با استاد راهنمایم ساعت هشت صبح جلسه دارم. از وقتی که برای فرصت مطالعاتی طولانی رفته به گوگل، چارهای جز این نیست که یا اول صبح یا دم غروب جلسه داشته باشیم.
مطالعهمستند لابی اسرائیل در انگلیس | قسمت سوم | یهودستیزی
۲۲ تیر ۱۳۹۸مستند لابی اسرائیل در انگلیس | قسمت چهارم | خرابکاری
۲۲ تیر ۱۳۹۸همسفر شراب (قسمت نوزدهم)
مشاهده صفحه روایت ایرانیان از آمریکاعصری نوبت ارائهٔ پوسترهاست و من هم یک پوستر برای ارائه دارم. قبلش برنامهای گذاشتهاند برای تبلیغ پوسترها. هر کسی ظرف تنها یک دقیقه توی سالن اصلی همایش باید کارش را تبلیغ کند. ابتکار کار را مربی کارآموزیام، جوئل، زده و این دومین سال است که این کار را میکنند. کل ارائهها را پیدیاف میکنند و زمانش طوری تنظیم شده که رأس شصت ثانیه برود صفحهٔ بعد و لذا هر کسی توی یک صف بلند میایستد تا کارش را ارائه کند.
جوئل تنظیم میکند که هر وقت شصت ثانیه شد، همهٔ حضار به اندازهٔ یک ضرب دست بزنند. قبلش هم کلی با حضار تمرین میکند که یک ضرب دست زدنشان هماهنگ باشد. موقع ارائهها هم هر کسی به روشی قصد تبلیغ کارش را دارد. بعضیها هم این وسط بامزهبازی درمیآورند. مثلاً این که یکی مقالهای دارد در مورد تشخیص نظرهای کنایهآمیز در نقدهای سینما.
دو تا نقد گذاشته روی صفحه، یکی سمت چپ و یکی سمت راست. اول سمت چپی را میخواند و بعد سمت راستی را. بعد رو میکند به جمعیت که به نظر کدام یک از شماها سمت چپی کنایهآمیز است. عدهای دست بلند میکنند. بعد میپرسد که کدام یک از شماها فکر میکنید سمت راستی کنایهآمیز است. عدهای دیگر دست بلند میکنند. آخرش طرف بدون نتیجهگیری تشکر میکند و میرود پایین و حرکتش باعث خندهٔ حضار میشود.
توی یکی از سالنهای بزرگ هتل ردیف به ردیف میز گذاشتهاند و قالبهای کارتونی روی میز برای نصب پوستر. گوشههای هتل هم شام روی میزهای طویل و البته گوشهای پذیرایی مشروب با ارائهٔ کارت حضور در همایش آن هم به قدر یک لیوان برای هر نفر. پوسترم را نصب میکنم و کمکم ملت سرمیرسند و باید برایشان توضیح دهم. کار طاقتفرسایی است و باید چند جملهٔ تکراری را پشت سر هم بگویم و بعدش دوباره برای نفر بعدی همان جملات توضیح دهیم.
یکی هم سرمیرسد که با لهجهٔ غلیظ آمریکایی به من میگوید «سلام، خوبی؟ شب بخیر». توضیح میدهد که توی یک شرکت وابسته به کلیسای مورمنها کار میکند و زمان دورهٔ کارشناسیاش چند همکلاسی ایرانی داشته و به آنها انگلیسی یاد داده و آنها به او فارسی یاد دادند. یکی دو سال قبل از انقلاب هم در ایران کار میکرده ولی الان از فارسی همین دو سه اصطلاح را بلد است (یا به قولی یاد دارد). وقتی که ارائهٔ پوسترها تمام میشود میفهمم که چهارساعت تمامقد ایستادهام و کارم را توضیح دادهام و البته شام هم تمام شده.
جوئل تنظیم میکند که هر وقت شصت ثانیه شد، همهٔ حضار به اندازهٔ یک ضرب دست بزنند. قبلش هم کلی با حضار تمرین میکند که یک ضرب دست زدنشان هماهنگ باشد. موقع ارائهها هم هر کسی به روشی قصد تبلیغ کارش را دارد. بعضیها هم این وسط بامزهبازی درمیآورند. مثلاً این که یکی مقالهای دارد در مورد تشخیص نظرهای کنایهآمیز در نقدهای سینما.
دو تا نقد گذاشته روی صفحه، یکی سمت چپ و یکی سمت راست. اول سمت چپی را میخواند و بعد سمت راستی را. بعد رو میکند به جمعیت که به نظر کدام یک از شماها سمت چپی کنایهآمیز است. عدهای دست بلند میکنند. بعد میپرسد که کدام یک از شماها فکر میکنید سمت راستی کنایهآمیز است. عدهای دیگر دست بلند میکنند. آخرش طرف بدون نتیجهگیری تشکر میکند و میرود پایین و حرکتش باعث خندهٔ حضار میشود.
توی یکی از سالنهای بزرگ هتل ردیف به ردیف میز گذاشتهاند و قالبهای کارتونی روی میز برای نصب پوستر. گوشههای هتل هم شام روی میزهای طویل و البته گوشهای پذیرایی مشروب با ارائهٔ کارت حضور در همایش آن هم به قدر یک لیوان برای هر نفر. پوسترم را نصب میکنم و کمکم ملت سرمیرسند و باید برایشان توضیح دهم. کار طاقتفرسایی است و باید چند جملهٔ تکراری را پشت سر هم بگویم و بعدش دوباره برای نفر بعدی همان جملات توضیح دهیم.
یکی هم سرمیرسد که با لهجهٔ غلیظ آمریکایی به من میگوید «سلام، خوبی؟ شب بخیر». توضیح میدهد که توی یک شرکت وابسته به کلیسای مورمنها کار میکند و زمان دورهٔ کارشناسیاش چند همکلاسی ایرانی داشته و به آنها انگلیسی یاد داده و آنها به او فارسی یاد دادند. یکی دو سال قبل از انقلاب هم در ایران کار میکرده ولی الان از فارسی همین دو سه اصطلاح را بلد است (یا به قولی یاد دارد). وقتی که ارائهٔ پوسترها تمام میشود میفهمم که چهارساعت تمامقد ایستادهام و کارم را توضیح دادهام و البته شام هم تمام شده.
