با استاد راهنمایم ساعت هشت صبح جلسه دارم. از وقتی که برای فرصت مطالعاتی طولانی رفته به گوگل، چارهای جز این نیست که یا اول صبح یا دم غروب جلسه داشته باشیم.
مطالعهگذر پوست به دباغ خونه میفته!
۲۹ بهمن ۱۳۹۷تجربه ای از تظاهرات در آمریکا
۲۹ بهمن ۱۳۹۷همسفر شراب (قسمت چهاردهم-بخش دوم)
مشاهده صفحه روایت ایرانیان از آمریکابه خانه که میرسم شرح ماجرا صحبت با مونا را برای همسرم میگویم. همسرم هم هفتهٔ بعدش میرود به دیدارش و قرار بر این میشود که یکی از روزهای معارفه برویم دانشگاه و از نزدیک با فضا آشنا بشویم. بعد از یک هفتهای رد و بدل کردن ایمیل قرار بر این میشود که با هزینهٔ دانشگاه سری به دانشگاه بزنیم البته با این تبصره که دانشگاه فقط هزینهٔ همسرم را میدهد.
هتل را که ما داماد سرخانه هستیم و خود دانشگاه برایمان مهیا کرده است؛ میماند خرید بلیط اتوبوس. در وب که میگردم و از یکی از بچههایی که قبلاً دی.سی. زندگی کرده متوجه میشوم دو راه برای رفتن به آنجا وجود دارد. یکیاش اتوبوس است و دیگری قطار که قطارش کمی گرانتر است. از قضا قیمتهای اتوبوس شناور است.
توی وبگاهشان که میروم میبینم هر شرکتی با توجه به نوع خدمات و فاصله با زمان سفر، قیمتهای مختلفی را پیشنهاد میدهد. جالب آن که حتی قیمتهای یک تا سه دلاری برای هر نفر هم برای مسافرتهای وسط هفتهای چند هفتهٔ دیگر پیدا میشود. ما که ناچار به خرید بلیط یکشنبهٔ همین هفته هستیم؛ دو بلیط ۲۱ دلاری رفت و دو بلیط ۲۱ دلاری برگشت.
صبح یکشنبه بار و بندیلمان که کلاً یک کولهپشتی است جمع میکنیم و با مترو به سمت میدان تایمز میرویم. خبری از پایانه و از این جور دم و دستگاهها نیست. دو سه اتوبوس سر خیابان سه صف ایستادهاند و مسافران هم با نظم کنار هم. سر جمع سه چهار اتوبوس که هر کدامشان برای یک شرکت هستند. آقای مسئول بلیط، تک به تک رسید بلیط را تحویل میگیرد و مسافران سوار میشوند.
اتوبوس شبیه همین اتوبوسهای ایران است، با قیافهای کمی متفاوت. برای ما که کمی هم قدیمی به نظر میآید؛ یک هیوندای سفید. وارد اتوبوس که میشوم و چند دقیقهای که مینشینم متوجه میشوم که یک فرق اساسی وجود دارد.
این اتوبوس برخلاف اتوبوسهای ایرانی بوی تهوعآور پلاستیک داغشده نمیدهد. بوی پلاستیکی که از گرمای بخاری یا حتی باد خنککنندههای اتوبوسهای ایرانی میآید و همیشه حالم را به هم میزند. حالا نمیدانم مسأله از بخاری خوب این اتوبوس است، یا درست و درمان بودن جنس مواد به کار رفته در آن یا کاربلدی راننده در استفاده از اتوبوس.
شمارهٔ بلیط در کار نیست و هر کس هر جایی را که عشقش کشید مینشیند. ما هم طبق سنت همیشه که اگر عقب بنشینیم پیچهای جاده شمالی حال آدم را به هم میزنم و اگر جلو بنشینیم پیچ صدای «خاطرات شمال محاله یادم بره» جور دیگری حال آدم را به هم میزند، آن وسطها مینشینیم. راننده مردی چینی است. دقیقاً سر وقت راه میافتد؛ بدون حتی یک دقیقه تأخیر یا تعجیل. به اتوبوس که نگاه میاندازم حدود یک چهارمش هنوز خالی است.
خاطرات اتوبوسهای ایران و این که تا ته بوفه را طرف پر نمیکرد خیالش جمع نمیشد و وقت مسافر برایش پشیزی نبود ذهنم را قلقلک میدهد. اتوبوس که راه میافتد هیچ خبری از آهنگهای اعصاب خردکن نیست؛ نه از مسافران و نه از راننده. هر کسی اگر دوست دارد آهنگی گوش دهد، گوشی را در گوش میگذارد و به حریم دیگران احترام میگذارد. خبری هم از تغذیه و از این بساطها نیست و تنها نکتهٔ مثبت اینترنت بیسیم اتوبوس هست که میتواند کمی سرگرممان کند.
