با استاد راهنمایم ساعت هشت صبح جلسه دارم. از وقتی که برای فرصت مطالعاتی طولانی رفته به گوگل، چارهای جز این نیست که یا اول صبح یا دم غروب جلسه داشته باشیم.
مطالعهرفتار با سالمندان در آمریکا
۱۸ بهمن ۱۳۹۶هشدار “فریدم هاوس” درباره به خطر افتادن آزادی ها در آمریکا
۱۸ بهمن ۱۳۹۶همسفر شراب (قسمت هفتم _ یک ، دو ، سه امتحان می کنیم.)
مشاهده صفحه روایت ایرانیان از آمریکابه سی.سی.ال.اس. میرسم. زنگ در را میزنم. استاد را میبینم که با عجله میآید و در را باز میکند. برخلاف هفتهٔ پیش، امروز شلوار لی پوشیده است. بی آن که بایستد میگوید با من بیا. با او به سمت راست آزمایشگاه میروم و از کنار میزهای چوبی که با دیوارههای چوبی به چهار قسمت تقسیم شده رد میشوم. دیوارههایی که رویشان اسم دانشجوها نوشته شده است. اتاق استاد، آخرین اتاق از سمت چپ است. دری به رنگ سفید که رویش چیزی شبیه گلیم چسبیده شده است با طرحی شبیه به چادرهای عشایر ایرانی. میشود از اصالت استاد حدس زد این طرح سرخ تیره باید از کجای این کرهٔ خاکی آب بخورد. وارد اتاق میشویم. اتاقی که پنجرهای دارد به سمت خیابان و کلیسای ریورساید. با میزی نیمدایرهای که نمایشگر سفید اپل و یک صفحهکلید سفید اپل و یک موشوارهٔ اپل و صندلی در سمت چپ میز و در کنار پنجره قرار گرفته. کنار لوازم رایانه هم پر است از تصویرهای گرافیکی و چند وسیلهٔ تزیینی. از روی صفحهٔ شخصیاش میدانستم گرافیست آماتور است و لابد این طرحها را هم خودش ساخته و پرداخته است. مبل سیاهی شبیه به کاناپه در گوشهٔ سمت راست اتاق و در سمت چپ روی دیوار تختهٔ سفیدی که از فرمولهای عجق و وجق تا نمودارهای مختلف با رنگهای سبز و قرمز و آبی و نارنجی و صورتی پر است، دیده میشود. کولهپشتیام را روی کاناپه میگذارم و روی صندلی چرخدار پشت میز و روبروی استاد مینشینم. کنارم در سمت راست قفسهٔ کتاب هست. کتابها بیشتر یا مربوط به زبان و زبانشناسی هستند مثل «نحو»، «فرهنگ افعال فرانسوی»، «دایرةالمعارف عبری» و یا مربوط به مهندسی مثل «آموزش پرل»، «آموزش جاوا»، «ترجمهٔ آماری» و از این جور چیزها.
استاد با خنده شروع به صحبت میکند: «خوب خیلی خوشحال هستم که به اینجا آمدی. بابت هفتهٔ پیش متأسفم. واقعاً سرم خیلی شلوغ بود و نمیتوانستم با تو صحبتی داشته باشم. توانستید جاگیر شوید؟» دستان پینهبستهام را نشانش دادم و گفتم بله؛ وسایلی خریدیم و تا همین دیروز مشغول نصبشان بودیم. باز هم میخندد و میگوید که «بله. این طرفها هم خیلی گران هستند. ولی به نفعت هست که اوایل همین جاها باشی تا کمتر به تو سخت بگذرد. بعدش میتوانی خودت تصمیم بگیری و محل زندگیات را انتخاب کنی... خوب بگذریم. خیلی خوشحالم که تو را اینجا میبینم. چند نکته را به تو میگویم امیدوارم چیزی از قلم نیفتاده باشد. خودت میدانی که من استاد دانشکده نیستم و به همین خاطر از برخی از مسائلی که در دانشکده اتفاق میافتد خبر ندارم. حتماً از جسیکا در مورد مسائل آموزشی جویا شو. او مرجع همهٔ سؤالهای آموزشی توست. اینجا زود به زود قوانین آموزشی تغییر میکند. نباید فکر کنی همه چیز بر روال عادی میگذرد و نیازی نیست که کاری انجام دهی. این پیشفرض را فراموش کن. حتماً هم پی کارهای اداریات باش. «نورا» دانشجوی دیگری هست که یک هفته قبل از تو رسیده و در جریان کارها هست. بهتر است در مورد مراحل اداری که باید انجام دهی از او مشورت بگیری. بالاخره مسائلی هست که اگر بدانی خیلی بهتر میتوانی از پسشان بربیایی. «احمد» اولین دانشجوی من در کلمبیا هست که سال پنجمش را میخواند. به او گفتهام که شما دو نفر را خوب راهنمایی کند. باز هم تکرار میکنم اصلاً فکر نکن همه چیز سر جای خودش و طبق روال عادی انجام میشود. حتماً در مورد کارهای اولیه مثل حقوق و مسائل مالی و قوانین آموزشی پیگیری کن. برای گذراندن درسهایت هم قهرمانبازی درنیاور. استادها سختگیر هستند. نشود مثل بعضی از دانشجوهای قبلیام شوی که چند درس سنگین را بدون مشورت با من برداشتهاند و آخرش هم درس را نتوانستند بگذارنند. اینجا روزی وجود دارد به اسم «جمعهٔ سیاه». همهٔ استادها جمع میشوند و اسم همهٔ دانشجوها و صفحهٔ آموزشیشان نشان داده میشود. هر استادی باید پاسخگوی وضعیت درسی دانشجوی خودش باشد. من از تو کار میخواهم ولی دلیل نمیشود درست را نخوانی.» سر تکان میدهم که یعنی به روی چشم. از من در مورد درسهای این ترمم میپرسد. میگویم «پردازش زبان طبیعی» و «پردازش گفتار». توضیح میدهد: «بهتر است اگر پروژهای در درسها تعریف میشود همموضوع با پروژهٔ کاریات برداری تا استفادهٔ بهینه از زمان و انرژیات کرده باشی. درس پردازش گفتار را این ترم سه نفر از آی.بی.ام. درس میدهند. مایکل پچینی رئیس بخش پردازش گفتار هم جزء استادان هست که البته رئیس و مسئول پروژهٔ ما هم هست. به نظرم فرصت خوبی است که با آنها هم آشنا شوی.»
بحث را عوض میکند: «اینجا تا پروژه از بیرون بگیریم و پول به دانشگاه بدهیم سر پا هستیم. پروژههایمان هم همه گروهی هستند از جمله پروژهٔ تو. پس باید با همهٔ گروه هماهنگ باشی. با توجه به این که پروژهای که برای تو در نظر گرفتهام چهارساله هست احتمال زیاد وجود دارد که همین موضوع، موضوع پایاننامهات بشود. اگر هم به این نتیجه رسیدی که به موضوع علاقهای نداری حتماً به من بگو. برای احمد این مشکل پیش آمد. سال اولش هر چقدر روی تجزیهٔ نحوی کار کرد، دید علاقهای ندارد. من هم پروژهٔ ترجمهٔ آماری را به او سپردم. البته بگویم تغییر پروژه به این راحتیها نیست و مشکلساز است. فقط محض محکمکاری گفتم. برای سال آخرت هم امیدوارم بتوانم پروژهٔ خوبی پیدا کنم. غیر از «سارا» که با بورس دولت عربستان به اینجا آمده همهٔ دانشجوهایم را خودم پول میدهم و به همین خاطر روی کارشان حساس هستم. الان سارا به خاطر کار شوهرش به بوستون رفته. من هم زیاد کاری به او ندارم. هر چند وقت یک بار گزارش میدهد و کار را جلو میبرد. ولی برای بقیهٔ دانشجوها از جمله خودت قضیه کاملاً فرق میکند.»
استاد وسط صحبتهایش مکث نمیکند که شاید من سؤالی داشته باشم. به حرف زدنش ادامه میدهد و من هم هر چند لحظه یک بار سری به نشان تأیید تکان میدهم. «تا حالا پروژههایی که گرفتیم مربوط به پردازش متن عربی بوده. مثل ترجمهٔ عربی-انگلیسی، تحلیل متون عربی مصری، تحلیل اسناد عربی عراقی، ترجمهٔ گویشهای عربی به عربی معیار. تو اولین دانشجوی من هستی که قرار است روی زبانهای دیگر کار کند. این پروژه را دولت امریکا با مبلغ خیلی هنگفتی به آی.بی.ام. سپرده. آی.بی.ام. هم این پروژه را بین دانشگاههای مختلف تقسیم کرده؛ دانشگاههای کلمبیا، دانشگاه شهر نیویورک (سی.یو.ان.وای.)، کالیفرنیای جنوبی، آخن آلمان و کمبریج انگلیس. توی دانشگاه ما دو استاد دانشکده و سه استاد از سی.سی.ال.اس. از جمله خودم روی این موضوع کار میکنیم. البته غیر از «اُووِن» ما با بقیهٔ استادها کاری نداریم. چون هر کسی گوشهای از کار را انجام میدهد. من و اوون قرار است این کار را با هم انجام دهیم. اوون ترجیح داده امسال دانشجو نگیرد و یک دانشجوی کارشناسی ارشد برایشان کار انجام دهد. البته از ترم بعد قرار است یک پسادکترا استخدام کند. هم آن دانشجوی ارشد و هم پسادکترا حداکثر دو سال روی این موضوع قرار است کار کنند. این یعنی که فقط تو از اول تا آخر پای این پروژه هستی. خیلی به نفعت هست. تقریباً هر هفته با همهٔ افراد گروه جلسه داریم. البته جلساتی با آی.بی.ام. هم داریم که فعلاً نیازی نیست شرکت کنی. علاوه بر آن، به خاطر این که باید مطمئن باشم همه چیز طبق روال است هفتهای یک بار با تو جلسهٔ خصوصی میگذارم تا از همه چیز مطمئن باشیم. اینجا ما باید به آی.بی.ام. محصول بدهیم. این محصول طبق قانون دانشگاه باید بعد از تأیید نهایی رایگان عرضه شود. این یعنی شانس ما برای شناخته شدن در جامعهٔ علمی بالا میرود. واقعاً پروژهٔ خوبی است. دوست داشتم زمان دانشجوییام من هم روی چنین پروژهای کار میکردم.»
