با استاد راهنمایم ساعت هشت صبح جلسه دارم. از وقتی که برای فرصت مطالعاتی طولانی رفته به گوگل، چارهای جز این نیست که یا اول صبح یا دم غروب جلسه داشته باشیم.
مطالعهدر پاسخ یک نقد در خصوص سیستم بازنشستگی در آمریکا
۶ اردیبهشت ۱۳۹۷مستضعف فکری
۶ اردیبهشت ۱۳۹۷همسفر شراب (قسمت هفتم - ما عشق را به مدرسه بردیم)
مشاهده صفحه روایت ایرانیان از آمریکاچهارشنبه صبح کمی دیر بیدار شدهام. سمت دفتر جسیکا میروم. از او در مورد نحوهٔ پرداخت حقوق میپرسم. میگوید باید به «سیندی» ایمیل بزنم و از او سؤال بپرسم. نشانی ایمیل را روی کاغذی مینویسد. در مورد کارت دانشجویی هم میپرسم. میگوید باید به «کِنَل» بروم. به زور و هزار جور سبک و سنگین میفهمم منظورش همان «کنت هال» است؛ از دست این «امریکاییزبانهای واقعی»!. وقت هنوز هست. به ذهنم میزند که چه خوب است بروم و پردیس دانشگاه را از نزدیک ببینم و به آن ساختمان «کنل» هم سری بزنم.
ٔ چهارم ساختمان «ماد» همکف با پردیس اصلی است. از در شیشهای که بیرون میآیم روبرویم صندلیهایی است که به سبک رستورانهای تابستانی دور یک چتر چیده شدهاند و روی بعضیشان دانشجوها دور هم جمع شدهاند و نشستهاند. ساختمان اولی که میبینم چیزی شبیه به یک کتابخانه است یا محل کار. جلوتر که میروم ساختمان کتابخانه را میبینم.
بعدها میفهمم که این کتابخانه دیگر کتابخانه نیست و در واقع ساختمانی اداری است. وارد ساختمان که میشوم میبینم سالن اجتماعاتی دارد که خیلی شبیه است به همان سالنی که دکتر احمدینژاد در سال ۲۰۰۷ سخنرانی کرده است.
روبروی ساختمان قدیمی کتابخانه، کتابخانهٔ باتلر دیده میشود. ساختمانی بزرگ که مانند بسیاری دیگر از ساختمانهای دانشگاه به سبک یونانی ساخته شده است. البته با این تفاوت که در نمای ساختمان ستونهای بلندی وجود دارد که آن را بیشتر شبیه به یک کاخ تاریخی کرده است. «کنت هال» هم سمت چپ ساختمان قدیمی کتابخانه است.
ساختمانی با دیوارهای سرخرنگ و سقف گنبدی سبز. حد فاصل بین دو کتابخانه، چمنها و محل عابر است. تفاوت ارتفاع هم با پلهها رفع شده است. به طبقهٔ همکف «کنت هال» که میروم متوجه میشوم در واقع طبقهٔ سوم است و طبقهٔ اولش از سمت محل عابران است که در ارتفاع پایین قرار دارد.
به دفتر دریافت کارت میروم. عکس را منشی تحویل میدهم. از من در مورد زمینهٔ علمیام میپرسد. وقتی میفهمد که عربی را میفهمم به من میگوید که خیلی خوب است که «عبری» را هم یاد بگیرم چون این دو زبان به هم خیلی شبیه هستند. من هم سری به معنای جالبانگیزناکی این پیشنهاد تکان میدهم.
بعدها میفهمم که این کتابخانه دیگر کتابخانه نیست و در واقع ساختمانی اداری است. وارد ساختمان که میشوم میبینم سالن اجتماعاتی دارد که خیلی شبیه است به همان سالنی که دکتر احمدینژاد در سال ۲۰۰۷ سخنرانی کرده است.
روبروی ساختمان قدیمی کتابخانه، کتابخانهٔ باتلر دیده میشود. ساختمانی بزرگ که مانند بسیاری دیگر از ساختمانهای دانشگاه به سبک یونانی ساخته شده است. البته با این تفاوت که در نمای ساختمان ستونهای بلندی وجود دارد که آن را بیشتر شبیه به یک کاخ تاریخی کرده است. «کنت هال» هم سمت چپ ساختمان قدیمی کتابخانه است.