ظهر نوبتم برای نگهداری از کلاز، یکی از حاضرین همایش است. او را از نفر قبلی تحویل میگیرم. پیرمردی است حدوداً شصتساله که کاملاً نابیناست و البته عینک به چشم دارد که یحتمل بتواند نور را تشخیص دهد. نابینا بودنش به کنار، سمعک هم به گوش دارد و این یعنی که طرف مشکل شنوایی هم دارد.
سلام و علیکی میکنیم و بازویش را میگیرم که برسانمش به جلسهٔ بعدی. ساعتش را کنار گوشش میآورد و دکمهاش را میزند و خانم منشی توی ساعت، اعلام زمان میکند. میرویم و مینشینیم و قبل از شروع جلسات، از کار و بارم میپرسد و من هم از کار و بارش. مثل این که رئیس بخش پردازش گفتار ای.تی.اس. است؛ همان جایی که برگزارکنندهٔ آزمونهایی مثل تافل است. کلاه دانشگاه کورنل بر سر دارد و سؤال که میپرسم میگوید دکترایش را از آنجا گرفته.
در مورد برنامهنویسی میپرسم و میگوید با همین صفحهکلیدهای بریل برنامهنویسی میکرده و البته چند سالی است که بیشتر شغل مدیریتی دارد. هوس قهوه میکند بدون شیر و برایش میریزم و میآورم. بین دو نشست ارائهها، میخواهد برود دستشویی. میبرمش داخل دستشویی و با دست به روی نشیمن میزنم که اینجا جایش هست و خودم میروم بیرون و در را میبندم. بیرون که میآید دستم را جلوی آب میگیرم تا صدا را بشنود و دستش را بشورد. بعدش هم دستمال میدهم و کارش تمام میشود. آخر جلسه هم باید برسانمش به اتاقش. در اتاقش که باز میشود همسرش تحویلش میگیرد.
سلام و علیکی میکنیم و بازویش را میگیرم که برسانمش به جلسهٔ بعدی. ساعتش را کنار گوشش میآورد و دکمهاش را میزند و خانم منشی توی ساعت، اعلام زمان میکند. میرویم و مینشینیم و قبل از شروع جلسات، از کار و بارم میپرسد و من هم از کار و بارش. مثل این که رئیس بخش پردازش گفتار ای.تی.اس. است؛ همان جایی که برگزارکنندهٔ آزمونهایی مثل تافل است. کلاه دانشگاه کورنل بر سر دارد و سؤال که میپرسم میگوید دکترایش را از آنجا گرفته.
در مورد برنامهنویسی میپرسم و میگوید با همین صفحهکلیدهای بریل برنامهنویسی میکرده و البته چند سالی است که بیشتر شغل مدیریتی دارد. هوس قهوه میکند بدون شیر و برایش میریزم و میآورم. بین دو نشست ارائهها، میخواهد برود دستشویی. میبرمش داخل دستشویی و با دست به روی نشیمن میزنم که اینجا جایش هست و خودم میروم بیرون و در را میبندم. بیرون که میآید دستم را جلوی آب میگیرم تا صدا را بشنود و دستش را بشورد. بعدش هم دستمال میدهم و کارش تمام میشود. آخر جلسه هم باید برسانمش به اتاقش. در اتاقش که باز میشود همسرش تحویلش میگیرد.
دم غروبی، مراسم گذاشتهاند توی موزهٔ کوکاکولو در آتلانتا، نشان به آن نشان که مرکز کوکاکولا در همین آتلانتاست. چه میکنندش هم این که مینوشند و دور هم، استاد و دانشجو میرقصند. ما هم که گروه خونمان به این چیزها نمیخورد، گفتیم برویم دور شهر بچرخیم که هم فال است و هم تماشا. از هتل که بیرون میزنم خیابانهای تر و تمیز آتلانتا پر است از گدا.
این قدر که ترسم میگیرد چشم توی چشمشان شوم. میروم به آن طرف شهر که نزدیک هتل هم باشم. از کنار سی.ان.ان. میگذرم و میرسم به یادمان المپیک ۱۹۹۶ آتلانتا. دمدمهای غروب است و هوا بسیار شرجی و تعداد بیخانمانها اینقدری توی خیابان زیاد میشود که ترسم گرفته. از فاصله صدا میکنند و من هم سر نمیتوانم برگردانم. یکدفعه یکی ساعت از من میپرسد و من این بار توی تله میافتم. مردی سیاهپوست، لاغر و قدبلند است با لباس مندرس چرکمرده.
از من میپرسد که دنبال جایی میگردم یا نه. محض خالی نبودن عریضه میپرسم که کجا غذای حلال میشود پیدا کرد که او هم درست نمیداند. بعد شروع میکند از خودش گفتن. «نگاه کن! اسمم جرج است و خانوادهام توی طوفان کاترینا مردهاند و هیچ کس را ندارم. نه سرپناهی برای زندگی، نه خانواده و نه عشق. تنم از کثافت پر است و حالم از خود به هم میخورد. یک پولی به من بده تا غذایی بخورم و بروم حمام. یک ماهی است که حمام نرفتهام و عورتم ناپاک است.
لطف کن زودتر بده چون نیم ساعت دیگر میآیند و ما را جمع میکنند ببرند گرمخانه.» میگویم که برای غذا میتواند مهمان من بشود و هر رستورانی خواست غذا بگیرد ولی طرفمان فقط نقدی قبول میکند. میترسم کیف پولم را دربیاورم جلویش و بهش توضیح میدهم که من هم دانشجویم و کمبضاعت. آخر این قدر پافشاری میکند و من به بهانهٔ نداشتن پول خرد، میروم توی یک بار و بخشی از پولم را خرد میکنم و ده دلاریای بهش میدهم. از دست این یکی که خلاص میشوم یکی دیگر به سراغم میآید.
توی هوای شرجی که گرمایی شبیه به اهواز دارد، تندتند راه میروم و شیرین هر ده ثانیه یک بار گدای جدیدی رو میشود. آن هم توی قلب مراکز تجاری و کنار سی.ان.ان. سریع میروم توی مغازهٔ سابوی و غذای گیاهی میگیرم و به سمت هتل راه میافتم. توی راه از کنار پارک که میگذرم، در پارک بسته است ولی توی پارک پر است از بیخانمان که خوابیدهاند.
دارم فکر میکنم که اسم نیویورک بد دررفته و اینجا غوغا است. یک طرف ذهنم هی تحلیل میکند از ضعف جامعهٔ سرمایهداری و طرف دیگرش هی آیهالکرسی میخواند برای این شب وحشت و نبود حتی یک مأمور پلیس توی خیابان و گداهایی که شهر را به قبضهٔ خودشان درآوردهاند.