قرار است مسیر چهار تا پنج ساعت طول بکشد. اتوبوس از وسط آسمانخراش به سمت تونل زیرزمینی (زیرآبی) میرود و از آنجا راهی نیوجرسی میشود. از بزرگراههای پت و پهن نیوجرسی و بعد از گذاشتن از میان مرز دو ایالت دلاویر و پنسیلوانیا، از ایالت مریلند و شهر بالتیمور میگذرد. وسطهای راه در دلاویر کنار یکی از مراکز استراحت مسافر میایستد.
ساختمانی به اندازهٔ پایانهٔ جنوب تهران و تقریباً با همان ساختار. پر از مغازههای فروش خوراکی و غذاهای آماده. توقفی در بالتیمور میکند تا مسافرانی را پیاده کند. مقصد نهایی هم شهر چینیها یا «چاینا تاون» یکی از خیابانهای اصلی دی. سی. است. شهری که نام کاملش میشود «ناحیهٔ کلمبیا» یا همان «دیستریکت آف کلمبیا».
شهری که جزئی از هیچ ایالاتی نیست و برای خودش هم شهر است و هم ایالت و همتر پایتخت. محلهٔ چینیها خیابانی است معمولی با دروازهای شبیه دروازه قرآن شیراز و با نوشتههای چینی. خیابانهای خلوت و بدون آسمانخراش و ساختمانهای حداکثر چهار و پنج طبقه.
با همسرم تصمیم میگیریم پیاده گز کنیم تا هم شهر را بیشتر بشناسیم و هم تفریحکی باشد برای ما که سبکبار آمدهایم. دو سه خیابان را که رد میکنیم چند خاخام یهودی با لباسهایشان نظرمان را جلب میکنند. همه با عجله به سمتی میروند. جلوتر تعدادشان بیشتر میشود. آن گوشهٔ خیابان و کنار ساختمانی که به ساختمانهای دولتی شبیه است جمعیتی ایستاده و از دور پرچمهای فلسطین پیداست.
دوزاریام میافتد که احتمالاً اعتراض یهودیهاست به چیزی در مورد فلسطین. وسط همین حدس و گمانها، پرچم ایران را دست دختری محجبه با حجابی که به عربها بیشتر میخورد میبینم. کنجکاویمان گل میکند که برویم و از نزدیک ببینیم چه خبر است.
چند تا خاخام و چندین جوان دیگر که بعضیشان هم قیافهٔ عربها را دارند چشم و دستهایشان را بستهاند و از دروازهای شبیه دروازههایی که توی ایران برای رزمندهها میگذاشتند تا از زیر قرآن رد شوند، رد میشوند. بعضی دیگر از خاخامها تابلوهایی دستشان هست با شعارهای ضداسرائیلی که مثلاً اسرائیل نژادپرست است و از این جور حرفها.
توی هیس و بیس گشتن هستیم که کسی صدایم میزند: «شما ایرانی هستید؟» آقایی مسن هست با دوربین عکاسی. سلام و علیک میکند و خودش را معرفی میکند. اهل کاشان هست و از اوایل انقلاب برای درس آمده اینجا و همین جا با یک امریکایی مسلمان ازدواج کرده و ماندگار شده و الان حتی نوه هم دارد.
خیلی از دیدن تیپ ایرانیمان ذوقزده شده و اصرار دارد که ما را به مقصدمان برساند. توضیح میدهد که قرار است امروز جان کری توی همین ساختمان که نامش «مرکز کنوانسیون» هست، جلسهای داشته باشد برای افزایش فشار به مقاومت فلسطین. از فلسفهٔ وجود پرچم ایران میپرسم و توضیح میدهد که مثل این که آن دخترخانم عرب رفته خودش پرچم ایران را خریده و در حمایت از ایران و لغو تحریمها آن را آورده.
از ما میپرسد آن آقایی را که رد شده میشناسیم یا نه. نگاه که میکنم نمیشناسمش. توضیح میدهد یکی از جاسوسهای اینکاره و معروف است. حتی در ایران هم مدتی کار کرده و کلاً تخصصاش کشورهای دو و بر ماست.فارسیاش هم نقص ندارد.
هتل را که ما داماد سرخانه هستیم و خود دانشگاه برایمان مهیا کرده است؛ میماند خرید بلیط اتوبوس. در وب که میگردم و از یکی از بچههایی که قبلاً دی.سی. زندگی کرده متوجه میشوم دو راه برای رفتن به آنجا وجود دارد. یکیاش اتوبوس است و دیگری قطار که قطارش کمی گرانتر است. از قضا قیمتهای اتوبوس شناور است.
