با استاد راهنمایم ساعت هشت صبح جلسه دارم. از وقتی که برای فرصت مطالعاتی طولانی رفته به گوگل، چارهای جز این نیست که یا اول صبح یا دم غروب جلسه داشته باشیم.
مطالعهمیوه فروشی
۳۰ بهمن ۱۳۹۷ازدواج ۱۳ هزار کودک در طول یک سال در آمریکا
۳۰ بهمن ۱۳۹۷همسفر شراب (قسمت چهاردهم-بخش سوم)
مشاهده صفحه روایت ایرانیان از آمریکادعوت میکند با او برویم به سمت پارکینگ برای سوار شدن. از کنار جوانها چشم و دستبسته که بهخط روبروی در ساختمان نشستهاند رد میشویم. کسی هم به صورت نمادین دارد برایشان مجازاتنامه میخواند و محکومشان میکند. حرکت خیلی جالب است برایم.
بیست دقیقهای طول میکشد تا پارکینگ پیدا شود. خیابانها اصلاً شبیه نیویورک مربعی چیده نشدهاند و حتی یک خیابان با دو نام شرقی و غربیاش در دو طرف شهرند. هموطن توضیح میدهد که چون عجله داشته سریع خودرو را در پارکینگ گذاشته و الان دقیقاً یادش نیست کدام پارکینگ بوده. میرویم سمت یکی از پارکینگها و از مسئول سیاهپوست سؤال میکند و آخرش هم با کلمهای عجیب از او تشکر میکند.
توضیح میدهد که به زبان کنگویی تشکر کرده و به چندین زبان بلد است سلام و تشکر کند. البته به لهجهٔ انگلیسیاش اصلاً نمیخورد که چندین سال اینجا و آن هم با همسری امریکایی زندگی کرده باشد. بالاخره دستمان به تویوتای کمریاش میرسد و آخرش با بیست دلاری که به مسئول پارکینگ میدهد بیرون میزنیم. از حال و احوال خودش و شهر و همه چیز میگوید.
این که خودش مریلند ساکن است و کارمند بانک است و به صورت تفننی برای خبرگزاری تسنیم عکسبرداری میکند. این که اینجا با خارجیها بهتر از ایرانیها میشود کنار آمد، از بس که ایرانیها زیرآبزن هستند. خیلی شاکی است از این که با وجود این همه شعار برای وحدت، بعضی از ایرانیها حتی برنامهٔ «عید الزهرا» برگزار میکنند.
با گذشتن از ساختمان کاخ سفید و چند خیابان دیگر به هتل (یا به قول خودشان Inn) میرسیم. نام منطقه «پایین مهآلود» یا «فاگی باتم» است. محلهای که تقریباً همهجایش دولتی است و از قضا دانشگاه هم در همین محله است. خیابانها خیلی تر و تازهتر از نیویورک هستند و آدمها هم به نظر متشخصتر. از دوست هموطن به خاطر کمک و راهنماییهایش تشکر میکنیم و خداحافظی. هتل ساختمانی دوطبقه است با ورودی سایهباندار.
دربان با احترام در را باز میکند. خانم و آقایی پشت پیشخوان پذیرش ایستادهاند. آقا یکی از چشمهایش نابینا است و با روی باز سلام میکند و میگوید نامتان چیست و بعد با لهجهٔ غلیظ عربی میگوید «لقب». از او نقشهٔ شهر را میگیریم و روی نقشه برایمان توضیح میدهد دانشگاه کجاست و محلهٔ «جرجتاون» که محلهٔ قشنگی است کجا. بعد از پنج دقیقهای انتظار، کارت اتاق را تحویل میگیریم. کارت الکترونیکی یک جورهایی کلید در است. اتاق یکخوابه با مبلمان و تلویزیون به اصطلاح سینمای خانگی. آشپزخانه با گاز و مقداری قهوه و چای کیسهای.
سری به بیرون میزنیم. پیاده پنج دقیقهای طول میکشد که از میان خیابانهایی که روی سر در بیشتر ساختمانهای دو تا چهار طبقهاش پرچم دانشگاه هست به ساختمان کاخ سفید نزدیک شویم. خیابان منتهی به کاخ، شبیه اول خیابان بازار تهران هست؛ با سنگفرش و حتی کالسکههای اسب برای رفت و آمد. رفت و آمد خودرو هم ممنوع است. کاخ سفید چیزی است شبیه همان چه که از عکسها دیدهایم.
شهر پر است از یادبود و علم و کتل. به سمت بنای یادبودی میرویم که شبیه ابلیسکها یا خانهٔ شیطان است. با دو چشم سرخ که چشمک میزند. هوای سرد و باد شدید، زیاد مجال ماندن نمیدهد. به خیابانها که برمیگردیم همه جا خلوت شده و اصلاً انگار خاک مرده بر شهر پاشیدهاند. بعد از کلی گشتن بالاخره خواربارفروشی پیدا میکنیم. اصلاً این شهر شبیه دهات است انگار که بعد از هفت شب همه جا درش تخته میشود.