این قدر که ترسم میگیرد چشم توی چشمشان شوم. میروم به آن طرف شهر که نزدیک هتل هم باشم. از کنار سی.ان.ان. میگذرم و میرسم به یادمان المپیک ۱۹۹۶ آتلانتا. دمدمهای غروب است و هوا بسیار شرجی و تعداد بیخانمانها اینقدری توی خیابان زیاد میشود که ترسم گرفته. از فاصله صدا میکنند و من هم سر نمیتوانم برگردانم. یکدفعه یکی ساعت از من میپرسد و من این بار توی تله میافتم. مردی سیاهپوست، لاغر و قدبلند است با لباس مندرس چرکمرده.
از من میپرسد که دنبال جایی میگردم یا نه. محض خالی نبودن عریضه میپرسم که کجا غذای حلال میشود پیدا کرد که او هم درست نمیداند. بعد شروع میکند از خودش گفتن. «نگاه کن! اسمم جرج است و خانوادهام توی طوفان کاترینا مردهاند و هیچ کس را ندارم. نه سرپناهی برای زندگی، نه خانواده و نه عشق. تنم از کثافت پر است و حالم از خود به هم میخورد. یک پولی به من بده تا غذایی بخورم و بروم حمام. یک ماهی است که حمام نرفتهام و عورتم ناپاک است.
لطف کن زودتر بده چون نیم ساعت دیگر میآیند و ما را جمع میکنند ببرند گرمخانه.» میگویم که برای غذا میتواند مهمان من بشود و هر رستورانی خواست غذا بگیرد ولی طرفمان فقط نقدی قبول میکند. میترسم کیف پولم را دربیاورم جلویش و بهش توضیح میدهم که من هم دانشجویم و کمبضاعت. آخر این قدر پافشاری میکند و من به بهانهٔ نداشتن پول خرد، میروم توی یک بار و بخشی از پولم را خرد میکنم و ده دلاریای بهش میدهم. از دست این یکی که خلاص میشوم یکی دیگر به سراغم میآید.
توی هوای شرجی که گرمایی شبیه به اهواز دارد، تندتند راه میروم و شیرین هر ده ثانیه یک بار گدای جدیدی رو میشود. آن هم توی قلب مراکز تجاری و کنار سی.ان.ان. سریع میروم توی مغازهٔ سابوی و غذای گیاهی میگیرم و به سمت هتل راه میافتم. توی راه از کنار پارک که میگذرم، در پارک بسته است ولی توی پارک پر است از بیخانمان که خوابیدهاند.
دارم فکر میکنم که اسم نیویورک بد دررفته و اینجا غوغا است. یک طرف ذهنم هی تحلیل میکند از ضعف جامعهٔ سرمایهداری و طرف دیگرش هی آیهالکرسی میخواند برای این شب وحشت و نبود حتی یک مأمور پلیس توی خیابان و گداهایی که شهر را به قبضهٔ خودشان درآوردهاند.
روز آخر همایش شده و باید برگردم به کالیفرنیا. همراه میشوم با یکی از دوستان ایرانی که میخواهد برگردد ایران. تا فرودگاه با هم هستیم و او مسیرش به سیاتل است برای دیدن رفیقش و بعد به ایران. هواپیمای من یک ساعتی تأخیر دارد و باید منتظر باشم. میروم از مغازهٔ فرودگاه تخم مرغ آبپز آماده میخرم و فعلاً با گرسنگی کنار میآیم. وقتی به سانفرانسیسکو میرسم ساعت دوازده شب شده، یعنی سه صبح مقصد.
هوای اینجا برخلاف آتلانتا خنک است و کَمکَی هم سرد. میروم توی صف سوپرشاتل. کسی توی ایستگاه نیست غیر از یک نفر دیگر ولی خودرویی هم نیست و باید منتظر بود. بعد از بیست دقیقه انتظار سر میرسد. سوار میشوم و همراه شش هفت نفر دیگر میرویم به سمت مقصدهای مختلف. راننده خیلی تند و بیاحتیاط میراند و انگاری که خواب و بیداریاش با هم جفت و جور نیست. کمی که میگذرد یکی از مسافران سرش داد میزند که «مرد! اگر خودت را دوست نداری، ما از جانمان سیر نشدهایم. درست رانندگی کن. نخواب وسط کار» و راننده میگوید که خواب نیست و حواسش هست.
چند روز بعد، ران (یا همان رونالد)، رئیس بخش پژوهشی صدایم میکند که با هم تا حالا صحبت نداشتیم و بیا صحبتی کنیم. از همایش میپرسد و میگویم که برایم جالب بوده دیدن آدمهایی که اسم بزرگی توی علم دارند مثل کریس مانینگ و مارک جانسون. میگوید هر دوشان توی زیراکس کارآموزش بودند. این جا است که به قول فامیل دور، من دیگر حرفی برای گفتن ندارم.
دیروز افطار خیلی اتفاقی کنار یک فلسطینی اهل رامالله بودم. بندهٔ خدا روز قدس شرکت نکرده بود. دلیلش را پرسیدم و گفت که چه فایده. گیرم افکار عمومی فهمیدند قدسی هست ولی قدرت دست مردم که نیست. باید قدرتمند شد و آرزوی ما این است که بتوانیم در کرانهٔ باختری سلاح دست بگیریم ولی حیف که کل منطقه در اختیار رژیم است.
بعدش که رفتم توی خبرگزاریهای مختلف دنیا از سیانان و انبیسی و فاکسنیوز گشتم حداقل با کلیدواژههایی که به ذهنم میرسید چیزی پیدا نکردم الا خبر از تظاهرات در ایران. انگار که روز قدس فقط توی ایران هست. البته قاعدتاً خبرش را کار میکنند ولی توی گوشه و کنار، که اصلاً به چشم نمیآید.
و اما... تخمینی میشود گفت حدود ۴۰۰۰ نفر توی پیادهروی خیابان تایمز (شلوغترین خیابان امریکا) جمع شده بودند. توجه کنید که جمعه روز کاری است و این تعداد جمعیت در هیچ یک از تظاهرات نیویورکیها حتی در روز تعطیل دیده نمیشود یا کم دیده میشود. هماهنگی جمعیت کاملاً خودجوش بود و هر کس تا نفس داشت داد میزد تا صدایش به گوش کسی برسد.