توی وبگاهشان که میروم میبینم هر شرکتی با توجه به نوع خدمات و فاصله با زمان سفر، قیمتهای مختلفی را پیشنهاد میدهد. جالب آن که حتی قیمتهای یک تا سه دلاری برای هر نفر هم برای مسافرتهای وسط هفتهای چند هفتهٔ دیگر پیدا میشود. ما که ناچار به خرید بلیط یکشنبهٔ همین هفته هستیم؛ دو بلیط ۲۱ دلاری رفت و دو بلیط ۲۱ دلاری برگشت.
صبح یکشنبه بار و بندیلمان که کلاً یک کولهپشتی است جمع میکنیم و با مترو به سمت میدان تایمز میرویم. خبری از پایانه و از این جور دم و دستگاهها نیست. دو سه اتوبوس سر خیابان سه صف ایستادهاند و مسافران هم با نظم کنار هم. سر جمع سه چهار اتوبوس که هر کدامشان برای یک شرکت هستند. آقای مسئول بلیط، تک به تک رسید بلیط را تحویل میگیرد و مسافران سوار میشوند.
اتوبوس شبیه همین اتوبوسهای ایران است، با قیافهای کمی متفاوت. برای ما که کمی هم قدیمی به نظر میآید؛ یک هیوندای سفید. وارد اتوبوس که میشوم و چند دقیقهای که مینشینم متوجه میشوم که یک فرق اساسی وجود دارد.
این اتوبوس برخلاف اتوبوسهای ایرانی بوی تهوعآور پلاستیک داغشده نمیدهد. بوی پلاستیکی که از گرمای بخاری یا حتی باد خنککنندههای اتوبوسهای ایرانی میآید و همیشه حالم را به هم میزند. حالا نمیدانم مسأله از بخاری خوب این اتوبوس است، یا درست و درمان بودن جنس مواد به کار رفته در آن یا کاربلدی راننده در استفاده از اتوبوس.
شمارهٔ بلیط در کار نیست و هر کس هر جایی را که عشقش کشید مینشیند. ما هم طبق سنت همیشه که اگر عقب بنشینیم پیچهای جاده شمالی حال آدم را به هم میزنم و اگر جلو بنشینیم پیچ صدای «خاطرات شمال محاله یادم بره» جور دیگری حال آدم را به هم میزند، آن وسطها مینشینیم. راننده مردی چینی است. دقیقاً سر وقت راه میافتد؛ بدون حتی یک دقیقه تأخیر یا تعجیل. به اتوبوس که نگاه میاندازم حدود یک چهارمش هنوز خالی است.
خاطرات اتوبوسهای ایران و این که تا ته بوفه را طرف پر نمیکرد خیالش جمع نمیشد و وقت مسافر برایش پشیزی نبود ذهنم را قلقلک میدهد. اتوبوس که راه میافتد هیچ خبری از آهنگهای اعصاب خردکن نیست؛ نه از مسافران و نه از راننده. هر کسی اگر دوست دارد آهنگی گوش دهد، گوشی را در گوش میگذارد و به حریم دیگران احترام میگذارد. خبری هم از تغذیه و از این بساطها نیست و تنها نکتهٔ مثبت اینترنت بیسیم اتوبوس هست که میتواند کمی سرگرممان کند.
قرار است مسیر چهار تا پنج ساعت طول بکشد. اتوبوس از وسط آسمانخراش به سمت تونل زیرزمینی (زیرآبی) میرود و از آنجا راهی نیوجرسی میشود. از بزرگراههای پت و پهن نیوجرسی و بعد از گذاشتن از میان مرز دو ایالت دلاویر و پنسیلوانیا، از ایالت مریلند و شهر بالتیمور میگذرد. وسطهای راه در دلاویر کنار یکی از مراکز استراحت مسافر میایستد.
ساختمانی به اندازهٔ پایانهٔ جنوب تهران و تقریباً با همان ساختار. پر از مغازههای فروش خوراکی و غذاهای آماده. توقفی در بالتیمور میکند تا مسافرانی را پیاده کند. مقصد نهایی هم شهر چینیها یا «چاینا تاون» یکی از خیابانهای اصلی دی. سی. است. شهری که نام کاملش میشود «ناحیهٔ کلمبیا» یا همان «دیستریکت آف کلمبیا».
شهری که جزئی از هیچ ایالاتی نیست و برای خودش هم شهر است و هم ایالت و همتر پایتخت. محلهٔ چینیها خیابانی است معمولی با دروازهای شبیه دروازه قرآن شیراز و با نوشتههای چینی. خیابانهای خلوت و بدون آسمانخراش و ساختمانهای حداکثر چهار و پنج طبقه.