صبح به سمت دانشگاه میرویم. دفتر مونا، یکی از ساختمانهای قدیمی دو طبقه که عرض به اندازهٔ همین آپارتمانهای خودمانی تهران میشود. اتاق مونا اولین اتاق سمت چپ است. سلام و احوالپرسی میکند. توضیح میدهد که امروز برنامهٔ فشردهای برای همسرم چیده تا بتواند با رئیس دانشکده و چند تا از استادها صحبت کند.
بیشتر که صحبت میکنیم متوجه میشوم که دانشگاه خیز برداشته تا با استخدام استادان جدید و گرفتن بودجههای دولتی و پروژههای صنعتی خودش را در رتبهبندی جهانی بالاتر ببرد. خودش هم توضیح میدهد که از وقتی که رئیس سی.سی.ال.اس. مرد، دیگر نظم آزمایشگاه از رمق افتاد و همه فکر رفتن بودند. میگوید خودش هم قصد جابجایی داشته که از دانشگاه برایش دعوتنامه میآید. ارشدش را در همین دانشگاه خوانده و به خاطر آشنایی با فضا و انگیزهٔ رشد بیشتر و ایجاد گروه تحقیقاتی جدید در این دانشگاه به اینجا آمده.
همسرم به دیدار یکی از استادها در ساختمان مرکزی دانشگاه میرود. ساختمان مرکزی، نیمچهشیشهای و بزرگتر از بقیهٔ ساختمانهاست؛ چه از شش طبقهاش چه از عرض زیادش. کنار ساختمان و آن طرف خیابان هم در حال ساختن ساختمانی بسیار بزرگترند برای دانشگاه. من هم مینشینم در اتاق مجاور که از قرار موقتاً آزمایشگاه هست.
آقایی ایرانی هم به عنوان مسئول امور فنی دارد برای مونا نمایشگری که تازه سفارش داده را نصب میکند. توضیح میدهد که به عنوان کار دانشجویی این کار را انجام میدهد. ظهر به سمت رستورانی پاکستانی میرویم؛ رستوران مهران. غذای تند پاکستانی دل و رودهٔ آدم را به هم میآورد ولی چارهای نیست جز خوردن این غذا.
عصر هم همسرم میرود برای صحبت با مابقی استادها و من هم میروم به شهرگردی. پیاده به سمت پایین شهر میروم و از آنجا به سمت رود. آن طرف رود ایالت ویرجینیاست. پیاده تا سمت ایالت میروم تا پایم ویرجینیا را هم لگدمال کرده باشد. به سمت یادمان آبراهام لینکلن میروم. جایی که مقبرهاش هست و یادبودی و حوزی و بوستانی که در امتدادش پر است از نام کشتههای جنگ با ویتنام.
سنگهای سیاهی که تا چند متر به درازا کشیده میشوند و رویش نام سربازان جنگ حک شده و گوشهکنار هم تذکر داده شده برای سکوت به نشانهٔ احترام به ایثارگران. خیابانهای شهر هم به وضوح تر و تازهتر از نیویورک هستند. با سر و صدا و شلوغی کمتر. هر چند قدم یک بار هم دوچرخههای کرایهای وجود دارد به نرخ چهار دلار در روز.
غروب که میشود با همسرم به سمت متروی شهر میرویم. مترو خیلی نوساخت به نظر میرسد. سوار پلههای برقی که میشویم کسی صدایم میکند که بکشم کنار تا ملت بتوانند روی پلههای برقی پیاده بروند. مثل این که قصه از این قرار است که کسانی که میخواهند با پلهٔ برقی بروند باید گوشهٔ سمت راست بایستند تا دیگران بتوانند راحتتر از سمت چپ با راه رفتن مسیرشان را کوتاهتر کنند.
بلیط اینجا دیگر مثل نیویورک نیست و به نوع سفر قیمت فرق میکند. به همین خاطر، مثل تهران باید موقع خروج بلیط زد. قطار دو ردیف صندلی دارد، هر ردیف هم دو صندلی. صندلیها روکشدار و تر و تمیز هستند و اصلاً شبیه صندلیهای پلاستیکی نیویورک رنگ و رو رفته نیستند. خبری از لرزشهای عجیب و غریب قطار هم نیست و قطار خیلی نرم و آرام میرود.
بعد از یکی دو خیابان پیادهروی، به اتوبوس میرسیم و سوار میشویم. اتوبوس باز هم سر وقت راه میافتد. این یکی اینترنت ندارد و به خاطر شب بودن مسیر، در راه توقف نمیکند. ساعت یازده شب نیویورک از سر ظهر واشنگتن شلوغتر است. خیابانها روشناند و مترو هم شلوغ.
فردای رسیدنمان خبر قبولی همسرم میآید. انگار به ما ماندن و سکون نیامده و ننشسته باید فکر گرفتن خانه برای پاییز سال بعد باشیم. این را هم میسپاریم به دست سرنوشت.
بیست دقیقهای طول میکشد تا پارکینگ پیدا شود. خیابانها اصلاً شبیه نیویورک مربعی چیده نشدهاند و حتی یک خیابان با دو نام شرقی و غربیاش در دو طرف شهرند. هموطن توضیح میدهد که چون عجله داشته سریع خودرو را در پارکینگ گذاشته و الان دقیقاً یادش نیست کدام پارکینگ بوده. میرویم سمت یکی از پارکینگها و از مسئول سیاهپوست سؤال میکند و آخرش هم با کلمهای عجیب از او تشکر میکند.