خبری از خبرنگاران نبود و تعداد کمی خبرنگار حضور داشتند. پررنگترین شعار بر ضد دولت امریکا بود که چرا مالیاتها را برای کمک به اسرائیل میفرستد (توجه کنید که حدود ۲۵ درصد مالیات از حقوق اولیه کم میشود علاوه بر مالیاتی که موقع خرید اضافه میشود). البته یکی دو نفر، عکس بشار را کنار نتانیاهو گذاشته بودند. یا یکی نوشته بود «مسیح اهل فلسطین است». بعدش هم حرکت تا جلوی سفارت اسرائیل بود. جالب آن که مردم امریکایی، که مثلاً جلوی چراغ قرمز عابر پیاده ایستاده بودند در همان چند ثانیه با تظاهراتکنندگان شعار میدادند.
هوای اینجا برخلاف آتلانتا خنک است و کَمکَی هم سرد. میروم توی صف سوپرشاتل. کسی توی ایستگاه نیست غیر از یک نفر دیگر ولی خودرویی هم نیست و باید منتظر بود. بعد از بیست دقیقه انتظار سر میرسد. سوار میشوم و همراه شش هفت نفر دیگر میرویم به سمت مقصدهای مختلف. راننده خیلی تند و بیاحتیاط میراند و انگاری که خواب و بیداریاش با هم جفت و جور نیست. کمی که میگذرد یکی از مسافران سرش داد میزند که «مرد! اگر خودت را دوست نداری، ما از جانمان سیر نشدهایم. درست رانندگی کن. نخواب وسط کار» و راننده میگوید که خواب نیست و حواسش هست.
چند روز بعد، ران (یا همان رونالد)، رئیس بخش پژوهشی صدایم میکند که با هم تا حالا صحبت نداشتیم و بیا صحبتی کنیم. از همایش میپرسد و میگویم که برایم جالب بوده دیدن آدمهایی که اسم بزرگی توی علم دارند مثل کریس مانینگ و مارک جانسون. میگوید هر دوشان توی زیراکس کارآموزش بودند. این جا است که به قول فامیل دور، من دیگر حرفی برای گفتن ندارم.
دیروز افطار خیلی اتفاقی کنار یک فلسطینی اهل رامالله بودم. بندهٔ خدا روز قدس شرکت نکرده بود. دلیلش را پرسیدم و گفت که چه فایده. گیرم افکار عمومی فهمیدند قدسی هست ولی قدرت دست مردم که نیست. باید قدرتمند شد و آرزوی ما این است که بتوانیم در کرانهٔ باختری سلاح دست بگیریم ولی حیف که کل منطقه در اختیار رژیم است.
بعدش که رفتم توی خبرگزاریهای مختلف دنیا از سیانان و انبیسی و فاکسنیوز گشتم حداقل با کلیدواژههایی که به ذهنم میرسید چیزی پیدا نکردم الا خبر از تظاهرات در ایران. انگار که روز قدس فقط توی ایران هست. البته قاعدتاً خبرش را کار میکنند ولی توی گوشه و کنار، که اصلاً به چشم نمیآید.
و اما... تخمینی میشود گفت حدود ۴۰۰۰ نفر توی پیادهروی خیابان تایمز (شلوغترین خیابان امریکا) جمع شده بودند. توجه کنید که جمعه روز کاری است و این تعداد جمعیت در هیچ یک از تظاهرات نیویورکیها حتی در روز تعطیل دیده نمیشود یا کم دیده میشود. هماهنگی جمعیت کاملاً خودجوش بود و هر کس تا نفس داشت داد میزد تا صدایش به گوش کسی برسد.
خبری از خبرنگاران نبود و تعداد کمی خبرنگار حضور داشتند. پررنگترین شعار بر ضد دولت امریکا بود که چرا مالیاتها را برای کمک به اسرائیل میفرستد (توجه کنید که حدود ۲۵ درصد مالیات از حقوق اولیه کم میشود علاوه بر مالیاتی که موقع خرید اضافه میشود). البته یکی دو نفر، عکس بشار را کنار نتانیاهو گذاشته بودند. یا یکی نوشته بود «مسیح اهل فلسطین است». بعدش هم حرکت تا جلوی سفارت اسرائیل بود. جالب آن که مردم امریکایی، که مثلاً جلوی چراغ قرمز عابر پیاده ایستاده بودند در همان چند ثانیه با تظاهراتکنندگان شعار میدادند.
مطالب مرتبط
همسفر شراب (قسمت سیوهشتم-بخش اول)
۳۰ شهریور ۱۴۰۱
دو خانم جوان که مثل لبنانیها چادر سیاه سر کردهاند و چند خانم محجبهٔ دیگر. باید برگردیم به سرسرا برای گرفتن دفترچهٔ برنامهٔ همایش.
مطالعهسوالات معلم
۲۹ شهریور ۱۴۰۱
معلم دبستان این سوالات رو قبل از شروع شدن سال تحصیلی از والدین پرسیده است
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیوهفتم-بخش اول)
۱۵ شهریور ۱۴۰۱
صبح زود راهی دیترویت میشویم. صبح آنقدر زود است که جاده خلوت باشد و من، تنها بیدار جاده که پشت فرمان نشستهام و بقیه خوابند.
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیو ششم-بخش پنجم)
۳۰ مرداد ۱۴۰۱
میخواهد خانهاش را بفروشد. میپرسم هنوز زیر قرض بانک است؟ میگوید بله. کنجکاو میشوم در مورد نرخ سود بانکها. میگوید خیلی ساده است. قرار بوده ۲۰ سال و هر ماهی ۲۵۰۰ دلار بدهیم برای خانهای که ۲۵۰ هزار دلار میارزد.
مطالعهآخرین مطالب
همسفر شراب (قسمت نوزدهم)
مشاهده صفحه روایت ایرانیان از آمریکاعصری نوبت ارائهٔ پوسترهاست و من هم یک پوستر برای ارائه دارم. قبلش برنامهای گذاشتهاند برای تبلیغ پوسترها. هر کسی ظرف تنها یک دقیقه توی سالن اصلی همایش باید کارش را تبلیغ کند. ابتکار کار را مربی کارآموزیام، جوئل، زده و این دومین سال است که این کار را میکنند. کل ارائهها را پیدیاف میکنند و زمانش طوری تنظیم شده که رأس شصت ثانیه برود صفحهٔ بعد و لذا هر کسی توی یک صف بلند میایستد تا کارش را ارائه کند.
