با استاد راهنمایم ساعت هشت صبح جلسه دارم. از وقتی که برای فرصت مطالعاتی طولانی رفته به گوگل، چارهای جز این نیست که یا اول صبح یا دم غروب جلسه داشته باشیم.
مطالعهسیستم هوایی آمریکا
۳۱ تیر ۱۳۹۸تحلیلگر بروکینگز: تهران «دیپلماسی» را با «سیلی» درهم آمیخته است
۳۱ تیر ۱۳۹۸همسفر شراب (قسمت بیست و یکم - ماه رمضان)
مشاهده صفحه روایت ایرانیان از آمریکاجمعهٔ قبل از ماه رمضان که میشود دوستمان زنگ میزند که چند نفری بنا گذاشتهاند بروند تفریح دو سه روزه. مقصد هم کوهستان جنگلی یوسمیتی است. میشود حداقل چهارصد-پانصد کیلومتری جایی که هستیم و مرز ایالت نوادا با ایالت کالیفرنیا. میگوید از همین الان دو شب هتل را اینترنتی کرایه کرده و دو تا خودرو هست برای نه نفر. یک زوج که مثل ما برای کارآموزی آمدهاند و خودش و همسرش و دوستان استنفوردی. این یعنی که قرار است تا هفت ساعت دیگر راه بیفتیم و به این زودی همه چیز باید هماهنگ شود. من هم این وسط از این همه سرعت عمل ماندهام. سریع هماهنگ میکنم و نیمساعته تصمیم به رفتن میگیریم.
غروب یکی از دوستان با همسرش میآید و به سمت شرق ایالت میرویم. بعد از کلی راهبندان غروب آخر هفته میرسیم به مودستو (اگر اسم شهر را اشتباه یادم نیامده باشد) و آنجا توی هتلی اطراق میکنیم. سر صبح راه میافتیم به سمت مقصد که کوه هست و ره دشوار و مقصد دور. بخت یارمان نیست و کولر خودروی دوستمان به کل کار نمیکند و هوا هم سر ناسازگاری با ما دارد. وقتی که میرسیم به مقصد حدودهای نه صبح هست و خودروها را اول راه میگذاریم. جا به جا سطلهای زبالهٔ بزرگی است که از ترس این که خرسها زبالهها را بخورند و مریض شوند، به سبک خاصی باز و بسته میشوند. سبکش این قدر سخت بود که اولین بار، من یکی آخرش نفهمیدم چه شکلی است و به کمک رفیقمان فهمیدم که چیزی است شبیه باز کردن گوشواره از گوش.
با اتوبوس مخصوص جابجایی گردشگران از هر ایستگاه به ایستگاه، میرویم پای کوه و کار ما تازه شروع میشود. هوا گرم و آفتابی است و مجبوریم سرخاب و سفیداب کنیم تا آفتاب اذیتمان نکند. جمعیت زیادی هم هستند طوری که تا چشم کار میکند مسیر را میشود تشخیص داد، چون قدم به قدم آدم توی مسیر هست و بعضی وقتها جا برای رفت و آمد کم میشود. نزدیک ظهر که میشود به آبشار نزدیک میشویم. آبشاری که فتبارکالله دارد. البته ناگفته نماند از دست این کوهپیمایان گرامی کم استغفرالله از زبان نینداختیم. کلاً دوزاریام میافتد که حیای جماعت غربی را باید این جور جاها فهمید که وقتی کمی گرما و خستگیشان زیاد میشود به حداقلهای ممکن بسنده میکنند و رسماً لخت و عور میشوند. دیگر کار از دین و ایمان گذاشته و بحث حیای شخصی است که کلاً انگار کسی بویی ازش نبرده است.
سر ظهر کنار رود میرویم بالای آبشار و همان جا روی سنگ داغ نماز جماعت به بدن میزنیم و آن هم رو به آب. کارم که به قضای حاجت میکشد میبینم تنها یک دستشویی هست که هیچ خبری از آب نیست. تقریباً یک دستشویی صحرایی توی یک اتاقک دودکشدار که بوی بد از همان دودکش برود و نبود آب جبران شود. البته بعداً توی راه که دستشوییهای دیگر را میبینم متوجه میشوم که تمام دستشوییهای دور و اطراف، حتی اگر نزدیک به آب نباشند، بیآبند و بوی گندش حال آدم را به هم میزند. رسماًْ این دستشوییها کویتِ حشرات موزی و غیرموزی شده.
