باید صحبت کنیم
باید صحبت کنیم ؟
۲۰ مهر ۱۳۹۸
چرا دانشجویان آمریکایی انقدر بدهی دارند؟
۲۰ مهر ۱۳۹۸
باید صحبت کنیم
باید صحبت کنیم ؟
۲۰ مهر ۱۳۹۸
چرا دانشجویان آمریکایی انقدر بدهی دارند؟
۲۰ مهر ۱۳۹۸
شهر مونترال
اول از همه اینو بگم که یکی از مشکلات اساسی که در مورد اطلاعاتی که بچه های اینور آب به بچه های اونور آب1 می دن اصطلاحاً selection bias هست. به زبان ساده یعنی اینکه شما وقتی حالتون خوش نیست یا زندگی بهتون حال نمی ده اینجا, هیچ وقت سراغ update کردن وبلاگتون نمی رید و بنابراین تنها مطالبی روی وبلاگتون نوشته می شه که در ساعتهای خوشی بوده. نتیجه هم این می شه که همه فکر می کنن توی فرنگ فقط عشق و حاله و بس! آخرش هم که مدرکتو می گیری و خوشحال و خندون میری سر خونه زندگیت.... مثلاً خود من هیچ وقت از لحظات تنهایی اینجا که دلت لک می زنه با یکی گپ بزنی و همه توی ایران خوابن ننوشتم. بگذریم که اگه اونا رو می نوشتم می خورد تو سر فروش وبلاگمون و از همشهری کمتر می شد!

هفته قبل پس از مشقات بسیار و دلتنگیهای فراوان, تصمیم گرفتم برم Montreal پیش دوستای قدیمی یه کم حال کنم. ٣ روز Montreal بودم و خیلی خیلی خوش گذشت. توی دانشگاه معظم McGill چرخ زدم و اندر شگفت از تعداد دانشجوهای ایرانی! کافیه سری به دانشکده مکانیک بزنید تا به راحتی چند تا از هم ورودیهای خودتونو تو شریف زیارت کنین! خلاصه که McGill هم از دست رفته ست.....

Montreal یه شهر فرانسوی زبانه و گویا ملت Montreal به عیاشی و خوشگذرانی معروفن. همچون اجداد فرانسویشون. اینه که شما هیچ وقت برای پیدا کردن رستورانهای باحال دچار مشکل نمی شید و همیشه یه جای جدید هست که شما نرفته باشید. از جمله رستورانهای خیلی جالب یه رستوران مکزیکی بود که فضای بسیار شاد و پر انرژی آمریکای لاتین با غذای ردیفش یه حال اساسی به ما داد! یه رستوران ایرانی هم رفتیم و یه پرس کوبیده زدیم که کوبیده خونمون بدفرم به قول فرنگیا drop کرده بود! فکر کنم آخرین باری که کوبیده خورده بودم زمستون پارسال در ایران بود و تازه یادم افتاد که عجب دل ما برای کوبیده تنگ شده بود....

همینطور هم یه مهمونی خونه یکی از دوستان رفتیم و آبگوشت هم زدیم! عجب آبگوشتی.... تقریباً تمام رسومات آبگوشت ایرانی مثل دوغ و سیر ترشی و نون تیلیت (طیلیط کردن!) کردن و گپ زدن بعد از آبگوشت رو هم ترتیب دادیم. البته خورد کردن پیاز با مشت که یگانه هنر مردان ایرانیستا رو نشد انجام بدیم (احتمالاً به دلیل ممنوع بودن اعمال خشونت علیه گیاهان!)

یکی دیگه از جاهایی که رفتیم نمایشگاه بدن بود (فکرای بد نکنید خدا وکیلی! توی آمستردام هم نمایشگاه بدن هست ولی یه کم فرق داره!) توی این نمایشگاه که خیلی توی دنیا معروفه اجزا مختلف بدن واقعی انسان به طرز عجیبی به نمایش گذاشته شده2. توی این نمایشگاه گویا از یه تکنولوژی جدید استفاده شده که به کمک اون می تونن به طرز دقیقی اجزا و بافتهای مختلف بدن رو از هم تفکیک کنن. مثلاً تمامی رگها و حتی مویرگهای بدن بالا تنه یک فرد رو با یه تکنولوژی جدید جدا کرده بودن. همینطور تک تک اعضای بدن.