توضیح میدهد که به زبان کنگویی تشکر کرده و به چندین زبان بلد است سلام و تشکر کند. البته به لهجهٔ انگلیسیاش اصلاً نمیخورد که چندین سال اینجا و آن هم با همسری امریکایی زندگی کرده باشد. بالاخره دستمان به تویوتای کمریاش میرسد و آخرش با بیست دلاری که به مسئول پارکینگ میدهد بیرون میزنیم. از حال و احوال خودش و شهر و همه چیز میگوید.
این که خودش مریلند ساکن است و کارمند بانک است و به صورت تفننی برای خبرگزاری تسنیم عکسبرداری میکند. این که اینجا با خارجیها بهتر از ایرانیها میشود کنار آمد، از بس که ایرانیها زیرآبزن هستند. خیلی شاکی است از این که با وجود این همه شعار برای وحدت، بعضی از ایرانیها حتی برنامهٔ «عید الزهرا» برگزار میکنند.
با گذشتن از ساختمان کاخ سفید و چند خیابان دیگر به هتل (یا به قول خودشان Inn) میرسیم. نام منطقه «پایین مهآلود» یا «فاگی باتم» است. محلهای که تقریباً همهجایش دولتی است و از قضا دانشگاه هم در همین محله است. خیابانها خیلی تر و تازهتر از نیویورک هستند و آدمها هم به نظر متشخصتر. از دوست هموطن به خاطر کمک و راهنماییهایش تشکر میکنیم و خداحافظی. هتل ساختمانی دوطبقه است با ورودی سایهباندار.
دربان با احترام در را باز میکند. خانم و آقایی پشت پیشخوان پذیرش ایستادهاند. آقا یکی از چشمهایش نابینا است و با روی باز سلام میکند و میگوید نامتان چیست و بعد با لهجهٔ غلیظ عربی میگوید «لقب». از او نقشهٔ شهر را میگیریم و روی نقشه برایمان توضیح میدهد دانشگاه کجاست و محلهٔ «جرجتاون» که محلهٔ قشنگی است کجا. بعد از پنج دقیقهای انتظار، کارت اتاق را تحویل میگیریم. کارت الکترونیکی یک جورهایی کلید در است. اتاق یکخوابه با مبلمان و تلویزیون به اصطلاح سینمای خانگی. آشپزخانه با گاز و مقداری قهوه و چای کیسهای.
سری به بیرون میزنیم. پیاده پنج دقیقهای طول میکشد که از میان خیابانهایی که روی سر در بیشتر ساختمانهای دو تا چهار طبقهاش پرچم دانشگاه هست به ساختمان کاخ سفید نزدیک شویم. خیابان منتهی به کاخ، شبیه اول خیابان بازار تهران هست؛ با سنگفرش و حتی کالسکههای اسب برای رفت و آمد. رفت و آمد خودرو هم ممنوع است. کاخ سفید چیزی است شبیه همان چه که از عکسها دیدهایم.
شهر پر است از یادبود و علم و کتل. به سمت بنای یادبودی میرویم که شبیه ابلیسکها یا خانهٔ شیطان است. با دو چشم سرخ که چشمک میزند. هوای سرد و باد شدید، زیاد مجال ماندن نمیدهد. به خیابانها که برمیگردیم همه جا خلوت شده و اصلاً انگار خاک مرده بر شهر پاشیدهاند. بعد از کلی گشتن بالاخره خواربارفروشی پیدا میکنیم. اصلاً این شهر شبیه دهات است انگار که بعد از هفت شب همه جا درش تخته میشود.
صبح به سمت دانشگاه میرویم. دفتر مونا، یکی از ساختمانهای قدیمی دو طبقه که عرض به اندازهٔ همین آپارتمانهای خودمانی تهران میشود. اتاق مونا اولین اتاق سمت چپ است. سلام و احوالپرسی میکند. توضیح میدهد که امروز برنامهٔ فشردهای برای همسرم چیده تا بتواند با رئیس دانشکده و چند تا از استادها صحبت کند.
بیشتر که صحبت میکنیم متوجه میشوم که دانشگاه خیز برداشته تا با استخدام استادان جدید و گرفتن بودجههای دولتی و پروژههای صنعتی خودش را در رتبهبندی جهانی بالاتر ببرد. خودش هم توضیح میدهد که از وقتی که رئیس سی.سی.ال.اس. مرد، دیگر نظم آزمایشگاه از رمق افتاد و همه فکر رفتن بودند. میگوید خودش هم قصد جابجایی داشته که از دانشگاه برایش دعوتنامه میآید. ارشدش را در همین دانشگاه خوانده و به خاطر آشنایی با فضا و انگیزهٔ رشد بیشتر و ایجاد گروه تحقیقاتی جدید در این دانشگاه به اینجا آمده.
همسرم به دیدار یکی از استادها در ساختمان مرکزی دانشگاه میرود. ساختمان مرکزی، نیمچهشیشهای و بزرگتر از بقیهٔ ساختمانهاست؛ چه از شش طبقهاش چه از عرض زیادش. کنار ساختمان و آن طرف خیابان هم در حال ساختن ساختمانی بسیار بزرگترند برای دانشگاه. من هم مینشینم در اتاق مجاور که از قرار موقتاً آزمایشگاه هست.