از این اوج و فرودهای احساسی حرفهایش تعجب میکنم. خیلی با هیجان صحبت میکند. «پروژه دربارهٔ یک سامانهٔ بزرگ جستجوی کلمات کلیدی از میان فایلهای صوتی از چندین زبان دنیاست. این زبانها معمولاً ناشناخته هستند. کار گروه ما این هست که از روی کلماتی که از این زبان داریم کلمات جدیدی در زبان تولید کنیم تا دقت جستجوگر بالا برود. هر سال روی چند زبان کار میکنیم و آخر همان سال یک زبان «غیرمنتظره» به ما میدهند تا ارزیابی نهایی را روی این زبان انجام دهیم.» از او میپرسم یعنی چه که غیرمنتظره؟ جواب میدهد که «یعنی این که هیچ کسی تا آخر سال خبر ندارد آن زبان چیست. یعنی باید کار ما طوری باشد که وابسته به هیچ زبان خاصی نباشد. امسال ۴ زبان، سال بعد ۵ زبان دیگر، سال سوم ۶ زبان و سال آخرش ۷ زبان دیگر. جمعاً میشود ۲۲ زبان که با آن چهار زبان شگفتانگیز احتمالاً بشود ۲۶ زبان. برای امسال قرار است روی ترکی، پشتو، تگولوگ و کانتونیز کار کنیم. البته چون کلمات کانتونیز تصریف ندارد تصمیم گرفتهایم روی آن کار نکنیم. برای این که حسی از چگونگی کار داشته باشیم میتوانیم روی عربی و فارسی هم کار کنیم تا شهود بهتری داشته باشیم. البته آی.بی.ام. گفته نیازی به زبانهای خارج از محدودهٔ پروژه ندارد. واقعاً پروژهٔ جذابی است. امسال تابستان کمی روی پروژه کار کردیم. یک دانشجوی کارشناسی بود که برایم کار میکرد. اسمش «مَت» است. به خاطر مسائل خانوادگی دیگر نتوانست ادامه دهد [بعداً میفهمم که آن دانشجو به آکسفورد برای ادامه تحصیل رفته است]. من مستندات کارهای قبلیاش و برنامههایش را در اختیارت قرار میدهم. البته کمی شلخته کار کرد و نصفهنیمه کار را رها کرد. من هم به تصمیمت احترام میگذارم. اگر به این نتیجه برسی که همهٔ کارها را از اول انجام دهی همان کار را کن وگرنه کار او را ادامه بده. البته اولش باید کار با یونیکس و دستورهای خط فرمان یونیکس را خوب یاد بگیری. در ضمن، احمد هم روی ترجمهٔ فارسی-عربی کار میکند. اگر وقت اضافه داشتی میتوانیم با هم بنشینیم و در آن مورد هم صحبت داشته باشیم.»
حالا کمی سرعت صحبتش کم شده. چند تا نکته و کار را فهرست میکند و برایم همان لحظه با ایمیل میفرستند و میگوید تا هفتهٔ بعد این کارها را باید برایش انجام دهم و در جلسهٔ آینده گزارش دهم. ادامه میدهد: «هر وقت کاری با من داشتی به من بگو. اینجا دانشجوهایی آمدهاند که یک ساعت پشت در نشستهاند و در نزدند و خیال کردند چون در بسته است نباید در بزنند. بیخجالت حرفت را بزن. من هم ابایی از نه گفتن ندارم، همانطوری که روی در و دیوار نوشته.» به دور و برم نگاه میکنم. به زبانهای مختلفی «نه» نوشته شده است که «لأ»ی عربی و «نو»ی انگلیسیاش را میتوانم بفهمم. با خنده پیشنهاد میدهم که «نه» فارسی را هم به این «نه»ها اضافه کند. ادامه میدهد: «اگر کتابی یا نرمافزاری یا حتی وسیلهای مانند روتر بیسیم مورد نیازت هست به من بگو. اگر صلاح ببینم برایت میخرم یا میگویم بخری و با تو حساب میکنم. ولی اگر سرخود بخری من هیچ مسئولیتی قبول نمیکنم. ممکن هم هست چیزی به نظرت لازم باشد ولی من آن را لازم ندانم. اینجا بودجهٔ ما محدود است ولی در حدی که کفاف هزینهٔ رفتن به همایشها و خرید وسیلهها را کند پول توی دست و بالمان داریم. البته بگویم اینجا یکی از بزرگترین کتابخانههای دانشگاهی را دارد. کافی است بروی به کتابخانه و هر جور کتابی که هست پیدا کنی. خودم هر وقت میخواهم از مطالعه لذت ببرم به کتابخانهٔ مرکزی باتلر میروم. به تو پیشنهاد میکنم حتماً سری به آنجا بزنی. بینظیر است. در ضمن یادم آمد نکتهٔ مهمی را بگویم. نمیدانم اطلاع داری یا نه. آخر هر سال اظهارنامهٔ مالیاتی برایت میآید و بر اساس خرجهایی که کردهای به تو پولی را پس میدهند و یا از تو میگیرند. در خرجها و کارهای مالیات دقت داشته باش.»
خیلی به نظرم سخت است این همه نکتهٔ پراکنده را در خاطرم نگه دارم. در مورد محل کارم میپرسم. «خودت دیدی اینجا چقدر خلوت است. امسال تابستان یکدفعه سه نفر از افراد اداری استعفا دادند چون کار بهتری پیدا کردند. فعلاً مثل یک پناهنده باش و هر جایی که خالی بود بنشین. اگر هم کسی از تو خواست که از جایت بلند شوی جایت را عوض کن. امیدوارم هرچه زودتر همه چیز سر و سامان پیدا کند.» از او در مورد وسیلهٔ کار میپرسم. «اینجا برای دانشجوها شبانهروزی باز هست. هیچ محدودیتی وجود ندارد. دلت خواست میتوانی در خانه هم کار کنی. ما چند سرور قوی داریم که برنامههایمان را رویش مینویسیم. به همین خاطر باید آخرین نسخه از همهٔ برنامههایت در سرور باشد. من خوش ندارم از روی لپتاپ چیزی را به من نشان بدهی. به همهٔ دانشجوها یک لپتاپ میدهیم که تا زمانی که اینجا دانشجو هستند با آن کار کنند. معمولاً هم برای همه اپل میخرم. البته چون وضع اداری اینجا به هم ریخته، فعلاً یک لپتاپ قدیمی به تو میدهم تا کارت با آن راه بیفتد. مشکلی از جهت سرور یا نرمافزار اگر پیدا شد به «حاتم» بگو. او مسئول این کارهاست.» حاتم را با کسرهٔ عربی روی «ت» تلفظ میکند؛ یک جورهایی شبیه به «حاتیم».
چند سؤال دیگر میپرسم و جوابهایی میشنوم. با هم از اتاق بیرون میآییم. مردی بلندقامت با موهایی کمپشت و کوتاه، لبهایی بزرگ و پوستی روشن و تهریش به ما نزدیک میشود. مرا به او معرفی میکند. میگوید او حاتم است که هم مسئول نرمافزار و سرور است و هم برادر «مونا». مونا مصری است و یکی دیگر از استادان اینجاست. مونا کارشناسیاش را از دانشگاه جرج واشنگتن گرفته و دکترایش را از دانشگاه مریلند و یک مدت هم در استنفورد پسادکترا بوده. او هم مثل استادم روی پروژههای مربوط به زبان کار میکند؛ هم دانشجوهای عربزبان دارد برای پروژههای مربوط به زبان عربی و هم دانشجوهای غیرعربزبان برای دیگر پروژهها. حاتم در همان آشنایی اول چند جمله میپراند که از لحنش میفهمم که دارد شوخی میکند.
استاد از وضعیت لپتاپها میپرسد. حاتم میگوید فقط یک «مکبوک پرو»ی ۱۵ اینچ هست که البته باتریاش باطل شده. با هم به سمت چپ میرویم و به اتاقش وارد میشویم. روی در اتاق اسم «مونا» نوشته شده؛ اتاقی به هم ریخته. سمت راست و روی دیوار «پنج قل» و سمت چپ در قفسهٔ کتاب چندین کتاب عربی از جمله «قرآن» و چند کتاب دعا دیده میشود. نقشهٔ فلسطین در گذر تاریخ نظرم را جلب میکند. میگویم چه جالب این نقشه اینجا هم پس هست. حاتم میپرسد کدام نقشه؟ میگویم فلسطین. میگوید «چه گفتی؟ دوباره بگو!» تکرار میکنم. یکی دو بار دیگر باز میپرسد و تکرار میکنم. میگوید فلسطین دیگر چیست؟ این نقشهٔ اسرائیل هست. استاد رو به من میکند و میگوید این حاتم زیاد اهل شوخی است. زیاد جدی نگیر. من هم میگویم «البته روی گذرنامهام نوشته که من نباید هیچ وقت به فلسطین اشغالی بروم. کشوری به این اسم را ایران به رسمیت نمیشناسد»
از اتاق بیرون میروم. به استاد میگویم برایش از ایران سوغاتی آوردهام. با تعجب نگاهم میکند. میگویم: «در فرهنگ ما ایرانیها سوغاتی از رسومات هست.» بستهای از کیفم درمیآورم؛ طرح چوبی«انیکاد»ی که با ظرافت روی تابلوی چوبی چسبیده شده. توضیح میدهم که ایرانیها اعتقاد دارند که این آیه را اگر کسی بخواند قدرت چشمزخمش از دست میرود (چه زحمتی میکشم تا چشمزخم را به سه چهار جملهٔ بی سر و ته ترجمه کنم). استاد هم میگوید: «عین الحسد». میگوید: «ممنونم. ولی دیگر از این کارها نکن» توی دلم میگویم که اگر قرار بود این طوری استقبال کند، تابلوی به این قشنگی را توی خانهٔ خالی خود میگذاشتم. از طرفی هم نمیدانم این خوشرویی امروز استاد را ببینم یا رفتار هفتهٔ پیشش را. خیلی شبیه ایمیلهایی که قبلاً به من جواب میداد؛ بعضیشان خیلی امیدوارکننده و بعضی دیگر تلخ.
مرا به سمت دیگر آزمایشگاه میبرد. از راهرو به سمت چپ میرویم. اتاقی که شبیه به اتاق جلسات است و سمت چپش چند میز و صندلی. همان جا روی یکی از صندلیها مینشینم. لپتاپ را باز میکنم. موشواره ندارم و همین هم کار را برایم سختتر میکند. این مکینتاش هم با ویندوز از زمین تا آسمان فرق میکند انگار. چند سؤال با ایمیل از حاتم میپرسم. او هم سریع جواب میدهد. حوصلهام سر میرود. به راهرو برمیگردم و به دور و برم نگاه میکنم. این طرف هم چند اتاق هست و آن طرف که به سمت اتاق استاد هست هم علاوه بر چند اتاق، میز دانشجوها قرار دارد. اتاقهای استادها پنجره دارد و اتاقهای دیگر که برای کارمندان است پنجره ندارد. چهار استاد در زمینهٔ زبان کار میکنند که اتاقشان در یک امتداد هست. بِکی که استرالیاییست و از کارشناسی تا دکترایش را از دانشگاه شیکاگو گرفته است و سنش به نسبت بالاست. اوون آلمانی است و البته صفحهٔ وبش آنقدرها کامل نیست تا بشود فهمید کجا درس خوانده ولی از روی مقالاتش میشود حدس زد که احتمالاً از دانشگاه پنسیلوانیا دکترایش را گرفته است. دو استاد دیگر هم اتاق دارند که در زمینهٔ یادگیری و دادهکاوی کار میکنند. «انصاف» (شاید هم «انساف») زنی الجزایری است که دکترایش را از فرانسه گرفته و «فرانک» که امریکایی است و دکترایش را از دانشگاه براون گرفته و مدتی هم به عنوان پسادکترا در «یونیورسیتی کالج» لندن مشغول بوده [البته از بهار امسال به «آکسفورد» رفته و آنجا استخدام شده است]. اتاق دیگری هم هست برای مؤسس و رئیس سابق اینجا که امسال تابستان فوت کرده. او هم سالهای پیش از ام.آی.تی. دکترایش را گرفته بود و سال ۲۰۰۴ اینجا را تأسیس کرده.
