آنچه آمریکا به ایران بدهکار است
۲۳ اسفند ۱۳۹۹
آمریکا در مسیر سقوط ‌آزاد
۲۳ اسفند ۱۳۹۹
آنچه آمریکا به ایران بدهکار است
۲۳ اسفند ۱۳۹۹
آمریکا در مسیر سقوط ‌آزاد
۲۳ اسفند ۱۳۹۹

وقتی‌که آمریکا دیگر به معرکه بودنش ادامه نداد

نویسنده: نیک بریانت (Nick Bryant)

تاریخ انتشار: ۳ نوامبر ۲۰۱۷

یک سال پیش، دونالد ترامپ بزرگ‌ترین ناراحتی سیاسی در تاریخ آمریکای مدرن را به وجود آورد؛ اما آیا سرنخ‌هایی تاریخی وجود داشتند که نشان از این پیروزی غیرمنتظره داشته باشند؟

وقتی به لس‌آنجلس پرواز می‌کنید، هبوطی شما را از بیابان‌ها به فراز کوه‌ها و حومۀ بیرونی شهر که با استخرهای چشم‌نواز پوشیده شده است می‌برد. همیشه این تصاویر، فضایی تخدیرکننده از نوستالژی‌هایم را برایم به ارمغان می‌آورند.

این پروازی بود که بیش از سی سال پیش در آن بودم، وقتی به رؤیای کودکی‌ام دست‌یافتم و برای اولین بار به ایالات‌متحده آمریکا سفر کردم. آمریکا همیشه خیال‌پردازی من را شعله‌ور می‌ساخت، چه وقتی در آن بودم و چه وقتی به آن فکر می‌کردم. بنابراین وقتی از زیر عکس لبخند جذاب بازیگری که رئیس‌جمهور آمریکا بود وارد سالن مهاجرت شدم، عشق من به آمریکا را تقریباً نمی‌شد عشق در نگاه اول نامید.

دل‌باختن من به آمریکا مدت‌ها قبل از آن سفر آغازشده بود، با فیلم‌های وسترن، برنامه‌های پلیسی، کمیک‌استریپ‌های ابَرقهرمان‌ها و فیلم‌هایی مثل «داستان کنارۀ غربی» و «گریس». نیویورک برای من جاذبۀ بیشتری داشت تا لندن. من ۱۶ ساله می‌توانستم حرف‌های رئیس‌جمهورهای آمریکا را بیشتر از حرف‌های نخست‌وزیرهای انگلستان نقل‌قول کنم. مثل بسیاری از تازه ‌از راه‌رسیده‌ها، مثل بسیاری از هم‌وطنانم، من نیز بلافاصله حس تعلق به آمریکا داشتم، نوعی هم‌قسم‌بودن در نتیجه­ی نزدیکی و صمیمیت.

در دهۀ هشتاد، سازوکار آمریکا طبق انتظارات هنرپیشگان معروفش بود: از بزرگ‌راه‌های چندلاینه تا یخچال‌های غارمانند و از سینماتئاترهایی که با اتومبیل به داخلشان می‌آیند تا همبرگر فروشی‌هایی که با اتومبیل از داخلشان رد می‌شوند. من عاشق این بزرگی و بی‌پروایی و عجولی بودم. آمدن از کشوری که بی‌شمار مردمش خود را از سنین بسیار پایین با سرنوشتشان وفق می‌دادند، نیروی جان‌بخش رؤیای آمریکایی، نه‌تنها وسوسه‌انگیز که رهایی‌بخش بود.

جابه‌جایی از طبقۀ اقتصادی پایین‌تر به طبقه‌ای بالاتر، بین هم‌کلاسی‌های من مفروض و مسلم نبود. نبود ناخشنودی نیز چشمگیر بود: این اعتقاد که موفقیت چیزی است که باید از آن تقلید کرد، نه اینکه به آن حسادت ورزید. دیدن یک اتومبیل کادیلاک آمریکایی احساساتی متفاوت‌تر را به وجود می‌آورد تا دیدن یک اتومبیل رولز رویس انگلستانی.

سال ۱۹۸۴ بود و میزبانی المپیک با لس‌آنجلس بود. شوروی المپیک را تحریم کرد و ورزشکاری به لس‌آنجلس نفرستاد؛ این بدین معنی بود که ورزشکاران ایالات‌متحده بیشتر از همیشه در جدول مدال‌ها درخشیدند. مک‌دونالدز بلیت‌های بخت‌آزمایی تبلیغاتی داشت که اگر آمریکا در برخی رقابت‌های خاص برندۀ مدال طلا یا نقره یا برنز می‌شد، به ترتیب، ساندویچ‌های بیگ مَک یا نوشابۀ کولا یا سیب‌زمینی سرخ‌کردۀ رایگان می‌داد. ظاهراً برنامه‌ریزی برای این بلیت‌ها پیش‌ازاین بود که ورزشکاران کشورهای شرقی در امتیازات از ایالات‌متحده بسیار عقب بیفتند. پس برای چندین هفته با فست‌فود رایگان و فریادهای آهنگین «آمریکا! آمریکا!»، جشن می‌گرفتم.

این تابستان، رستاخیز آمریکا بود. بعد از کابوس ملی طولانی‌مدت دربارۀ جنگ ویتنام و بحران جاسوسی‌های واترگیت و بحران تسخیر سفارت آمریکا در ایران و درنتیجه گروگان‌گرفتن آمریکایی‌ها، کشور توانایی خود را در بازسازی نشان داد. برخلاف آن جهنم کابوس‌آبادی که جورج اورول از آن خبر می‌داد، سال ۱۹۸۴ زمانی برای جشن و خوش‌بینی بود. عمو سام به پوست خودش بازگشته بود و به نظر بسیار خوشحال می‌رسید؛ البته در آن زمان هیچ‌کس فکر نمی‌کرد آمریکا شخصیتی مردانه خواهد گرفت.

برای میلیون‌ها نفر واقعاً مثل شعار ریاست‌جمهوری دوبارۀ رونالد ریگان «صبحی دیگر در آمریکا» بود. در انتخابات ریاست‌جمهوری آن سال، رونالد ریگان حریف دموکراتش، والتر ماندیل را با اکثریت قاطع شکست داد: اکثریت رأی ۴۹ ایالت از مجموع ۵۰ ایالت و ۵۸.۸ درصد از رأی الکترال.

ایالات‌متحده به‌سختی می‌توانست ازنظر سیاسی، هماهنگ و یکدل باشد. معمولاً در حکومت اختلاف‌نظر بود. جمهوری‌خواهان، مجلس سنا را کنترل می‌کردند؛ اما دموکرات‌ها هم مجلس نمایندگان را برای اعمال فشار در اختیار داشتند. آفتاب درخشان رونالد ریگان با آغازبه‌کار کمپین تبلیغاتی‌اش در سال ۱۹۸۰ و فریاد او برای «حقوق ایالت‌ها» لکه‌دار شد. این شعاردادن ریگان برای بسیاری شبیه به سگی بود که برای انکار حقوق مدنی، زوزه می‌کشید.

