با استاد راهنمایم ساعت هشت صبح جلسه دارم. از وقتی که برای فرصت مطالعاتی طولانی رفته به گوگل، چارهای جز این نیست که یا اول صبح یا دم غروب جلسه داشته باشیم.
مطالعه۸ ماه پس از مذاکره و دیدار تاریخی و ترامپ و کیم ترامپ : تحریم ها علیه کره شمالی ادامه می یابد
۲۷ بهمن ۱۳۹۷کتاب و کتابخانه در زندگی مردم (بخش اول)
۲۷ بهمن ۱۳۹۷همسفر شراب (قسمت سیزدهم)
مشاهده صفحه روایت ایرانیان از آمریکابرای مشاوره در مورد کارهای پیش روی پروژه دو نفر را از فرانسه دعوت کردهاند؛ یک آقا و یک خانم، یکی مهندس و دیگری زبانشناس. زبانشناس که میآید ارائه بدهد از زبانهای مختلف مثال میآورد و فارسی هم یکی از آنهاست و سریانی و دری هم از دیگر این زبانها. تسلطش به زبانها واقعاً مسحورکننده است.
توی وب میگردم و میبینم که روی زبان فارسی چند مقاله هم داده که البته در آن مقالهها دو هموطن کمکش کردهاند. قرار است جلسات به صورت مرتب در چهار روز متوالی برگزار شود. بعد از نهار در خانه، سر ظهر روز دوم، با این سابقهای نداشته، نمیدانم چرا کمی چرتم میگیرد.
دراز میکشم تا یک ربعی استراحت کنم و بعد به سمت آزمایشگاه بروم. صدای همسرم مرا متوجه خودش میکند. دلش به شکل عجیبی درد گرفته. این اتفاق دو سه ماه قبل هم افتاد که با مسکن رفع شد ولی این یکی هی بدتر و بدتر میشود تا آنجا که همسرم دیگر نمیتواند راحت راه برود. حالش بدتر از آنی میشود که بشود حتی تا نزدیکترین بیمارستان او را برد.
به یکی از هموطنهایی که چند سالی اینجاست زنگ میزنم. اول سؤالی که میپرسد این است که «بیمه که هست؟» و من میگویم نه. حالا این وسط مرا مؤاخذه میکند که چرا بیمه نیست. حوصله ندارم توضیح بدهم که هزینهٔ بیمهٔ یک سال همسرم تقریباً به اندازهٔ کل پولی است که با خود از ایران آوردهایم و با این اوضاع هیچ طوری نمیشود بیمهاش کرد.
دل را به دریا میزنم و از لای صفحات دانشگاه شمارهٔ حراست دانشگاه را میگیرم. آقایی گوشی را برمیدارد. با آرامش از نشانههای درد میپرسد. آخرش هم نشانههایی از ایرانی بودنش گل میکند، نه به لهجه بل به پزشکسرخود بودنش و این که میگوید احتمالاً فلان ویروس است که اخیراً زیاد شده.
توضیح میدهد که تا پنج دقیقهٔ دیگر آمبولانس سر میرسد. به طبقهٔ پایین میروم تا آمبولانس اگر آمد راهنماییاش کنم به داخل. خودروی سوناتای سفیدرنگ حراست را میبینم که دم در میآید. مرد سفیدپوست مسنی است که توضیح میدهد ممکن است دو سه دقیقهای دیگر آمبولانس سر برسد. شمارهٔ دانشجوییام را مینویسد و با من تا دم در خانه میآید و بعد میگوید اگر همسرم میتواند تا پایین بیاید وگرنه برانکارد میآورند. با همسرم تا پایین میرویم. آمبولانس سر میرسد.
یک دختر و پسر جوان که بهشان بیشتر میخورد دانشجوی پزشکی باشند پیاده میشوند، دختر سفید پوست و پسر چینی با روپوشهای آستینکوتاه سرمهایرنگ دانشگاه. همان وسط لپتاپشان را باز میکنند و اطلاعات نام و تولد و از این جور مسائل را میپرسند. لپتاپ نامش «تافبوک» یا همان «لپتاپ سخت» است با بدنهای فلزی و کلفتیاش دو برابر یک لپتاپ معمولی.
من هم عقب آمبولانس سوار میشوم و آمبولانس بدون این که آژیری بزند چهار خیابان آن طرفتر، وارد بخش اورژانس بیمارستان سنتلوک میشود. قسمت پذیرش هم که میرسیم چند سؤال دیگر را مسئول پذیرش میپرسد و از وسط سالن اورژانس که پر است از میز و افرادی که با لباس فرم آبی تیره بیمارستان پشت میزها نشستهاند، ما را میبرند به یکی از اتاقها؛ اتاقی با یک تخت و پردهای که جلو در قرار دارد برای بیمارانی که خوش ندارند از بیرون دیده شوند.
همسرم دردش هنوز تسکین نیافته ولی ما را به حال خودمان رها میکنند به امیدی که منتظر باشیم تا پزشک سر برسد. پنج دقیقهای میگذرد و خبری نمیشود. به سمت پذیرش میروم و از احوال پزشک جویا میشوم. توضیح میدهد که گر صبر کنم ز قوره حلوا سازم. دو دقیقهای میگذرد که آقایی قد کوتاه با لباس فرم بیمارستان سر میرسد. از انگشتر روی دستش و سبیلش و چند نشان ظاهری صورتش شستم خبردار میشود که اهل ترکیه است. نام و مشخصاتمان را میگیرد و بعد میگوید که اگر راحت نیستیم میتوانیم پرده را بکشیم.