استاد با خنده شروع به صحبت میکند: «خوب خیلی خوشحال هستم که به اینجا آمدی. بابت هفتهٔ پیش متأسفم. واقعاً سرم خیلی شلوغ بود و نمیتوانستم با تو صحبتی داشته باشم. توانستید جاگیر شوید؟» دستان پینهبستهام را نشانش دادم و گفتم بله؛ وسایلی خریدیم و تا همین دیروز مشغول نصبشان بودیم. باز هم میخندد و میگوید که «بله. این طرفها هم خیلی گران هستند. ولی به نفعت هست که اوایل همین جاها باشی تا کمتر به تو سخت بگذرد. بعدش میتوانی خودت تصمیم بگیری و محل زندگیات را انتخاب کنی... خوب بگذریم. خیلی خوشحالم که تو را اینجا میبینم. چند نکته را به تو میگویم امیدوارم چیزی از قلم نیفتاده باشد. خودت میدانی که من استاد دانشکده نیستم و به همین خاطر از برخی از مسائلی که در دانشکده اتفاق میافتد خبر ندارم. حتماً از جسیکا در مورد مسائل آموزشی جویا شو. او مرجع همهٔ سؤالهای آموزشی توست. اینجا زود به زود قوانین آموزشی تغییر میکند. نباید فکر کنی همه چیز بر روال عادی میگذرد و نیازی نیست که کاری انجام دهی. این پیشفرض را فراموش کن. حتماً هم پی کارهای اداریات باش. «نورا» دانشجوی دیگری هست که یک هفته قبل از تو رسیده و در جریان کارها هست. بهتر است در مورد مراحل اداری که باید انجام دهی از او مشورت بگیری. بالاخره مسائلی هست که اگر بدانی خیلی بهتر میتوانی از پسشان بربیایی. «احمد» اولین دانشجوی من در کلمبیا هست که سال پنجمش را میخواند. به او گفتهام که شما دو نفر را خوب راهنمایی کند. باز هم تکرار میکنم اصلاً فکر نکن همه چیز سر جای خودش و طبق روال عادی انجام میشود. حتماً در مورد کارهای اولیه مثل حقوق و مسائل مالی و قوانین آموزشی پیگیری کن. برای گذراندن درسهایت هم قهرمانبازی درنیاور. استادها سختگیر هستند. نشود مثل بعضی از دانشجوهای قبلیام شوی که چند درس سنگین را بدون مشورت با من برداشتهاند و آخرش هم درس را نتوانستند بگذارنند. اینجا روزی وجود دارد به اسم «جمعهٔ سیاه». همهٔ استادها جمع میشوند و اسم همهٔ دانشجوها و صفحهٔ آموزشیشان نشان داده میشود. هر استادی باید پاسخگوی وضعیت درسی دانشجوی خودش باشد. من از تو کار میخواهم ولی دلیل نمیشود درست را نخوانی.» سر تکان میدهم که یعنی به روی چشم. از من در مورد درسهای این ترمم میپرسد. میگویم «پردازش زبان طبیعی» و «پردازش گفتار». توضیح میدهد: «بهتر است اگر پروژهای در درسها تعریف میشود همموضوع با پروژهٔ کاریات برداری تا استفادهٔ بهینه از زمان و انرژیات کرده باشی. درس پردازش گفتار را این ترم سه نفر از آی.بی.ام. درس میدهند. مایکل پچینی رئیس بخش پردازش گفتار هم جزء استادان هست که البته رئیس و مسئول پروژهٔ ما هم هست. به نظرم فرصت خوبی است که با آنها هم آشنا شوی.»
بحث را عوض میکند: «اینجا تا پروژه از بیرون بگیریم و پول به دانشگاه بدهیم سر پا هستیم. پروژههایمان هم همه گروهی هستند از جمله پروژهٔ تو. پس باید با همهٔ گروه هماهنگ باشی. با توجه به این که پروژهای که برای تو در نظر گرفتهام چهارساله هست احتمال زیاد وجود دارد که همین موضوع، موضوع پایاننامهات بشود. اگر هم به این نتیجه رسیدی که به موضوع علاقهای نداری حتماً به من بگو. برای احمد این مشکل پیش آمد. سال اولش هر چقدر روی تجزیهٔ نحوی کار کرد، دید علاقهای ندارد. من هم پروژهٔ ترجمهٔ آماری را به او سپردم. البته بگویم تغییر پروژه به این راحتیها نیست و مشکلساز است. فقط محض محکمکاری گفتم. برای سال آخرت هم امیدوارم بتوانم پروژهٔ خوبی پیدا کنم. غیر از «سارا» که با بورس دولت عربستان به اینجا آمده همهٔ دانشجوهایم را خودم پول میدهم و به همین خاطر روی کارشان حساس هستم. الان سارا به خاطر کار شوهرش به بوستون رفته. من هم زیاد کاری به او ندارم. هر چند وقت یک بار گزارش میدهد و کار را جلو میبرد. ولی برای بقیهٔ دانشجوها از جمله خودت قضیه کاملاً فرق میکند.»
استاد وسط صحبتهایش مکث نمیکند که شاید من سؤالی داشته باشم. به حرف زدنش ادامه میدهد و من هم هر چند لحظه یک بار سری به نشان تأیید تکان میدهم. «تا حالا پروژههایی که گرفتیم مربوط به پردازش متن عربی بوده. مثل ترجمهٔ عربی-انگلیسی، تحلیل متون عربی مصری، تحلیل اسناد عربی عراقی، ترجمهٔ گویشهای عربی به عربی معیار. تو اولین دانشجوی من هستی که قرار است روی زبانهای دیگر کار کند. این پروژه را دولت امریکا با مبلغ خیلی هنگفتی به آی.بی.ام. سپرده. آی.بی.ام. هم این پروژه را بین دانشگاههای مختلف تقسیم کرده؛ دانشگاههای کلمبیا، دانشگاه شهر نیویورک (سی.یو.ان.وای.)، کالیفرنیای جنوبی، آخن آلمان و کمبریج انگلیس. توی دانشگاه ما دو استاد دانشکده و سه استاد از سی.سی.ال.اس. از جمله خودم روی این موضوع کار میکنیم. البته غیر از «اُووِن» ما با بقیهٔ استادها کاری نداریم. چون هر کسی گوشهای از کار را انجام میدهد. من و اوون قرار است این کار را با هم انجام دهیم. اوون ترجیح داده امسال دانشجو نگیرد و یک دانشجوی کارشناسی ارشد برایشان کار انجام دهد. البته از ترم بعد قرار است یک پسادکترا استخدام کند. هم آن دانشجوی ارشد و هم پسادکترا حداکثر دو سال روی این موضوع قرار است کار کنند. این یعنی که فقط تو از اول تا آخر پای این پروژه هستی. خیلی به نفعت هست. تقریباً هر هفته با همهٔ افراد گروه جلسه داریم. البته جلساتی با آی.بی.ام. هم داریم که فعلاً نیازی نیست شرکت کنی. علاوه بر آن، به خاطر این که باید مطمئن باشم همه چیز طبق روال است هفتهای یک بار با تو جلسهٔ خصوصی میگذارم تا از همه چیز مطمئن باشیم. اینجا ما باید به آی.بی.ام. محصول بدهیم. این محصول طبق قانون دانشگاه باید بعد از تأیید نهایی رایگان عرضه شود. این یعنی شانس ما برای شناخته شدن در جامعهٔ علمی بالا میرود. واقعاً پروژهٔ خوبی است. دوست داشتم زمان دانشجوییام من هم روی چنین پروژهای کار میکردم.»
از این اوج و فرودهای احساسی حرفهایش تعجب میکنم. خیلی با هیجان صحبت میکند. «پروژه دربارهٔ یک سامانهٔ بزرگ جستجوی کلمات کلیدی از میان فایلهای صوتی از چندین زبان دنیاست. این زبانها معمولاً ناشناخته هستند. کار گروه ما این هست که از روی کلماتی که از این زبان داریم کلمات جدیدی در زبان تولید کنیم تا دقت جستجوگر بالا برود. هر سال روی چند زبان کار میکنیم و آخر همان سال یک زبان «غیرمنتظره» به ما میدهند تا ارزیابی نهایی را روی این زبان انجام دهیم.» از او میپرسم یعنی چه که غیرمنتظره؟ جواب میدهد که «یعنی این که هیچ کسی تا آخر سال خبر ندارد آن زبان چیست. یعنی باید کار ما طوری باشد که وابسته به هیچ زبان خاصی نباشد. امسال ۴ زبان، سال بعد ۵ زبان دیگر، سال سوم ۶ زبان و سال آخرش ۷ زبان دیگر. جمعاً میشود ۲۲ زبان که با آن چهار زبان شگفتانگیز احتمالاً بشود ۲۶ زبان. برای امسال قرار است روی ترکی، پشتو، تگولوگ و کانتونیز کار کنیم. البته چون کلمات کانتونیز تصریف ندارد تصمیم گرفتهایم روی آن کار نکنیم. برای این که حسی از چگونگی کار داشته باشیم میتوانیم روی عربی و فارسی هم کار کنیم تا شهود بهتری داشته باشیم. البته آی.بی.ام. گفته نیازی به زبانهای خارج از محدودهٔ پروژه ندارد. واقعاً پروژهٔ جذابی است. امسال تابستان کمی روی پروژه کار کردیم. یک دانشجوی کارشناسی بود که برایم کار میکرد. اسمش «مَت» است. به خاطر مسائل خانوادگی دیگر نتوانست ادامه دهد [بعداً میفهمم که آن دانشجو به آکسفورد برای ادامه تحصیل رفته است]. من مستندات کارهای قبلیاش و برنامههایش را در اختیارت قرار میدهم. البته کمی شلخته کار کرد و نصفهنیمه کار را رها کرد. من هم به تصمیمت احترام میگذارم. اگر به این نتیجه برسی که همهٔ کارها را از اول انجام دهی همان کار را کن وگرنه کار او را ادامه بده. البته اولش باید کار با یونیکس و دستورهای خط فرمان یونیکس را خوب یاد بگیری. در ضمن، احمد هم روی ترجمهٔ فارسی-عربی کار میکند. اگر وقت اضافه داشتی میتوانیم با هم بنشینیم و در آن مورد هم صحبت داشته باشیم.»