ریگان، فیلادلفیا را برای تبلیغات اصلی‌اش انتخاب کرده بود. نه شهری با عشق برادرانه، بلکه شهری که مهد اعلام استقلال آمریکا بود، یعنی فیلادلفیا در ایالت می‌سی‌سی‌پی. فیلادلفیا منطقه‌ای دورافتاده بود که به همان‌جایی نزدیک بود که در سال ۱۹۶۴ سفیدپوستان نژادپرست، سه کارگر خواهان حقوق مدنی را کشته بودند. ریگان ‌همچون نیکسون سیاست جنوبی را دنبال کرد؛ یعنی با تقویت نژادپرستی مردمان بر علیه سیاه‌پوستان آمریکا، با تأکید بر جنوب آمریکا، رأی جمع کرد. او در این سیاستش سفیدپوستان را از پیشرفت سیاه‌پوستان ترساند.

بااین‌وجود، سرود مقدس آن زمان آهنگ «خدا به ایالات‌متحده برکت دهد» از لی گرین‌وود بود و سیاست نیز به‌اندازۀ این روزها دوقطبی نشده بود. سخنگوی نمایندگان دموکرات مجلس نمایندگان، تیپ اُنیل، ریگان را «رهبر تشویق به خودخواهی» و «هربرت هوور لبخندزن» نامید تا سیاست «نشت اقتصادی» او را تحقیر کند. بااین‌حال، این دو آمریکایی‌ایرلندی وقتی قصد کردند در جهت منافع ملی عمل کنند، به‌اتفاق نظر رسیدند. سیاست «نشت اقتصادی» به این معناست که اگر افراد پُردرآمد حقوق بیشتری دریافت کنند، چون این درآمدشان را در جامعه مصرف می‌کنند، دیگر اقشار نیز سود خواهند بُرد.

ریگان و اُنیل، هر دو، متوجه شدند که پدران بنیان‌گذار آمریکا، توافقی غریزی‌سازی‌شده با سیستم دولتی داشتند. علاوه بر این، دانستند که واشنگتن با همه‌ی روش‌هایش برای تعدیل و توازن، بدون بده‌بستان‌های سیاسی، راه به‌جایی نمی‌برد. این دو نفر با یکدیگر بر روی اصلاحات مالیاتی و محافظت از امنیت اجتماعی، کار کردند.

کشور در حال ترقی بود. آمریکا مثل گذشته‌اش نبود: نه به‌اندازۀ دهۀ ۱۹۵۰ همه‌دشمن‌پندار بود و نه به اندازه­ی دهۀ ۱۹۶۰ بسیار ناآرام و نه حتی کمی شبیه به دهۀ ۱۹۷۰ بی‌اخلاق.

تاریخ هیچ‌وقت ناب و عالی و با سیر خطی نبوده اما می‌توان دوران پس از سال ۱۹۸۴ را به دو مرحلۀ مجزا تقسیم کرد. شانزده سال پایانی قرن بیستم، زمان سلطه و هژمونی آمریکا بود و اما شانزده سال اولیۀ قرن بیست‌ویکم، بی‌گمان دورۀ سوءعملکرد، نارضایتی، سرخوردگی و افول بود. آمریکای امروز، از بسیاری جنبه‌ها، اختلاف بین این دو دوره را بازتاب می‌دهد.

 

سلطه

در آن سال‌های تاریک ‌و روشن هزارۀ گذشته، آمریکا از چیزی همانند برتری به‌دست‌آمده در المپیک لس‌آنجلس بهره‌مند شد. درست دو سال بعد از اینکه ریگان از گورباچوف درخواست کرد دیوار برلین را خراب کند، آن مانع سیمانی و ایدئولوژیک ناپدید شده بود. ایالات‌متحده جنگ سرد را بُرد. در نظم نوین جهانی که پس‌ازآن پدید آمد به یگانه ابَرقدرت در جهانی تک‌قطبی تبدیل شد.

نیروهای تحت هدایت ایالات‌متحده در اولین جنگ خلیج‌فارس در سال ۱۹۹۱ به‌سرعت پیروز شدند و به پس‌ازآن ویتنامی‌ها را به خاک و خون کشیدند. با منصوب‌شدن رهبری اصلاح‌طلب در کاخ کرملین، بوریس یلتسین، این انتظار وجود داشت که روسیه اصلاحات دموکراتیک را در آغوش بکشد. حتی پس از کشتار مردم در میدان تیان‌آنمن نیز این امید وجود داشت که چین همین رویه را دنبال کند، همچنآن‌که به سمت اقتصادی بازارمحورتر پیش می‌رفت.

این نکتۀ اصلی نظریۀ فرانسیس فوکویاماست که در مقالۀ برجسته‌اش در سال ۱۹۸۹ بانام «پایان تاریخ» بیان کرده است. این مقاله از «جهانی‌شدن لیبرال‌دموکراسی غربی به‌عنوان آخرین نوع از حکومت انسانی» سخن می‌گفت.

بر اساس همۀ پیش‌بینی‌ها، ژاپن بزرگ‌ترین اقتصاد جهان خواهد شد و آمریکا از تسلیم برتری مالی و تجاری خود خودداری خواهد کرد. به‌جای اینکه شرکت سونی برجهان تجارت حکمرانی کند، شرکت‌های سیلیکون ولی آمریکا به کارگاه‌های جدید مجهز به فناوری پیشرفتۀ روز تبدیل‌شده‌اند.

رجزخوانی بیل کلینتون دربارۀ پل‌زدن به قرن بیست‌ویکم درست از آب درآمد؛ گرچه این ظهور غول‌های تکنولوژی مثل مایکروسافت و اپل و گوگل بود که اصل بار معماری و مهندسی ساخت این پل را به دوش کشید. سی سال پس از رسیدن ایالات‌متحده به کرۀ ماه، آمریکا نه‌تنها بر فضای خارج از جوّ زمین که بر فضای مجازی نیز سلطه دارد.

این مرحله از سلطۀ ایالات‌متحده را هیچ‌گاه نمی‌توان بدون مشکل و دردسر در نظر گرفت. تظاهرات لس‌آنجلس در سال ۱۹۹۲، شکاف‌های جدی نژادپرستانه را برجسته کردند. این تظاهرات به‌علت کتک‌خوردن سیاه‌پوستی به نام رادنی کینگ و تبرئۀ مأمور پلیسی که مسئول این حمله بود، شروع شد.

در واشنگتن، استیضاح بیل کلینتون تعصب حزبی بیش‌ازحد را نمایان کرد. در عصری که اخبار ۲۴ ساعته و ۷ روز هفته پخش می‌شود، سیاست داشت جایگزین سریال‌های آبکی می‌شد. بااین‌حال، وقتی به ۳۱ دسامبر ۱۹۹۹ نزدیک شدیم، بیان اینکه قرن بیست‌ویکم قرن آمریکا بود، گزاره‌ای بدیهی بود.

 

اعتماد خردشده

خیلی زود، ماجرا به نحوی شگفت‌انگیز و غیرمنتظره تغییر کرد. پیش‌بینی شده بود که به‌محض ورود به سال ۲۰۰۰ و به‌وجودآمدن مشکل برای نرم‌افزارهای دوعددی در تعبیر ۰۰ (۲صفر) برای بیان تاریخ، دنیا به پایان خواهد رسید. باوجوداینکه این پیش‌بینی به وقوع نپیوست، اما به نظر می‌رسید که ایالات‌متحده به یک ویروس مبتلا شده است. در سال ۲۰۰۰ حباب دات‌کام ترکید. در نوامبر، مشاجره‌های انتخاباتی بین جرج دبیلو بوش و آل گور، شهرت دموکراسی آمریکا را بشدت لکه‌دار کرد. چرا یک دیپلمات اهل زیمباوه حتی به خود اجازه داد که پیشنهاد دهد افریقا ناظران بین‌المللی به آمریکا بفرستد تا بازشماری آرای فلوریدا را زیر نظر داشته باشند!