با همسرم تصمیم میگیریم پیاده گز کنیم تا هم شهر را بیشتر بشناسیم و هم تفریحکی باشد برای ما که سبکبار آمدهایم. دو سه خیابان را که رد میکنیم چند خاخام یهودی با لباسهایشان نظرمان را جلب میکنند. همه با عجله به سمتی میروند. جلوتر تعدادشان بیشتر میشود. آن گوشهٔ خیابان و کنار ساختمانی که به ساختمانهای دولتی شبیه است جمعیتی ایستاده و از دور پرچمهای فلسطین پیداست.
دوزاریام میافتد که احتمالاً اعتراض یهودیهاست به چیزی در مورد فلسطین. وسط همین حدس و گمانها، پرچم ایران را دست دختری محجبه با حجابی که به عربها بیشتر میخورد میبینم. کنجکاویمان گل میکند که برویم و از نزدیک ببینیم چه خبر است.
چند تا خاخام و چندین جوان دیگر که بعضیشان هم قیافهٔ عربها را دارند چشم و دستهایشان را بستهاند و از دروازهای شبیه دروازههایی که توی ایران برای رزمندهها میگذاشتند تا از زیر قرآن رد شوند، رد میشوند. بعضی دیگر از خاخامها تابلوهایی دستشان هست با شعارهای ضداسرائیلی که مثلاً اسرائیل نژادپرست است و از این جور حرفها.
توی هیس و بیس گشتن هستیم که کسی صدایم میزند: «شما ایرانی هستید؟» آقایی مسن هست با دوربین عکاسی. سلام و علیک میکند و خودش را معرفی میکند. اهل کاشان هست و از اوایل انقلاب برای درس آمده اینجا و همین جا با یک امریکایی مسلمان ازدواج کرده و ماندگار شده و الان حتی نوه هم دارد.
خیلی از دیدن تیپ ایرانیمان ذوقزده شده و اصرار دارد که ما را به مقصدمان برساند. توضیح میدهد که قرار است امروز جان کری توی همین ساختمان که نامش «مرکز کنوانسیون» هست، جلسهای داشته باشد برای افزایش فشار به مقاومت فلسطین. از فلسفهٔ وجود پرچم ایران میپرسم و توضیح میدهد که مثل این که آن دخترخانم عرب رفته خودش پرچم ایران را خریده و در حمایت از ایران و لغو تحریمها آن را آورده.
از ما میپرسد آن آقایی را که رد شده میشناسیم یا نه. نگاه که میکنم نمیشناسمش. توضیح میدهد یکی از جاسوسهای اینکاره و معروف است. حتی در ایران هم مدتی کار کرده و کلاً تخصصاش کشورهای دو و بر ماست.فارسیاش هم نقص ندارد.
مطالب مرتبط
همسفر شراب (قسمت سیوهشتم-بخش اول)
۳۰ شهریور ۱۴۰۱
دو خانم جوان که مثل لبنانیها چادر سیاه سر کردهاند و چند خانم محجبهٔ دیگر. باید برگردیم به سرسرا برای گرفتن دفترچهٔ برنامهٔ همایش.
مطالعهسوالات معلم
۲۹ شهریور ۱۴۰۱
معلم دبستان این سوالات رو قبل از شروع شدن سال تحصیلی از والدین پرسیده است
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیوهفتم-بخش اول)
۱۵ شهریور ۱۴۰۱
صبح زود راهی دیترویت میشویم. صبح آنقدر زود است که جاده خلوت باشد و من، تنها بیدار جاده که پشت فرمان نشستهام و بقیه خوابند.
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیو ششم-بخش پنجم)
۳۰ مرداد ۱۴۰۱
میخواهد خانهاش را بفروشد. میپرسم هنوز زیر قرض بانک است؟ میگوید بله. کنجکاو میشوم در مورد نرخ سود بانکها. میگوید خیلی ساده است. قرار بوده ۲۰ سال و هر ماهی ۲۵۰۰ دلار بدهیم برای خانهای که ۲۵۰ هزار دلار میارزد.
مطالعهآخرین مطالب
همسفر شراب (قسمت چهاردهم-بخش دوم)
مشاهده صفحه روایت ایرانیان از آمریکابه خانه که میرسم شرح ماجرا صحبت با مونا را برای همسرم میگویم. همسرم هم هفتهٔ بعدش میرود به دیدارش و قرار بر این میشود که یکی از روزهای معارفه برویم دانشگاه و از نزدیک با فضا آشنا بشویم. بعد از یک هفتهای رد و بدل کردن ایمیل قرار بر این میشود که با هزینهٔ دانشگاه سری به دانشگاه بزنیم البته با این تبصره که دانشگاه فقط هزینهٔ همسرم را میدهد.