حالا کمی سرعت صحبتش کم شده. چند تا نکته و کار را فهرست میکند و برایم همان لحظه با ایمیل میفرستند و میگوید تا هفتهٔ بعد این کارها را باید برایش انجام دهم و در جلسهٔ آینده گزارش دهم. ادامه میدهد: «هر وقت کاری با من داشتی به من بگو. اینجا دانشجوهایی آمدهاند که یک ساعت پشت در نشستهاند و در نزدند و خیال کردند چون در بسته است نباید در بزنند. بیخجالت حرفت را بزن. من هم ابایی از نه گفتن ندارم، همانطوری که روی در و دیوار نوشته.» به دور و برم نگاه میکنم. به زبانهای مختلفی «نه» نوشته شده است که «لأ»ی عربی و «نو»ی انگلیسیاش را میتوانم بفهمم. با خنده پیشنهاد میدهم که «نه» فارسی را هم به این «نه»ها اضافه کند. ادامه میدهد: «اگر کتابی یا نرمافزاری یا حتی وسیلهای مانند روتر بیسیم مورد نیازت هست به من بگو. اگر صلاح ببینم برایت میخرم یا میگویم بخری و با تو حساب میکنم. ولی اگر سرخود بخری من هیچ مسئولیتی قبول نمیکنم. ممکن هم هست چیزی به نظرت لازم باشد ولی من آن را لازم ندانم. اینجا بودجهٔ ما محدود است ولی در حدی که کفاف هزینهٔ رفتن به همایشها و خرید وسیلهها را کند پول توی دست و بالمان داریم. البته بگویم اینجا یکی از بزرگترین کتابخانههای دانشگاهی را دارد. کافی است بروی به کتابخانه و هر جور کتابی که هست پیدا کنی. خودم هر وقت میخواهم از مطالعه لذت ببرم به کتابخانهٔ مرکزی باتلر میروم. به تو پیشنهاد میکنم حتماً سری به آنجا بزنی. بینظیر است. در ضمن یادم آمد نکتهٔ مهمی را بگویم. نمیدانم اطلاع داری یا نه. آخر هر سال اظهارنامهٔ مالیاتی برایت میآید و بر اساس خرجهایی که کردهای به تو پولی را پس میدهند و یا از تو میگیرند. در خرجها و کارهای مالیات دقت داشته باش.»
خیلی به نظرم سخت است این همه نکتهٔ پراکنده را در خاطرم نگه دارم. در مورد محل کارم میپرسم. «خودت دیدی اینجا چقدر خلوت است. امسال تابستان یکدفعه سه نفر از افراد اداری استعفا دادند چون کار بهتری پیدا کردند. فعلاً مثل یک پناهنده باش و هر جایی که خالی بود بنشین. اگر هم کسی از تو خواست که از جایت بلند شوی جایت را عوض کن. امیدوارم هرچه زودتر همه چیز سر و سامان پیدا کند.» از او در مورد وسیلهٔ کار میپرسم. «اینجا برای دانشجوها شبانهروزی باز هست. هیچ محدودیتی وجود ندارد. دلت خواست میتوانی در خانه هم کار کنی. ما چند سرور قوی داریم که برنامههایمان را رویش مینویسیم. به همین خاطر باید آخرین نسخه از همهٔ برنامههایت در سرور باشد. من خوش ندارم از روی لپتاپ چیزی را به من نشان بدهی. به همهٔ دانشجوها یک لپتاپ میدهیم که تا زمانی که اینجا دانشجو هستند با آن کار کنند. معمولاً هم برای همه اپل میخرم. البته چون وضع اداری اینجا به هم ریخته، فعلاً یک لپتاپ قدیمی به تو میدهم تا کارت با آن راه بیفتد. مشکلی از جهت سرور یا نرمافزار اگر پیدا شد به «حاتم» بگو. او مسئول این کارهاست.» حاتم را با کسرهٔ عربی روی «ت» تلفظ میکند؛ یک جورهایی شبیه به «حاتیم».
چند سؤال دیگر میپرسم و جوابهایی میشنوم. با هم از اتاق بیرون میآییم. مردی بلندقامت با موهایی کمپشت و کوتاه، لبهایی بزرگ و پوستی روشن و تهریش به ما نزدیک میشود. مرا به او معرفی میکند. میگوید او حاتم است که هم مسئول نرمافزار و سرور است و هم برادر «مونا». مونا مصری است و یکی دیگر از استادان اینجاست. مونا کارشناسیاش را از دانشگاه جرج واشنگتن گرفته و دکترایش را از دانشگاه مریلند و یک مدت هم در استنفورد پسادکترا بوده. او هم مثل استادم روی پروژههای مربوط به زبان کار میکند؛ هم دانشجوهای عربزبان دارد برای پروژههای مربوط به زبان عربی و هم دانشجوهای غیرعربزبان برای دیگر پروژهها. حاتم در همان آشنایی اول چند جمله میپراند که از لحنش میفهمم که دارد شوخی میکند.
استاد از وضعیت لپتاپها میپرسد. حاتم میگوید فقط یک «مکبوک پرو»ی ۱۵ اینچ هست که البته باتریاش باطل شده. با هم به سمت چپ میرویم و به اتاقش وارد میشویم. روی در اتاق اسم «مونا» نوشته شده؛ اتاقی به هم ریخته. سمت راست و روی دیوار «پنج قل» و سمت چپ در قفسهٔ کتاب چندین کتاب عربی از جمله «قرآن» و چند کتاب دعا دیده میشود. نقشهٔ فلسطین در گذر تاریخ نظرم را جلب میکند. میگویم چه جالب این نقشه اینجا هم پس هست. حاتم میپرسد کدام نقشه؟ میگویم فلسطین. میگوید «چه گفتی؟ دوباره بگو!» تکرار میکنم. یکی دو بار دیگر باز میپرسد و تکرار میکنم. میگوید فلسطین دیگر چیست؟ این نقشهٔ اسرائیل هست. استاد رو به من میکند و میگوید این حاتم زیاد اهل شوخی است. زیاد جدی نگیر. من هم میگویم «البته روی گذرنامهام نوشته که من نباید هیچ وقت به فلسطین اشغالی بروم. کشوری به این اسم را ایران به رسمیت نمیشناسد»
از اتاق بیرون میروم. به استاد میگویم برایش از ایران سوغاتی آوردهام. با تعجب نگاهم میکند. میگویم: «در فرهنگ ما ایرانیها سوغاتی از رسومات هست.» بستهای از کیفم درمیآورم؛ طرح چوبی«انیکاد»ی که با ظرافت روی تابلوی چوبی چسبیده شده. توضیح میدهم که ایرانیها اعتقاد دارند که این آیه را اگر کسی بخواند قدرت چشمزخمش از دست میرود (چه زحمتی میکشم تا چشمزخم را به سه چهار جملهٔ بی سر و ته ترجمه کنم). استاد هم میگوید: «عین الحسد». میگوید: «ممنونم. ولی دیگر از این کارها نکن» توی دلم میگویم که اگر قرار بود این طوری استقبال کند، تابلوی به این قشنگی را توی خانهٔ خالی خود میگذاشتم. از طرفی هم نمیدانم این خوشرویی امروز استاد را ببینم یا رفتار هفتهٔ پیشش را. خیلی شبیه ایمیلهایی که قبلاً به من جواب میداد؛ بعضیشان خیلی امیدوارکننده و بعضی دیگر تلخ.
مرا به سمت دیگر آزمایشگاه میبرد. از راهرو به سمت چپ میرویم. اتاقی که شبیه به اتاق جلسات است و سمت چپش چند میز و صندلی. همان جا روی یکی از صندلیها مینشینم. لپتاپ را باز میکنم. موشواره ندارم و همین هم کار را برایم سختتر میکند. این مکینتاش هم با ویندوز از زمین تا آسمان فرق میکند انگار. چند سؤال با ایمیل از حاتم میپرسم. او هم سریع جواب میدهد. حوصلهام سر میرود. به راهرو برمیگردم و به دور و برم نگاه میکنم. این طرف هم چند اتاق هست و آن طرف که به سمت اتاق استاد هست هم علاوه بر چند اتاق، میز دانشجوها قرار دارد. اتاقهای استادها پنجره دارد و اتاقهای دیگر که برای کارمندان است پنجره ندارد. چهار استاد در زمینهٔ زبان کار میکنند که اتاقشان در یک امتداد هست. بِکی که استرالیاییست و از کارشناسی تا دکترایش را از دانشگاه شیکاگو گرفته است و سنش به نسبت بالاست. اوون آلمانی است و البته صفحهٔ وبش آنقدرها کامل نیست تا بشود فهمید کجا درس خوانده ولی از روی مقالاتش میشود حدس زد که احتمالاً از دانشگاه پنسیلوانیا دکترایش را گرفته است. دو استاد دیگر هم اتاق دارند که در زمینهٔ یادگیری و دادهکاوی کار میکنند. «انصاف» (شاید هم «انساف») زنی الجزایری است که دکترایش را از فرانسه گرفته و «فرانک» که امریکایی است و دکترایش را از دانشگاه براون گرفته و مدتی هم به عنوان پسادکترا در «یونیورسیتی کالج» لندن مشغول بوده [البته از بهار امسال به «آکسفورد» رفته و آنجا استخدام شده است]. اتاق دیگری هم هست برای مؤسس و رئیس سابق اینجا که امسال تابستان فوت کرده. او هم سالهای پیش از ام.آی.تی. دکترایش را گرفته بود و سال ۲۰۰۴ اینجا را تأسیس کرده.
مطالب مرتبط
همسفر شراب (قسمت سیوهشتم-بخش اول)
۳۰ شهریور ۱۴۰۱
دو خانم جوان که مثل لبنانیها چادر سیاه سر کردهاند و چند خانم محجبهٔ دیگر. باید برگردیم به سرسرا برای گرفتن دفترچهٔ برنامهٔ همایش.
مطالعهسوالات معلم
۲۹ شهریور ۱۴۰۱
معلم دبستان این سوالات رو قبل از شروع شدن سال تحصیلی از والدین پرسیده است
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیوهفتم-بخش اول)
۱۵ شهریور ۱۴۰۱
صبح زود راهی دیترویت میشویم. صبح آنقدر زود است که جاده خلوت باشد و من، تنها بیدار جاده که پشت فرمان نشستهام و بقیه خوابند.
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیو ششم-بخش پنجم)
۳۰ مرداد ۱۴۰۱
میخواهد خانهاش را بفروشد. میپرسم هنوز زیر قرض بانک است؟ میگوید بله. کنجکاو میشوم در مورد نرخ سود بانکها. میگوید خیلی ساده است. قرار بوده ۲۰ سال و هر ماهی ۲۵۰۰ دلار بدهیم برای خانهای که ۲۵۰ هزار دلار میارزد.
مطالعهآخرین مطالب
همسفر شراب (قسمت هفتم _ یک ، دو ، سه امتحان می کنیم.)