ساختمانی با دیوارهای سرخرنگ و سقف گنبدی سبز. حد فاصل بین دو کتابخانه، چمنها و محل عابر است. تفاوت ارتفاع هم با پلهها رفع شده است. به طبقهٔ همکف «کنت هال» که میروم متوجه میشوم در واقع طبقهٔ سوم است و طبقهٔ اولش از سمت محل عابران است که در ارتفاع پایین قرار دارد.
به دفتر دریافت کارت میروم. عکس را منشی تحویل میدهم. از من در مورد زمینهٔ علمیام میپرسد. وقتی میفهمد که عربی را میفهمم به من میگوید که خیلی خوب است که «عبری» را هم یاد بگیرم چون این دو زبان به هم خیلی شبیه هستند. من هم سری به معنای جالبانگیزناکی این پیشنهاد تکان میدهم.
دلم هوای کتابخانه را میکند. به سمت باتلر میروم. از در که وارد میشوم نگهبانی پشت درگاهی نشسته. همه باید کارت بزنند و وارد شوند. از نگهبان در مورد نحوهٔ عضویت میپرسم.
توضیح میدهد که باید به دفتر مراجعه کنم که سمت چپم است. به دفتر مراجعه میکنم. منشی توضیح میدهد که نیازی به عضویت نیست اگر کارت دانشجویی داشته باشم. همسرم اگر بخواهد با ارائهٔ مدارک ازدواج و پرداخت ۲۰ دلار تا پایان مدت دانشجوییام میتواند عضو باشد.
تشکر میکنم و وارد کتابخانه میشوم که آنقدر معماری شبهیونانیای دارد جان میدهد برای ساختن فیلمهای تاریخی؛ البته اگر قهوهخانهٔ امروزی کنار درگاه ورود نگهبان را ندیده بگیریم. همین طوری به سمتی میروم. به سالنی بزرگ میرسم با میزهای زیاد و قفسههای زیاد کتاب.
هر چند میز یک بار هم رایانههایی شبیه به رایانههای ساختمان ماد برای استفادهٔ عمومی قرار گرفته است. چند دقیقهای مینشینم و با لپتاپ کار میکنم. خوب که فکرش را میکنم میبینم کار خاصی انجام نمیدهم.
توضیح میدهد که باید به دفتر مراجعه کنم که سمت چپم است. به دفتر مراجعه میکنم. منشی توضیح میدهد که نیازی به عضویت نیست اگر کارت دانشجویی داشته باشم. همسرم اگر بخواهد با ارائهٔ مدارک ازدواج و پرداخت ۲۰ دلار تا پایان مدت دانشجوییام میتواند عضو باشد.
تشکر میکنم و وارد کتابخانه میشوم که آنقدر معماری شبهیونانیای دارد جان میدهد برای ساختن فیلمهای تاریخی؛ البته اگر قهوهخانهٔ امروزی کنار درگاه ورود نگهبان را ندیده بگیریم. همین طوری به سمتی میروم. به سالنی بزرگ میرسم با میزهای زیاد و قفسههای زیاد کتاب.
هر چند میز یک بار هم رایانههایی شبیه به رایانههای ساختمان ماد برای استفادهٔ عمومی قرار گرفته است. چند دقیقهای مینشینم و با لپتاپ کار میکنم. خوب که فکرش را میکنم میبینم کار خاصی انجام نمیدهم.
از کتابخانه بیرون میزنم. به اطراف نگاه میکنم. دور و اطراف دانشگاه پر است از مجسمه و یادبود. بنای یادبودی نظرم را جلب میکند؛ از بس که شبیه مقبرهٔ حافظ است. شیراز نرفتم ولی زیارت حافظ در نیویورک هم برای خودش حال و هوای خودش را دارد. به سمت آزمایشگاه میروم. باز هم خبری نیست.
فقط یک جوان هندی را میبینم که تنها چیزی که از حرفش میفهمم این است که تازه وارد کارشناسی ارشد شده. فهمیدن این هندیها مصیبتی است برای خودش. فرض کنید فارسی بلد نباشید و یکی جملهٔ «چقدر هوا خوب است» را «چهقهدهر ههوها کهوبه اهسهته» تلفظ کند؛ به همین سختی. با حاتم هم صحبتی کوتاه میکنم. میپرسد که آیا در مورد سؤالهایی که پرسیدهام مشکلم حل شده است یا نه. میگوید که سعی کن یاد بگیری؛ تو برای یاد گرفتن آمدهای اینجا.