جوئل تنظیم میکند که هر وقت شصت ثانیه شد، همهٔ حضار به اندازهٔ یک ضرب دست بزنند. قبلش هم کلی با حضار تمرین میکند که یک ضرب دست زدنشان هماهنگ باشد. موقع ارائهها هم هر کسی به روشی قصد تبلیغ کارش را دارد. بعضیها هم این وسط بامزهبازی درمیآورند. مثلاً این که یکی مقالهای دارد در مورد تشخیص نظرهای کنایهآمیز در نقدهای سینما.
دو تا نقد گذاشته روی صفحه، یکی سمت چپ و یکی سمت راست. اول سمت چپی را میخواند و بعد سمت راستی را. بعد رو میکند به جمعیت که به نظر کدام یک از شماها سمت چپی کنایهآمیز است. عدهای دست بلند میکنند. بعد میپرسد که کدام یک از شماها فکر میکنید سمت راستی کنایهآمیز است. عدهای دیگر دست بلند میکنند. آخرش طرف بدون نتیجهگیری تشکر میکند و میرود پایین و حرکتش باعث خندهٔ حضار میشود.
توی یکی از سالنهای بزرگ هتل ردیف به ردیف میز گذاشتهاند و قالبهای کارتونی روی میز برای نصب پوستر. گوشههای هتل هم شام روی میزهای طویل و البته گوشهای پذیرایی مشروب با ارائهٔ کارت حضور در همایش آن هم به قدر یک لیوان برای هر نفر. پوسترم را نصب میکنم و کمکم ملت سرمیرسند و باید برایشان توضیح دهم. کار طاقتفرسایی است و باید چند جملهٔ تکراری را پشت سر هم بگویم و بعدش دوباره برای نفر بعدی همان جملات توضیح دهیم.
یکی هم سرمیرسد که با لهجهٔ غلیظ آمریکایی به من میگوید «سلام، خوبی؟ شب بخیر». توضیح میدهد که توی یک شرکت وابسته به کلیسای مورمنها کار میکند و زمان دورهٔ کارشناسیاش چند همکلاسی ایرانی داشته و به آنها انگلیسی یاد داده و آنها به او فارسی یاد دادند. یکی دو سال قبل از انقلاب هم در ایران کار میکرده ولی الان از فارسی همین دو سه اصطلاح را بلد است (یا به قولی یاد دارد). وقتی که ارائهٔ پوسترها تمام میشود میفهمم که چهارساعت تمامقد ایستادهام و کارم را توضیح دادهام و البته شام هم تمام شده.
جوئل تنظیم میکند که هر وقت شصت ثانیه شد، همهٔ حضار به اندازهٔ یک ضرب دست بزنند. قبلش هم کلی با حضار تمرین میکند که یک ضرب دست زدنشان هماهنگ باشد. موقع ارائهها هم هر کسی به روشی قصد تبلیغ کارش را دارد. بعضیها هم این وسط بامزهبازی درمیآورند. مثلاً این که یکی مقالهای دارد در مورد تشخیص نظرهای کنایهآمیز در نقدهای سینما.
دو تا نقد گذاشته روی صفحه، یکی سمت چپ و یکی سمت راست. اول سمت چپی را میخواند و بعد سمت راستی را. بعد رو میکند به جمعیت که به نظر کدام یک از شماها سمت چپی کنایهآمیز است. عدهای دست بلند میکنند. بعد میپرسد که کدام یک از شماها فکر میکنید سمت راستی کنایهآمیز است. عدهای دیگر دست بلند میکنند. آخرش طرف بدون نتیجهگیری تشکر میکند و میرود پایین و حرکتش باعث خندهٔ حضار میشود.
توی یکی از سالنهای بزرگ هتل ردیف به ردیف میز گذاشتهاند و قالبهای کارتونی روی میز برای نصب پوستر. گوشههای هتل هم شام روی میزهای طویل و البته گوشهای پذیرایی مشروب با ارائهٔ کارت حضور در همایش آن هم به قدر یک لیوان برای هر نفر. پوسترم را نصب میکنم و کمکم ملت سرمیرسند و باید برایشان توضیح دهم. کار طاقتفرسایی است و باید چند جملهٔ تکراری را پشت سر هم بگویم و بعدش دوباره برای نفر بعدی همان جملات توضیح دهیم.
یکی هم سرمیرسد که با لهجهٔ غلیظ آمریکایی به من میگوید «سلام، خوبی؟ شب بخیر». توضیح میدهد که توی یک شرکت وابسته به کلیسای مورمنها کار میکند و زمان دورهٔ کارشناسیاش چند همکلاسی ایرانی داشته و به آنها انگلیسی یاد داده و آنها به او فارسی یاد دادند. یکی دو سال قبل از انقلاب هم در ایران کار میکرده ولی الان از فارسی همین دو سه اصطلاح را بلد است (یا به قولی یاد دارد). وقتی که ارائهٔ پوسترها تمام میشود میفهمم که چهارساعت تمامقد ایستادهام و کارم را توضیح دادهام و البته شام هم تمام شده.
ظهر نوبتم برای نگهداری از کلاز، یکی از حاضرین همایش است. او را از نفر قبلی تحویل میگیرم. پیرمردی است حدوداً شصتساله که کاملاً نابیناست و البته عینک به چشم دارد که یحتمل بتواند نور را تشخیص دهد. نابینا بودنش به کنار، سمعک هم به گوش دارد و این یعنی که طرف مشکل شنوایی هم دارد.
سلام و علیکی میکنیم و بازویش را میگیرم که برسانمش به جلسهٔ بعدی. ساعتش را کنار گوشش میآورد و دکمهاش را میزند و خانم منشی توی ساعت، اعلام زمان میکند. میرویم و مینشینیم و قبل از شروع جلسات، از کار و بارم میپرسد و من هم از کار و بارش. مثل این که رئیس بخش پردازش گفتار ای.تی.اس. است؛ همان جایی که برگزارکنندهٔ آزمونهایی مثل تافل است. کلاه دانشگاه کورنل بر سر دارد و سؤال که میپرسم میگوید دکترایش را از آنجا گرفته.