روز بعدش هم میرویم سمت سدی که قایق کرایه میدهند و کارمان به قایقسواری توی سد ختم میشود. اینجا هم جا به جا پر از آدم هست و آدمها انگار کلمهای به اسم حیا به گوششان نخورده. ما هم با قایق که فرمانش انتهایش هست میرویم به سمت گوشهای که کمتر کسی رفته آنجا. وقتی کیفمان حسابی کوک میشود و برمیگردیم، وسط راه گرسنگی ما را گسیل میدهد به سمت یکی از بوستانهای طبیعی کنار یک برکهٔ آب. جماعتی با لباسهای آبی شبیه هم اطراق کردهاند. مردانی که برعکس بقیه که شلوارک پوشیدهاند، لباس و شلوار پلوخوری پوشیدهاند با ریشهای بلند بور و بدون سبیل و زنانی که سرشان را کلاهی گذاشتهاند و دامن بلند آبی.
حتی بچههایشان هم مثل خودشان هستند. جالبتر آن که وقتی برای آبتنی میروند توی آب، با همان لباسها میروند و هیچ خبری از بیحیاییها مرسوم امریکاییها نیست. همهمان تعجب کردهایم از این نوع پوشششان. همسرم با یکی از خانمها میروند سمت یکی از خانمهایشان و سلام و احوالپرسی میکنند. وقتی توضیح میدهند که اهل ایران هستیم، میگوید که «چه جالب، یکی از بچههای ما هم ایرلندی است». حالا باید به این بندهٔ خدا فهماند که ایرلند با ایران فرق دارد. بعداًتر هم فهمیدم که اینها آمیش هستند و خیلی با دنیای جدید آشنا نیستند و این آشنانبودنشان تعمدی است.
غروب یکی از دوستان با همسرش میآید و به سمت شرق ایالت میرویم. بعد از کلی راهبندان غروب آخر هفته میرسیم به مودستو (اگر اسم شهر را اشتباه یادم نیامده باشد) و آنجا توی هتلی اطراق میکنیم. سر صبح راه میافتیم به سمت مقصد که کوه هست و ره دشوار و مقصد دور. بخت یارمان نیست و کولر خودروی دوستمان به کل کار نمیکند و هوا هم سر ناسازگاری با ما دارد. وقتی که میرسیم به مقصد حدودهای نه صبح هست و خودروها را اول راه میگذاریم. جا به جا سطلهای زبالهٔ بزرگی است که از ترس این که خرسها زبالهها را بخورند و مریض شوند، به سبک خاصی باز و بسته میشوند. سبکش این قدر سخت بود که اولین بار، من یکی آخرش نفهمیدم چه شکلی است و به کمک رفیقمان فهمیدم که چیزی است شبیه باز کردن گوشواره از گوش.
با اتوبوس مخصوص جابجایی گردشگران از هر ایستگاه به ایستگاه، میرویم پای کوه و کار ما تازه شروع میشود. هوا گرم و آفتابی است و مجبوریم سرخاب و سفیداب کنیم تا آفتاب اذیتمان نکند. جمعیت زیادی هم هستند طوری که تا چشم کار میکند مسیر را میشود تشخیص داد، چون قدم به قدم آدم توی مسیر هست و بعضی وقتها جا برای رفت و آمد کم میشود. نزدیک ظهر که میشود به آبشار نزدیک میشویم. آبشاری که فتبارکالله دارد. البته ناگفته نماند از دست این کوهپیمایان گرامی کم استغفرالله از زبان نینداختیم. کلاً دوزاریام میافتد که حیای جماعت غربی را باید این جور جاها فهمید که وقتی کمی گرما و خستگیشان زیاد میشود به حداقلهای ممکن بسنده میکنند و رسماً لخت و عور میشوند. دیگر کار از دین و ایمان گذاشته و بحث حیای شخصی است که کلاً انگار کسی بویی ازش نبرده است.