مشاهده صفحه روایت ایرانیان از آمریکابه سی.سی.ال.اس. میرسم. زنگ در را میزنم. استاد را میبینم که با عجله میآید و در را باز میکند. برخلاف هفتهٔ پیش، امروز شلوار لی پوشیده است. بی آن که بایستد میگوید با من بیا. با او به سمت راست آزمایشگاه میروم و از کنار میزهای چوبی که با دیوارههای چوبی به چهار قسمت تقسیم شده رد میشوم. دیوارههایی که رویشان اسم دانشجوها نوشته شده است. اتاق استاد، آخرین اتاق از سمت چپ است. دری به رنگ سفید که رویش چیزی شبیه گلیم چسبیده شده است با طرحی شبیه به چادرهای عشایر ایرانی. میشود از اصالت استاد حدس زد این طرح سرخ تیره باید از کجای این کرهٔ خاکی آب بخورد. وارد اتاق میشویم. اتاقی که پنجرهای دارد به سمت خیابان و کلیسای ریورساید. با میزی نیمدایرهای که نمایشگر سفید اپل و یک صفحهکلید سفید اپل و یک موشوارهٔ اپل و صندلی در سمت چپ میز و در کنار پنجره قرار گرفته. کنار لوازم رایانه هم پر است از تصویرهای گرافیکی و چند وسیلهٔ تزیینی. از روی صفحهٔ شخصیاش میدانستم گرافیست آماتور است و لابد این طرحها را هم خودش ساخته و پرداخته است. مبل سیاهی شبیه به کاناپه در گوشهٔ سمت راست اتاق و در سمت چپ روی دیوار تختهٔ سفیدی که از فرمولهای عجق و وجق تا نمودارهای مختلف با رنگهای سبز و قرمز و آبی و نارنجی و صورتی پر است، دیده میشود. کولهپشتیام را روی کاناپه میگذارم و روی صندلی چرخدار پشت میز و روبروی استاد مینشینم. کنارم در سمت راست قفسهٔ کتاب هست. کتابها بیشتر یا مربوط به زبان و زبانشناسی هستند مثل «نحو»، «فرهنگ افعال فرانسوی»، «دایرةالمعارف عبری» و یا مربوط به مهندسی مثل «آموزش پرل»، «آموزش جاوا»، «ترجمهٔ آماری» و از این جور چیزها.
استاد با خنده شروع به صحبت میکند: «خوب خیلی خوشحال هستم که به اینجا آمدی. بابت هفتهٔ پیش متأسفم. واقعاً سرم خیلی شلوغ بود و نمیتوانستم با تو صحبتی داشته باشم. توانستید جاگیر شوید؟» دستان پینهبستهام را نشانش دادم و گفتم بله؛ وسایلی خریدیم و تا همین دیروز مشغول نصبشان بودیم. باز هم میخندد و میگوید که «بله. این طرفها هم خیلی گران هستند. ولی به نفعت هست که اوایل همین جاها باشی تا کمتر به تو سخت بگذرد. بعدش میتوانی خودت تصمیم بگیری و محل زندگیات را انتخاب کنی... خوب بگذریم. خیلی خوشحالم که تو را اینجا میبینم. چند نکته را به تو میگویم امیدوارم چیزی از قلم نیفتاده باشد. خودت میدانی که من استاد دانشکده نیستم و به همین خاطر از برخی از مسائلی که در دانشکده اتفاق میافتد خبر ندارم. حتماً از جسیکا در مورد مسائل آموزشی جویا شو. او مرجع همهٔ سؤالهای آموزشی توست. اینجا زود به زود قوانین آموزشی تغییر میکند. نباید فکر کنی همه چیز بر روال عادی میگذرد و نیازی نیست که کاری انجام دهی. این پیشفرض را فراموش کن. حتماً هم پی کارهای اداریات باش. «نورا» دانشجوی دیگری هست که یک هفته قبل از تو رسیده و در جریان کارها هست. بهتر است در مورد مراحل اداری که باید انجام دهی از او مشورت بگیری. بالاخره مسائلی هست که اگر بدانی خیلی بهتر میتوانی از پسشان بربیایی. «احمد» اولین دانشجوی من در کلمبیا هست که سال پنجمش را میخواند. به او گفتهام که شما دو نفر را خوب راهنمایی کند. باز هم تکرار میکنم اصلاً فکر نکن همه چیز سر جای خودش و طبق روال عادی انجام میشود. حتماً در مورد کارهای اولیه مثل حقوق و مسائل مالی و قوانین آموزشی پیگیری کن. برای گذراندن درسهایت هم قهرمانبازی درنیاور. استادها سختگیر هستند. نشود مثل بعضی از دانشجوهای قبلیام شوی که چند درس سنگین را بدون مشورت با من برداشتهاند و آخرش هم درس را نتوانستند بگذارنند. اینجا روزی وجود دارد به اسم «جمعهٔ سیاه». همهٔ استادها جمع میشوند و اسم همهٔ دانشجوها و صفحهٔ آموزشیشان نشان داده میشود. هر استادی باید پاسخگوی وضعیت درسی دانشجوی خودش باشد. من از تو کار میخواهم ولی دلیل نمیشود درست را نخوانی.» سر تکان میدهم که یعنی به روی چشم. از من در مورد درسهای این ترمم میپرسد. میگویم «پردازش زبان طبیعی» و «پردازش گفتار». توضیح میدهد: «بهتر است اگر پروژهای در درسها تعریف میشود همموضوع با پروژهٔ کاریات برداری تا استفادهٔ بهینه از زمان و انرژیات کرده باشی. درس پردازش گفتار را این ترم سه نفر از آی.بی.ام. درس میدهند. مایکل پچینی رئیس بخش پردازش گفتار هم جزء استادان هست که البته رئیس و مسئول پروژهٔ ما هم هست. به نظرم فرصت خوبی است که با آنها هم آشنا شوی.»
بحث را عوض میکند: «اینجا تا پروژه از بیرون بگیریم و پول به دانشگاه بدهیم سر پا هستیم. پروژههایمان هم همه گروهی هستند از جمله پروژهٔ تو. پس باید با همهٔ گروه هماهنگ باشی. با توجه به این که پروژهای که برای تو در نظر گرفتهام چهارساله هست احتمال زیاد وجود دارد که همین موضوع، موضوع پایاننامهات بشود. اگر هم به این نتیجه رسیدی که به موضوع علاقهای نداری حتماً به من بگو. برای احمد این مشکل پیش آمد. سال اولش هر چقدر روی تجزیهٔ نحوی کار کرد، دید علاقهای ندارد. من هم پروژهٔ ترجمهٔ آماری را به او سپردم. البته بگویم تغییر پروژه به این راحتیها نیست و مشکلساز است. فقط محض محکمکاری گفتم. برای سال آخرت هم امیدوارم بتوانم پروژهٔ خوبی پیدا کنم. غیر از «سارا» که با بورس دولت عربستان به اینجا آمده همهٔ دانشجوهایم را خودم پول میدهم و به همین خاطر روی کارشان حساس هستم. الان سارا به خاطر کار شوهرش به بوستون رفته. من هم زیاد کاری به او ندارم. هر چند وقت یک بار گزارش میدهد و کار را جلو میبرد. ولی برای بقیهٔ دانشجوها از جمله خودت قضیه کاملاً فرق میکند.»
استاد وسط صحبتهایش مکث نمیکند که شاید من سؤالی داشته باشم. به حرف زدنش ادامه میدهد و من هم هر چند لحظه یک بار سری به نشان تأیید تکان میدهم. «تا حالا پروژههایی که گرفتیم مربوط به پردازش متن عربی بوده. مثل ترجمهٔ عربی-انگلیسی، تحلیل متون عربی مصری، تحلیل اسناد عربی عراقی، ترجمهٔ گویشهای عربی به عربی معیار. تو اولین دانشجوی من هستی که قرار است روی زبانهای دیگر کار کند. این پروژه را دولت امریکا با مبلغ خیلی هنگفتی به آی.بی.ام. سپرده. آی.بی.ام. هم این پروژه را بین دانشگاههای مختلف تقسیم کرده؛ دانشگاههای کلمبیا، دانشگاه شهر نیویورک (سی.یو.ان.وای.)، کالیفرنیای جنوبی، آخن آلمان و کمبریج انگلیس. توی دانشگاه ما دو استاد دانشکده و سه استاد از سی.سی.ال.اس. از جمله خودم روی این موضوع کار میکنیم. البته غیر از «اُووِن» ما با بقیهٔ استادها کاری نداریم. چون هر کسی گوشهای از کار را انجام میدهد. من و اوون قرار است این کار را با هم انجام دهیم. اوون ترجیح داده امسال دانشجو نگیرد و یک دانشجوی کارشناسی ارشد برایشان کار انجام دهد. البته از ترم بعد قرار است یک پسادکترا استخدام کند. هم آن دانشجوی ارشد و هم پسادکترا حداکثر دو سال روی این موضوع قرار است کار کنند. این یعنی که فقط تو از اول تا آخر پای این پروژه هستی. خیلی به نفعت هست. تقریباً هر هفته با همهٔ افراد گروه جلسه داریم. البته جلساتی با آی.بی.ام. هم داریم که فعلاً نیازی نیست شرکت کنی. علاوه بر آن، به خاطر این که باید مطمئن باشم همه چیز طبق روال است هفتهای یک بار با تو جلسهٔ خصوصی میگذارم تا از همه چیز مطمئن باشیم. اینجا ما باید به آی.بی.ام. محصول بدهیم. این محصول طبق قانون دانشگاه باید بعد از تأیید نهایی رایگان عرضه شود. این یعنی شانس ما برای شناخته شدن در جامعهٔ علمی بالا میرود. واقعاً پروژهٔ خوبی است. دوست داشتم زمان دانشجوییام من هم روی چنین پروژهای کار میکردم.»
از این اوج و فرودهای احساسی حرفهایش تعجب میکنم. خیلی با هیجان صحبت میکند. «پروژه دربارهٔ یک سامانهٔ بزرگ جستجوی کلمات کلیدی از میان فایلهای صوتی از چندین زبان دنیاست. این زبانها معمولاً ناشناخته هستند. کار گروه ما این هست که از روی کلماتی که از این زبان داریم کلمات جدیدی در زبان تولید کنیم تا دقت جستجوگر بالا برود. هر سال روی چند زبان کار میکنیم و آخر همان سال یک زبان «غیرمنتظره» به ما میدهند تا ارزیابی نهایی را روی این زبان انجام دهیم.» از او میپرسم یعنی چه که غیرمنتظره؟ جواب میدهد که «یعنی این که هیچ کسی تا آخر سال خبر ندارد آن زبان چیست. یعنی باید کار ما طوری باشد که وابسته به هیچ زبان خاصی نباشد. امسال ۴ زبان، سال بعد ۵ زبان دیگر، سال سوم ۶ زبان و سال آخرش ۷ زبان دیگر. جمعاً میشود ۲۲ زبان که با آن چهار زبان شگفتانگیز احتمالاً بشود ۲۶ زبان. برای امسال قرار است روی ترکی، پشتو، تگولوگ و کانتونیز کار کنیم. البته چون کلمات کانتونیز تصریف ندارد تصمیم گرفتهایم روی آن کار نکنیم. برای این که حسی از چگونگی کار داشته باشیم میتوانیم روی عربی و فارسی هم کار کنیم تا شهود بهتری داشته باشیم. البته آی.بی.ام. گفته نیازی به زبانهای خارج از محدودهٔ پروژه ندارد. واقعاً پروژهٔ جذابی است. امسال تابستان کمی روی پروژه کار کردیم. یک دانشجوی کارشناسی بود که برایم کار میکرد. اسمش «مَت» است. به خاطر مسائل خانوادگی دیگر نتوانست ادامه دهد [بعداً میفهمم که آن دانشجو به آکسفورد برای ادامه تحصیل رفته است]. من مستندات کارهای قبلیاش و برنامههایش را در اختیارت قرار میدهم. البته کمی شلخته کار کرد و نصفهنیمه کار را رها کرد. من هم به تصمیمت احترام میگذارم. اگر به این نتیجه برسی که همهٔ کارها را از اول انجام دهی همان کار را کن وگرنه کار او را ادامه بده. البته اولش باید کار با یونیکس و دستورهای خط فرمان یونیکس را خوب یاد بگیری. در ضمن، احمد هم روی ترجمهٔ فارسی-عربی کار میکند. اگر وقت اضافه داشتی میتوانیم با هم بنشینیم و در آن مورد هم صحبت داشته باشیم.»