اگر هم یاد نگیری استادت شوخی ندارد؛ یکی میزند دم ماتحتات. خندهام میگیرد. تکرار میکند. میگوید دارم جدی میگویم. به عکس نوزادی که روی تابلوی اعلانات زده شده اشاره میکنم. توضیح میدهد که اولین بچهاش است. نامش را گذاشته «طاها-لئون»؛ یک اسم عربی-آلمانی. زنش آلمانی است و خودش مصری که البته متولد انگلیس است. بچهاش هم متولد امریکا؛ چه شود این محصول مشترک. در برگشت از آزمایشگاه، استاد را میبینم که از زیرزمین ساختمان اینترچرچ همراه با غذا برمیگردد. قیافهٔ جدی و عبوسی دارد.
میپرسد: «از حاتم سؤالی پرسیدی؟» جوابش را میدهم. میگوید: «سعی کن اینجا زیاد سؤال نپرسی!» دلیلش را نمیفهمم که چرا نباید زیاد سؤال بپرسم. چشمی میگویم و میروم. قیافهٔ استاد دوباره مثل روز اول شده است. باورم نمیشود این همان آدم خندان دیروز صبح بوده است.
فقط یک جوان هندی را میبینم که تنها چیزی که از حرفش میفهمم این است که تازه وارد کارشناسی ارشد شده. فهمیدن این هندیها مصیبتی است برای خودش. فرض کنید فارسی بلد نباشید و یکی جملهٔ «چقدر هوا خوب است» را «چهقهدهر ههوها کهوبه اهسهته» تلفظ کند؛ به همین سختی. با حاتم هم صحبتی کوتاه میکنم. میپرسد که آیا در مورد سؤالهایی که پرسیدهام مشکلم حل شده است یا نه. میگوید که سعی کن یاد بگیری؛ تو برای یاد گرفتن آمدهای اینجا.
اگر هم یاد نگیری استادت شوخی ندارد؛ یکی میزند دم ماتحتات. خندهام میگیرد. تکرار میکند. میگوید دارم جدی میگویم. به عکس نوزادی که روی تابلوی اعلانات زده شده اشاره میکنم. توضیح میدهد که اولین بچهاش است. نامش را گذاشته «طاها-لئون»؛ یک اسم عربی-آلمانی. زنش آلمانی است و خودش مصری که البته متولد انگلیس است. بچهاش هم متولد امریکا؛ چه شود این محصول مشترک. در برگشت از آزمایشگاه، استاد را میبینم که از زیرزمین ساختمان اینترچرچ همراه با غذا برمیگردد. قیافهٔ جدی و عبوسی دارد.
میپرسد: «از حاتم سؤالی پرسیدی؟» جوابش را میدهم. میگوید: «سعی کن اینجا زیاد سؤال نپرسی!» دلیلش را نمیفهمم که چرا نباید زیاد سؤال بپرسم. چشمی میگویم و میروم. قیافهٔ استاد دوباره مثل روز اول شده است. باورم نمیشود این همان آدم خندان دیروز صبح بوده است.
ساعت سه به دانشکده میروم. دری آهنی به رنگ نقره که آدم را یاد در سردخانهها میاندازد؛ با دستگیرهای بلند و افقی در وسط در با هل دادنش در را میشود باز کرد.
بعد از زدن کارت بر دستگاه کنار در، میشود در را باز کرد. از راهروهای تنگ میگذرم و به اتاق سیندی میرسم. زنی سیاهپوست و حدوداً چهل ساله. خیلی خشن صحبت میکند. میگوید بنشینم. برگههایی را جلویم میگذارد و میگوید باید طبق توضیحاتش آنها را پر کنم. یک دورهٔ آموزشی برخط هم هست که باید گواهیاش را برایش ایمیل کنم.
برای شمارهٔ امنیت اجتماعی هم باید اقدام کنم. از او در مورد مالیات و توضیحات مربوطش میپرسم. توضیح میدهد که این مسائل شخصی است و هر کسی باید بنا بر صلاحدید خودش جاهای خالی را پر کند. آنقدر خشن توضیح میدهد که جرأت نمیکنم سؤال دیگری بپرسم.