مژدۀ مصیبت، از آن‌سوی مرزهای آمریکا آمد. در روسیه، در ۳۱ دسامبر ۱۹۹۹، همان‌طور که آن آتش‌بازی‌ها آمادۀ پرتاب می‌شدند، ولادیمیر پوتین قدرت را از بوریس یلتسین تحویل گرفت.

سال ۲۰۰۱ با خود وحشت ۱۱ سپتامبر را آورد، اتفاقی که حتی از حمله به پرل هاربر نیز تکان‌دهنده‌تر و دل‌خراش‌تر بود. پس از ۱۱ سپتامبر، صمیمیت آمریکا کمتر شد و سوءظنش بیشتر. «جنگ با تروریسم» که دولت بوش آن را به پا کرد و باعث جنگ‌های بی‌پایان در افغانستان و عراق شد، کشور را از خون و ثروت تُهی کرد.

فروپاشی بانک لیمن برادرز در سال ۲۰۰۸ و رکود بزرگ اقتصادی که در ادامه رخ داد، شاید تأثیر طولانی‌مدت‌تری بر روان آمریکایی‌ها داشته تا ویرانی برج‌های دوقلو. همان‌طور که ۱۱ سپتامبر پایه‌های اعتماد به امنیت ملی کشور را سست کرد، فروپاشی مالی نیز پایه‌های اعتماد به سیستم امنیت اقتصادی کشور را متزلزل کرد.

با والدینی که دیگر مطمئن نبودند فرزندانشان در آینده از زندگی پرنعمت‌تری نسبت به آن‌ها بهره ببرند، روی‌ای آمریکایی شبیه به خواب‌وخیال به نظر می‌رسید. فرمول رؤیای آمریکایی دیگر کارنمی کرد و اعتبارش را از دست داده بود. این فرمول، به‌مانند پیمان نانوشته‌ای بود که بر طبق آن اگر سخت کار می‌کردید و بر اساس قوانین وضع‌شده قدم برمی‌داشتید، خانواده‌تان به موفقیت می‌رسید. بین سال‌های ۲۰۰۰ تا ۲۰۱۱، میزان ثروت خالص خانواده‌های ایالات‌متحده سقوط کرد. در سال ۲۰۱۴، یک‌درصد از جمعیت آمریکا که ثروتمندترین‌های کشور هستند، نسبت به ۹۰ درصد مردم طبقۀ پایین جامعه، ثروت بیشتری به دست آورده بودند.

برای بسیاری که از دنیای بیرون، ایالات‌متحده را تماشا می‌کردند و اکثر ۶۹ درصدی که به باراک اوباما رأی داده بودند، انتخاب اولین رئیس‌جمهور سیاه‌پوست آمریکا بازهم ظرفیت آمریکا برای بازسازی و احیا را نشان داد.

«بله، ما می‌توانیم.» «جسارت امید» (شعارهای انتخاباتی آمریکا)

باراک حسین اوباما؛ داستان موفقیت غیرمحتمل او، به‌طور منحصربه‌فردی آمریکایی به نظر می‌آمد. گرچه، رئیس‌جمهور اوباما بسیار تلاش کرد تا اقتصاد کشور را نجات دهد، اما نمی‌توانست کشوری درهم‌شکسته را بازسازی کند. ثابت شد که خلق ملتی بیناحزبی که اوباما در سخنرانی موفقیت‌آمیزش در گردهمایی دموکرات‌ها در سال ۲۰۰۴ به‌طور خلاصه بیان کرد، همان‌قدر غیرواقعی است که ظهور جامعه‌ای عاری از نژادپرستی. ملتی بیناحزبی یعنی ملتی که با حفظ تعصبات حزبی، بر سر اصول مشترک بین احزاب توافق می‌کنند. البته باراک اوباما همیشه می‌دانست خلق جامعه‌ای عاری از نژادپرستی، فراتر از توان اوست.

در سال‌های ریاست‌جمهوری اوباما، واشنگتن به آن میزانی از سوءعملکرد سقوط کرد که در آمریکای پس از جنگ جهانی بی‌سابقه بود.

میچ مَککانل که بعداً رهبر اقلیت سنا شد، پس از ریاست‌جمهوری اوباما روحیۀ خرابکارانۀ همکاران جمهوری‌خواه خود را این‌گونه خلاصه کرد: «اولویت شمارۀ یک من این است که مطمئن شوم اوباما فقط یک دوره ریاست‌جمهوری می‌کند.»

این رفتار به بحرانی در حکومت ختم شد که شامل تعطیلی دولت در سال ۲۰۱۳ و کشمکش‌های مکرر بر سر افزایش سقف بدهی‌ها می‌شد. رنگ نقشۀ سیاسی آمریکا به‌جای اینکه در نتیجه­ی بیناحزبی‌بودن، با ترکیب رنگ‌های آبی و قرمز دو حزب به بنفش بگراید، تبدیل به کشوری آبی و قرمز شد. (تقسیم شده بین دو حزب جمهوری خواه و دموکرات)

فراتر از ساختمان کنگرۀ ایالات‌متحده (کپیتال هیل) نیز واکنش‌هایی شدید به اولین رئیس‌جمهور سیاه‌پوست آمریکا وجود داشت. جنبش بیرتر و جنبش تی پارتی اعتقاد داشتند باراک اوباما در بیرون از ایالات‌متحده متولد شده پس شهروند آمریکا نیست. در اردوگاه راست‌ها، محافظه‌کاران جنبش، جمهوری‌خواهان را به‌نقد کشیدند. در اردوگاه چپ‌ها، سیاست‌های هویتی، سیاستی که بیشتر طبقه‌بندی‌گرا بود را جایگزین کردند؛ به نظر می‌رسید هر دو حزب برای پیروزی در انتخابات، حد وسط را رها کرده‌اند و در عوض هرکدام بر افزایش دریافت حمایت از پایگاه رأی اصلی‌شان تکیه کرده‌اند، یعنی دریافت حمایت از سیاه‌پوستان آمریکا، پروتستان‌های انجیلی، طرفداران گرایشات خاص جنسی و صاحبان اسلحه.

باراک اوباما در طی ریاست‌جمهوری‌اش، به سخنرانی‌هایش دربارۀ حرکت به سمت اتحادی کامل‌تر ادامه می‌داد. گرچه واقعیت به ریش واژه‌های پرغرور رئیس‌جمهور خندید: تیراندازی‌های دبستان سَندی هوک؛ تیراندازی‌های باشگاه شبانۀ هم‌جنس‌گرایان در اورلاندو؛ موارد متعدد تیراندازی‌های نیروهای پلیس (به مردم)؛ آشوب‌ها و خشونت‌های اراذل و اوباش در محل زندگی اوباما یعنی شیکاگو؛ آشفتگی‌های واشنگتن؛ بحران مواد مخدر. حتی شاخص‌های سلامتی هم نشان از کشوری بیمار داشتند که در آن آمار مرگ‌ومیر روبه افزایش بود. در سال ۲۰۱۶ برای اولین بار پس از سال ۱۹۹۳، میزان امید به زندگی کاهش یافت.

این‌ها دلایل و زمینه‌ای بود که نامزدهای انتخابات ریاست جمهوری سال ۲۰۱۶، دریکی از ناامیدکننده‌ترین کمپین‌های انتخاباتی در تاریخ سیاسی ایالات‌متحده، علیه آن می‌جنگیدند. از زمانی که رقابت انتخاباتی آغاز شد، بین دو نامزد رقیب جنگی به پا شد که در انتها پیروز میدان کسی بود که درمجموع آرا و محبوبیت جایگاه پایین‌تری نسبت به حریفش داشت و در آخر با سه میلیون رأی کمتر به ریاست جمهوری رسید.