حالا کمی سرعت صحبتش کم شده. چند تا نکته و کار را فهرست میکند و برایم همان لحظه با ایمیل میفرستند و میگوید تا هفتهٔ بعد این کارها را باید برایش انجام دهم و در جلسهٔ آینده گزارش دهم. ادامه میدهد: «هر وقت کاری با من داشتی به من بگو. اینجا دانشجوهایی آمدهاند که یک ساعت پشت در نشستهاند و در نزدند و خیال کردند چون در بسته است نباید در بزنند. بیخجالت حرفت را بزن. من هم ابایی از نه گفتن ندارم، همانطوری که روی در و دیوار نوشته.» به دور و برم نگاه میکنم. به زبانهای مختلفی «نه» نوشته شده است که «لأ»ی عربی و «نو»ی انگلیسیاش را میتوانم بفهمم. با خنده پیشنهاد میدهم که «نه» فارسی را هم به این «نه»ها اضافه کند. ادامه میدهد: «اگر کتابی یا نرمافزاری یا حتی وسیلهای مانند روتر بیسیم مورد نیازت هست به من بگو. اگر صلاح ببینم برایت میخرم یا میگویم بخری و با تو حساب میکنم. ولی اگر سرخود بخری من هیچ مسئولیتی قبول نمیکنم. ممکن هم هست چیزی به نظرت لازم باشد ولی من آن را لازم ندانم. اینجا بودجهٔ ما محدود است ولی در حدی که کفاف هزینهٔ رفتن به همایشها و خرید وسیلهها را کند پول توی دست و بالمان داریم. البته بگویم اینجا یکی از بزرگترین کتابخانههای دانشگاهی را دارد. کافی است بروی به کتابخانه و هر جور کتابی که هست پیدا کنی. خودم هر وقت میخواهم از مطالعه لذت ببرم به کتابخانهٔ مرکزی باتلر میروم. به تو پیشنهاد میکنم حتماً سری به آنجا بزنی. بینظیر است. در ضمن یادم آمد نکتهٔ مهمی را بگویم. نمیدانم اطلاع داری یا نه. آخر هر سال اظهارنامهٔ مالیاتی برایت میآید و بر اساس خرجهایی که کردهای به تو پولی را پس میدهند و یا از تو میگیرند. در خرجها و کارهای مالیات دقت داشته باش.»
خیلی به نظرم سخت است این همه نکتهٔ پراکنده را در خاطرم نگه دارم. در مورد محل کارم میپرسم. «خودت دیدی اینجا چقدر خلوت است. امسال تابستان یکدفعه سه نفر از افراد اداری استعفا دادند چون کار بهتری پیدا کردند. فعلاً مثل یک پناهنده باش و هر جایی که خالی بود بنشین. اگر هم کسی از تو خواست که از جایت بلند شوی جایت را عوض کن. امیدوارم هرچه زودتر همه چیز سر و سامان پیدا کند.» از او در مورد وسیلهٔ کار میپرسم. «اینجا برای دانشجوها شبانهروزی باز هست. هیچ محدودیتی وجود ندارد. دلت خواست میتوانی در خانه هم کار کنی. ما چند سرور قوی داریم که برنامههایمان را رویش مینویسیم. به همین خاطر باید آخرین نسخه از همهٔ برنامههایت در سرور باشد. من خوش ندارم از روی لپتاپ چیزی را به من نشان بدهی. به همهٔ دانشجوها یک لپتاپ میدهیم که تا زمانی که اینجا دانشجو هستند با آن کار کنند. معمولاً هم برای همه اپل میخرم. البته چون وضع اداری اینجا به هم ریخته، فعلاً یک لپتاپ قدیمی به تو میدهم تا کارت با آن راه بیفتد. مشکلی از جهت سرور یا نرمافزار اگر پیدا شد به «حاتم» بگو. او مسئول این کارهاست.» حاتم را با کسرهٔ عربی روی «ت» تلفظ میکند؛ یک جورهایی شبیه به «حاتیم».
چند سؤال دیگر میپرسم و جوابهایی میشنوم. با هم از اتاق بیرون میآییم. مردی بلندقامت با موهایی کمپشت و کوتاه، لبهایی بزرگ و پوستی روشن و تهریش به ما نزدیک میشود. مرا به او معرفی میکند. میگوید او حاتم است که هم مسئول نرمافزار و سرور است و هم برادر «مونا». مونا مصری است و یکی دیگر از استادان اینجاست. مونا کارشناسیاش را از دانشگاه جرج واشنگتن گرفته و دکترایش را از دانشگاه مریلند و یک مدت هم در استنفورد پسادکترا بوده. او هم مثل استادم روی پروژههای مربوط به زبان کار میکند؛ هم دانشجوهای عربزبان دارد برای پروژههای مربوط به زبان عربی و هم دانشجوهای غیرعربزبان برای دیگر پروژهها. حاتم در همان آشنایی اول چند جمله میپراند که از لحنش میفهمم که دارد شوخی میکند.
استاد از وضعیت لپتاپها میپرسد. حاتم میگوید فقط یک «مکبوک پرو»ی ۱۵ اینچ هست که البته باتریاش باطل شده. با هم به سمت چپ میرویم و به اتاقش وارد میشویم. روی در اتاق اسم «مونا» نوشته شده؛ اتاقی به هم ریخته. سمت راست و روی دیوار «پنج قل» و سمت چپ در قفسهٔ کتاب چندین کتاب عربی از جمله «قرآن» و چند کتاب دعا دیده میشود. نقشهٔ فلسطین در گذر تاریخ نظرم را جلب میکند. میگویم چه جالب این نقشه اینجا هم پس هست. حاتم میپرسد کدام نقشه؟ میگویم فلسطین. میگوید «چه گفتی؟ دوباره بگو!» تکرار میکنم. یکی دو بار دیگر باز میپرسد و تکرار میکنم. میگوید فلسطین دیگر چیست؟ این نقشهٔ اسرائیل هست. استاد رو به من میکند و میگوید این حاتم زیاد اهل شوخی است. زیاد جدی نگیر. من هم میگویم «البته روی گذرنامهام نوشته که من نباید هیچ وقت به فلسطین اشغالی بروم. کشوری به این اسم را ایران به رسمیت نمیشناسد»
از اتاق بیرون میروم. به استاد میگویم برایش از ایران سوغاتی آوردهام. با تعجب نگاهم میکند. میگویم: «در فرهنگ ما ایرانیها سوغاتی از رسومات هست.» بستهای از کیفم درمیآورم؛ طرح چوبی«انیکاد»ی که با ظرافت روی تابلوی چوبی چسبیده شده. توضیح میدهم که ایرانیها اعتقاد دارند که این آیه را اگر کسی بخواند قدرت چشمزخمش از دست میرود (چه زحمتی میکشم تا چشمزخم را به سه چهار جملهٔ بی سر و ته ترجمه کنم). استاد هم میگوید: «عین الحسد». میگوید: «ممنونم. ولی دیگر از این کارها نکن» توی دلم میگویم که اگر قرار بود این طوری استقبال کند، تابلوی به این قشنگی را توی خانهٔ خالی خود میگذاشتم. از طرفی هم نمیدانم این خوشرویی امروز استاد را ببینم یا رفتار هفتهٔ پیشش را. خیلی شبیه ایمیلهایی که قبلاً به من جواب میداد؛ بعضیشان خیلی امیدوارکننده و بعضی دیگر تلخ.
مرا به سمت دیگر آزمایشگاه میبرد. از راهرو به سمت چپ میرویم. اتاقی که شبیه به اتاق جلسات است و سمت چپش چند میز و صندلی. همان جا روی یکی از صندلیها مینشینم. لپتاپ را باز میکنم. موشواره ندارم و همین هم کار را برایم سختتر میکند. این مکینتاش هم با ویندوز از زمین تا آسمان فرق میکند انگار. چند سؤال با ایمیل از حاتم میپرسم. او هم سریع جواب میدهد. حوصلهام سر میرود. به راهرو برمیگردم و به دور و برم نگاه میکنم. این طرف هم چند اتاق هست و آن طرف که به سمت اتاق استاد هست هم علاوه بر چند اتاق، میز دانشجوها قرار دارد. اتاقهای استادها پنجره دارد و اتاقهای دیگر که برای کارمندان است پنجره ندارد. چهار استاد در زمینهٔ زبان کار میکنند که اتاقشان در یک امتداد هست. بِکی که استرالیاییست و از کارشناسی تا دکترایش را از دانشگاه شیکاگو گرفته است و سنش به نسبت بالاست. اوون آلمانی است و البته صفحهٔ وبش آنقدرها کامل نیست تا بشود فهمید کجا درس خوانده ولی از روی مقالاتش میشود حدس زد که احتمالاً از دانشگاه پنسیلوانیا دکترایش را گرفته است. دو استاد دیگر هم اتاق دارند که در زمینهٔ یادگیری و دادهکاوی کار میکنند. «انصاف» (شاید هم «انساف») زنی الجزایری است که دکترایش را از فرانسه گرفته و «فرانک» که امریکایی است و دکترایش را از دانشگاه براون گرفته و مدتی هم به عنوان پسادکترا در «یونیورسیتی کالج» لندن مشغول بوده [البته از بهار امسال به «آکسفورد» رفته و آنجا استخدام شده است]. اتاق دیگری هم هست برای مؤسس و رئیس سابق اینجا که امسال تابستان فوت کرده. او هم سالهای پیش از ام.آی.تی. دکترایش را گرفته بود و سال ۲۰۰۴ اینجا را تأسیس کرده.