کارهای اداری زیادی انگار مانده که باید انجام دهم. حس گنگی در وجودم هست که نمیگذارد شاد باشم. حس میکنم چیزی کسی یا حتی اتفاقی از من جا مانده است. من آن که باید نیستم یا اینجا آنجا که باید نیست. اصلاً چرا باید اینقدر بدوم تا آخرش هم نرسم. چقدر تکرار کنم که «رفتن، رسیدن است». اصلاً گیرم رسیدن باشد، رسیدن به چه؟ شب که میشود دوباره همهٔ خاطرهها و سؤال به سراغم میآیند و تنهایم نمیگذارند. خواب اتفاق ساده و عجیبی است که انگار هیچ وقت این قدر برایم جالب نبوده است.
بعد از زدن کارت بر دستگاه کنار در، میشود در را باز کرد. از راهروهای تنگ میگذرم و به اتاق سیندی میرسم. زنی سیاهپوست و حدوداً چهل ساله. خیلی خشن صحبت میکند. میگوید بنشینم. برگههایی را جلویم میگذارد و میگوید باید طبق توضیحاتش آنها را پر کنم. یک دورهٔ آموزشی برخط هم هست که باید گواهیاش را برایش ایمیل کنم.
برای شمارهٔ امنیت اجتماعی هم باید اقدام کنم. از او در مورد مالیات و توضیحات مربوطش میپرسم. توضیح میدهد که این مسائل شخصی است و هر کسی باید بنا بر صلاحدید خودش جاهای خالی را پر کند. آنقدر خشن توضیح میدهد که جرأت نمیکنم سؤال دیگری بپرسم.
کارهای اداری زیادی انگار مانده که باید انجام دهم. حس گنگی در وجودم هست که نمیگذارد شاد باشم. حس میکنم چیزی کسی یا حتی اتفاقی از من جا مانده است. من آن که باید نیستم یا اینجا آنجا که باید نیست. اصلاً چرا باید اینقدر بدوم تا آخرش هم نرسم. چقدر تکرار کنم که «رفتن، رسیدن است». اصلاً گیرم رسیدن باشد، رسیدن به چه؟ شب که میشود دوباره همهٔ خاطرهها و سؤال به سراغم میآیند و تنهایم نمیگذارند. خواب اتفاق ساده و عجیبی است که انگار هیچ وقت این قدر برایم جالب نبوده است.
مطالب مرتبط
همسفر شراب (قسمت سیوهشتم-بخش اول)
۳۰ شهریور ۱۴۰۱
دو خانم جوان که مثل لبنانیها چادر سیاه سر کردهاند و چند خانم محجبهٔ دیگر. باید برگردیم به سرسرا برای گرفتن دفترچهٔ برنامهٔ همایش.
مطالعهسوالات معلم
۲۹ شهریور ۱۴۰۱
معلم دبستان این سوالات رو قبل از شروع شدن سال تحصیلی از والدین پرسیده است
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیوهفتم-بخش اول)
۱۵ شهریور ۱۴۰۱
صبح زود راهی دیترویت میشویم. صبح آنقدر زود است که جاده خلوت باشد و من، تنها بیدار جاده که پشت فرمان نشستهام و بقیه خوابند.
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیو ششم-بخش پنجم)
۳۰ مرداد ۱۴۰۱
میخواهد خانهاش را بفروشد. میپرسم هنوز زیر قرض بانک است؟ میگوید بله. کنجکاو میشوم در مورد نرخ سود بانکها. میگوید خیلی ساده است. قرار بوده ۲۰ سال و هر ماهی ۲۵۰۰ دلار بدهیم برای خانهای که ۲۵۰ هزار دلار میارزد.
مطالعهآخرین مطالب
همسفر شراب (قسمت هفتم - ما عشق را به مدرسه بردیم)
مشاهده صفحه روایت ایرانیان از آمریکاچهارشنبه صبح کمی دیر بیدار شدهام. سمت دفتر جسیکا میروم. از او در مورد نحوهٔ پرداخت حقوق میپرسم. میگوید باید به «سیندی» ایمیل بزنم و از او سؤال بپرسم. نشانی ایمیل را روی کاغذی مینویسد. در مورد کارت دانشجویی هم میپرسم. میگوید باید به «کِنَل» بروم. به زور و هزار جور سبک و سنگین میفهمم منظورش همان «کنت هال» است؛ از دست این «امریکاییزبانهای واقعی»!. وقت هنوز هست. به ذهنم میزند که چه خوب است بروم و پردیس دانشگاه را از نزدیک ببینم و به آن ساختمان «کنل» هم سری بزنم.
