرد و هشدار داد که خشونتهای نوجوانان میتواند مثلِ بمبِ هیدروژنی خطرناک باشد. جرج والاس (George Wallace)، فرماندارِ آلاباما، با امیدِ رئیس جمهور شدن وعده داد کاری میکند تا «شما و خانوادهتان بتوانید با امنیتِ خاطر در شهرهای کشور قدم بزنید.» سیاستگذارانی نظیرِسم یورتی (Sam Yorty) از لس آنجلس و فرانک ریزو (Frank Rizzo) از فیلادلفیا نیز با توسل به عقایدِ نژادپرستانه ای که درموردِ جرم وجود داشت و وعدهی ترویجِ «قانون و نظم»، برای راهیابی به کاخِ سفید تلاش کردند. و ما میدانیم که قانون و نظم مفهومی جز افزایشِ خشونتِ پلیس در بر نداشت.
همانطور که از عنوانِ کتابِ ویتیل هم برمیآید، او موافقِ «پایانِ کارِ پلیس» یا به عبارتِ دقیقتر، پایان دادن به روشی است که پلیسِ آمریکا در حالِ حاضر در پیش گرفته است. او در طولِ این کتاب اشارههای گاه و بیگاهی به انحلالِ کاملِ پلیس میکند، اما در نهایت چنین ایده ای را نمی پذیرد، بلکه می گوید: «پلیس باید اصلاح شود. فرهنگِ پلیس باید به گونه ای تغییر کند که دیگر برای کنترلِ فقرا و اقلیتهای جامعه فوراً ذهنش سمتِ توسل به تهدید و خشونت نرود.» او البته این را هم می افزاید که «مادامی که مأموریتِ اصلیِ پلیس همینی که هست باقی بماند، هیچیک از این اصلاحات دستیافتنی نیست.»
بخشِ عمده ی این کتاب صرفِ تشریحِ تبعاتِ شدتِ عملِ پلیس شده است، با این حال ویتیل جایگزینهایی را هم برای وضعِ موجود پیشنهاد میدهد. خیلی از این راهکارها متضمنِ رواداری یا قانونیسازیِ چیزهایی است که اکنون جزءِ جرایمِ غیرخشن محسوب میشود، نظیرِ دلالیِ جنسی و حمل و فروشِ موادِ مخدر. از آنجا که مشکلاتِ اقتصادی ریشهی بسیاری از انواعِ خشونتهاست، پیشنهادِ دیگرِ او بازتخصیصِ منابع به برنامههایی است که فقر، بیکاری و بیخانمانی را از بین میبرند – دیدگاهی نظیرِ آنچه مدافعانِ حقوقِ سیاهپوستان (Movement for Black Lives) و ملیگرایانِ دموکراتیکِ آمریکا (Democratic Socialists of America) در پیش گرفته اند. ویتیل پیشنهاد میکند که در مواقعی که بیمارانِ روانی دچارِ حملهی عصبی میشوند و تهدیدی احتمالی برای دیگران محسوب میشوند، استفاده از نیروهای غیرنظامیِ آموزشدیده برای رسیدگی به این اوضاع در اولویت قرار گیرد. پیشنهادِ دیگرِ او تخصیصِ اعتباراتِ دولتیِ قابلِ توجه به خدماتِ رواندرمانی است. در خصوصِ جرایمِ خشن، ویتیل از عدالتِ ترمیمی یا مصالحهای (restorative justice) حمایت میکند که جایگزینی برای عدالتِ کیفری است و وسیلهای است برای «مسئولیت پذیر ساختنِ مردم نسبت به اعمالشان و ایجادِ تغییر در آنها».
اینها نمونهای است از اصلاحاتِ اجتماعی که میتواند از وابستگیِ آمریکا به پلیس بکاهد. برای نیل به این مقصود، نیازمندِ تغییر در دیدگاهِ عمومی و هدایتِ ارادهی سیاسی در مسیرِ درست هستیم. آمریکا باید یک بار برای همیشه به این نتیجه برسد که ضرر و زیانِ پلیس به نسبتِ امنیتِ اندکی که برقرار میکند خیلی سهمگین است. ما میبایست ریشههای مشکلاتی را که پلیس را برای رسیدگی به آنها به کار گرفته ایم بشناسیم، و به جای افزایشِ شمارِ مأمورانِ مسلح و تعدادِ سلاحهای مرگباری که در اختیارِ آنها قرار میدهیم، توجهِ خود را مستقیماً به شکافها و نابرابری های اجتماعی معطوف کنیم.
ویتیل مینویسد: «همه دوست دارند در جامعه ای امن زندگی کنند، اما وقتی افراد و جوامع برای حلِ مشکلاتشان چشمشان به پلیس باشد درواقع به خود ظلم میکنند.» اگر آمریکاییها نتوانند در مفهومِ امنیت تجدیدِ نظر کنند و بارِ نژادیِ آن را بزدایند و از درکِ این نکته عاجز باشند که آنچه برای ما امنیت می آورد اسلحه و خشونتِ بیشتر نیست، بلکه خوراک، پوشاک، مسکن، آموزش، درمان، شغل و درآمدِ کافی و همگانی است، محکوم خواهند بود تا ابد از پلیس بخواهند تا آنها را از هر تهدیدی اعم از واقعی یا موهوم نجات دهد. خرافه ی فضیلتِ ذاتیِ پلیس ما را در توهمِ امنیت باقی خواهد گذاشت و حسِ بالفطره بودنِ این شغل را در ما ایجاد خواهد کرد، همچنانکه ایجاد هم کرده است.