درست همان‌طور که در پارک نشنال مال بودم تا هزارۀ جدید با سال ۲۰۰۰ آغاز شود، در ۲۰ ژانویه ۲۰۱۷ نیز برای مراسم تحلیف دونالد ترامپ در آنجا حضور داشتم. این پارک محل برگزاری مراسم تحلیف همۀ رئیس‌جمهورهای آمریکاست. برخی از تزیینات شبیه به دورۀ رئیس‌جمهور ریگان بود. در ابتدای کنسرت مراسم تحلیف، لی گرین‌وود، بخشی از سرودش از دورۀ ریگان، یعنی «خدا به ایالات‌متحده برکت دهد» را خواند، هرچند با صدایی ضعیف‌تر.

سرودهای شادی «آمریکا، آمریکا» نیز شنیده می‌شد که از عناصر اصلی گردهمایی‌های بیلیونرها در کمپین‌های انتخاباتی ترامپ بودند. معمولاً وقتی ترامپ از ساخت دیوار مرزی در سراسر مرز مکزیک صحبت می‌کرد، این بیلونرها ذکر «آمریکا، آمریکا» را فریاد می‌کردند. به‌علاوه، دربارۀ تیپ و ظاهر خانوادۀ رئیس‌جمهور، حال‌وهوای دهۀ ۱۹۸۰ نیز حس می‌شد که انگار همین حالا از سریال‌های آبکی ساعت‌های پربینندۀ تلویزیون، همچون «خاندان» یا «تاج شاهین» آمده‌اند.

این نمایش پرشکوه رقت‌بار، حرفی را به یادم آورد که نورمن میلر، نویسندۀ آمریکایی، دربارۀ ریگان گفته بود. او گفته بود ریگان چهلمین رئیس‌جمهور آمریکا، درک کرده بود که «رئیس‌جمهور ایالات‌متحده شخصیت اصلی است در سریال آبکی دراماتیکی به وسعت آمریکا و این رئیس‌جمهور بهتر است که ارزش ستاره‌شدن داشته باشد». ترامپ این موضوع را درک کرده بود و بخش عمده‌ی دلیل موفقیتش را نیز همین موضوع توضیح می‌داد، حتی اگر این‌قدرت ستاره‌شدن را از برنامه‌های تلویزیونی واقع‌نما گرفته باشد، نه از فیلم‌های درجه دو هالیوودی.

البته ترامپ، ریگان نیست. سیاست‌های مظلوم‌نمایی و گله‌گزاری و خشم ناشی از آن‌که موجب لرزش مشت های گره کرده ی ترامپ می شود، لحنی متفاوت با زیروبم مثبت‌تر صدای ریگان دارد. ترامپ حس می‌کند که هم از جنبۀ شخصی و هم از جنبۀ ملی قربانی شده است. این سیاست مظلوم‌نمایی و گله‌گزاری از این حس به نفع خود استفاده می‌کند. چنین روشی برای ریگان بیگانه بود.

بنابراین در فاصلۀ تنها سه دهه، ایالات‌متحده از «صبحی دیگر در آمریکا» به چیزی بسیار تاریک‌تر رسید: «کُشت‌وکشتار آمریکایی»، فراموش‌نشدنی‌ترین عبارت ترامپ در سخنرانی مراسم تحلیفش.

 

یادبود

ما دوست داریم که پیروزی ترامپ در سال پیش را انحراف و گمراهی بدانیم و نوعی اتفاق ناگوار تاریخی؛ زیرا همۀ انتخابات به ۷۷ هزار و ۷۴۴ رأی در سه ایالت کلیدی یعنی پنسیلوانیا و میشیگان و ویسکانسین محدود شد. بااین‌حال، وقتی روند افول در حدفاصل سال‌های ۱۹۸۴ تا ۲۰۱۶ را بررسی می‌کنیم، درمیابیم که پدیدۀ ترامپ آن‌قدرها هم اتفاقی به نظر نمی‌رسد.

از بسیاری جنبه‌ها، پیروزی غیرمنتظرۀ ترامپ، اوج بسیاری از گرایش‌ها در سیاست و جامعه و فرهنگ ایالات‌متحده را بازنمایی کرد. بسیاری از این گرایش‌ها ریشه در آن دورۀ پایان قرن سلطۀ آمریکا دارند.

در نظر بگیرید که سقوط دیوار برلین چطور واشنگتن را تغییر داد و چگونه دوره‌ای از سیاست‌های مخرب و منفی را با خود به همراه آورد. در سال‌های پس از جنگ جهانی دوم، حمایت‌شدن از سوی هر دو حزب امری عادی بود. بخشی از این موضوع به‌علت اراده‌ای همگانی برای شکست کمونیسم بود. سیستم دوحزبی آمریکا، گرچه اختلاف‌برانگیز بود اما از داشتن دشمنی مشترک، سود می‌برد. برای تأیید قوانین، رئیس‌جمهور آیزنهاور به‌طور برنامه‌ریزی‌شده با رهبران دموکرات همچون سَم ریبرن، سخنگوی مجلس نمایندگان، و لیندون جانسون، رهبر اکثریت سنا، همکاری می‌کرد.

اصلاحاتی همچون قانون آموزش دفاع ملی مربوط به سال ۱۹۵۸ که در واکنش به پرتاب ماهوارۀ روسی اسپوتنیک انجام شد و آموزش‌های علمی را بهبود بخشید، دقیقاً باهدف شکست ایدئولوژی کمونیسم طرح‌ریزی‌شده بودند.

انگیزۀ ی اصلی تصویب قوانین حامی حقوق مدنی برجسته در میانه‌های دهۀ ۱۹۶۰ واکنشی در برابر پروپاگاندای اتحاد جماهیر شوروی بود. این اتفاق به‌ویژه زمانی افتاد که مسکو قصد کرد گسترۀ تأثیرگذاری‌اش را افزایش دهد و به کشورهایی آفریقایی نفوذ کند که تازه از زیر سلطه درآمده و اعلام استقلال کرده بودند.

تأییدشده­ی هر دو حزب بودن که از میهن‌پرستی سرچشمه می‌گرفت، پس از پایان جنگ سرد، نخ‌نما و منسوخ شد. در دهۀ ۱۹۹۰ بود که باب دال رهبر اقلیت‌ها سنا، به قانون فیلباستر تمسک جست و پرحرارت‌تر از گذشته و به‌عمد نطق‌های بسیار طولانی ایراد کرد تا از تصویب قوانین و لوایح جلوگیری کند. او از این روش به‌عنوان ابزاری مسدودکننده استفاده می‌کرد. درنتیجه، تعطیلی‌های دولت به شکل سلاح سیاسی درآمدند.

در انتخابات میان‌دوره‌ای کنگره در سال ۱۹۹۴، تغییرات اساسی در حزب جمهوری‌خواهان، موجی از متعصب‌های حزبی افراطی را به واشنگتن آورد، با تنفری ایدئولوژیک از دولت و بنابراین سرمایه‌گذاری اندک برای موفقیت آن. نیوت گینگریچ، سخنگوی کنگره و اولین جمهوری‌خواهی که پس از چهل سال این سمت را به دست آورد، تجسم آن نوعی از تعصب خشم‌انگیز بود که در ساختمان کنگرۀ ایالات‌متحده (کپیتال هیل) خودنمایی می‌کرد.