ٔ چهارم ساختمان «ماد» همکف با پردیس اصلی است. از در شیشهای که بیرون میآیم روبرویم صندلیهایی است که به سبک رستورانهای تابستانی دور یک چتر چیده شدهاند و روی بعضیشان دانشجوها دور هم جمع شدهاند و نشستهاند. ساختمان اولی که میبینم چیزی شبیه به یک کتابخانه است یا محل کار. جلوتر که میروم ساختمان کتابخانه را میبینم.
بعدها میفهمم که این کتابخانه دیگر کتابخانه نیست و در واقع ساختمانی اداری است. وارد ساختمان که میشوم میبینم سالن اجتماعاتی دارد که خیلی شبیه است به همان سالنی که دکتر احمدینژاد در سال ۲۰۰۷ سخنرانی کرده است.
روبروی ساختمان قدیمی کتابخانه، کتابخانهٔ باتلر دیده میشود. ساختمانی بزرگ که مانند بسیاری دیگر از ساختمانهای دانشگاه به سبک یونانی ساخته شده است. البته با این تفاوت که در نمای ساختمان ستونهای بلندی وجود دارد که آن را بیشتر شبیه به یک کاخ تاریخی کرده است. «کنت هال» هم سمت چپ ساختمان قدیمی کتابخانه است.
ساختمانی با دیوارهای سرخرنگ و سقف گنبدی سبز. حد فاصل بین دو کتابخانه، چمنها و محل عابر است. تفاوت ارتفاع هم با پلهها رفع شده است. به طبقهٔ همکف «کنت هال» که میروم متوجه میشوم در واقع طبقهٔ سوم است و طبقهٔ اولش از سمت محل عابران است که در ارتفاع پایین قرار دارد.
به دفتر دریافت کارت میروم. عکس را منشی تحویل میدهم. از من در مورد زمینهٔ علمیام میپرسد. وقتی میفهمد که عربی را میفهمم به من میگوید که خیلی خوب است که «عبری» را هم یاد بگیرم چون این دو زبان به هم خیلی شبیه هستند. من هم سری به معنای جالبانگیزناکی این پیشنهاد تکان میدهم.
بعدها میفهمم که این کتابخانه دیگر کتابخانه نیست و در واقع ساختمانی اداری است. وارد ساختمان که میشوم میبینم سالن اجتماعاتی دارد که خیلی شبیه است به همان سالنی که دکتر احمدینژاد در سال ۲۰۰۷ سخنرانی کرده است.
روبروی ساختمان قدیمی کتابخانه، کتابخانهٔ باتلر دیده میشود. ساختمانی بزرگ که مانند بسیاری دیگر از ساختمانهای دانشگاه به سبک یونانی ساخته شده است. البته با این تفاوت که در نمای ساختمان ستونهای بلندی وجود دارد که آن را بیشتر شبیه به یک کاخ تاریخی کرده است. «کنت هال» هم سمت چپ ساختمان قدیمی کتابخانه است.
ساختمانی با دیوارهای سرخرنگ و سقف گنبدی سبز. حد فاصل بین دو کتابخانه، چمنها و محل عابر است. تفاوت ارتفاع هم با پلهها رفع شده است. به طبقهٔ همکف «کنت هال» که میروم متوجه میشوم در واقع طبقهٔ سوم است و طبقهٔ اولش از سمت محل عابران است که در ارتفاع پایین قرار دارد.
به دفتر دریافت کارت میروم. عکس را منشی تحویل میدهم. از من در مورد زمینهٔ علمیام میپرسد. وقتی میفهمد که عربی را میفهمم به من میگوید که خیلی خوب است که «عبری» را هم یاد بگیرم چون این دو زبان به هم خیلی شبیه هستند. من هم سری به معنای جالبانگیزناکی این پیشنهاد تکان میدهم.
دلم هوای کتابخانه را میکند. به سمت باتلر میروم. از در که وارد میشوم نگهبانی پشت درگاهی نشسته. همه باید کارت بزنند و وارد شوند. از نگهبان در مورد نحوهٔ عضویت میپرسم.