آقایی ایرانی هم به عنوان مسئول امور فنی دارد برای مونا نمایشگری که تازه سفارش داده را نصب میکند. توضیح میدهد که به عنوان کار دانشجویی این کار را انجام میدهد. ظهر به سمت رستورانی پاکستانی میرویم؛ رستوران مهران. غذای تند پاکستانی دل و رودهٔ آدم را به هم میآورد ولی چارهای نیست جز خوردن این غذا.
عصر هم همسرم میرود برای صحبت با مابقی استادها و من هم میروم به شهرگردی. پیاده به سمت پایین شهر میروم و از آنجا به سمت رود. آن طرف رود ایالت ویرجینیاست. پیاده تا سمت ایالت میروم تا پایم ویرجینیا را هم لگدمال کرده باشد. به سمت یادمان آبراهام لینکلن میروم. جایی که مقبرهاش هست و یادبودی و حوزی و بوستانی که در امتدادش پر است از نام کشتههای جنگ با ویتنام.
سنگهای سیاهی که تا چند متر به درازا کشیده میشوند و رویش نام سربازان جنگ حک شده و گوشهکنار هم تذکر داده شده برای سکوت به نشانهٔ احترام به ایثارگران. خیابانهای شهر هم به وضوح تر و تازهتر از نیویورک هستند. با سر و صدا و شلوغی کمتر. هر چند قدم یک بار هم دوچرخههای کرایهای وجود دارد به نرخ چهار دلار در روز.
غروب که میشود با همسرم به سمت متروی شهر میرویم. مترو خیلی نوساخت به نظر میرسد. سوار پلههای برقی که میشویم کسی صدایم میکند که بکشم کنار تا ملت بتوانند روی پلههای برقی پیاده بروند. مثل این که قصه از این قرار است که کسانی که میخواهند با پلهٔ برقی بروند باید گوشهٔ سمت راست بایستند تا دیگران بتوانند راحتتر از سمت چپ با راه رفتن مسیرشان را کوتاهتر کنند.
بلیط اینجا دیگر مثل نیویورک نیست و به نوع سفر قیمت فرق میکند. به همین خاطر، مثل تهران باید موقع خروج بلیط زد. قطار دو ردیف صندلی دارد، هر ردیف هم دو صندلی. صندلیها روکشدار و تر و تمیز هستند و اصلاً شبیه صندلیهای پلاستیکی نیویورک رنگ و رو رفته نیستند. خبری از لرزشهای عجیب و غریب قطار هم نیست و قطار خیلی نرم و آرام میرود.
بعد از یکی دو خیابان پیادهروی، به اتوبوس میرسیم و سوار میشویم. اتوبوس باز هم سر وقت راه میافتد. این یکی اینترنت ندارد و به خاطر شب بودن مسیر، در راه توقف نمیکند. ساعت یازده شب نیویورک از سر ظهر واشنگتن شلوغتر است. خیابانها روشناند و مترو هم شلوغ.
فردای رسیدنمان خبر قبولی همسرم میآید. انگار به ما ماندن و سکون نیامده و ننشسته باید فکر گرفتن خانه برای پاییز سال بعد باشیم. این را هم میسپاریم به دست سرنوشت.
مطالب مرتبط
همسفر شراب (قسمت سیوهشتم-بخش اول)
۳۰ شهریور ۱۴۰۱
دو خانم جوان که مثل لبنانیها چادر سیاه سر کردهاند و چند خانم محجبهٔ دیگر. باید برگردیم به سرسرا برای گرفتن دفترچهٔ برنامهٔ همایش.
مطالعهسوالات معلم
۲۹ شهریور ۱۴۰۱
معلم دبستان این سوالات رو قبل از شروع شدن سال تحصیلی از والدین پرسیده است
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیوهفتم-بخش اول)
۱۵ شهریور ۱۴۰۱
صبح زود راهی دیترویت میشویم. صبح آنقدر زود است که جاده خلوت باشد و من، تنها بیدار جاده که پشت فرمان نشستهام و بقیه خوابند.
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیو ششم-بخش پنجم)
۳۰ مرداد ۱۴۰۱
میخواهد خانهاش را بفروشد. میپرسم هنوز زیر قرض بانک است؟ میگوید بله. کنجکاو میشوم در مورد نرخ سود بانکها. میگوید خیلی ساده است. قرار بوده ۲۰ سال و هر ماهی ۲۵۰۰ دلار بدهیم برای خانهای که ۲۵۰ هزار دلار میارزد.
مطالعهآخرین مطالب
همسفر شراب (قسمت چهاردهم-بخش سوم)
مشاهده صفحه روایت ایرانیان از آمریکادعوت میکند با او برویم به سمت پارکینگ برای سوار شدن. از کنار جوانها چشم و دستبسته که بهخط روبروی در ساختمان نشستهاند رد میشویم. کسی هم به صورت نمادین دارد برایشان مجازاتنامه میخواند و محکومشان میکند. حرکت خیلی جالب است برایم.