هتل را که ما داماد سرخانه هستیم و خود دانشگاه برایمان مهیا کرده است؛ میماند خرید بلیط اتوبوس. در وب که میگردم و از یکی از بچههایی که قبلاً دی.سی. زندگی کرده متوجه میشوم دو راه برای رفتن به آنجا وجود دارد. یکیاش اتوبوس است و دیگری قطار که قطارش کمی گرانتر است. از قضا قیمتهای اتوبوس شناور است.
توی وبگاهشان که میروم میبینم هر شرکتی با توجه به نوع خدمات و فاصله با زمان سفر، قیمتهای مختلفی را پیشنهاد میدهد. جالب آن که حتی قیمتهای یک تا سه دلاری برای هر نفر هم برای مسافرتهای وسط هفتهای چند هفتهٔ دیگر پیدا میشود. ما که ناچار به خرید بلیط یکشنبهٔ همین هفته هستیم؛ دو بلیط ۲۱ دلاری رفت و دو بلیط ۲۱ دلاری برگشت.
صبح یکشنبه بار و بندیلمان که کلاً یک کولهپشتی است جمع میکنیم و با مترو به سمت میدان تایمز میرویم. خبری از پایانه و از این جور دم و دستگاهها نیست. دو سه اتوبوس سر خیابان سه صف ایستادهاند و مسافران هم با نظم کنار هم. سر جمع سه چهار اتوبوس که هر کدامشان برای یک شرکت هستند. آقای مسئول بلیط، تک به تک رسید بلیط را تحویل میگیرد و مسافران سوار میشوند.
اتوبوس شبیه همین اتوبوسهای ایران است، با قیافهای کمی متفاوت. برای ما که کمی هم قدیمی به نظر میآید؛ یک هیوندای سفید. وارد اتوبوس که میشوم و چند دقیقهای که مینشینم متوجه میشوم که یک فرق اساسی وجود دارد.
این اتوبوس برخلاف اتوبوسهای ایرانی بوی تهوعآور پلاستیک داغشده نمیدهد. بوی پلاستیکی که از گرمای بخاری یا حتی باد خنککنندههای اتوبوسهای ایرانی میآید و همیشه حالم را به هم میزند. حالا نمیدانم مسأله از بخاری خوب این اتوبوس است، یا درست و درمان بودن جنس مواد به کار رفته در آن یا کاربلدی راننده در استفاده از اتوبوس.
شمارهٔ بلیط در کار نیست و هر کس هر جایی را که عشقش کشید مینشیند. ما هم طبق سنت همیشه که اگر عقب بنشینیم پیچهای جاده شمالی حال آدم را به هم میزنم و اگر جلو بنشینیم پیچ صدای «خاطرات شمال محاله یادم بره» جور دیگری حال آدم را به هم میزند، آن وسطها مینشینیم. راننده مردی چینی است. دقیقاً سر وقت راه میافتد؛ بدون حتی یک دقیقه تأخیر یا تعجیل. به اتوبوس که نگاه میاندازم حدود یک چهارمش هنوز خالی است.
خاطرات اتوبوسهای ایران و این که تا ته بوفه را طرف پر نمیکرد خیالش جمع نمیشد و وقت مسافر برایش پشیزی نبود ذهنم را قلقلک میدهد. اتوبوس که راه میافتد هیچ خبری از آهنگهای اعصاب خردکن نیست؛ نه از مسافران و نه از راننده. هر کسی اگر دوست دارد آهنگی گوش دهد، گوشی را در گوش میگذارد و به حریم دیگران احترام میگذارد. خبری هم از تغذیه و از این بساطها نیست و تنها نکتهٔ مثبت اینترنت بیسیم اتوبوس هست که میتواند کمی سرگرممان کند.
قرار است مسیر چهار تا پنج ساعت طول بکشد. اتوبوس از وسط آسمانخراش به سمت تونل زیرزمینی (زیرآبی) میرود و از آنجا راهی نیوجرسی میشود. از بزرگراههای پت و پهن نیوجرسی و بعد از گذاشتن از میان مرز دو ایالت دلاویر و پنسیلوانیا، از ایالت مریلند و شهر بالتیمور میگذرد. وسطهای راه در دلاویر کنار یکی از مراکز استراحت مسافر میایستد.
ساختمانی به اندازهٔ پایانهٔ جنوب تهران و تقریباً با همان ساختار. پر از مغازههای فروش خوراکی و غذاهای آماده. توقفی در بالتیمور میکند تا مسافرانی را پیاده کند. مقصد نهایی هم شهر چینیها یا «چاینا تاون» یکی از خیابانهای اصلی دی. سی. است. شهری که نام کاملش میشود «ناحیهٔ کلمبیا» یا همان «دیستریکت آف کلمبیا».