تأییدشده­ی هر دو حزب بودن هنوز هم ممکن بود، اما با بی‌میلی؛ همان‌طور که کلینتون و گینگریچ دربارۀ اصلاحات رفاهی و جنایی در اواسط دهۀ ۱۹۹۰ ثابت کردند. بااین‌حال، این دوره شاهد اسیدی‌شدن سیاست‌های واشنگتن بود.

جریمندرینگ و تغییر مرزهای حوزه­ی انتخاباتی برای انتخابات مجلس نمایندگان به‌طوری‌که باعث بُرد حزبی خاص شود، تعصب‌های حزبی شدید را برانگیخت؛ زیرا خطری که اکثر قانون‌گذاران را تهدید می‌کرد از حزب‌های خودشان سرچشمه گرفته بود. میانه‌روها یا مصلحت‌گرایانی که از مسیر تعصب‌ورزی خارج‌شده بودند، با نقدهای ابتدایی و اساسی رقبای کوته‌فکر متعصب‌تر خودشان تنبیه شدند.

صد و دوازدهمین مجلس کنگره در سال‌های ۲۰۱۱ تا ۲۰۱۲ تشکیل شد. در این کنگره، هیچ دموکراتی محافظه‌کارتر از جمهوری‌خواهان و هیچ جمهوری‌خواهی لیبرال‌تر از دموکرات‌ها نبود. این اتفاقی جدید بود. در سال‌های پس از جنگ جهانی دوم هم‌پوشانی‌های ایدئولوژیک چشمگیری بین جمهوری‌خواهان لیبرال و دموکرات‌های محافظه‌کار بود. در این جوّ بیش‌ازپیش دوقطبی‌شده، «تأییدشده­ی هر دو حزب بودن» تبدیل به عبارتی کثیف و ضدارزش شده بود. گروور نورکیست یکی از نظریه‌پردازان محافظه‌کار برجسته، این اتفاق را به تجاوز جنسی از سوی آشنایان قربانی تشبیه کرده است.

در چنین فضایی آیا کنگره بیل کلینتون را صرفاً برای داشتن روابط عاشقانۀ پنهانی با یک کارورز کاخ سفید استیضاح کرد چون آمریکا همچنان درگیر جنگ سرد بود؟ به نظر من این‌طور نیست؛ چون چنین رفتاری، در آن روزهای مهم و خطرناک، روشی احمقانه برای منحرف‌کردن توجهات به‌حساب می‌آمد. استیضاح کلینتون نشان از ظهور گرایش سیاسی جدید دیگری داشت: محکومیت و خلع رئیس‌جمهور وقت.

البته هر دو حزب، بازیگران این بازی بودند. دموکرات‌ها نیز تلاش کردند جرج دبلیو بوش را محکوم کنند؛ چون اَلگور در آرای عمومی برنده شده بود و دادگاه عالی آمریکا در فرایندی جنجال برانگیز، بازشماری آرای فلوریدا را به نفع جمهوری‌خواهان اعلام کرد.

جنبش بیرتر، به رهبری دونالد ترامپ، تلاش می‌کرد باراک اوباما را محکوم و خلع کند، با ادعاهایی نژادپرستانه و درظاهر مستدل مبنی بر این‌که اوباما در هاوایی متولد نشده است. اخیراً دموکرات‌ها دربارۀ پیروزی ترامپ در انتخابات به او تهمت زده‌اند. بخشی از این کار دموکرات‌ها به‌علت شکست ترامپ در جذب آرای عمومی است و بخشی از آن بر اساس این ادعایشان که کاخ کرملین روسیه در پیروزی به ترامپ کمک کرده است.

در طی این دوره، بحث‌های سیاسی نیز تند و تیزتر شدند. پس‌ازاینکه راش لیمبو اولین برنامۀ رادیویی‌اش را در سال ۱۹۸۴ اجرا کرد، به مقام پادشاهی منتقدان تندروی سیاسی دست یافت. فاکس نیوز در سال ۱۹۹۶ آغازبه‌کار کرد، همان سالی که شبکۀ ام‌اس‌ان‌بی‌سی افتتاح شد و به‌تدریج نقطۀ مقابل فاکس­نیوز شد. اینترنت، تأمین سوخت صنعت خبر را سریع‌تر کرد و تبدیل به پایگاهی برای تولید و انتشار گزارش‌های نفرت‌برانگیز در خروجی‌های خبری شد. گزارش‌هایی که پیش از آن، به‌ندرت در مطبوعات منتشر می‌شدند.

شاید ردپای برنامه‌های اخبار سیاسی را که شبیه به برنامۀ سیاسی جری اسپرینگر هستند را بتوان تا جایی دنبال کرد که وب‌سایت خبری «دراج ریپورت» نام مونیکا لوینسکی را منتشر کرد. خبر رسوایی جنسی لوینسکی با بیل کلینتون، خبر خصوصی مجلۀ نیوزویک بود که این مجله قبل از انتشار چنین خبر تکان‌دهنده‌ای، در انتشارش درنگ کرده بود. موفقیت دراج ریپورت نشان داد که چگونه رسانه‌های نوپایی که اعتبار خبری برابری با رسانه‌های جریان اصلی ندارند، می‌توانند تقریباً یک‌شبه تبدیل به برندهای رسانه‌ای شوند. بی‌شک این درسی بود که اندرو بریبارت یاد گرفت. بریتبارت از سردبیران دراج ریپورت بود که بعداً وب‌سایت راست‌گرای بریتبارت نیوز را راه‌اندازی کرد.

در ابتدا، اینترنت و شبکه‌های مجازی در بوق و کرنا کردند که ابزاری اساسی برای دورهم جمع‌کردن مردم هستند؛ اما بعد به محلی تبدیل شدند برای نفرت پراکنی و تبادل بدگمانی و اختلافات و نظریه‌های متنوع عجیب‌وغریب دربارۀ توطئه. این‌گونه آمریکا بیشتر از قبل چندپاره شد.

همان‌طور که در سال ۱۹۹۵ رابرت دی. پاتنم در مقاله­ی خود بانام «تنهایی بولینگ بازی کردن» نوشت، میزان مشارکت کمتر در سازمان‌هایی مثل اتحادیه‌ها، انجمن اولیا و مربیان، پیشاهنگان پسر و کلوپ‌های زنانه، ارتباطات رودررو و تعاملات مدنی را کاهش داده است.

ازنظر اقتصادی، این دوره ادامۀ مسیری بود که به آن «واگرایی بزرگ» می‌گویند و موجب ایجاد نابرابری‌های شدید در ثروت و درآمد شد. بین سال‌های ۱۹۷۹ تا ۲۰۰۷، درآمدهای خانواده‌های ۱% مردم ثروتمند طبقات بالای جامعه ۲۷۵ درصد رشد کرد؛ درحالی‌که برای یک‌پنجم خانواده‌های پایین‌ترین طبقات جامعه این رشد فقط ۱۸ درصد بود.

عصر کیلنتون دوره‌ای بود از قانون‌زدایی‌های مالی که شامل لغو قانون بانکداری گلَس‌استیگل و تصویب اصلاحات برجسته در قوانین در دورۀ افسردگی آمریکا و نیز تصویب قوانین معافیت قانونی تبادل نزولی اعتبار می‌شد.