دیدن نمایشگاه هم جالب بود و هم ترسناک. فکر اینکه این کسی که سلاخی شده و شما دارید از دیدنش لذت می برید یه روزی آدمی بوده مثل شما حس خیلی بدی بود, و اینکه با بدن آدما مثل بدن حیوانات رفتار شده آزار می داد, ولی به هر حال دیدن اینهمه پیچیدگی در داخل بدن این سوال دائمی رو پررنگتر می کرد که می شه اینهمه ظرافت همینجوری و بدون حساب و کتاب بوجود اومده باشه؟؟

از جمله نکات قابل ذکر دیگر اینکه علایق گروه مشتمل بر چند تا جوون عمدتاً مجرد ایرانی با علایق سایر افراد حاضر در نمایشگاه کمی متفاوت بود و دوستان توی بعضی قسمتها توقف و تعمق بیشتری می کردن (!)

بالاخره روز دوشنبه تصمیم به برگشتن گرفتیم. اینبار به جای اتوبوس که کمی گرونه از سایت kijiji یه ride share پیدا کردم. کسایی که می خوان از یه شهر برن یه شهر دیگه یه آگهی اونجا می ذارن که جای خالی دارن و شما با قیمت ارزونتر از اتوبوس می تونید برید. یه چیزی تو مایه های دم ترمینال جنوب خودمون که تا از مترو میای بیرون راننده های سواری می خوان باهات دست به یقه شن و به هر قیمتی شده ببرنت اصفهان یا قم و کاشان حتی اگه دلت نخواد!‌ منتها اینجا توی فضای سایبر (!) انجام می شه و کسی یقه تو نمی چسبه!

خلاصه که ما سوار ماشین شدیم و عقب ماشین تخت خوابیدیم. توی آگهی وب سایت هم زده بود که توی یه پمپ بنزین در Kingston پیاده می کنه من رو چون خودش می رفت تورنتو. ما یه دفعه از خواب بیدار شدیم و دیدیم که توی پمپ بنزین هستیم. بغل پمپ بنزین هم که فروشگاه No Frills بود. ما هم در حالی یه چشممون خواب بود از راننده خداحافظی کردیم.

تصمیم گرفتم برم از فروشگاه خرید کنم چون توی خونه هیچی نداشتم. خوشحال و خندون رفتم و یه خرید اساسی کردم و بار و بندیل اومدم از فروشگاه بیرون. اینجا دیگاه هر دو تا چشم بیدار شده بودن و یه دفعه متوجه شدم که عرض این خیابون از اونی که قبلاً بود کمی کمتره!‌ یه کم تعجب کردم و بعد شروع کردم دنبال ایستگاه اتوبوس گشتن که قبلاً جلوی همین فروشگاه بود. ولی خبری نبود.... اسم خیابون رو که نگاه کردم دیدم یه خیابون دیگه ست! وقتی توی نقشه اسمشو چک کردم دیدم که گویا توی یه خیابون دیگه اونور شهر پیاده شدم! منتها ما که گرم و سرد روزگار چشیدیم (!) با این بادا نمی لرزیم و با خودمون فکر کردیم:

ok, everything is cool, just relax.... u r just couple of blocks away and ur map says Bus # 3 should pass this, so just try to find the bus stop and u r fine

هرچه بیشتر تلاش کردیم ایستگاه اتوبوس رو پیدا کنیم کمتر موفق شدیم. نهایتاً تصمیم گرفتم برم پمپ بنزین و از یه دختر خانوم که توی یه مغازه کوچیک توی پمپ بنزین خوراکی می فروخت سوال کنم. شرح مکالمات بنده و خانومی رو در زیر می خونید:

بنده:

Hi, excuse me, do you know where the bus stop is?

خانومی:

- there's no bus stop here

بنده:

-sorry?!

خانومی:

-there's no bus stop here (and she continues organizing the stuff in the shop)

بنده:

- but there's supposed to be bus stop at King street according to my map!

خانومی:

- no there's none....

بنده:

- so where is the closest bus stop then??

خانومی:

-there's no bus stop around here.

بنده:

- What do u mean?!!!! wait a minute.... u r not kidding me, right?!

خانومی:

- no (with a smile)

بنده:

- wait a second..... a stupid question: we're in Kingston, right???

خانومی:

- no....

بنده:

-what????

خانومی:

-we're in ....... ( i don't remember the name of the town anymore) بنده:

- omg!!!!!! what can i do??? is there any bus to Kingston from here????? how far is it??????

خانومی:

- 20 minutes away. there's no bus. u can take a taxi....

ما رو می گی کارد بهمون می زدن خونمون درنمیومد! یه آقایی که توی مغازه بود و داشت به این مکالمه گوش می کرد بهم نزدیک شد و گفت که داره میره Kingston و می تونه منو برسونه. گویا وضع ما انقدر رقت بار بود در اون لحظه که دل هر موجود زنده ای رو به رحم می آورد!‌

اینم از ماجرای سفر ما به Montreal....