بیست دقیقهای طول میکشد تا پارکینگ پیدا شود. خیابانها اصلاً شبیه نیویورک مربعی چیده نشدهاند و حتی یک خیابان با دو نام شرقی و غربیاش در دو طرف شهرند. هموطن توضیح میدهد که چون عجله داشته سریع خودرو را در پارکینگ گذاشته و الان دقیقاً یادش نیست کدام پارکینگ بوده. میرویم سمت یکی از پارکینگها و از مسئول سیاهپوست سؤال میکند و آخرش هم با کلمهای عجیب از او تشکر میکند.
توضیح میدهد که به زبان کنگویی تشکر کرده و به چندین زبان بلد است سلام و تشکر کند. البته به لهجهٔ انگلیسیاش اصلاً نمیخورد که چندین سال اینجا و آن هم با همسری امریکایی زندگی کرده باشد. بالاخره دستمان به تویوتای کمریاش میرسد و آخرش با بیست دلاری که به مسئول پارکینگ میدهد بیرون میزنیم. از حال و احوال خودش و شهر و همه چیز میگوید.
این که خودش مریلند ساکن است و کارمند بانک است و به صورت تفننی برای خبرگزاری تسنیم عکسبرداری میکند. این که اینجا با خارجیها بهتر از ایرانیها میشود کنار آمد، از بس که ایرانیها زیرآبزن هستند. خیلی شاکی است از این که با وجود این همه شعار برای وحدت، بعضی از ایرانیها حتی برنامهٔ «عید الزهرا» برگزار میکنند.
با گذشتن از ساختمان کاخ سفید و چند خیابان دیگر به هتل (یا به قول خودشان Inn) میرسیم. نام منطقه «پایین مهآلود» یا «فاگی باتم» است. محلهای که تقریباً همهجایش دولتی است و از قضا دانشگاه هم در همین محله است. خیابانها خیلی تر و تازهتر از نیویورک هستند و آدمها هم به نظر متشخصتر. از دوست هموطن به خاطر کمک و راهنماییهایش تشکر میکنیم و خداحافظی. هتل ساختمانی دوطبقه است با ورودی سایهباندار.
دربان با احترام در را باز میکند. خانم و آقایی پشت پیشخوان پذیرش ایستادهاند. آقا یکی از چشمهایش نابینا است و با روی باز سلام میکند و میگوید نامتان چیست و بعد با لهجهٔ غلیظ عربی میگوید «لقب». از او نقشهٔ شهر را میگیریم و روی نقشه برایمان توضیح میدهد دانشگاه کجاست و محلهٔ «جرجتاون» که محلهٔ قشنگی است کجا. بعد از پنج دقیقهای انتظار، کارت اتاق را تحویل میگیریم. کارت الکترونیکی یک جورهایی کلید در است. اتاق یکخوابه با مبلمان و تلویزیون به اصطلاح سینمای خانگی. آشپزخانه با گاز و مقداری قهوه و چای کیسهای.
سری به بیرون میزنیم. پیاده پنج دقیقهای طول میکشد که از میان خیابانهایی که روی سر در بیشتر ساختمانهای دو تا چهار طبقهاش پرچم دانشگاه هست به ساختمان کاخ سفید نزدیک شویم. خیابان منتهی به کاخ، شبیه اول خیابان بازار تهران هست؛ با سنگفرش و حتی کالسکههای اسب برای رفت و آمد. رفت و آمد خودرو هم ممنوع است. کاخ سفید چیزی است شبیه همان چه که از عکسها دیدهایم.
شهر پر است از یادبود و علم و کتل. به سمت بنای یادبودی میرویم که شبیه ابلیسکها یا خانهٔ شیطان است. با دو چشم سرخ که چشمک میزند. هوای سرد و باد شدید، زیاد مجال ماندن نمیدهد. به خیابانها که برمیگردیم همه جا خلوت شده و اصلاً انگار خاک مرده بر شهر پاشیدهاند. بعد از کلی گشتن بالاخره خواربارفروشی پیدا میکنیم. اصلاً این شهر شبیه دهات است انگار که بعد از هفت شب همه جا درش تخته میشود.
صبح به سمت دانشگاه میرویم. دفتر مونا، یکی از ساختمانهای قدیمی دو طبقه که عرض به اندازهٔ همین آپارتمانهای خودمانی تهران میشود. اتاق مونا اولین اتاق سمت چپ است. سلام و احوالپرسی میکند. توضیح میدهد که امروز برنامهٔ فشردهای برای همسرم چیده تا بتواند با رئیس دانشکده و چند تا از استادها صحبت کند.
بیشتر که صحبت میکنیم متوجه میشوم که دانشگاه خیز برداشته تا با استخدام استادان جدید و گرفتن بودجههای دولتی و پروژههای صنعتی خودش را در رتبهبندی جهانی بالاتر ببرد. خودش هم توضیح میدهد که از وقتی که رئیس سی.سی.ال.اس. مرد، دیگر نظم آزمایشگاه از رمق افتاد و همه فکر رفتن بودند. میگوید خودش هم قصد جابجایی داشته که از دانشگاه برایش دعوتنامه میآید. ارشدش را در همین دانشگاه خوانده و به خاطر آشنایی با فضا و انگیزهٔ رشد بیشتر و ایجاد گروه تحقیقاتی جدید در این دانشگاه به اینجا آمده.