در مورد برنامهنویسی میپرسم و میگوید با همین صفحهکلیدهای بریل برنامهنویسی میکرده و البته چند سالی است که بیشتر شغل مدیریتی دارد. هوس قهوه میکند بدون شیر و برایش میریزم و میآورم. بین دو نشست ارائهها، میخواهد برود دستشویی. میبرمش داخل دستشویی و با دست به روی نشیمن میزنم که اینجا جایش هست و خودم میروم بیرون و در را میبندم. بیرون که میآید دستم را جلوی آب میگیرم تا صدا را بشنود و دستش را بشورد. بعدش هم دستمال میدهم و کارش تمام میشود. آخر جلسه هم باید برسانمش به اتاقش. در اتاقش که باز میشود همسرش تحویلش میگیرد.
سلام و علیکی میکنیم و بازویش را میگیرم که برسانمش به جلسهٔ بعدی. ساعتش را کنار گوشش میآورد و دکمهاش را میزند و خانم منشی توی ساعت، اعلام زمان میکند. میرویم و مینشینیم و قبل از شروع جلسات، از کار و بارم میپرسد و من هم از کار و بارش. مثل این که رئیس بخش پردازش گفتار ای.تی.اس. است؛ همان جایی که برگزارکنندهٔ آزمونهایی مثل تافل است. کلاه دانشگاه کورنل بر سر دارد و سؤال که میپرسم میگوید دکترایش را از آنجا گرفته.
در مورد برنامهنویسی میپرسم و میگوید با همین صفحهکلیدهای بریل برنامهنویسی میکرده و البته چند سالی است که بیشتر شغل مدیریتی دارد. هوس قهوه میکند بدون شیر و برایش میریزم و میآورم. بین دو نشست ارائهها، میخواهد برود دستشویی. میبرمش داخل دستشویی و با دست به روی نشیمن میزنم که اینجا جایش هست و خودم میروم بیرون و در را میبندم. بیرون که میآید دستم را جلوی آب میگیرم تا صدا را بشنود و دستش را بشورد. بعدش هم دستمال میدهم و کارش تمام میشود. آخر جلسه هم باید برسانمش به اتاقش. در اتاقش که باز میشود همسرش تحویلش میگیرد.
دم غروبی، مراسم گذاشتهاند توی موزهٔ کوکاکولو در آتلانتا، نشان به آن نشان که مرکز کوکاکولا در همین آتلانتاست. چه میکنندش هم این که مینوشند و دور هم، استاد و دانشجو میرقصند. ما هم که گروه خونمان به این چیزها نمیخورد، گفتیم برویم دور شهر بچرخیم که هم فال است و هم تماشا. از هتل که بیرون میزنم خیابانهای تر و تمیز آتلانتا پر است از گدا.
این قدر که ترسم میگیرد چشم توی چشمشان شوم. میروم به آن طرف شهر که نزدیک هتل هم باشم. از کنار سی.ان.ان. میگذرم و میرسم به یادمان المپیک ۱۹۹۶ آتلانتا. دمدمهای غروب است و هوا بسیار شرجی و تعداد بیخانمانها اینقدری توی خیابان زیاد میشود که ترسم گرفته. از فاصله صدا میکنند و من هم سر نمیتوانم برگردانم. یکدفعه یکی ساعت از من میپرسد و من این بار توی تله میافتم. مردی سیاهپوست، لاغر و قدبلند است با لباس مندرس چرکمرده.
از من میپرسد که دنبال جایی میگردم یا نه. محض خالی نبودن عریضه میپرسم که کجا غذای حلال میشود پیدا کرد که او هم درست نمیداند. بعد شروع میکند از خودش گفتن. «نگاه کن! اسمم جرج است و خانوادهام توی طوفان کاترینا مردهاند و هیچ کس را ندارم. نه سرپناهی برای زندگی، نه خانواده و نه عشق. تنم از کثافت پر است و حالم از خود به هم میخورد. یک پولی به من بده تا غذایی بخورم و بروم حمام. یک ماهی است که حمام نرفتهام و عورتم ناپاک است.
لطف کن زودتر بده چون نیم ساعت دیگر میآیند و ما را جمع میکنند ببرند گرمخانه.» میگویم که برای غذا میتواند مهمان من بشود و هر رستورانی خواست غذا بگیرد ولی طرفمان فقط نقدی قبول میکند. میترسم کیف پولم را دربیاورم جلویش و بهش توضیح میدهم که من هم دانشجویم و کمبضاعت. آخر این قدر پافشاری میکند و من به بهانهٔ نداشتن پول خرد، میروم توی یک بار و بخشی از پولم را خرد میکنم و ده دلاریای بهش میدهم. از دست این یکی که خلاص میشوم یکی دیگر به سراغم میآید.
توی هوای شرجی که گرمایی شبیه به اهواز دارد، تندتند راه میروم و شیرین هر ده ثانیه یک بار گدای جدیدی رو میشود. آن هم توی قلب مراکز تجاری و کنار سی.ان.ان. سریع میروم توی مغازهٔ سابوی و غذای گیاهی میگیرم و به سمت هتل راه میافتم. توی راه از کنار پارک که میگذرم، در پارک بسته است ولی توی پارک پر است از بیخانمان که خوابیدهاند.
دارم فکر میکنم که اسم نیویورک بد دررفته و اینجا غوغا است. یک طرف ذهنم هی تحلیل میکند از ضعف جامعهٔ سرمایهداری و طرف دیگرش هی آیهالکرسی میخواند برای این شب وحشت و نبود حتی یک مأمور پلیس توی خیابان و گداهایی که شهر را به قبضهٔ خودشان درآوردهاند.
این قدر که ترسم میگیرد چشم توی چشمشان شوم. میروم به آن طرف شهر که نزدیک هتل هم باشم. از کنار سی.ان.ان. میگذرم و میرسم به یادمان المپیک ۱۹۹۶ آتلانتا. دمدمهای غروب است و هوا بسیار شرجی و تعداد بیخانمانها اینقدری توی خیابان زیاد میشود که ترسم گرفته. از فاصله صدا میکنند و من هم سر نمیتوانم برگردانم. یکدفعه یکی ساعت از من میپرسد و من این بار توی تله میافتم. مردی سیاهپوست، لاغر و قدبلند است با لباس مندرس چرکمرده.
از من میپرسد که دنبال جایی میگردم یا نه. محض خالی نبودن عریضه میپرسم که کجا غذای حلال میشود پیدا کرد که او هم درست نمیداند. بعد شروع میکند از خودش گفتن. «نگاه کن! اسمم جرج است و خانوادهام توی طوفان کاترینا مردهاند و هیچ کس را ندارم. نه سرپناهی برای زندگی، نه خانواده و نه عشق. تنم از کثافت پر است و حالم از خود به هم میخورد. یک پولی به من بده تا غذایی بخورم و بروم حمام. یک ماهی است که حمام نرفتهام و عورتم ناپاک است.