تکنولوژی‌های مزاحم، محل کار را تغییر دادند و بازار کار را واژگون کردند. در این مرحله اتوماتیک‌کردن، بسیار بیشتر از جهانی‌شدن، قاتل شغل‌ها بود. بین سال‌های ۱۹۹۰ تا ۲۰۰۷ ماشین‌آلات به‌تنهایی تعداد ۶۷۰ هزار شغل تولیدی را نابود کردند.

شورش منطقه­ی «کمربند زنگار» که ترامپ را به‌سوی کاخ سفید پیش راند، به‌عنوان شورشی علیه روبات‌ها توصیف شده است؛ گرچه طرفدارنش آن را این‌گونه نمی‌بینند. در این شورش که با حمایت بیلیونرها بود، بسیاری افراد، رقابت‌های خارجی و سیل کارگران خارجی را در وضعیت اقتصادی مقصر می‌دانستند.

سرچشمۀ بحران مواد مخدر را می‌توان در تجویز بیش‌ازاندازۀ آرام‌بخش‌های قوی در اوایل دهۀ ۱۹۹۰ یافت. بین سال‌ها ۱۹۹۱ و ۲۰۱۱، تجویز آرام‌بخش‌ها سه ‌برابر شد.

به نظر می‌رسید آمریکا با پیروزی‌هایی که پس از جنگ سرد به آن‌ها دست‌یافته بود، مست کرده بود. حاصل این مستی، خماری ۱۶ سال گذشته بود.

 

آمریکای ترامپ

طی چند ماه گذشته، من چندباری بازهم در همان مسیر پروازی به سمت غرب و به مقصد کالیفرنیا سفر کردم و از خود پرسیدم که آن نوجوان ۱۶ سالۀ تأثیرپذیر، امروز دربارۀ آمریکا چه تصوری دارد. آیا او نیز همان حس شگفتی دورانی نوجوانی من را دارد یا با کنجکاوی از پنجره به اقیانوس آرام شفق‌زده نگاه می‌کند و به این فکر می‌کند که خورشید در حال به‌آتش‌کشیدن سرزمین آمریکاست؟

این نوجوان ۱۶ ساله درباره­ی خشونت با اسلحه چه فکری می‌کند که دوباره با کشتارهای عجیب و غریب در لاس‌وگاس رخ نشان داده است؟ البته تیراندازی‌های دسته‌جمعی اتفاقی جدید نیستند. درست چند روز قبل از این‌که در سال ۱۹۸۴ به ایالات‌متحده برسم، مردی مسلح وارد یکی از رستوران‌های مک‌دونالدز حومۀ سن دیگو شده بود و ۲۱ نفر را کشته بود. در آن زمان، این مرگبارترین تیراندازی دسته‌جمعی در تاریخ ایالات متحده­ی مدرن حساب می‌شد.

بااین‌حال، تفاوت بین این دوره و آن دوران در نظم و قاعدۀ این کشتارهای دسته‌جمعی است و این‌که تکرارشدن این کشتارها آن‌ها را عادی کرده. نکتۀ جالب دربارۀ لاس‌وگاس، واکنش‌های ملی اندک به کشتار مرد مسلحی بود که ۵۸ نفر را قتل‌عام و صدها نفر دیگر را زخمی کرد. این قتل‌عام‌ها زمانی شوکه‌کننده بودند؛ اما حالا برای کسانی که مستقیماً با این کشتارها در ارتباط نبوده‌اند، دیگر احساسات عمیق را برنمی‌انگیزانند و پس از یک ماه، تقریباً انگار اصلاً هیچ اتفاقی نیفتاده است.

آن نوجوان ۱۶ ساله، دربارۀ روابط نژادی چه فکری می‌کند؟ در سال ۱۹۸۴ ورزشکاران سیاه‌پوستی همچون «کارل لوئیس» و «ادوین موزز» و «مایکل جُردن» شخصیت‌هایی بودند که ملت را متحد می‌کردند؛ چون در به دست آوردن مدال‌های المپیک آن دوره یاری می‌رساندند. این روزها اما برخی از ورزشکاران مشهور سیاه‌پوست، در معرض اتهام رئیس‌جمهورشان هستند؛ چون در اعتراضات به بدرفتاری‌های پلیس علیه سیاهان شرکت کرده بودند. در متمم اول قانون اساسی آمریکا، حق شرکت در اعتراضات پاس داشته شده است. این ورزشکاران، حالا خود را درگیر جنگ‌های میان فرهنگی و نژادی بی‌پایان آمریکا می‌بینند.

آن نوجوان ۱۶ ساله دربارۀ تلاقی خشونت با اسلحه و مسائل نژادی چه فکری می‌کند؟ مسأله­ای که خود را در تیراندازی‌های پلیس به سیاه‌پوستان غیرمسلح و نیز در حراجی آنلاینی که اسلحۀ عامل قتل تریوان مارتین(نوجوانی سیاه‌پوست) به مبلغ ۱۰۰ هزار دلار قیمت‌گذاری شد، نمایش می‌دهد.

اعتراضات نئونازی‌های مشعل‌به‌دست و نفرت‌پراکن در شارلوتزویل، یکی دیگر از بدترین نقاط تاریخ آمریکا بود. اظهارنظرهای رئیس‌جمهور پس‌ازاین واقعه نیز از بدترین لحظات بود: وقتی‌که توضیح داد در میان این جمعیت برخی «افراد بسیار خوب» حضور داشتند و به‌طور سربسته اعلام کرد که بین این برتری‌گرایان سفیدپوست و معترضان به نژادپرستی، برابری اخلاقی وجود دارد.

من آن روز در کنفرانس خبری که در برج ترامپ برگزار شده بود، حضور داشتم. فیلم‌برداری سیاه‌پوست کنار من ایستاده بود و فریاد زد: «این اتفاق چه پیامی برای بچه‌های ما داره؟» این سؤال، بی‌پاسخ ماند؛ اما والدین نگران هر روز این سؤال را دربارۀ رفتار ترامپ می‌پرسند.

بحث‌ها دربارۀ بناهای تاریخی به‌جامانده از سال‌های جنگ داخلی شمال و جنوب چه شد؟ آخرین کهنه‌سرباز جنگ‌های داخلی در سال ۱۹۵۹ درگذشت؛ اما این درگیری‌ها کماکان ادامه دارند، با ظاهرهایی متنوع و در انواعی از میدان‌های جنگی جایگزین، همچنان‌که آمریکا با گناه کبیرۀ برده‌داری دست‌وپنجه نرم می‌کند.

چه می‌شد اگر آن نوجوان ۱۶ ساله به‌جای پرواز بر فراز قلب آمریکا، در آن فرود می‌آمد؟ گاهی می‌توان جدایی‌های ساحلی را بزرگنمایی کرد؛ اما این تجربه، بسیار با تجربه­ی لس‌آنجلس متفاوت است. در منطقۀ کمربند زنگار، رودخانه‌ها دوباره مملو از کشتی‌های زغال‌سنگ‌بَر شده و رهبران کسب‌وکارهای محلی به گرانی‌های ترامپی اعتقاد دارند؛ چون آن را در دفتر سفارشات و ترازنامه‌هایشان می‌بینند.

در منطقۀ کمربند معادن زغال‌سنگ، مردم از لغو برنامۀ اوباما برای انرژی پاک توسط ترامپ، بسیار خوشحالند. در منطقۀ کمربند طرفداران کتاب مقدس، مسیحیان انجیلی، ترامپ را قربانی مظلوم تحقیر نخبگان لیبرال می‌دانند. در منطقۀ کمربند تابش خورشید، در نزدیکی مرز مکزیک، حمایت گسترده‌ای از شدت عمل ترامپ در مبارزه با مهاجرت غیرقانونی وجود دارد.