شهری که جزئی از هیچ ایالاتی نیست و برای خودش هم شهر است و هم ایالت و همتر پایتخت. محلهٔ چینیها خیابانی است معمولی با دروازهای شبیه دروازه قرآن شیراز و با نوشتههای چینی. خیابانهای خلوت و بدون آسمانخراش و ساختمانهای حداکثر چهار و پنج طبقه.
با همسرم تصمیم میگیریم پیاده گز کنیم تا هم شهر را بیشتر بشناسیم و هم تفریحکی باشد برای ما که سبکبار آمدهایم. دو سه خیابان را که رد میکنیم چند خاخام یهودی با لباسهایشان نظرمان را جلب میکنند. همه با عجله به سمتی میروند. جلوتر تعدادشان بیشتر میشود. آن گوشهٔ خیابان و کنار ساختمانی که به ساختمانهای دولتی شبیه است جمعیتی ایستاده و از دور پرچمهای فلسطین پیداست.
دوزاریام میافتد که احتمالاً اعتراض یهودیهاست به چیزی در مورد فلسطین. وسط همین حدس و گمانها، پرچم ایران را دست دختری محجبه با حجابی که به عربها بیشتر میخورد میبینم. کنجکاویمان گل میکند که برویم و از نزدیک ببینیم چه خبر است.
چند تا خاخام و چندین جوان دیگر که بعضیشان هم قیافهٔ عربها را دارند چشم و دستهایشان را بستهاند و از دروازهای شبیه دروازههایی که توی ایران برای رزمندهها میگذاشتند تا از زیر قرآن رد شوند، رد میشوند. بعضی دیگر از خاخامها تابلوهایی دستشان هست با شعارهای ضداسرائیلی که مثلاً اسرائیل نژادپرست است و از این جور حرفها.
توی هیس و بیس گشتن هستیم که کسی صدایم میزند: «شما ایرانی هستید؟» آقایی مسن هست با دوربین عکاسی. سلام و علیک میکند و خودش را معرفی میکند. اهل کاشان هست و از اوایل انقلاب برای درس آمده اینجا و همین جا با یک امریکایی مسلمان ازدواج کرده و ماندگار شده و الان حتی نوه هم دارد.
خیلی از دیدن تیپ ایرانیمان ذوقزده شده و اصرار دارد که ما را به مقصدمان برساند. توضیح میدهد که قرار است امروز جان کری توی همین ساختمان که نامش «مرکز کنوانسیون» هست، جلسهای داشته باشد برای افزایش فشار به مقاومت فلسطین. از فلسفهٔ وجود پرچم ایران میپرسم و توضیح میدهد که مثل این که آن دخترخانم عرب رفته خودش پرچم ایران را خریده و در حمایت از ایران و لغو تحریمها آن را آورده.
از ما میپرسد آن آقایی را که رد شده میشناسیم یا نه. نگاه که میکنم نمیشناسمش. توضیح میدهد یکی از جاسوسهای اینکاره و معروف است. حتی در ایران هم مدتی کار کرده و کلاً تخصصاش کشورهای دو و بر ماست.فارسیاش هم نقص ندارد.
هتل را که ما داماد سرخانه هستیم و خود دانشگاه برایمان مهیا کرده است؛ میماند خرید بلیط اتوبوس. در وب که میگردم و از یکی از بچههایی که قبلاً دی.سی. زندگی کرده متوجه میشوم دو راه برای رفتن به آنجا وجود دارد. یکیاش اتوبوس است و دیگری قطار که قطارش کمی گرانتر است. از قضا قیمتهای اتوبوس شناور است.
توی وبگاهشان که میروم میبینم هر شرکتی با توجه به نوع خدمات و فاصله با زمان سفر، قیمتهای مختلفی را پیشنهاد میدهد. جالب آن که حتی قیمتهای یک تا سه دلاری برای هر نفر هم برای مسافرتهای وسط هفتهای چند هفتهٔ دیگر پیدا میشود. ما که ناچار به خرید بلیط یکشنبهٔ همین هفته هستیم؛ دو بلیط ۲۱ دلاری رفت و دو بلیط ۲۱ دلاری برگشت.
صبح یکشنبه بار و بندیلمان که کلاً یک کولهپشتی است جمع میکنیم و با مترو به سمت میدان تایمز میرویم. خبری از پایانه و از این جور دم و دستگاهها نیست. دو سه اتوبوس سر خیابان سه صف ایستادهاند و مسافران هم با نظم کنار هم. سر جمع سه چهار اتوبوس که هر کدامشان برای یک شرکت هستند. آقای مسئول بلیط، تک به تک رسید بلیط را تحویل میگیرد و مسافران سوار میشوند.