همسرم به دیدار یکی از استادها در ساختمان مرکزی دانشگاه میرود. ساختمان مرکزی، نیمچهشیشهای و بزرگتر از بقیهٔ ساختمانهاست؛ چه از شش طبقهاش چه از عرض زیادش. کنار ساختمان و آن طرف خیابان هم در حال ساختن ساختمانی بسیار بزرگترند برای دانشگاه. من هم مینشینم در اتاق مجاور که از قرار موقتاً آزمایشگاه هست.
آقایی ایرانی هم به عنوان مسئول امور فنی دارد برای مونا نمایشگری که تازه سفارش داده را نصب میکند. توضیح میدهد که به عنوان کار دانشجویی این کار را انجام میدهد. ظهر به سمت رستورانی پاکستانی میرویم؛ رستوران مهران. غذای تند پاکستانی دل و رودهٔ آدم را به هم میآورد ولی چارهای نیست جز خوردن این غذا.
عصر هم همسرم میرود برای صحبت با مابقی استادها و من هم میروم به شهرگردی. پیاده به سمت پایین شهر میروم و از آنجا به سمت رود. آن طرف رود ایالت ویرجینیاست. پیاده تا سمت ایالت میروم تا پایم ویرجینیا را هم لگدمال کرده باشد. به سمت یادمان آبراهام لینکلن میروم. جایی که مقبرهاش هست و یادبودی و حوزی و بوستانی که در امتدادش پر است از نام کشتههای جنگ با ویتنام.
سنگهای سیاهی که تا چند متر به درازا کشیده میشوند و رویش نام سربازان جنگ حک شده و گوشهکنار هم تذکر داده شده برای سکوت به نشانهٔ احترام به ایثارگران. خیابانهای شهر هم به وضوح تر و تازهتر از نیویورک هستند. با سر و صدا و شلوغی کمتر. هر چند قدم یک بار هم دوچرخههای کرایهای وجود دارد به نرخ چهار دلار در روز.
غروب که میشود با همسرم به سمت متروی شهر میرویم. مترو خیلی نوساخت به نظر میرسد. سوار پلههای برقی که میشویم کسی صدایم میکند که بکشم کنار تا ملت بتوانند روی پلههای برقی پیاده بروند. مثل این که قصه از این قرار است که کسانی که میخواهند با پلهٔ برقی بروند باید گوشهٔ سمت راست بایستند تا دیگران بتوانند راحتتر از سمت چپ با راه رفتن مسیرشان را کوتاهتر کنند.
بلیط اینجا دیگر مثل نیویورک نیست و به نوع سفر قیمت فرق میکند. به همین خاطر، مثل تهران باید موقع خروج بلیط زد. قطار دو ردیف صندلی دارد، هر ردیف هم دو صندلی. صندلیها روکشدار و تر و تمیز هستند و اصلاً شبیه صندلیهای پلاستیکی نیویورک رنگ و رو رفته نیستند. خبری از لرزشهای عجیب و غریب قطار هم نیست و قطار خیلی نرم و آرام میرود.
بعد از یکی دو خیابان پیادهروی، به اتوبوس میرسیم و سوار میشویم. اتوبوس باز هم سر وقت راه میافتد. این یکی اینترنت ندارد و به خاطر شب بودن مسیر، در راه توقف نمیکند. ساعت یازده شب نیویورک از سر ظهر واشنگتن شلوغتر است. خیابانها روشناند و مترو هم شلوغ.
فردای رسیدنمان خبر قبولی همسرم میآید. انگار به ما ماندن و سکون نیامده و ننشسته باید فکر گرفتن خانه برای پاییز سال بعد باشیم. این را هم میسپاریم به دست سرنوشت.
بیست دقیقهای طول میکشد تا پارکینگ پیدا شود. خیابانها اصلاً شبیه نیویورک مربعی چیده نشدهاند و حتی یک خیابان با دو نام شرقی و غربیاش در دو طرف شهرند. هموطن توضیح میدهد که چون عجله داشته سریع خودرو را در پارکینگ گذاشته و الان دقیقاً یادش نیست کدام پارکینگ بوده. میرویم سمت یکی از پارکینگها و از مسئول سیاهپوست سؤال میکند و آخرش هم با کلمهای عجیب از او تشکر میکند.
توضیح میدهد که به زبان کنگویی تشکر کرده و به چندین زبان بلد است سلام و تشکر کند. البته به لهجهٔ انگلیسیاش اصلاً نمیخورد که چندین سال اینجا و آن هم با همسری امریکایی زندگی کرده باشد. بالاخره دستمان به تویوتای کمریاش میرسد و آخرش با بیست دلاری که به مسئول پارکینگ میدهد بیرون میزنیم. از حال و احوال خودش و شهر و همه چیز میگوید.
این که خودش مریلند ساکن است و کارمند بانک است و به صورت تفننی برای خبرگزاری تسنیم عکسبرداری میکند. این که اینجا با خارجیها بهتر از ایرانیها میشود کنار آمد، از بس که ایرانیها زیرآبزن هستند. خیلی شاکی است از این که با وجود این همه شعار برای وحدت، بعضی از ایرانیها حتی برنامهٔ «عید الزهرا» برگزار میکنند.