آن نوجوان ۱۶ ساله، در بسیاری از استادیوم‌های فوتبال خواهد شنید که طرفداران رئیس‌جمهور، ورزشکاران شرکت‌کننده در اعتراضات به بدرفتاری‌های پلیس را هو می‌کنند؛ چون این طرفداران با ترامپ موافق‌اند که این اعتراضات، پرچم و اعتبار آمریکا را لکه‌دار می‌کند. در میخانه‌ها و شعبه‌های اتحادیه‌ها و سالن‌های انجمن کهنه‌سربازان جنگ به ‌نام آمریکن لژیون، بسیاری را می‌بینیم که ترامپ را تشویق می‌کنند؛ چون «همه‌چیز را می‌گوید و رازی باقی نمی‌گذارد» و بنابراین خود را در چهارچوب‌های معمول ریاست‌جمهوری یا حقانیت و شایستگی سیاسی قرار نمی‌دهد.

البته نشانگرهای موفقیت ملی جاهای دیگر نیز به چشم می‌خورند. بورس اوراق بهادار نیویورک هنوز هم رکوردهای بالایی ثبت می‌کند. اعتماد تجاری هنوز هم رو به افزایش است. میزان بیکاری ۱۶ سال است که در پایین‌ترین حد است. از ۶۲ میلیون نفری که به ترامپ رأی دادند، بسیاری هنوز هم او را ناجی ملی می‌دانند، نه مایۀ شرمندگی ملی.

در بسیاری از ایالت‌های جمهوری‌خواه، شعار «آمریکا را دوباره معرکه می‌کنیم» هنوز هم به قوت ۱۲ ماه پیش طنین‌انداز است. بر اساس نظرسنجی‌ها ترامپ پایین‌ترین میزان محبوبیت مردمی را با فقط ۳۵ درصد محبوبیت داراست؛ اما جمهوری‌خواهان او را ۷۸ درصد قبول دارند.

در حوزۀ بین‌المللی، ظاهراً دشمنان حق دارند که از آمریکای دولت ترامپ بیشتر از دولت اوباما بترسند و متحدان بین‌المللی دیگر قدر کشورمان را ندانند. داعش را از رُقّه­ی سوریه بیرون کرده‌اند. بیست‌وپنج هم‌پیمان ناتو برای افزایش بودجۀ دفاعی متعهد شده‌اند. به نظر می‌رسد پکن، تحت‌فشار واشنگتن، اعمال فشار اقتصادی‌اش بر پیونگ‌یانگ را بیشتر کرده است.

باوجوداین، معنای «آمریکا مقدم است» به‌طور فزاینده‌ای به «آمریکا تنهاست» تبدیل‌شده است؛ به‌ویژه در توافق تغییرات آب‌وهوایی پاریس یا توافق هسته‌ای با ایران. ترامپ همچنین با توییت‌هایش باعث آبروریزی و ننگ متحدان دیرینه‌اش همچون آلمان و استرالیا شده است. به‌علاوه، با توییت‌های شتاب‌زده و نسنجیده دربارۀ میزان جرم و جنایت و حملات تروریستی، صمیمی‌ترین دوستش یعنی انگلستان را بسیار خشمگین کرده است.

برچسب‌هایی که ترامپ به دشمنانش می‌زند، مثلاً به کیم جونگ اون می‌گوید مرد موشکی کوچک، بچگانه‌اند و خود ترامپ را تحقیر می‌کنند. این رفتارها به‌پای سیاست­های ریگان ‌همچون «این دیوار را از هم بپاشید» نمی‌رسد. به‌راستی، ترس شدیدی وجود دارد که سخنرانی‌های آتشین ترامپ دربارۀ مسأله کرۀ شمالی در توییتر می‌تواند جرقۀ آتش جنگ هسته‌ای دو کشور باشد.

این روزها، تعداد کمی از کشورها به آمریکای ترامپ به‌عنوان الگوی جهانی نگاه می‌کنند. آمریکا دیگر «شهری ناپدیدنشدنی و مسلط برجهان»، آن‌طور که ریگان در خداحافظی‌اش از ریاست‌جمهوری گفت، نیست. اکنون از صدراعظم آلمان، آنجلا مرکل، معمولاً با لقب «رهبر دنیای آزاد» یاد می‌شود. لقبی که از دوران فرانکلین روزولت به رئیس‌جمهور ایالات‌متحده اهدا شده بود.

این روزها مجلۀ اکونومیست که تقریباً هرهفته ترامپ را به باد تمسخر می‌گیرد، رئیس‌جمهور چین، شی­جین­پینگ را قدرتمندترین مرد جهان معرفی کرده است. استثنایی‌بودن آمریکا این روزها معمولاً مفهومی منفی تلقی می‌شود. عبارت «فقط در آمریکا» برای تمسخر به کار می‌رود.

روزگاری رونالد ریگان دربارۀ یازدهمین فرمان مقدس آمریکا این‌گونه گفته بود: «هیچ جمهوری‌خواهی حق ندارد دربارۀ جمهوری‌خواه دیگر، بد حرف بزند.» بنابراین، ذکر این نکته شایان توجه است که برخی از نیش‌دارترین و عمیق‌ترین نقدها به ترامپ از درون حزب خودش، جمهوری خواهان، بیرون آمده‌اند. سناتور جف فلیک، ترامپ را «خطری برای دموکراسی» نامیده است. «باب کوروکر» کاخ سفید را «مرکز مراقبت روزانه از جوانان» توصیف کرد. جان مک‌کین بر «وطن‌پرستی دروغین و نسنجیدۀ» ترامپ خُرده گرفته است. جرج دبلیو بوش دربارۀ تعصب و کوته‌فکری هشدار داد و البته آشکارا به رئیس‌جمهور فعلی، دونالد ترامپ، اشاره نکرد.

ارادۀ ترامپ برای ضدّ رئیس‌جمهور بودن، به‌طور بحث‌برانگیزی تأثیری ویران‌گران بر نهاد ریاست‌جمهوری و به‌طور گسترده‌تر بر جامعۀ مدنی آمریکا داشته است. هنرمندان، ضیافت کاخ سفید را که پیش از جوایز سالانۀ مرکز کندی برگزار می‌شود تحریم کرده‌اند. این ضیافت، شبی فراموش‌نشدنی در تقویم فرهنگی آمریکا است.

تیم بسکتبال «گُلدن استیت وارییرز» پس از پیروزی در رقابت‌های قهرمانی به کاخ سفید دعوت شدند؛ اما این دعوت لغو شد. علت لغو این بود که بازیکنان در اعتراضات به بدرفتاری‌های پلیس شرکت کرده بودند. لغو چنین مراسماتی و به چنین دلایلی، پدیده‌ای است جدید.

ترامپ حتی یکی از صادقانه‌ترین رفتارهای یکی از ژنرال‌هایش را نیز سیاسی کرد. این ژنرال به خانواده‌های سربازان کشته‌شده در جنگ ادای احترام کرده بود. این ماجرا به بگومگویی بی‌ادبانه با یکی از همسران کشته‌شدگان ختم شد. چندان شگفت‌انگیز نیست که ناظران و تحلیلگران در واشنگتن، هم چپ‌گرایان و هم راست‌گرایان، ریاست‌جمهوری ترامپ را پردردسرترین و وقاحت‌بارترین ریاست‌جمهوری عصر جدید می‌دانند.