استاد با خنده شروع به صحبت میکند: «خوب خیلی خوشحال هستم که به اینجا آمدی. بابت هفتهٔ پیش متأسفم. واقعاً سرم خیلی شلوغ بود و نمیتوانستم با تو صحبتی داشته باشم. توانستید جاگیر شوید؟» دستان پینهبستهام را نشانش دادم و گفتم بله؛ وسایلی خریدیم و تا همین دیروز مشغول نصبشان بودیم. باز هم میخندد و میگوید که «بله. این طرفها هم خیلی گران هستند. ولی به نفعت هست که اوایل همین جاها باشی تا کمتر به تو سخت بگذرد. بعدش میتوانی خودت تصمیم بگیری و محل زندگیات را انتخاب کنی... خوب بگذریم. خیلی خوشحالم که تو را اینجا میبینم. چند نکته را به تو میگویم امیدوارم چیزی از قلم نیفتاده باشد. خودت میدانی که من استاد دانشکده نیستم و به همین خاطر از برخی از مسائلی که در دانشکده اتفاق میافتد خبر ندارم. حتماً از جسیکا در مورد مسائل آموزشی جویا شو. او مرجع همهٔ سؤالهای آموزشی توست. اینجا زود به زود قوانین آموزشی تغییر میکند. نباید فکر کنی همه چیز بر روال عادی میگذرد و نیازی نیست که کاری انجام دهی. این پیشفرض را فراموش کن. حتماً هم پی کارهای اداریات باش. «نورا» دانشجوی دیگری هست که یک هفته قبل از تو رسیده و در جریان کارها هست. بهتر است در مورد مراحل اداری که باید انجام دهی از او مشورت بگیری. بالاخره مسائلی هست که اگر بدانی خیلی بهتر میتوانی از پسشان بربیایی. «احمد» اولین دانشجوی من در کلمبیا هست که سال پنجمش را میخواند. به او گفتهام که شما دو نفر را خوب راهنمایی کند. باز هم تکرار میکنم اصلاً فکر نکن همه چیز سر جای خودش و طبق روال عادی انجام میشود. حتماً در مورد کارهای اولیه مثل حقوق و مسائل مالی و قوانین آموزشی پیگیری کن. برای گذراندن درسهایت هم قهرمانبازی درنیاور. استادها سختگیر هستند. نشود مثل بعضی از دانشجوهای قبلیام شوی که چند درس سنگین را بدون مشورت با من برداشتهاند و آخرش هم درس را نتوانستند بگذارنند. اینجا روزی وجود دارد به اسم «جمعهٔ سیاه». همهٔ استادها جمع میشوند و اسم همهٔ دانشجوها و صفحهٔ آموزشیشان نشان داده میشود. هر استادی باید پاسخگوی وضعیت درسی دانشجوی خودش باشد. من از تو کار میخواهم ولی دلیل نمیشود درست را نخوانی.» سر تکان میدهم که یعنی به روی چشم. از من در مورد درسهای این ترمم میپرسد. میگویم «پردازش زبان طبیعی» و «پردازش گفتار». توضیح میدهد: «بهتر است اگر پروژهای در درسها تعریف میشود همموضوع با پروژهٔ کاریات برداری تا استفادهٔ بهینه از زمان و انرژیات کرده باشی. درس پردازش گفتار را این ترم سه نفر از آی.بی.ام. درس میدهند. مایکل پچینی رئیس بخش پردازش گفتار هم جزء استادان هست که البته رئیس و مسئول پروژهٔ ما هم هست. به نظرم فرصت خوبی است که با آنها هم آشنا شوی.»
بحث را عوض میکند: «اینجا تا پروژه از بیرون بگیریم و پول به دانشگاه بدهیم سر پا هستیم. پروژههایمان هم همه گروهی هستند از جمله پروژهٔ تو. پس باید با همهٔ گروه هماهنگ باشی. با توجه به این که پروژهای که برای تو در نظر گرفتهام چهارساله هست احتمال زیاد وجود دارد که همین موضوع، موضوع پایاننامهات بشود. اگر هم به این نتیجه رسیدی که به موضوع علاقهای نداری حتماً به من بگو. برای احمد این مشکل پیش آمد. سال اولش هر چقدر روی تجزیهٔ نحوی کار کرد، دید علاقهای ندارد. من هم پروژهٔ ترجمهٔ آماری را به او سپردم. البته بگویم تغییر پروژه به این راحتیها نیست و مشکلساز است. فقط محض محکمکاری گفتم. برای سال آخرت هم امیدوارم بتوانم پروژهٔ خوبی پیدا کنم. غیر از «سارا» که با بورس دولت عربستان به اینجا آمده همهٔ دانشجوهایم را خودم پول میدهم و به همین خاطر روی کارشان حساس هستم. الان سارا به خاطر کار شوهرش به بوستون رفته. من هم زیاد کاری به او ندارم. هر چند وقت یک بار گزارش میدهد و کار را جلو میبرد. ولی برای بقیهٔ دانشجوها از جمله خودت قضیه کاملاً فرق میکند.»
استاد وسط صحبتهایش مکث نمیکند که شاید من سؤالی داشته باشم. به حرف زدنش ادامه میدهد و من هم هر چند لحظه یک بار سری به نشان تأیید تکان میدهم. «تا حالا پروژههایی که گرفتیم مربوط به پردازش متن عربی بوده. مثل ترجمهٔ عربی-انگلیسی، تحلیل متون عربی مصری، تحلیل اسناد عربی عراقی، ترجمهٔ گویشهای عربی به عربی معیار. تو اولین دانشجوی من هستی که قرار است روی زبانهای دیگر کار کند. این پروژه را دولت امریکا با مبلغ خیلی هنگفتی به آی.بی.ام. سپرده. آی.بی.ام. هم این پروژه را بین دانشگاههای مختلف تقسیم کرده؛ دانشگاههای کلمبیا، دانشگاه شهر نیویورک (سی.یو.ان.وای.)، کالیفرنیای جنوبی، آخن آلمان و کمبریج انگلیس. توی دانشگاه ما دو استاد دانشکده و سه استاد از سی.سی.ال.اس. از جمله خودم روی این موضوع کار میکنیم. البته غیر از «اُووِن» ما با بقیهٔ استادها کاری نداریم. چون هر کسی گوشهای از کار را انجام میدهد. من و اوون قرار است این کار را با هم انجام دهیم. اوون ترجیح داده امسال دانشجو نگیرد و یک دانشجوی کارشناسی ارشد برایشان کار انجام دهد. البته از ترم بعد قرار است یک پسادکترا استخدام کند. هم آن دانشجوی ارشد و هم پسادکترا حداکثر دو سال روی این موضوع قرار است کار کنند. این یعنی که فقط تو از اول تا آخر پای این پروژه هستی. خیلی به نفعت هست. تقریباً هر هفته با همهٔ افراد گروه جلسه داریم. البته جلساتی با آی.بی.ام. هم داریم که فعلاً نیازی نیست شرکت کنی. علاوه بر آن، به خاطر این که باید مطمئن باشم همه چیز طبق روال است هفتهای یک بار با تو جلسهٔ خصوصی میگذارم تا از همه چیز مطمئن باشیم. اینجا ما باید به آی.بی.ام. محصول بدهیم. این محصول طبق قانون دانشگاه باید بعد از تأیید نهایی رایگان عرضه شود. این یعنی شانس ما برای شناخته شدن در جامعهٔ علمی بالا میرود. واقعاً پروژهٔ خوبی است. دوست داشتم زمان دانشجوییام من هم روی چنین پروژهای کار میکردم.»
از این اوج و فرودهای احساسی حرفهایش تعجب میکنم. خیلی با هیجان صحبت میکند. «پروژه دربارهٔ یک سامانهٔ بزرگ جستجوی کلمات کلیدی از میان فایلهای صوتی از چندین زبان دنیاست. این زبانها معمولاً ناشناخته هستند. کار گروه ما این هست که از روی کلماتی که از این زبان داریم کلمات جدیدی در زبان تولید کنیم تا دقت جستجوگر بالا برود. هر سال روی چند زبان کار میکنیم و آخر همان سال یک زبان «غیرمنتظره» به ما میدهند تا ارزیابی نهایی را روی این زبان انجام دهیم.» از او میپرسم یعنی چه که غیرمنتظره؟ جواب میدهد که «یعنی این که هیچ کسی تا آخر سال خبر ندارد آن زبان چیست. یعنی باید کار ما طوری باشد که وابسته به هیچ زبان خاصی نباشد. امسال ۴ زبان، سال بعد ۵ زبان دیگر، سال سوم ۶ زبان و سال آخرش ۷ زبان دیگر. جمعاً میشود ۲۲ زبان که با آن چهار زبان شگفتانگیز احتمالاً بشود ۲۶ زبان. برای امسال قرار است روی ترکی، پشتو، تگولوگ و کانتونیز کار کنیم. البته چون کلمات کانتونیز تصریف ندارد تصمیم گرفتهایم روی آن کار نکنیم. برای این که حسی از چگونگی کار داشته باشیم میتوانیم روی عربی و فارسی هم کار کنیم تا شهود بهتری داشته باشیم. البته آی.بی.ام. گفته نیازی به زبانهای خارج از محدودهٔ پروژه ندارد. واقعاً پروژهٔ جذابی است. امسال تابستان کمی روی پروژه کار کردیم. یک دانشجوی کارشناسی بود که برایم کار میکرد. اسمش «مَت» است. به خاطر مسائل خانوادگی دیگر نتوانست ادامه دهد [بعداً میفهمم که آن دانشجو به آکسفورد برای ادامه تحصیل رفته است]. من مستندات کارهای قبلیاش و برنامههایش را در اختیارت قرار میدهم. البته کمی شلخته کار کرد و نصفهنیمه کار را رها کرد. من هم به تصمیمت احترام میگذارم. اگر به این نتیجه برسی که همهٔ کارها را از اول انجام دهی همان کار را کن وگرنه کار او را ادامه بده. البته اولش باید کار با یونیکس و دستورهای خط فرمان یونیکس را خوب یاد بگیری. در ضمن، احمد هم روی ترجمهٔ فارسی-عربی کار میکند. اگر وقت اضافه داشتی میتوانیم با هم بنشینیم و در آن مورد هم صحبت داشته باشیم.»
حالا کمی سرعت صحبتش کم شده. چند تا نکته و کار را فهرست میکند و برایم همان لحظه با ایمیل میفرستند و میگوید تا هفتهٔ بعد این کارها را باید برایش انجام دهم و در جلسهٔ آینده گزارش دهم. ادامه میدهد: «هر وقت کاری با من داشتی به من بگو. اینجا دانشجوهایی آمدهاند که یک ساعت پشت در نشستهاند و در نزدند و خیال کردند چون در بسته است نباید در بزنند. بیخجالت حرفت را بزن. من هم ابایی از نه گفتن ندارم، همانطوری که روی در و دیوار نوشته.» به دور و برم نگاه میکنم. به زبانهای مختلفی «نه» نوشته شده است که «لأ»ی عربی و «نو»ی انگلیسیاش را میتوانم بفهمم. با خنده پیشنهاد میدهم که «نه» فارسی را هم به این «نه»ها اضافه کند. ادامه میدهد: «اگر کتابی یا نرمافزاری یا حتی وسیلهای مانند روتر بیسیم مورد نیازت هست به من بگو. اگر صلاح ببینم برایت میخرم یا میگویم بخری و با تو حساب میکنم. ولی اگر سرخود بخری من هیچ مسئولیتی قبول نمیکنم. ممکن هم هست چیزی به نظرت لازم باشد ولی من آن را لازم ندانم. اینجا بودجهٔ ما محدود است ولی در حدی که کفاف هزینهٔ رفتن به همایشها و خرید وسیلهها را کند پول توی دست و بالمان داریم. البته بگویم اینجا یکی از بزرگترین کتابخانههای دانشگاهی را دارد. کافی است بروی به کتابخانه و هر جور کتابی که هست پیدا کنی. خودم هر وقت میخواهم از مطالعه لذت ببرم به کتابخانهٔ مرکزی باتلر میروم. به تو پیشنهاد میکنم حتماً سری به آنجا بزنی. بینظیر است. در ضمن یادم آمد نکتهٔ مهمی را بگویم. نمیدانم اطلاع داری یا نه. آخر هر سال اظهارنامهٔ مالیاتی برایت میآید و بر اساس خرجهایی که کردهای به تو پولی را پس میدهند و یا از تو میگیرند. در خرجها و کارهای مالیات دقت داشته باش.»