سر ظهر کنار رود میرویم بالای آبشار و همان جا روی سنگ داغ نماز جماعت به بدن میزنیم و آن هم رو به آب. کارم که به قضای حاجت میکشد میبینم تنها یک دستشویی هست که هیچ خبری از آب نیست. تقریباً یک دستشویی صحرایی توی یک اتاقک دودکشدار که بوی بد از همان دودکش برود و نبود آب جبران شود. البته بعداً توی راه که دستشوییهای دیگر را میبینم متوجه میشوم که تمام دستشوییهای دور و اطراف، حتی اگر نزدیک به آب نباشند، بیآبند و بوی گندش حال آدم را به هم میزند. رسماًْ این دستشوییها کویتِ حشرات موزی و غیرموزی شده.
روز بعدش هم میرویم سمت سدی که قایق کرایه میدهند و کارمان به قایقسواری توی سد ختم میشود. اینجا هم جا به جا پر از آدم هست و آدمها انگار کلمهای به اسم حیا به گوششان نخورده. ما هم با قایق که فرمانش انتهایش هست میرویم به سمت گوشهای که کمتر کسی رفته آنجا. وقتی کیفمان حسابی کوک میشود و برمیگردیم، وسط راه گرسنگی ما را گسیل میدهد به سمت یکی از بوستانهای طبیعی کنار یک برکهٔ آب. جماعتی با لباسهای آبی شبیه هم اطراق کردهاند. مردانی که برعکس بقیه که شلوارک پوشیدهاند، لباس و شلوار پلوخوری پوشیدهاند با ریشهای بلند بور و بدون سبیل و زنانی که سرشان را کلاهی گذاشتهاند و دامن بلند آبی.
حتی بچههایشان هم مثل خودشان هستند. جالبتر آن که وقتی برای آبتنی میروند توی آب، با همان لباسها میروند و هیچ خبری از بیحیاییها مرسوم امریکاییها نیست. همهمان تعجب کردهایم از این نوع پوشششان. همسرم با یکی از خانمها میروند سمت یکی از خانمهایشان و سلام و احوالپرسی میکنند. وقتی توضیح میدهند که اهل ایران هستیم، میگوید که «چه جالب، یکی از بچههای ما هم ایرلندی است». حالا باید به این بندهٔ خدا فهماند که ایرلند با ایران فرق دارد. بعداًتر هم فهمیدم که اینها آمیش هستند و خیلی با دنیای جدید آشنا نیستند و این آشنانبودنشان تعمدی است.
مطالب مرتبط
همسفر شراب (قسمت سیوهشتم-بخش اول)
۳۰ شهریور ۱۴۰۱
دو خانم جوان که مثل لبنانیها چادر سیاه سر کردهاند و چند خانم محجبهٔ دیگر. باید برگردیم به سرسرا برای گرفتن دفترچهٔ برنامهٔ همایش.
مطالعهسوالات معلم
۲۹ شهریور ۱۴۰۱
معلم دبستان این سوالات رو قبل از شروع شدن سال تحصیلی از والدین پرسیده است
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیوهفتم-بخش اول)
۱۵ شهریور ۱۴۰۱
صبح زود راهی دیترویت میشویم. صبح آنقدر زود است که جاده خلوت باشد و من، تنها بیدار جاده که پشت فرمان نشستهام و بقیه خوابند.
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیو ششم-بخش پنجم)
۳۰ مرداد ۱۴۰۱
میخواهد خانهاش را بفروشد. میپرسم هنوز زیر قرض بانک است؟ میگوید بله. کنجکاو میشوم در مورد نرخ سود بانکها. میگوید خیلی ساده است. قرار بوده ۲۰ سال و هر ماهی ۲۵۰۰ دلار بدهیم برای خانهای که ۲۵۰ هزار دلار میارزد.
مطالعهآخرین مطالب
همسفر شراب (قسمت بیست و یکم - ماه رمضان)
مشاهده صفحه روایت ایرانیان از آمریکاجمعهٔ قبل از ماه رمضان که میشود دوستمان زنگ میزند که چند نفری بنا گذاشتهاند بروند تفریح دو سه روزه. مقصد هم کوهستان جنگلی یوسمیتی است. میشود حداقل چهارصد-پانصد کیلومتری جایی که هستیم و مرز ایالت نوادا با ایالت کالیفرنیا. میگوید از همین الان دو شب هتل را اینترنتی کرایه کرده و دو تا خودرو هست برای نه نفر. یک زوج که مثل ما برای کارآموزی آمدهاند و خودش و همسرش و دوستان استنفوردی. این یعنی که قرار است تا هفت ساعت دیگر راه بیفتیم و به این زودی همه چیز باید هماهنگ شود. من هم این وسط از این همه سرعت عمل ماندهام. سریع هماهنگ میکنم و نیمساعته تصمیم به رفتن میگیریم.