اتوبوس شبیه همین اتوبوسهای ایران است، با قیافهای کمی متفاوت. برای ما که کمی هم قدیمی به نظر میآید؛ یک هیوندای سفید. وارد اتوبوس که میشوم و چند دقیقهای که مینشینم متوجه میشوم که یک فرق اساسی وجود دارد.
این اتوبوس برخلاف اتوبوسهای ایرانی بوی تهوعآور پلاستیک داغشده نمیدهد. بوی پلاستیکی که از گرمای بخاری یا حتی باد خنککنندههای اتوبوسهای ایرانی میآید و همیشه حالم را به هم میزند. حالا نمیدانم مسأله از بخاری خوب این اتوبوس است، یا درست و درمان بودن جنس مواد به کار رفته در آن یا کاربلدی راننده در استفاده از اتوبوس.
شمارهٔ بلیط در کار نیست و هر کس هر جایی را که عشقش کشید مینشیند. ما هم طبق سنت همیشه که اگر عقب بنشینیم پیچهای جاده شمالی حال آدم را به هم میزنم و اگر جلو بنشینیم پیچ صدای «خاطرات شمال محاله یادم بره» جور دیگری حال آدم را به هم میزند، آن وسطها مینشینیم. راننده مردی چینی است. دقیقاً سر وقت راه میافتد؛ بدون حتی یک دقیقه تأخیر یا تعجیل. به اتوبوس که نگاه میاندازم حدود یک چهارمش هنوز خالی است.
خاطرات اتوبوسهای ایران و این که تا ته بوفه را طرف پر نمیکرد خیالش جمع نمیشد و وقت مسافر برایش پشیزی نبود ذهنم را قلقلک میدهد. اتوبوس که راه میافتد هیچ خبری از آهنگهای اعصاب خردکن نیست؛ نه از مسافران و نه از راننده. هر کسی اگر دوست دارد آهنگی گوش دهد، گوشی را در گوش میگذارد و به حریم دیگران احترام میگذارد. خبری هم از تغذیه و از این بساطها نیست و تنها نکتهٔ مثبت اینترنت بیسیم اتوبوس هست که میتواند کمی سرگرممان کند.
قرار است مسیر چهار تا پنج ساعت طول بکشد. اتوبوس از وسط آسمانخراش به سمت تونل زیرزمینی (زیرآبی) میرود و از آنجا راهی نیوجرسی میشود. از بزرگراههای پت و پهن نیوجرسی و بعد از گذاشتن از میان مرز دو ایالت دلاویر و پنسیلوانیا، از ایالت مریلند و شهر بالتیمور میگذرد. وسطهای راه در دلاویر کنار یکی از مراکز استراحت مسافر میایستد.
ساختمانی به اندازهٔ پایانهٔ جنوب تهران و تقریباً با همان ساختار. پر از مغازههای فروش خوراکی و غذاهای آماده. توقفی در بالتیمور میکند تا مسافرانی را پیاده کند. مقصد نهایی هم شهر چینیها یا «چاینا تاون» یکی از خیابانهای اصلی دی. سی. است. شهری که نام کاملش میشود «ناحیهٔ کلمبیا» یا همان «دیستریکت آف کلمبیا».
شهری که جزئی از هیچ ایالاتی نیست و برای خودش هم شهر است و هم ایالت و همتر پایتخت. محلهٔ چینیها خیابانی است معمولی با دروازهای شبیه دروازه قرآن شیراز و با نوشتههای چینی. خیابانهای خلوت و بدون آسمانخراش و ساختمانهای حداکثر چهار و پنج طبقه.
با همسرم تصمیم میگیریم پیاده گز کنیم تا هم شهر را بیشتر بشناسیم و هم تفریحکی باشد برای ما که سبکبار آمدهایم. دو سه خیابان را که رد میکنیم چند خاخام یهودی با لباسهایشان نظرمان را جلب میکنند. همه با عجله به سمتی میروند. جلوتر تعدادشان بیشتر میشود. آن گوشهٔ خیابان و کنار ساختمانی که به ساختمانهای دولتی شبیه است جمعیتی ایستاده و از دور پرچمهای فلسطین پیداست.
دوزاریام میافتد که احتمالاً اعتراض یهودیهاست به چیزی در مورد فلسطین. وسط همین حدس و گمانها، پرچم ایران را دست دختری محجبه با حجابی که به عربها بیشتر میخورد میبینم. کنجکاویمان گل میکند که برویم و از نزدیک ببینیم چه خبر است.
چند تا خاخام و چندین جوان دیگر که بعضیشان هم قیافهٔ عربها را دارند چشم و دستهایشان را بستهاند و از دروازهای شبیه دروازههایی که توی ایران برای رزمندهها میگذاشتند تا از زیر قرآن رد شوند، رد میشوند. بعضی دیگر از خاخامها تابلوهایی دستشان هست با شعارهای ضداسرائیلی که مثلاً اسرائیل نژادپرست است و از این جور حرفها.