توضیح میدهد که باید به دفتر مراجعه کنم که سمت چپم است. به دفتر مراجعه میکنم. منشی توضیح میدهد که نیازی به عضویت نیست اگر کارت دانشجویی داشته باشم. همسرم اگر بخواهد با ارائهٔ مدارک ازدواج و پرداخت ۲۰ دلار تا پایان مدت دانشجوییام میتواند عضو باشد.
تشکر میکنم و وارد کتابخانه میشوم که آنقدر معماری شبهیونانیای دارد جان میدهد برای ساختن فیلمهای تاریخی؛ البته اگر قهوهخانهٔ امروزی کنار درگاه ورود نگهبان را ندیده بگیریم. همین طوری به سمتی میروم. به سالنی بزرگ میرسم با میزهای زیاد و قفسههای زیاد کتاب.
هر چند میز یک بار هم رایانههایی شبیه به رایانههای ساختمان ماد برای استفادهٔ عمومی قرار گرفته است. چند دقیقهای مینشینم و با لپتاپ کار میکنم. خوب که فکرش را میکنم میبینم کار خاصی انجام نمیدهم.
توضیح میدهد که باید به دفتر مراجعه کنم که سمت چپم است. به دفتر مراجعه میکنم. منشی توضیح میدهد که نیازی به عضویت نیست اگر کارت دانشجویی داشته باشم. همسرم اگر بخواهد با ارائهٔ مدارک ازدواج و پرداخت ۲۰ دلار تا پایان مدت دانشجوییام میتواند عضو باشد.
تشکر میکنم و وارد کتابخانه میشوم که آنقدر معماری شبهیونانیای دارد جان میدهد برای ساختن فیلمهای تاریخی؛ البته اگر قهوهخانهٔ امروزی کنار درگاه ورود نگهبان را ندیده بگیریم. همین طوری به سمتی میروم. به سالنی بزرگ میرسم با میزهای زیاد و قفسههای زیاد کتاب.
هر چند میز یک بار هم رایانههایی شبیه به رایانههای ساختمان ماد برای استفادهٔ عمومی قرار گرفته است. چند دقیقهای مینشینم و با لپتاپ کار میکنم. خوب که فکرش را میکنم میبینم کار خاصی انجام نمیدهم.
از کتابخانه بیرون میزنم. به اطراف نگاه میکنم. دور و اطراف دانشگاه پر است از مجسمه و یادبود. بنای یادبودی نظرم را جلب میکند؛ از بس که شبیه مقبرهٔ حافظ است. شیراز نرفتم ولی زیارت حافظ در نیویورک هم برای خودش حال و هوای خودش را دارد. به سمت آزمایشگاه میروم. باز هم خبری نیست.
فقط یک جوان هندی را میبینم که تنها چیزی که از حرفش میفهمم این است که تازه وارد کارشناسی ارشد شده. فهمیدن این هندیها مصیبتی است برای خودش. فرض کنید فارسی بلد نباشید و یکی جملهٔ «چقدر هوا خوب است» را «چهقهدهر ههوها کهوبه اهسهته» تلفظ کند؛ به همین سختی. با حاتم هم صحبتی کوتاه میکنم. میپرسد که آیا در مورد سؤالهایی که پرسیدهام مشکلم حل شده است یا نه. میگوید که سعی کن یاد بگیری؛ تو برای یاد گرفتن آمدهای اینجا.
اگر هم یاد نگیری استادت شوخی ندارد؛ یکی میزند دم ماتحتات. خندهام میگیرد. تکرار میکند. میگوید دارم جدی میگویم. به عکس نوزادی که روی تابلوی اعلانات زده شده اشاره میکنم. توضیح میدهد که اولین بچهاش است. نامش را گذاشته «طاها-لئون»؛ یک اسم عربی-آلمانی. زنش آلمانی است و خودش مصری که البته متولد انگلیس است. بچهاش هم متولد امریکا؛ چه شود این محصول مشترک. در برگشت از آزمایشگاه، استاد را میبینم که از زیرزمین ساختمان اینترچرچ همراه با غذا برمیگردد. قیافهٔ جدی و عبوسی دارد.
میپرسد: «از حاتم سؤالی پرسیدی؟» جوابش را میدهم. میگوید: «سعی کن اینجا زیاد سؤال نپرسی!» دلیلش را نمیفهمم که چرا نباید زیاد سؤال بپرسم. چشمی میگویم و میروم. قیافهٔ استاد دوباره مثل روز اول شده است. باورم نمیشود این همان آدم خندان دیروز صبح بوده است.