غروب یکی از دوستان با همسرش میآید و به سمت شرق ایالت میرویم. بعد از کلی راهبندان غروب آخر هفته میرسیم به مودستو (اگر اسم شهر را اشتباه یادم نیامده باشد) و آنجا توی هتلی اطراق میکنیم. سر صبح راه میافتیم به سمت مقصد که کوه هست و ره دشوار و مقصد دور. بخت یارمان نیست و کولر خودروی دوستمان به کل کار نمیکند و هوا هم سر ناسازگاری با ما دارد. وقتی که میرسیم به مقصد حدودهای نه صبح هست و خودروها را اول راه میگذاریم. جا به جا سطلهای زبالهٔ بزرگی است که از ترس این که خرسها زبالهها را بخورند و مریض شوند، به سبک خاصی باز و بسته میشوند. سبکش این قدر سخت بود که اولین بار، من یکی آخرش نفهمیدم چه شکلی است و به کمک رفیقمان فهمیدم که چیزی است شبیه باز کردن گوشواره از گوش.
با اتوبوس مخصوص جابجایی گردشگران از هر ایستگاه به ایستگاه، میرویم پای کوه و کار ما تازه شروع میشود. هوا گرم و آفتابی است و مجبوریم سرخاب و سفیداب کنیم تا آفتاب اذیتمان نکند. جمعیت زیادی هم هستند طوری که تا چشم کار میکند مسیر را میشود تشخیص داد، چون قدم به قدم آدم توی مسیر هست و بعضی وقتها جا برای رفت و آمد کم میشود. نزدیک ظهر که میشود به آبشار نزدیک میشویم. آبشاری که فتبارکالله دارد. البته ناگفته نماند از دست این کوهپیمایان گرامی کم استغفرالله از زبان نینداختیم. کلاً دوزاریام میافتد که حیای جماعت غربی را باید این جور جاها فهمید که وقتی کمی گرما و خستگیشان زیاد میشود به حداقلهای ممکن بسنده میکنند و رسماً لخت و عور میشوند. دیگر کار از دین و ایمان گذاشته و بحث حیای شخصی است که کلاً انگار کسی بویی ازش نبرده است.
سر ظهر کنار رود میرویم بالای آبشار و همان جا روی سنگ داغ نماز جماعت به بدن میزنیم و آن هم رو به آب. کارم که به قضای حاجت میکشد میبینم تنها یک دستشویی هست که هیچ خبری از آب نیست. تقریباً یک دستشویی صحرایی توی یک اتاقک دودکشدار که بوی بد از همان دودکش برود و نبود آب جبران شود. البته بعداً توی راه که دستشوییهای دیگر را میبینم متوجه میشوم که تمام دستشوییهای دور و اطراف، حتی اگر نزدیک به آب نباشند، بیآبند و بوی گندش حال آدم را به هم میزند. رسماًْ این دستشوییها کویتِ حشرات موزی و غیرموزی شده.
روز بعدش هم میرویم سمت سدی که قایق کرایه میدهند و کارمان به قایقسواری توی سد ختم میشود. اینجا هم جا به جا پر از آدم هست و آدمها انگار کلمهای به اسم حیا به گوششان نخورده. ما هم با قایق که فرمانش انتهایش هست میرویم به سمت گوشهای که کمتر کسی رفته آنجا. وقتی کیفمان حسابی کوک میشود و برمیگردیم، وسط راه گرسنگی ما را گسیل میدهد به سمت یکی از بوستانهای طبیعی کنار یک برکهٔ آب. جماعتی با لباسهای آبی شبیه هم اطراق کردهاند. مردانی که برعکس بقیه که شلوارک پوشیدهاند، لباس و شلوار پلوخوری پوشیدهاند با ریشهای بلند بور و بدون سبیل و زنانی که سرشان را کلاهی گذاشتهاند و دامن بلند آبی.