مطالب مرتبط

اول از همه اینو بگم که یکی از مشکلات اساسی که در مورد اطلاعاتی که بچه های اینور آب به بچه های اونور آب1 می دن اصطلاحاً selection bias هست. به زبان ساده یعنی اینکه شما وقتی حالتون خوش نیست یا زندگی بهتون حال نمی ده اینجا, هیچ وقت سراغ update کردن وبلاگتون نمی رید و بنابراین تنها مطالبی روی وبلاگتون نوشته می شه که در ساعتهای خوشی بوده. نتیجه هم این می شه که همه فکر می کنن توی فرنگ فقط عشق و حاله و بس! آخرش هم که مدرکتو می گیری و خوشحال و خندون میری سر خونه زندگیت.... مثلاً خود من هیچ وقت از لحظات تنهایی اینجا که دلت لک می زنه با یکی گپ بزنی و همه توی ایران خوابن ننوشتم. بگذریم که اگه اونا رو می نوشتم می خورد تو سر فروش وبلاگمون و از همشهری کمتر می شد!

هفته قبل پس از مشقات بسیار و دلتنگیهای فراوان, تصمیم گرفتم برم Montreal پیش دوستای قدیمی یه کم حال کنم. ٣ روز Montreal بودم و خیلی خیلی خوش گذشت. توی دانشگاه معظم McGill چرخ زدم و اندر شگفت از تعداد دانشجوهای ایرانی! کافیه سری به دانشکده مکانیک بزنید تا به راحتی چند تا از هم ورودیهای خودتونو تو شریف زیارت کنین! خلاصه که McGill هم از دست رفته ست.....

Montreal یه شهر فرانسوی زبانه و گویا ملت Montreal به عیاشی و خوشگذرانی معروفن. همچون اجداد فرانسویشون. اینه که شما هیچ وقت برای پیدا کردن رستورانهای باحال دچار مشکل نمی شید و همیشه یه جای جدید هست که شما نرفته باشید. از جمله رستورانهای خیلی جالب یه رستوران مکزیکی بود که فضای بسیار شاد و پر انرژی آمریکای لاتین با غذای ردیفش یه حال اساسی به ما داد! یه رستوران ایرانی هم رفتیم و یه پرس کوبیده زدیم که کوبیده خونمون بدفرم به قول فرنگیا drop کرده بود! فکر کنم آخرین باری که کوبیده خورده بودم زمستون پارسال در ایران بود و تازه یادم افتاد که عجب دل ما برای کوبیده تنگ شده بود....

همینطور هم یه مهمونی خونه یکی از دوستان رفتیم و آبگوشت هم زدیم! عجب آبگوشتی.... تقریباً تمام رسومات آبگوشت ایرانی مثل دوغ و سیر ترشی و نون تیلیت (طیلیط کردن!) کردن و گپ زدن بعد از آبگوشت رو هم ترتیب دادیم. البته خورد کردن پیاز با مشت که یگانه هنر مردان ایرانیستا رو نشد انجام بدیم (احتمالاً به دلیل ممنوع بودن اعمال خشونت علیه گیاهان!)

یکی دیگه از جاهایی که رفتیم نمایشگاه بدن بود (فکرای بد نکنید خدا وکیلی! توی آمستردام هم نمایشگاه بدن هست ولی یه کم فرق داره!) توی این نمایشگاه که خیلی توی دنیا معروفه اجزا مختلف بدن واقعی انسان به طرز عجیبی به نمایش گذاشته شده2. توی این نمایشگاه گویا از یه تکنولوژی جدید استفاده شده که به کمک اون می تونن به طرز دقیقی اجزا و بافتهای مختلف بدن رو از هم تفکیک کنن. مثلاً تمامی رگها و حتی مویرگهای بدن بالا تنه یک فرد رو با یه تکنولوژی جدید جدا کرده بودن. همینطور تک تک اعضای بدن.

دیدن نمایشگاه هم جالب بود و هم ترسناک. فکر اینکه این کسی که سلاخی شده و شما دارید از دیدنش لذت می برید یه روزی آدمی بوده مثل شما حس خیلی بدی بود, و اینکه با بدن آدما مثل بدن حیوانات رفتار شده آزار می داد, ولی به هر حال دیدن اینهمه پیچیدگی در داخل بدن این سوال دائمی رو پررنگتر می کرد که می شه اینهمه ظرافت همینجوری و بدون حساب و کتاب بوجود اومده باشه؟؟

از جمله نکات قابل ذکر دیگر اینکه علایق گروه مشتمل بر چند تا جوون عمدتاً مجرد ایرانی با علایق سایر افراد حاضر در نمایشگاه کمی متفاوت بود و دوستان توی بعضی قسمتها توقف و تعمق بیشتری می کردن (!)