توی هیس و بیس گشتن هستیم که کسی صدایم میزند: «شما ایرانی هستید؟» آقایی مسن هست با دوربین عکاسی. سلام و علیک میکند و خودش را معرفی میکند. اهل کاشان هست و از اوایل انقلاب برای درس آمده اینجا و همین جا با یک امریکایی مسلمان ازدواج کرده و ماندگار شده و الان حتی نوه هم دارد.
خیلی از دیدن تیپ ایرانیمان ذوقزده شده و اصرار دارد که ما را به مقصدمان برساند. توضیح میدهد که قرار است امروز جان کری توی همین ساختمان که نامش «مرکز کنوانسیون» هست، جلسهای داشته باشد برای افزایش فشار به مقاومت فلسطین. از فلسفهٔ وجود پرچم ایران میپرسم و توضیح میدهد که مثل این که آن دخترخانم عرب رفته خودش پرچم ایران را خریده و در حمایت از ایران و لغو تحریمها آن را آورده.
از ما میپرسد آن آقایی را که رد شده میشناسیم یا نه. نگاه که میکنم نمیشناسمش. توضیح میدهد یکی از جاسوسهای اینکاره و معروف است. حتی در ایران هم مدتی کار کرده و کلاً تخصصاش کشورهای دو و بر ماست.فارسیاش هم نقص ندارد.
مطالب مرتبط
همسفر شراب (قسمت سی و هشتم-بخش دوم)
۱۵ مهر ۱۴۰۱
با استاد راهنمایم ساعت هشت صبح جلسه دارم. از وقتی که برای فرصت مطالعاتی طولانی رفته به گوگل، چارهای جز این نیست که یا اول صبح یا دم غروب جلسه داشته باشیم.
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیوهشتم-بخش اول)
۳۰ شهریور ۱۴۰۱
دو خانم جوان که مثل لبنانیها چادر سیاه سر کردهاند و چند خانم محجبهٔ دیگر. باید برگردیم به سرسرا برای گرفتن دفترچهٔ برنامهٔ همایش.
مطالعهسوالات معلم
۲۹ شهریور ۱۴۰۱
معلم دبستان این سوالات رو قبل از شروع شدن سال تحصیلی از والدین پرسیده است
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیوهفتم-بخش اول)
۱۵ شهریور ۱۴۰۱
صبح زود راهی دیترویت میشویم. صبح آنقدر زود است که جاده خلوت باشد و من، تنها بیدار جاده که پشت فرمان نشستهام و بقیه خوابند.
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیو ششم-بخش پنجم)
۳۰ مرداد ۱۴۰۱
میخواهد خانهاش را بفروشد. میپرسم هنوز زیر قرض بانک است؟ میگوید بله. کنجکاو میشوم در مورد نرخ سود بانکها. میگوید خیلی ساده است. قرار بوده ۲۰ سال و هر ماهی ۲۵۰۰ دلار بدهیم برای خانهای که ۲۵۰ هزار دلار میارزد.
مطالعهآخرین مطالب
ما به ملتی با بیماری مزمن خشونت، تنهایی، افسردگی ، تفرقه و فقر تبدیل شدهایم
۲۰ اسفند ۱۴۰۲
ما به ملتی با بیماری مزمن خشونت، تنهایی، افسردگی ، تفرقه و فقر تبدیل شدهایم ویدئوهای تحلیلی رابرت اف کندی...
مطالعهمستند وضعیت شکست ( Fail State )
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
مستند وضعیت شکست Fail State کارگردان : الکس شبانو محصول : سال 2017 آمریکا ژانر : اجتماعی زبان: انگلیسی -...
مطالعهاصلی ترین عوامل شکل گیری اتحاد میان آمریکا و اسرائیل
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
اصلی ترین عوامل شکل گیری اتحاد میان آمریکا و اسرائیل ویدئوهای تحلیلی منبع : شبکه الجزیرهآمریکا همیشه مهمترین متحد اسرائیل...
مطالعهچرا نامزدهای ریاست جمهوری آمریکا اینقدر به اسرائیل اهمیت می دهند؟
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
چرا نامزدهای ریاست جمهوری آمریکا اینقدر به اسرائیل اهمیت می دهند؟ ویدئوهای تحلیلی منبع : رسانه UNPacked از اوباما تا...
مطالعهداستان اسرائیل چگونه برای مردم آمریکا روایت شده است؟
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
داستان اسرائیل چگونه برای مردم آمریکا روایت شده است؟ ویدئوهای تحلیلی منبع : شبکه الجزیرهدر این این ویدئو از برنامه...
مطالعه