لطف کن زودتر بده چون نیم ساعت دیگر میآیند و ما را جمع میکنند ببرند گرمخانه.» میگویم که برای غذا میتواند مهمان من بشود و هر رستورانی خواست غذا بگیرد ولی طرفمان فقط نقدی قبول میکند. میترسم کیف پولم را دربیاورم جلویش و بهش توضیح میدهم که من هم دانشجویم و کمبضاعت. آخر این قدر پافشاری میکند و من به بهانهٔ نداشتن پول خرد، میروم توی یک بار و بخشی از پولم را خرد میکنم و ده دلاریای بهش میدهم. از دست این یکی که خلاص میشوم یکی دیگر به سراغم میآید.
توی هوای شرجی که گرمایی شبیه به اهواز دارد، تندتند راه میروم و شیرین هر ده ثانیه یک بار گدای جدیدی رو میشود. آن هم توی قلب مراکز تجاری و کنار سی.ان.ان. سریع میروم توی مغازهٔ سابوی و غذای گیاهی میگیرم و به سمت هتل راه میافتم. توی راه از کنار پارک که میگذرم، در پارک بسته است ولی توی پارک پر است از بیخانمان که خوابیدهاند.
دارم فکر میکنم که اسم نیویورک بد دررفته و اینجا غوغا است. یک طرف ذهنم هی تحلیل میکند از ضعف جامعهٔ سرمایهداری و طرف دیگرش هی آیهالکرسی میخواند برای این شب وحشت و نبود حتی یک مأمور پلیس توی خیابان و گداهایی که شهر را به قبضهٔ خودشان درآوردهاند.
روز آخر همایش شده و باید برگردم به کالیفرنیا. همراه میشوم با یکی از دوستان ایرانی که میخواهد برگردد ایران. تا فرودگاه با هم هستیم و او مسیرش به سیاتل است برای دیدن رفیقش و بعد به ایران. هواپیمای من یک ساعتی تأخیر دارد و باید منتظر باشم. میروم از مغازهٔ فرودگاه تخم مرغ آبپز آماده میخرم و فعلاً با گرسنگی کنار میآیم. وقتی به سانفرانسیسکو میرسم ساعت دوازده شب شده، یعنی سه صبح مقصد.
هوای اینجا برخلاف آتلانتا خنک است و کَمکَی هم سرد. میروم توی صف سوپرشاتل. کسی توی ایستگاه نیست غیر از یک نفر دیگر ولی خودرویی هم نیست و باید منتظر بود. بعد از بیست دقیقه انتظار سر میرسد. سوار میشوم و همراه شش هفت نفر دیگر میرویم به سمت مقصدهای مختلف. راننده خیلی تند و بیاحتیاط میراند و انگاری که خواب و بیداریاش با هم جفت و جور نیست. کمی که میگذرد یکی از مسافران سرش داد میزند که «مرد! اگر خودت را دوست نداری، ما از جانمان سیر نشدهایم. درست رانندگی کن. نخواب وسط کار» و راننده میگوید که خواب نیست و حواسش هست.
چند روز بعد، ران (یا همان رونالد)، رئیس بخش پژوهشی صدایم میکند که با هم تا حالا صحبت نداشتیم و بیا صحبتی کنیم. از همایش میپرسد و میگویم که برایم جالب بوده دیدن آدمهایی که اسم بزرگی توی علم دارند مثل کریس مانینگ و مارک جانسون. میگوید هر دوشان توی زیراکس کارآموزش بودند. این جا است که به قول فامیل دور، من دیگر حرفی برای گفتن ندارم.
دیروز افطار خیلی اتفاقی کنار یک فلسطینی اهل رامالله بودم. بندهٔ خدا روز قدس شرکت نکرده بود. دلیلش را پرسیدم و گفت که چه فایده. گیرم افکار عمومی فهمیدند قدسی هست ولی قدرت دست مردم که نیست. باید قدرتمند شد و آرزوی ما این است که بتوانیم در کرانهٔ باختری سلاح دست بگیریم ولی حیف که کل منطقه در اختیار رژیم است.
بعدش که رفتم توی خبرگزاریهای مختلف دنیا از سیانان و انبیسی و فاکسنیوز گشتم حداقل با کلیدواژههایی که به ذهنم میرسید چیزی پیدا نکردم الا خبر از تظاهرات در ایران. انگار که روز قدس فقط توی ایران هست. البته قاعدتاً خبرش را کار میکنند ولی توی گوشه و کنار، که اصلاً به چشم نمیآید.
و اما... تخمینی میشود گفت حدود ۴۰۰۰ نفر توی پیادهروی خیابان تایمز (شلوغترین خیابان امریکا) جمع شده بودند. توجه کنید که جمعه روز کاری است و این تعداد جمعیت در هیچ یک از تظاهرات نیویورکیها حتی در روز تعطیل دیده نمیشود یا کم دیده میشود. هماهنگی جمعیت کاملاً خودجوش بود و هر کس تا نفس داشت داد میزد تا صدایش به گوش کسی برسد.
خبری از خبرنگاران نبود و تعداد کمی خبرنگار حضور داشتند. پررنگترین شعار بر ضد دولت امریکا بود که چرا مالیاتها را برای کمک به اسرائیل میفرستد (توجه کنید که حدود ۲۵ درصد مالیات از حقوق اولیه کم میشود علاوه بر مالیاتی که موقع خرید اضافه میشود). البته یکی دو نفر، عکس بشار را کنار نتانیاهو گذاشته بودند. یا یکی نوشته بود «مسیح اهل فلسطین است». بعدش هم حرکت تا جلوی سفارت اسرائیل بود. جالب آن که مردم امریکایی، که مثلاً جلوی چراغ قرمز عابر پیاده ایستاده بودند در همان چند ثانیه با تظاهراتکنندگان شعار میدادند.