حتی بچههایشان هم مثل خودشان هستند. جالبتر آن که وقتی برای آبتنی میروند توی آب، با همان لباسها میروند و هیچ خبری از بیحیاییها مرسوم امریکاییها نیست. همهمان تعجب کردهایم از این نوع پوشششان. همسرم با یکی از خانمها میروند سمت یکی از خانمهایشان و سلام و احوالپرسی میکنند. وقتی توضیح میدهند که اهل ایران هستیم، میگوید که «چه جالب، یکی از بچههای ما هم ایرلندی است». حالا باید به این بندهٔ خدا فهماند که ایرلند با ایران فرق دارد. بعداًتر هم فهمیدم که اینها آمیش هستند و خیلی با دنیای جدید آشنا نیستند و این آشنانبودنشان تعمدی است.
غروب یکی از دوستان با همسرش میآید و به سمت شرق ایالت میرویم. بعد از کلی راهبندان غروب آخر هفته میرسیم به مودستو (اگر اسم شهر را اشتباه یادم نیامده باشد) و آنجا توی هتلی اطراق میکنیم. سر صبح راه میافتیم به سمت مقصد که کوه هست و ره دشوار و مقصد دور. بخت یارمان نیست و کولر خودروی دوستمان به کل کار نمیکند و هوا هم سر ناسازگاری با ما دارد. وقتی که میرسیم به مقصد حدودهای نه صبح هست و خودروها را اول راه میگذاریم. جا به جا سطلهای زبالهٔ بزرگی است که از ترس این که خرسها زبالهها را بخورند و مریض شوند، به سبک خاصی باز و بسته میشوند. سبکش این قدر سخت بود که اولین بار، من یکی آخرش نفهمیدم چه شکلی است و به کمک رفیقمان فهمیدم که چیزی است شبیه باز کردن گوشواره از گوش.
با اتوبوس مخصوص جابجایی گردشگران از هر ایستگاه به ایستگاه، میرویم پای کوه و کار ما تازه شروع میشود. هوا گرم و آفتابی است و مجبوریم سرخاب و سفیداب کنیم تا آفتاب اذیتمان نکند. جمعیت زیادی هم هستند طوری که تا چشم کار میکند مسیر را میشود تشخیص داد، چون قدم به قدم آدم توی مسیر هست و بعضی وقتها جا برای رفت و آمد کم میشود. نزدیک ظهر که میشود به آبشار نزدیک میشویم. آبشاری که فتبارکالله دارد. البته ناگفته نماند از دست این کوهپیمایان گرامی کم استغفرالله از زبان نینداختیم. کلاً دوزاریام میافتد که حیای جماعت غربی را باید این جور جاها فهمید که وقتی کمی گرما و خستگیشان زیاد میشود به حداقلهای ممکن بسنده میکنند و رسماً لخت و عور میشوند. دیگر کار از دین و ایمان گذاشته و بحث حیای شخصی است که کلاً انگار کسی بویی ازش نبرده است.
سر ظهر کنار رود میرویم بالای آبشار و همان جا روی سنگ داغ نماز جماعت به بدن میزنیم و آن هم رو به آب. کارم که به قضای حاجت میکشد میبینم تنها یک دستشویی هست که هیچ خبری از آب نیست. تقریباً یک دستشویی صحرایی توی یک اتاقک دودکشدار که بوی بد از همان دودکش برود و نبود آب جبران شود. البته بعداً توی راه که دستشوییهای دیگر را میبینم متوجه میشوم که تمام دستشوییهای دور و اطراف، حتی اگر نزدیک به آب نباشند، بیآبند و بوی گندش حال آدم را به هم میزند. رسماًْ این دستشوییها کویتِ حشرات موزی و غیرموزی شده.
روز بعدش هم میرویم سمت سدی که قایق کرایه میدهند و کارمان به قایقسواری توی سد ختم میشود. اینجا هم جا به جا پر از آدم هست و آدمها انگار کلمهای به اسم حیا به گوششان نخورده. ما هم با قایق که فرمانش انتهایش هست میرویم به سمت گوشهای که کمتر کسی رفته آنجا. وقتی کیفمان حسابی کوک میشود و برمیگردیم، وسط راه گرسنگی ما را گسیل میدهد به سمت یکی از بوستانهای طبیعی کنار یک برکهٔ آب. جماعتی با لباسهای آبی شبیه هم اطراق کردهاند. مردانی که برعکس بقیه که شلوارک پوشیدهاند، لباس و شلوار پلوخوری پوشیدهاند با ریشهای بلند بور و بدون سبیل و زنانی که سرشان را کلاهی گذاشتهاند و دامن بلند آبی.