پیامد منطقی این شرایط این است که ارزش تاریخی رئیس‌جمهورهای پیش از ترامپ روبه افزایش است. وقتی پنج رئیس‌جمهور زندۀ پیش از ترامپ، اوایل این ماه در تگزاس دورهم جمع شدند، با آن‌ها همچون اَبَرقهرمان‌هایی رفتار شد که شنل‌هایشان را برای یک مأموریت نهایی، دوباره بر تن کرده‌اند. این‌که دربارۀ افرادی نظیر جرج دبلیو بوش با عشق و علاقه و حتی حسرت‌بار صحبت می‌شود نیز نشان از همین شرایط باورنکردنی است.

ادعای ترامپ مبنی بر اینکه او می‌تواند همان‌قدری که آبراهام لینکلن رئیس‌جمهور خوبی بود، رئیس‌جمهور خوبی باشد، یکی از رجزخوانی‌های خنده‌داری است که کاخ سفید داشته است. پس‌ازاین رجزخوانی، دروغ‌پردازی‌ها و ادعاهای او درباره‌ی «حقایق جایگزین» و حمله‌هایش به «رسانه‌های جعلی» قرار می‌گیرند. ترامپ به رسانه‌های خبری همچون نیویورک‌تایمز و واشنگتن‌پست که گزارش‌هایشان به‌طور کم‌نظیری بهتر از دیگر خبرگزاری‌ها است، چنین برچسب‌هایی زد. حتی به‌تازگی تهدید کرده است مجوز فعالیت شبکه‌های خبری را که در بخش‌های خبری‌شان گزارش‌های انتقادی منتشر می‌کنند را لغو خواهد کرد. برای برخی افراد، این اتفاقات شبیه رمان ۱۹۸۴ جورج اورول است.

گرچه پای اتفاقات بد به واشنگتن نیز باز شده است اما به نظر می‌رسد برای آمریکا حدومرزی وجود داشته باشد که به‌علت سیاست‌های رئیس‌جمهورش آسیب‌ناپذیر باشد. مدت‌هاست حس من می‌گوید ایالات‌متحده را باقی مراکز حیاتی قدرتش نجات خواهند داد: نیویورک، پایتخت مالی و فرهنگی؛ سان‌فرانسیسکو، قلب فناوری؛ بوستون، اصلی‌ترین شهر دانشگاهی؛ هالیوود، مرکز سرگرمی.

بااین‌حال، این روزها لس‌آنجلس از افشاگری‌های هاروی واینستین گیج شده است. رسوایی جنسی یکی از رانندگان شرکت تاکسیرانی «اوبر» بر قوانین اخلاقی شرکت‌های بخش فناوری نوری تند تابانده است. رابطۀ عاشقانۀ پنهانی ولز فارگو، بار دیگر وال‌استریت را در نوری غم‌انگیز غرق کرده است.

دانشگاه‌های ایالات‌متحده در صدر رتبه‌بندی‌های جهانی هستند؛ اما دانشگاه‌های برتر این کشور را به‌سختی می‌توان موتورهای دگرگونی میان‌نسلی دانست. نیویورک‌تایمز ۳۸ کالج آمریکا را بررسی کرده و نشان داده است که دانش‌آموزانی که جزو یک‌درصد خانواده‌های متمول جامعه هستند، صندلی‌های بیشتری را نسبت به ۶۰ درصد خانواده‌های کم درامد جامعه به خود اختصاص داده‌اند. در این پژوهش، دانشگاه‌های ییل و پرینستون و دارتموث بررسی شدند. حدود یک‌سوم از دانشجویانی که امسال توسط دانشگاه هاروارد جذب شده‌اند از فرزندان هیئت علمی هستند.

از سویی دیگر اتوماتیک شدن چرخه‌های تولید و خدمات به قاتل مشاغل آمریکایی‌ها بدل شده‌اند. یکی از پژوهش‌های امسال، پیش‌بینی کرد تا ۱۵ سال آینده، حدود ۴۰ درصد از شغل‌های ایالات‌متحده به‌علت استفاده از کامپیوترها و ماشین‌آلات از بین خواهند رفت. سال گذشته در دره‌های منطقۀ کمربند زنگار در اطراف پیتزبرگ بودم. از این شگفت‌زده شدم که متوجه شدم چه تعداد زیادی از راننده‌های تاکسی‌ها و اتومبیل‌های شرکت تاکسی‌رانی اوبر قبلاً در صنعت فولاد شاغل بودند. حالا آن شهر آمریکا که زمانی شهر فولاد نامیده می‌شد، مرکز غلبه­ی ربات‌ها بر انسان‌ها شده است و شرکت اوبر نیز در آن اتومبیل‌های بدون راننده‌اش را آزمایش می‌کند.

ضرب‌المثلی وجود دارد که می‌گوید «آمریکا همیشه به سمت جهنم نابودی می‌رود؛ اما هیچ‌وقت کاملاً به آنجا نمی‌رسد». باوجوداین مسائل، چگونه این ضرب‌المثل را آزموده‌اند؟ این روزها، با سرزمین‌های درکنارهمی که تحت کنترل قبایل جنگجوست، آمریکا بیشتر حس یک قاره را دارد تا یک کشور. این کشور شبیه به ایالات شکست‌خورده نیست؛ اما شبیه به ایالات‌متحده هم نیست.

در طی سفرهایم در این کشور، تلاش کرده‌ام متوجه شوم که آمریکایی‌ها در کجا به زمینه‌های سیاسی مشترک دست خواهند یافت: نه در بحث اسلحه؛ نه در بحث سقط‌جنین؛ نه در بحث بهداشت و درمان؛ نه حتی در خواندن سرود ملی در بازی‌های فوتبال آمریکایی. حتی رویدادی فاجعه‌بار به بزرگی ۱۱ سپتامبر هم نتوانست کشور آمریکا را متحد کند. تنها کاری که ۱۱ سپتامبر کرد این بود که بذر اختلافات بیشتر را در جامعه‌ی آمریکا پراکند، به‌ویژه در موضوع مهاجرت. برخی با دونالد ترامپ موافق‌اند که ورود مهاجران مخصوصاً از کشورهای مسلمان باید ممنوع شود. برخی دیگر نیز این اتفاقات تروریستی را به‌علت نفرین‌شدگی آمریکا می‌دانند.

وقتی سال‌ها پیش اولین سفرم را به ایالات‌متحده داشتم، شاهد نزدیک‌تر شدن مردم آمریکا به یکدیگر بودم. آن جشن‌های پیروزی در بازی‌های المپیک، زیاده‌روی در ملی‌گرایی و وطن‌پرستی بودند؛ اما هنوز هم نوعی روح و هدف مشترک را با خود داشتند: از قطعۀ موسیقی «راپسودی آبی» ساختۀ گرشوین که با ۸۴ پیانوی عظیم اجرا شد تا تیمی چندزبانه از ورزشکاران‌ که خود را به مدال‌ها آراسته بودند.

از خلبانی که با جت پَک ، دور ورزشگاه یادبود کولیسیم لس‌آنجلس پرواز می‌کرد تا مشتریانی که با ساندویچ‌های بیگ مَک رایگان از مک‌دونالدز خارج می‌شدند: برای جشن و سرور دلیلی وجود داشت. آن روز آمریکا، طلایی بود. آمریکا حس می‌کرد دوباره همان آمریکای قدیم شده است.