فقط یک جوان هندی را میبینم که تنها چیزی که از حرفش میفهمم این است که تازه وارد کارشناسی ارشد شده. فهمیدن این هندیها مصیبتی است برای خودش. فرض کنید فارسی بلد نباشید و یکی جملهٔ «چقدر هوا خوب است» را «چهقهدهر ههوها کهوبه اهسهته» تلفظ کند؛ به همین سختی. با حاتم هم صحبتی کوتاه میکنم. میپرسد که آیا در مورد سؤالهایی که پرسیدهام مشکلم حل شده است یا نه. میگوید که سعی کن یاد بگیری؛ تو برای یاد گرفتن آمدهای اینجا.
اگر هم یاد نگیری استادت شوخی ندارد؛ یکی میزند دم ماتحتات. خندهام میگیرد. تکرار میکند. میگوید دارم جدی میگویم. به عکس نوزادی که روی تابلوی اعلانات زده شده اشاره میکنم. توضیح میدهد که اولین بچهاش است. نامش را گذاشته «طاها-لئون»؛ یک اسم عربی-آلمانی. زنش آلمانی است و خودش مصری که البته متولد انگلیس است. بچهاش هم متولد امریکا؛ چه شود این محصول مشترک. در برگشت از آزمایشگاه، استاد را میبینم که از زیرزمین ساختمان اینترچرچ همراه با غذا برمیگردد. قیافهٔ جدی و عبوسی دارد.
میپرسد: «از حاتم سؤالی پرسیدی؟» جوابش را میدهم. میگوید: «سعی کن اینجا زیاد سؤال نپرسی!» دلیلش را نمیفهمم که چرا نباید زیاد سؤال بپرسم. چشمی میگویم و میروم. قیافهٔ استاد دوباره مثل روز اول شده است. باورم نمیشود این همان آدم خندان دیروز صبح بوده است.
ساعت سه به دانشکده میروم. دری آهنی به رنگ نقره که آدم را یاد در سردخانهها میاندازد؛ با دستگیرهای بلند و افقی در وسط در با هل دادنش در را میشود باز کرد.
بعد از زدن کارت بر دستگاه کنار در، میشود در را باز کرد. از راهروهای تنگ میگذرم و به اتاق سیندی میرسم. زنی سیاهپوست و حدوداً چهل ساله. خیلی خشن صحبت میکند. میگوید بنشینم. برگههایی را جلویم میگذارد و میگوید باید طبق توضیحاتش آنها را پر کنم. یک دورهٔ آموزشی برخط هم هست که باید گواهیاش را برایش ایمیل کنم.
برای شمارهٔ امنیت اجتماعی هم باید اقدام کنم. از او در مورد مالیات و توضیحات مربوطش میپرسم. توضیح میدهد که این مسائل شخصی است و هر کسی باید بنا بر صلاحدید خودش جاهای خالی را پر کند. آنقدر خشن توضیح میدهد که جرأت نمیکنم سؤال دیگری بپرسم.
کارهای اداری زیادی انگار مانده که باید انجام دهم. حس گنگی در وجودم هست که نمیگذارد شاد باشم. حس میکنم چیزی کسی یا حتی اتفاقی از من جا مانده است. من آن که باید نیستم یا اینجا آنجا که باید نیست. اصلاً چرا باید اینقدر بدوم تا آخرش هم نرسم. چقدر تکرار کنم که «رفتن، رسیدن است». اصلاً گیرم رسیدن باشد، رسیدن به چه؟ شب که میشود دوباره همهٔ خاطرهها و سؤال به سراغم میآیند و تنهایم نمیگذارند. خواب اتفاق ساده و عجیبی است که انگار هیچ وقت این قدر برایم جالب نبوده است.
بعد از زدن کارت بر دستگاه کنار در، میشود در را باز کرد. از راهروهای تنگ میگذرم و به اتاق سیندی میرسم. زنی سیاهپوست و حدوداً چهل ساله. خیلی خشن صحبت میکند. میگوید بنشینم. برگههایی را جلویم میگذارد و میگوید باید طبق توضیحاتش آنها را پر کنم. یک دورهٔ آموزشی برخط هم هست که باید گواهیاش را برایش ایمیل کنم.