هوای اینجا برخلاف آتلانتا خنک است و کَمکَی هم سرد. میروم توی صف سوپرشاتل. کسی توی ایستگاه نیست غیر از یک نفر دیگر ولی خودرویی هم نیست و باید منتظر بود. بعد از بیست دقیقه انتظار سر میرسد. سوار میشوم و همراه شش هفت نفر دیگر میرویم به سمت مقصدهای مختلف. راننده خیلی تند و بیاحتیاط میراند و انگاری که خواب و بیداریاش با هم جفت و جور نیست. کمی که میگذرد یکی از مسافران سرش داد میزند که «مرد! اگر خودت را دوست نداری، ما از جانمان سیر نشدهایم. درست رانندگی کن. نخواب وسط کار» و راننده میگوید که خواب نیست و حواسش هست.
چند روز بعد، ران (یا همان رونالد)، رئیس بخش پژوهشی صدایم میکند که با هم تا حالا صحبت نداشتیم و بیا صحبتی کنیم. از همایش میپرسد و میگویم که برایم جالب بوده دیدن آدمهایی که اسم بزرگی توی علم دارند مثل کریس مانینگ و مارک جانسون. میگوید هر دوشان توی زیراکس کارآموزش بودند. این جا است که به قول فامیل دور، من دیگر حرفی برای گفتن ندارم.
دیروز افطار خیلی اتفاقی کنار یک فلسطینی اهل رامالله بودم. بندهٔ خدا روز قدس شرکت نکرده بود. دلیلش را پرسیدم و گفت که چه فایده. گیرم افکار عمومی فهمیدند قدسی هست ولی قدرت دست مردم که نیست. باید قدرتمند شد و آرزوی ما این است که بتوانیم در کرانهٔ باختری سلاح دست بگیریم ولی حیف که کل منطقه در اختیار رژیم است.
بعدش که رفتم توی خبرگزاریهای مختلف دنیا از سیانان و انبیسی و فاکسنیوز گشتم حداقل با کلیدواژههایی که به ذهنم میرسید چیزی پیدا نکردم الا خبر از تظاهرات در ایران. انگار که روز قدس فقط توی ایران هست. البته قاعدتاً خبرش را کار میکنند ولی توی گوشه و کنار، که اصلاً به چشم نمیآید.
و اما... تخمینی میشود گفت حدود ۴۰۰۰ نفر توی پیادهروی خیابان تایمز (شلوغترین خیابان امریکا) جمع شده بودند. توجه کنید که جمعه روز کاری است و این تعداد جمعیت در هیچ یک از تظاهرات نیویورکیها حتی در روز تعطیل دیده نمیشود یا کم دیده میشود. هماهنگی جمعیت کاملاً خودجوش بود و هر کس تا نفس داشت داد میزد تا صدایش به گوش کسی برسد.
خبری از خبرنگاران نبود و تعداد کمی خبرنگار حضور داشتند. پررنگترین شعار بر ضد دولت امریکا بود که چرا مالیاتها را برای کمک به اسرائیل میفرستد (توجه کنید که حدود ۲۵ درصد مالیات از حقوق اولیه کم میشود علاوه بر مالیاتی که موقع خرید اضافه میشود). البته یکی دو نفر، عکس بشار را کنار نتانیاهو گذاشته بودند. یا یکی نوشته بود «مسیح اهل فلسطین است». بعدش هم حرکت تا جلوی سفارت اسرائیل بود. جالب آن که مردم امریکایی، که مثلاً جلوی چراغ قرمز عابر پیاده ایستاده بودند در همان چند ثانیه با تظاهراتکنندگان شعار میدادند.
مطالب مرتبط
همسفر شراب (قسمت سی و هشتم-بخش دوم)
۱۵ مهر ۱۴۰۱
با استاد راهنمایم ساعت هشت صبح جلسه دارم. از وقتی که برای فرصت مطالعاتی طولانی رفته به گوگل، چارهای جز این نیست که یا اول صبح یا دم غروب جلسه داشته باشیم.
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیوهشتم-بخش اول)
۳۰ شهریور ۱۴۰۱
دو خانم جوان که مثل لبنانیها چادر سیاه سر کردهاند و چند خانم محجبهٔ دیگر. باید برگردیم به سرسرا برای گرفتن دفترچهٔ برنامهٔ همایش.
مطالعهسوالات معلم
۲۹ شهریور ۱۴۰۱
معلم دبستان این سوالات رو قبل از شروع شدن سال تحصیلی از والدین پرسیده است
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیوهفتم-بخش اول)
۱۵ شهریور ۱۴۰۱
صبح زود راهی دیترویت میشویم. صبح آنقدر زود است که جاده خلوت باشد و من، تنها بیدار جاده که پشت فرمان نشستهام و بقیه خوابند.
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیو ششم-بخش پنجم)
۳۰ مرداد ۱۴۰۱
میخواهد خانهاش را بفروشد. میپرسم هنوز زیر قرض بانک است؟ میگوید بله. کنجکاو میشوم در مورد نرخ سود بانکها. میگوید خیلی ساده است. قرار بوده ۲۰ سال و هر ماهی ۲۵۰۰ دلار بدهیم برای خانهای که ۲۵۰ هزار دلار میارزد.
مطالعهآخرین مطالب
ما به ملتی با بیماری مزمن خشونت، تنهایی، افسردگی ، تفرقه و فقر تبدیل شدهایم
۲۰ اسفند ۱۴۰۲
ما به ملتی با بیماری مزمن خشونت، تنهایی، افسردگی ، تفرقه و فقر تبدیل شدهایم ویدئوهای تحلیلی رابرت اف کندی...
مطالعهمستند وضعیت شکست ( Fail State )
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
مستند وضعیت شکست Fail State کارگردان : الکس شبانو محصول : سال 2017 آمریکا ژانر : اجتماعی زبان: انگلیسی -...
مطالعهاصلی ترین عوامل شکل گیری اتحاد میان آمریکا و اسرائیل
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
اصلی ترین عوامل شکل گیری اتحاد میان آمریکا و اسرائیل ویدئوهای تحلیلی منبع : شبکه الجزیرهآمریکا همیشه مهمترین متحد اسرائیل...
مطالعهچرا نامزدهای ریاست جمهوری آمریکا اینقدر به اسرائیل اهمیت می دهند؟
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
چرا نامزدهای ریاست جمهوری آمریکا اینقدر به اسرائیل اهمیت می دهند؟ ویدئوهای تحلیلی منبع : رسانه UNPacked از اوباما تا...
مطالعهداستان اسرائیل چگونه برای مردم آمریکا روایت شده است؟
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
داستان اسرائیل چگونه برای مردم آمریکا روایت شده است؟ ویدئوهای تحلیلی منبع : شبکه الجزیرهدر این این ویدئو از برنامه...
مطالعه