حتی بچههایشان هم مثل خودشان هستند. جالبتر آن که وقتی برای آبتنی میروند توی آب، با همان لباسها میروند و هیچ خبری از بیحیاییها مرسوم امریکاییها نیست. همهمان تعجب کردهایم از این نوع پوشششان. همسرم با یکی از خانمها میروند سمت یکی از خانمهایشان و سلام و احوالپرسی میکنند. وقتی توضیح میدهند که اهل ایران هستیم، میگوید که «چه جالب، یکی از بچههای ما هم ایرلندی است». حالا باید به این بندهٔ خدا فهماند که ایرلند با ایران فرق دارد. بعداًتر هم فهمیدم که اینها آمیش هستند و خیلی با دنیای جدید آشنا نیستند و این آشنانبودنشان تعمدی است.
مطالب مرتبط
همسفر شراب (قسمت سی و هشتم-بخش دوم)
۱۵ مهر ۱۴۰۱
با استاد راهنمایم ساعت هشت صبح جلسه دارم. از وقتی که برای فرصت مطالعاتی طولانی رفته به گوگل، چارهای جز این نیست که یا اول صبح یا دم غروب جلسه داشته باشیم.
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیوهشتم-بخش اول)
۳۰ شهریور ۱۴۰۱
دو خانم جوان که مثل لبنانیها چادر سیاه سر کردهاند و چند خانم محجبهٔ دیگر. باید برگردیم به سرسرا برای گرفتن دفترچهٔ برنامهٔ همایش.
مطالعهسوالات معلم
۲۹ شهریور ۱۴۰۱
معلم دبستان این سوالات رو قبل از شروع شدن سال تحصیلی از والدین پرسیده است
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیوهفتم-بخش اول)
۱۵ شهریور ۱۴۰۱
صبح زود راهی دیترویت میشویم. صبح آنقدر زود است که جاده خلوت باشد و من، تنها بیدار جاده که پشت فرمان نشستهام و بقیه خوابند.
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیو ششم-بخش پنجم)
۳۰ مرداد ۱۴۰۱
میخواهد خانهاش را بفروشد. میپرسم هنوز زیر قرض بانک است؟ میگوید بله. کنجکاو میشوم در مورد نرخ سود بانکها. میگوید خیلی ساده است. قرار بوده ۲۰ سال و هر ماهی ۲۵۰۰ دلار بدهیم برای خانهای که ۲۵۰ هزار دلار میارزد.
مطالعهآخرین مطالب
ما به ملتی با بیماری مزمن خشونت، تنهایی، افسردگی ، تفرقه و فقر تبدیل شدهایم
۲۰ اسفند ۱۴۰۲
ما به ملتی با بیماری مزمن خشونت، تنهایی، افسردگی ، تفرقه و فقر تبدیل شدهایم ویدئوهای تحلیلی رابرت اف کندی...
مطالعهمستند وضعیت شکست ( Fail State )
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
مستند وضعیت شکست Fail State کارگردان : الکس شبانو محصول : سال 2017 آمریکا ژانر : اجتماعی زبان: انگلیسی -...
مطالعهاصلی ترین عوامل شکل گیری اتحاد میان آمریکا و اسرائیل
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
اصلی ترین عوامل شکل گیری اتحاد میان آمریکا و اسرائیل ویدئوهای تحلیلی منبع : شبکه الجزیرهآمریکا همیشه مهمترین متحد اسرائیل...
مطالعهچرا نامزدهای ریاست جمهوری آمریکا اینقدر به اسرائیل اهمیت می دهند؟
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
چرا نامزدهای ریاست جمهوری آمریکا اینقدر به اسرائیل اهمیت می دهند؟ ویدئوهای تحلیلی منبع : رسانه UNPacked از اوباما تا...
مطالعهداستان اسرائیل چگونه برای مردم آمریکا روایت شده است؟
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
داستان اسرائیل چگونه برای مردم آمریکا روایت شده است؟ ویدئوهای تحلیلی منبع : شبکه الجزیرهدر این این ویدئو از برنامه...
مطالعه