بالاخره روز دوشنبه تصمیم به برگشتن گرفتیم. اینبار به جای اتوبوس که کمی گرونه از سایت kijiji یه ride share پیدا کردم. کسایی که می خوان از یه شهر برن یه شهر دیگه یه آگهی اونجا می ذارن که جای خالی دارن و شما با قیمت ارزونتر از اتوبوس می تونید برید. یه چیزی تو مایه های دم ترمینال جنوب خودمون که تا از مترو میای بیرون راننده های سواری می خوان باهات دست به یقه شن و به هر قیمتی شده ببرنت اصفهان یا قم و کاشان حتی اگه دلت نخواد!‌ منتها اینجا توی فضای سایبر (!) انجام می شه و کسی یقه تو نمی چسبه!

خلاصه که ما سوار ماشین شدیم و عقب ماشین تخت خوابیدیم. توی آگهی وب سایت هم زده بود که توی یه پمپ بنزین در Kingston پیاده می کنه من رو چون خودش می رفت تورنتو. ما یه دفعه از خواب بیدار شدیم و دیدیم که توی پمپ بنزین هستیم. بغل پمپ بنزین هم که فروشگاه No Frills بود. ما هم در حالی یه چشممون خواب بود از راننده خداحافظی کردیم.

تصمیم گرفتم برم از فروشگاه خرید کنم چون توی خونه هیچی نداشتم. خوشحال و خندون رفتم و یه خرید اساسی کردم و بار و بندیل اومدم از فروشگاه بیرون. اینجا دیگاه هر دو تا چشم بیدار شده بودن و یه دفعه متوجه شدم که عرض این خیابون از اونی که قبلاً بود کمی کمتره!‌ یه کم تعجب کردم و بعد شروع کردم دنبال ایستگاه اتوبوس گشتن که قبلاً جلوی همین فروشگاه بود. ولی خبری نبود.... اسم خیابون رو که نگاه کردم دیدم یه خیابون دیگه ست! وقتی توی نقشه اسمشو چک کردم دیدم که گویا توی یه خیابون دیگه اونور شهر پیاده شدم! منتها ما که گرم و سرد روزگار چشیدیم (!) با این بادا نمی لرزیم و با خودمون فکر کردیم:

ok, everything is cool, just relax.... u r just couple of blocks away and ur map says Bus # 3 should pass this, so just try to find the bus stop and u r fine

هرچه بیشتر تلاش کردیم ایستگاه اتوبوس رو پیدا کنیم کمتر موفق شدیم. نهایتاً تصمیم گرفتم برم پمپ بنزین و از یه دختر خانوم که توی یه مغازه کوچیک توی پمپ بنزین خوراکی می فروخت سوال کنم. شرح مکالمات بنده و خانومی رو در زیر می خونید:

بنده:

Hi, excuse me, do you know where the bus stop is?

خانومی:

- there's no bus stop here

بنده:

-sorry?!

خانومی:

-there's no bus stop here (and she continues organizing the stuff in the shop)

بنده:

- but there's supposed to be bus stop at King street according to my map!

خانومی:

- no there's none....

بنده:

- so where is the closest bus stop then??

خانومی:

-there's no bus stop around here.

بنده:

- What do u mean?!!!! wait a minute.... u r not kidding me, right?!

خانومی:

- no (with a smile)

بنده:

- wait a second..... a stupid question: we're in Kingston, right???

خانومی:

- no....

بنده:

-what????

خانومی:

-we're in ....... ( i don't remember the name of the town anymore) بنده:

- omg!!!!!! what can i do??? is there any bus to Kingston from here????? how far is it??????

خانومی:

- 20 minutes away. there's no bus. u can take a taxi....

ما رو می گی کارد بهمون می زدن خونمون درنمیومد! یه آقایی که توی مغازه بود و داشت به این مکالمه گوش می کرد بهم نزدیک شد و گفت که داره میره Kingston و می تونه منو برسونه. گویا وضع ما انقدر رقت بار بود در اون لحظه که دل هر موجود زنده ای رو به رحم می آورد!‌

اینم از ماجرای سفر ما به Montreal....

مطالب مرتبط



آخرین مطالب