با گذشتن از ساختمان کاخ سفید و چند خیابان دیگر به هتل (یا به قول خودشان Inn) میرسیم. نام منطقه «پایین مهآلود» یا «فاگی باتم» است. محلهای که تقریباً همهجایش دولتی است و از قضا دانشگاه هم در همین محله است. خیابانها خیلی تر و تازهتر از نیویورک هستند و آدمها هم به نظر متشخصتر. از دوست هموطن به خاطر کمک و راهنماییهایش تشکر میکنیم و خداحافظی. هتل ساختمانی دوطبقه است با ورودی سایهباندار.
دربان با احترام در را باز میکند. خانم و آقایی پشت پیشخوان پذیرش ایستادهاند. آقا یکی از چشمهایش نابینا است و با روی باز سلام میکند و میگوید نامتان چیست و بعد با لهجهٔ غلیظ عربی میگوید «لقب». از او نقشهٔ شهر را میگیریم و روی نقشه برایمان توضیح میدهد دانشگاه کجاست و محلهٔ «جرجتاون» که محلهٔ قشنگی است کجا. بعد از پنج دقیقهای انتظار، کارت اتاق را تحویل میگیریم. کارت الکترونیکی یک جورهایی کلید در است. اتاق یکخوابه با مبلمان و تلویزیون به اصطلاح سینمای خانگی. آشپزخانه با گاز و مقداری قهوه و چای کیسهای.
سری به بیرون میزنیم. پیاده پنج دقیقهای طول میکشد که از میان خیابانهایی که روی سر در بیشتر ساختمانهای دو تا چهار طبقهاش پرچم دانشگاه هست به ساختمان کاخ سفید نزدیک شویم. خیابان منتهی به کاخ، شبیه اول خیابان بازار تهران هست؛ با سنگفرش و حتی کالسکههای اسب برای رفت و آمد. رفت و آمد خودرو هم ممنوع است. کاخ سفید چیزی است شبیه همان چه که از عکسها دیدهایم.
شهر پر است از یادبود و علم و کتل. به سمت بنای یادبودی میرویم که شبیه ابلیسکها یا خانهٔ شیطان است. با دو چشم سرخ که چشمک میزند. هوای سرد و باد شدید، زیاد مجال ماندن نمیدهد. به خیابانها که برمیگردیم همه جا خلوت شده و اصلاً انگار خاک مرده بر شهر پاشیدهاند. بعد از کلی گشتن بالاخره خواربارفروشی پیدا میکنیم. اصلاً این شهر شبیه دهات است انگار که بعد از هفت شب همه جا درش تخته میشود.
صبح به سمت دانشگاه میرویم. دفتر مونا، یکی از ساختمانهای قدیمی دو طبقه که عرض به اندازهٔ همین آپارتمانهای خودمانی تهران میشود. اتاق مونا اولین اتاق سمت چپ است. سلام و احوالپرسی میکند. توضیح میدهد که امروز برنامهٔ فشردهای برای همسرم چیده تا بتواند با رئیس دانشکده و چند تا از استادها صحبت کند.
بیشتر که صحبت میکنیم متوجه میشوم که دانشگاه خیز برداشته تا با استخدام استادان جدید و گرفتن بودجههای دولتی و پروژههای صنعتی خودش را در رتبهبندی جهانی بالاتر ببرد. خودش هم توضیح میدهد که از وقتی که رئیس سی.سی.ال.اس. مرد، دیگر نظم آزمایشگاه از رمق افتاد و همه فکر رفتن بودند. میگوید خودش هم قصد جابجایی داشته که از دانشگاه برایش دعوتنامه میآید. ارشدش را در همین دانشگاه خوانده و به خاطر آشنایی با فضا و انگیزهٔ رشد بیشتر و ایجاد گروه تحقیقاتی جدید در این دانشگاه به اینجا آمده.
همسرم به دیدار یکی از استادها در ساختمان مرکزی دانشگاه میرود. ساختمان مرکزی، نیمچهشیشهای و بزرگتر از بقیهٔ ساختمانهاست؛ چه از شش طبقهاش چه از عرض زیادش. کنار ساختمان و آن طرف خیابان هم در حال ساختن ساختمانی بسیار بزرگترند برای دانشگاه. من هم مینشینم در اتاق مجاور که از قرار موقتاً آزمایشگاه هست.
آقایی ایرانی هم به عنوان مسئول امور فنی دارد برای مونا نمایشگری که تازه سفارش داده را نصب میکند. توضیح میدهد که به عنوان کار دانشجویی این کار را انجام میدهد. ظهر به سمت رستورانی پاکستانی میرویم؛ رستوران مهران. غذای تند پاکستانی دل و رودهٔ آدم را به هم میآورد ولی چارهای نیست جز خوردن این غذا.
عصر هم همسرم میرود برای صحبت با مابقی استادها و من هم میروم به شهرگردی. پیاده به سمت پایین شهر میروم و از آنجا به سمت رود. آن طرف رود ایالت ویرجینیاست. پیاده تا سمت ایالت میروم تا پایم ویرجینیا را هم لگدمال کرده باشد. به سمت یادمان آبراهام لینکلن میروم. جایی که مقبرهاش هست و یادبودی و حوزی و بوستانی که در امتدادش پر است از نام کشتههای جنگ با ویتنام.