خیلی به نظرم سخت است این همه نکتهٔ پراکنده را در خاطرم نگه دارم. در مورد محل کارم میپرسم. «خودت دیدی اینجا چقدر خلوت است. امسال تابستان یکدفعه سه نفر از افراد اداری استعفا دادند چون کار بهتری پیدا کردند. فعلاً مثل یک پناهنده باش و هر جایی که خالی بود بنشین. اگر هم کسی از تو خواست که از جایت بلند شوی جایت را عوض کن. امیدوارم هرچه زودتر همه چیز سر و سامان پیدا کند.» از او در مورد وسیلهٔ کار میپرسم. «اینجا برای دانشجوها شبانهروزی باز هست. هیچ محدودیتی وجود ندارد. دلت خواست میتوانی در خانه هم کار کنی. ما چند سرور قوی داریم که برنامههایمان را رویش مینویسیم. به همین خاطر باید آخرین نسخه از همهٔ برنامههایت در سرور باشد. من خوش ندارم از روی لپتاپ چیزی را به من نشان بدهی. به همهٔ دانشجوها یک لپتاپ میدهیم که تا زمانی که اینجا دانشجو هستند با آن کار کنند. معمولاً هم برای همه اپل میخرم. البته چون وضع اداری اینجا به هم ریخته، فعلاً یک لپتاپ قدیمی به تو میدهم تا کارت با آن راه بیفتد. مشکلی از جهت سرور یا نرمافزار اگر پیدا شد به «حاتم» بگو. او مسئول این کارهاست.» حاتم را با کسرهٔ عربی روی «ت» تلفظ میکند؛ یک جورهایی شبیه به «حاتیم».
چند سؤال دیگر میپرسم و جوابهایی میشنوم. با هم از اتاق بیرون میآییم. مردی بلندقامت با موهایی کمپشت و کوتاه، لبهایی بزرگ و پوستی روشن و تهریش به ما نزدیک میشود. مرا به او معرفی میکند. میگوید او حاتم است که هم مسئول نرمافزار و سرور است و هم برادر «مونا». مونا مصری است و یکی دیگر از استادان اینجاست. مونا کارشناسیاش را از دانشگاه جرج واشنگتن گرفته و دکترایش را از دانشگاه مریلند و یک مدت هم در استنفورد پسادکترا بوده. او هم مثل استادم روی پروژههای مربوط به زبان کار میکند؛ هم دانشجوهای عربزبان دارد برای پروژههای مربوط به زبان عربی و هم دانشجوهای غیرعربزبان برای دیگر پروژهها. حاتم در همان آشنایی اول چند جمله میپراند که از لحنش میفهمم که دارد شوخی میکند.
استاد از وضعیت لپتاپها میپرسد. حاتم میگوید فقط یک «مکبوک پرو»ی ۱۵ اینچ هست که البته باتریاش باطل شده. با هم به سمت چپ میرویم و به اتاقش وارد میشویم. روی در اتاق اسم «مونا» نوشته شده؛ اتاقی به هم ریخته. سمت راست و روی دیوار «پنج قل» و سمت چپ در قفسهٔ کتاب چندین کتاب عربی از جمله «قرآن» و چند کتاب دعا دیده میشود. نقشهٔ فلسطین در گذر تاریخ نظرم را جلب میکند. میگویم چه جالب این نقشه اینجا هم پس هست. حاتم میپرسد کدام نقشه؟ میگویم فلسطین. میگوید «چه گفتی؟ دوباره بگو!» تکرار میکنم. یکی دو بار دیگر باز میپرسد و تکرار میکنم. میگوید فلسطین دیگر چیست؟ این نقشهٔ اسرائیل هست. استاد رو به من میکند و میگوید این حاتم زیاد اهل شوخی است. زیاد جدی نگیر. من هم میگویم «البته روی گذرنامهام نوشته که من نباید هیچ وقت به فلسطین اشغالی بروم. کشوری به این اسم را ایران به رسمیت نمیشناسد»
از اتاق بیرون میروم. به استاد میگویم برایش از ایران سوغاتی آوردهام. با تعجب نگاهم میکند. میگویم: «در فرهنگ ما ایرانیها سوغاتی از رسومات هست.» بستهای از کیفم درمیآورم؛ طرح چوبی«انیکاد»ی که با ظرافت روی تابلوی چوبی چسبیده شده. توضیح میدهم که ایرانیها اعتقاد دارند که این آیه را اگر کسی بخواند قدرت چشمزخمش از دست میرود (چه زحمتی میکشم تا چشمزخم را به سه چهار جملهٔ بی سر و ته ترجمه کنم). استاد هم میگوید: «عین الحسد». میگوید: «ممنونم. ولی دیگر از این کارها نکن» توی دلم میگویم که اگر قرار بود این طوری استقبال کند، تابلوی به این قشنگی را توی خانهٔ خالی خود میگذاشتم. از طرفی هم نمیدانم این خوشرویی امروز استاد را ببینم یا رفتار هفتهٔ پیشش را. خیلی شبیه ایمیلهایی که قبلاً به من جواب میداد؛ بعضیشان خیلی امیدوارکننده و بعضی دیگر تلخ.
مرا به سمت دیگر آزمایشگاه میبرد. از راهرو به سمت چپ میرویم. اتاقی که شبیه به اتاق جلسات است و سمت چپش چند میز و صندلی. همان جا روی یکی از صندلیها مینشینم. لپتاپ را باز میکنم. موشواره ندارم و همین هم کار را برایم سختتر میکند. این مکینتاش هم با ویندوز از زمین تا آسمان فرق میکند انگار. چند سؤال با ایمیل از حاتم میپرسم. او هم سریع جواب میدهد. حوصلهام سر میرود. به راهرو برمیگردم و به دور و برم نگاه میکنم. این طرف هم چند اتاق هست و آن طرف که به سمت اتاق استاد هست هم علاوه بر چند اتاق، میز دانشجوها قرار دارد. اتاقهای استادها پنجره دارد و اتاقهای دیگر که برای کارمندان است پنجره ندارد. چهار استاد در زمینهٔ زبان کار میکنند که اتاقشان در یک امتداد هست. بِکی که استرالیاییست و از کارشناسی تا دکترایش را از دانشگاه شیکاگو گرفته است و سنش به نسبت بالاست. اوون آلمانی است و البته صفحهٔ وبش آنقدرها کامل نیست تا بشود فهمید کجا درس خوانده ولی از روی مقالاتش میشود حدس زد که احتمالاً از دانشگاه پنسیلوانیا دکترایش را گرفته است. دو استاد دیگر هم اتاق دارند که در زمینهٔ یادگیری و دادهکاوی کار میکنند. «انصاف» (شاید هم «انساف») زنی الجزایری است که دکترایش را از فرانسه گرفته و «فرانک» که امریکایی است و دکترایش را از دانشگاه براون گرفته و مدتی هم به عنوان پسادکترا در «یونیورسیتی کالج» لندن مشغول بوده [البته از بهار امسال به «آکسفورد» رفته و آنجا استخدام شده است]. اتاق دیگری هم هست برای مؤسس و رئیس سابق اینجا که امسال تابستان فوت کرده. او هم سالهای پیش از ام.آی.تی. دکترایش را گرفته بود و سال ۲۰۰۴ اینجا را تأسیس کرده.
مطالب مرتبط
همسفر شراب (قسمت سی و هشتم-بخش دوم)
۱۵ مهر ۱۴۰۱
با استاد راهنمایم ساعت هشت صبح جلسه دارم. از وقتی که برای فرصت مطالعاتی طولانی رفته به گوگل، چارهای جز این نیست که یا اول صبح یا دم غروب جلسه داشته باشیم.
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیوهشتم-بخش اول)
۳۰ شهریور ۱۴۰۱
دو خانم جوان که مثل لبنانیها چادر سیاه سر کردهاند و چند خانم محجبهٔ دیگر. باید برگردیم به سرسرا برای گرفتن دفترچهٔ برنامهٔ همایش.
مطالعهسوالات معلم
۲۹ شهریور ۱۴۰۱
معلم دبستان این سوالات رو قبل از شروع شدن سال تحصیلی از والدین پرسیده است
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیوهفتم-بخش اول)
۱۵ شهریور ۱۴۰۱
صبح زود راهی دیترویت میشویم. صبح آنقدر زود است که جاده خلوت باشد و من، تنها بیدار جاده که پشت فرمان نشستهام و بقیه خوابند.
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیو ششم-بخش پنجم)
۳۰ مرداد ۱۴۰۱
میخواهد خانهاش را بفروشد. میپرسم هنوز زیر قرض بانک است؟ میگوید بله. کنجکاو میشوم در مورد نرخ سود بانکها. میگوید خیلی ساده است. قرار بوده ۲۰ سال و هر ماهی ۲۵۰۰ دلار بدهیم برای خانهای که ۲۵۰ هزار دلار میارزد.
مطالعهآخرین مطالب
ما به ملتی با بیماری مزمن خشونت، تنهایی، افسردگی ، تفرقه و فقر تبدیل شدهایم
۲۰ اسفند ۱۴۰۲
ما به ملتی با بیماری مزمن خشونت، تنهایی، افسردگی ، تفرقه و فقر تبدیل شدهایم ویدئوهای تحلیلی رابرت اف کندی...
مطالعهمستند وضعیت شکست ( Fail State )
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
مستند وضعیت شکست Fail State کارگردان : الکس شبانو محصول : سال 2017 آمریکا ژانر : اجتماعی زبان: انگلیسی -...
مطالعهاصلی ترین عوامل شکل گیری اتحاد میان آمریکا و اسرائیل
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
اصلی ترین عوامل شکل گیری اتحاد میان آمریکا و اسرائیل ویدئوهای تحلیلی منبع : شبکه الجزیرهآمریکا همیشه مهمترین متحد اسرائیل...
مطالعهچرا نامزدهای ریاست جمهوری آمریکا اینقدر به اسرائیل اهمیت می دهند؟
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
چرا نامزدهای ریاست جمهوری آمریکا اینقدر به اسرائیل اهمیت می دهند؟ ویدئوهای تحلیلی منبع : رسانه UNPacked از اوباما تا...
مطالعهداستان اسرائیل چگونه برای مردم آمریکا روایت شده است؟
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
داستان اسرائیل چگونه برای مردم آمریکا روایت شده است؟ ویدئوهای تحلیلی منبع : شبکه الجزیرهدر این این ویدئو از برنامه...
مطالعه