برای شمارهٔ امنیت اجتماعی هم باید اقدام کنم. از او در مورد مالیات و توضیحات مربوطش میپرسم. توضیح میدهد که این مسائل شخصی است و هر کسی باید بنا بر صلاحدید خودش جاهای خالی را پر کند. آنقدر خشن توضیح میدهد که جرأت نمیکنم سؤال دیگری بپرسم.
کارهای اداری زیادی انگار مانده که باید انجام دهم. حس گنگی در وجودم هست که نمیگذارد شاد باشم. حس میکنم چیزی کسی یا حتی اتفاقی از من جا مانده است. من آن که باید نیستم یا اینجا آنجا که باید نیست. اصلاً چرا باید اینقدر بدوم تا آخرش هم نرسم. چقدر تکرار کنم که «رفتن، رسیدن است». اصلاً گیرم رسیدن باشد، رسیدن به چه؟ شب که میشود دوباره همهٔ خاطرهها و سؤال به سراغم میآیند و تنهایم نمیگذارند. خواب اتفاق ساده و عجیبی است که انگار هیچ وقت این قدر برایم جالب نبوده است.
مطالب مرتبط
همسفر شراب (قسمت سی و هشتم-بخش دوم)
۱۵ مهر ۱۴۰۱
با استاد راهنمایم ساعت هشت صبح جلسه دارم. از وقتی که برای فرصت مطالعاتی طولانی رفته به گوگل، چارهای جز این نیست که یا اول صبح یا دم غروب جلسه داشته باشیم.
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیوهشتم-بخش اول)
۳۰ شهریور ۱۴۰۱
دو خانم جوان که مثل لبنانیها چادر سیاه سر کردهاند و چند خانم محجبهٔ دیگر. باید برگردیم به سرسرا برای گرفتن دفترچهٔ برنامهٔ همایش.
مطالعهسوالات معلم
۲۹ شهریور ۱۴۰۱
معلم دبستان این سوالات رو قبل از شروع شدن سال تحصیلی از والدین پرسیده است
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیوهفتم-بخش اول)
۱۵ شهریور ۱۴۰۱
صبح زود راهی دیترویت میشویم. صبح آنقدر زود است که جاده خلوت باشد و من، تنها بیدار جاده که پشت فرمان نشستهام و بقیه خوابند.
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیو ششم-بخش پنجم)
۳۰ مرداد ۱۴۰۱
میخواهد خانهاش را بفروشد. میپرسم هنوز زیر قرض بانک است؟ میگوید بله. کنجکاو میشوم در مورد نرخ سود بانکها. میگوید خیلی ساده است. قرار بوده ۲۰ سال و هر ماهی ۲۵۰۰ دلار بدهیم برای خانهای که ۲۵۰ هزار دلار میارزد.
مطالعهآخرین مطالب
ما به ملتی با بیماری مزمن خشونت، تنهایی، افسردگی ، تفرقه و فقر تبدیل شدهایم
۲۰ اسفند ۱۴۰۲
ما به ملتی با بیماری مزمن خشونت، تنهایی، افسردگی ، تفرقه و فقر تبدیل شدهایم ویدئوهای تحلیلی رابرت اف کندی...
مطالعهمستند وضعیت شکست ( Fail State )
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
مستند وضعیت شکست Fail State کارگردان : الکس شبانو محصول : سال 2017 آمریکا ژانر : اجتماعی زبان: انگلیسی -...
مطالعهاصلی ترین عوامل شکل گیری اتحاد میان آمریکا و اسرائیل
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
اصلی ترین عوامل شکل گیری اتحاد میان آمریکا و اسرائیل ویدئوهای تحلیلی منبع : شبکه الجزیرهآمریکا همیشه مهمترین متحد اسرائیل...
مطالعهچرا نامزدهای ریاست جمهوری آمریکا اینقدر به اسرائیل اهمیت می دهند؟
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
چرا نامزدهای ریاست جمهوری آمریکا اینقدر به اسرائیل اهمیت می دهند؟ ویدئوهای تحلیلی منبع : رسانه UNPacked از اوباما تا...
مطالعهداستان اسرائیل چگونه برای مردم آمریکا روایت شده است؟
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
داستان اسرائیل چگونه برای مردم آمریکا روایت شده است؟ ویدئوهای تحلیلی منبع : شبکه الجزیرهدر این این ویدئو از برنامه...
مطالعه