سنگهای سیاهی که تا چند متر به درازا کشیده میشوند و رویش نام سربازان جنگ حک شده و گوشهکنار هم تذکر داده شده برای سکوت به نشانهٔ احترام به ایثارگران. خیابانهای شهر هم به وضوح تر و تازهتر از نیویورک هستند. با سر و صدا و شلوغی کمتر. هر چند قدم یک بار هم دوچرخههای کرایهای وجود دارد به نرخ چهار دلار در روز.
غروب که میشود با همسرم به سمت متروی شهر میرویم. مترو خیلی نوساخت به نظر میرسد. سوار پلههای برقی که میشویم کسی صدایم میکند که بکشم کنار تا ملت بتوانند روی پلههای برقی پیاده بروند. مثل این که قصه از این قرار است که کسانی که میخواهند با پلهٔ برقی بروند باید گوشهٔ سمت راست بایستند تا دیگران بتوانند راحتتر از سمت چپ با راه رفتن مسیرشان را کوتاهتر کنند.
بلیط اینجا دیگر مثل نیویورک نیست و به نوع سفر قیمت فرق میکند. به همین خاطر، مثل تهران باید موقع خروج بلیط زد. قطار دو ردیف صندلی دارد، هر ردیف هم دو صندلی. صندلیها روکشدار و تر و تمیز هستند و اصلاً شبیه صندلیهای پلاستیکی نیویورک رنگ و رو رفته نیستند. خبری از لرزشهای عجیب و غریب قطار هم نیست و قطار خیلی نرم و آرام میرود.
بعد از یکی دو خیابان پیادهروی، به اتوبوس میرسیم و سوار میشویم. اتوبوس باز هم سر وقت راه میافتد. این یکی اینترنت ندارد و به خاطر شب بودن مسیر، در راه توقف نمیکند. ساعت یازده شب نیویورک از سر ظهر واشنگتن شلوغتر است. خیابانها روشناند و مترو هم شلوغ.
فردای رسیدنمان خبر قبولی همسرم میآید. انگار به ما ماندن و سکون نیامده و ننشسته باید فکر گرفتن خانه برای پاییز سال بعد باشیم. این را هم میسپاریم به دست سرنوشت.
مطالب مرتبط
همسفر شراب (قسمت سی و هشتم-بخش دوم)
۱۵ مهر ۱۴۰۱
با استاد راهنمایم ساعت هشت صبح جلسه دارم. از وقتی که برای فرصت مطالعاتی طولانی رفته به گوگل، چارهای جز این نیست که یا اول صبح یا دم غروب جلسه داشته باشیم.
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیوهشتم-بخش اول)
۳۰ شهریور ۱۴۰۱
دو خانم جوان که مثل لبنانیها چادر سیاه سر کردهاند و چند خانم محجبهٔ دیگر. باید برگردیم به سرسرا برای گرفتن دفترچهٔ برنامهٔ همایش.
مطالعهسوالات معلم
۲۹ شهریور ۱۴۰۱
معلم دبستان این سوالات رو قبل از شروع شدن سال تحصیلی از والدین پرسیده است
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیوهفتم-بخش اول)
۱۵ شهریور ۱۴۰۱
صبح زود راهی دیترویت میشویم. صبح آنقدر زود است که جاده خلوت باشد و من، تنها بیدار جاده که پشت فرمان نشستهام و بقیه خوابند.
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیو ششم-بخش پنجم)
۳۰ مرداد ۱۴۰۱
میخواهد خانهاش را بفروشد. میپرسم هنوز زیر قرض بانک است؟ میگوید بله. کنجکاو میشوم در مورد نرخ سود بانکها. میگوید خیلی ساده است. قرار بوده ۲۰ سال و هر ماهی ۲۵۰۰ دلار بدهیم برای خانهای که ۲۵۰ هزار دلار میارزد.
مطالعهآخرین مطالب
ما به ملتی با بیماری مزمن خشونت، تنهایی، افسردگی ، تفرقه و فقر تبدیل شدهایم
۲۰ اسفند ۱۴۰۲
ما به ملتی با بیماری مزمن خشونت، تنهایی، افسردگی ، تفرقه و فقر تبدیل شدهایم ویدئوهای تحلیلی رابرت اف کندی...
مطالعهمستند وضعیت شکست ( Fail State )
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
مستند وضعیت شکست Fail State کارگردان : الکس شبانو محصول : سال 2017 آمریکا ژانر : اجتماعی زبان: انگلیسی -...
مطالعهاصلی ترین عوامل شکل گیری اتحاد میان آمریکا و اسرائیل
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
اصلی ترین عوامل شکل گیری اتحاد میان آمریکا و اسرائیل ویدئوهای تحلیلی منبع : شبکه الجزیرهآمریکا همیشه مهمترین متحد اسرائیل...
مطالعهچرا نامزدهای ریاست جمهوری آمریکا اینقدر به اسرائیل اهمیت می دهند؟
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
چرا نامزدهای ریاست جمهوری آمریکا اینقدر به اسرائیل اهمیت می دهند؟ ویدئوهای تحلیلی منبع : رسانه UNPacked از اوباما تا...
مطالعهداستان اسرائیل چگونه برای مردم آمریکا روایت شده است؟
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
داستان اسرائیل چگونه برای مردم آمریکا روایت شده است؟ ویدئوهای تحلیلی منبع : شبکه الجزیرهدر این این ویدئو از برنامه...
مطالعه