توی وب میگردم و میبینم که روی زبان فارسی چند مقاله هم داده که البته در آن مقالهها دو هموطن کمکش کردهاند. قرار است جلسات به صورت مرتب در چهار روز متوالی برگزار شود. بعد از نهار در خانه، سر ظهر روز دوم، با این سابقهای نداشته، نمیدانم چرا کمی چرتم میگیرد.
دراز میکشم تا یک ربعی استراحت کنم و بعد به سمت آزمایشگاه بروم. صدای همسرم مرا متوجه خودش میکند. دلش به شکل عجیبی درد گرفته. این اتفاق دو سه ماه قبل هم افتاد که با مسکن رفع شد ولی این یکی هی بدتر و بدتر میشود تا آنجا که همسرم دیگر نمیتواند راحت راه برود. حالش بدتر از آنی میشود که بشود حتی تا نزدیکترین بیمارستان او را برد.
به یکی از هموطنهایی که چند سالی اینجاست زنگ میزنم. اول سؤالی که میپرسد این است که «بیمه که هست؟» و من میگویم نه. حالا این وسط مرا مؤاخذه میکند که چرا بیمه نیست. حوصله ندارم توضیح بدهم که هزینهٔ بیمهٔ یک سال همسرم تقریباً به اندازهٔ کل پولی است که با خود از ایران آوردهایم و با این اوضاع هیچ طوری نمیشود بیمهاش کرد.
دل را به دریا میزنم و از لای صفحات دانشگاه شمارهٔ حراست دانشگاه را میگیرم. آقایی گوشی را برمیدارد. با آرامش از نشانههای درد میپرسد. آخرش هم نشانههایی از ایرانی بودنش گل میکند، نه به لهجه بل به پزشکسرخود بودنش و این که میگوید احتمالاً فلان ویروس است که اخیراً زیاد شده.
توضیح میدهد که تا پنج دقیقهٔ دیگر آمبولانس سر میرسد. به طبقهٔ پایین میروم تا آمبولانس اگر آمد راهنماییاش کنم به داخل. خودروی سوناتای سفیدرنگ حراست را میبینم که دم در میآید. مرد سفیدپوست مسنی است که توضیح میدهد ممکن است دو سه دقیقهای دیگر آمبولانس سر برسد. شمارهٔ دانشجوییام را مینویسد و با من تا دم در خانه میآید و بعد میگوید اگر همسرم میتواند تا پایین بیاید وگرنه برانکارد میآورند. با همسرم تا پایین میرویم. آمبولانس سر میرسد.
یک دختر و پسر جوان که بهشان بیشتر میخورد دانشجوی پزشکی باشند پیاده میشوند، دختر سفید پوست و پسر چینی با روپوشهای آستینکوتاه سرمهایرنگ دانشگاه. همان وسط لپتاپشان را باز میکنند و اطلاعات نام و تولد و از این جور مسائل را میپرسند. لپتاپ نامش «تافبوک» یا همان «لپتاپ سخت» است با بدنهای فلزی و کلفتیاش دو برابر یک لپتاپ معمولی.
من هم عقب آمبولانس سوار میشوم و آمبولانس بدون این که آژیری بزند چهار خیابان آن طرفتر، وارد بخش اورژانس بیمارستان سنتلوک میشود. قسمت پذیرش هم که میرسیم چند سؤال دیگر را مسئول پذیرش میپرسد و از وسط سالن اورژانس که پر است از میز و افرادی که با لباس فرم آبی تیره بیمارستان پشت میزها نشستهاند، ما را میبرند به یکی از اتاقها؛ اتاقی با یک تخت و پردهای که جلو در قرار دارد برای بیمارانی که خوش ندارند از بیرون دیده شوند.
همسرم دردش هنوز تسکین نیافته ولی ما را به حال خودمان رها میکنند به امیدی که منتظر باشیم تا پزشک سر برسد. پنج دقیقهای میگذرد و خبری نمیشود. به سمت پذیرش میروم و از احوال پزشک جویا میشوم. توضیح میدهد که گر صبر کنم ز قوره حلوا سازم. دو دقیقهای میگذرد که آقایی قد کوتاه با لباس فرم بیمارستان سر میرسد. از انگشتر روی دستش و سبیلش و چند نشان ظاهری صورتش شستم خبردار میشود که اهل ترکیه است. نام و مشخصاتمان را میگیرد و بعد میگوید که اگر راحت نیستیم میتوانیم پرده را بکشیم.
ده دقیقهای در خماری پزشک میمانیم. همسرم درد امانش را بریده ولی انگار اینجا بخش اورژانسش خیلی با آرامش و طمأنینه کار میکند. یکی از پرستاران سر میرسد و سرم و مسکن را وصل میکند. از همسرم خون میگیرد و چند سؤالی میپرسد از حال و احوال؛ بعد میرود پی کارش که به زودی پزشک میآید، شاید این جمعه بیاید شاید. از بیحوصلگی میروم توی سالن. بیمارستان درهم به نظر میرسد. پزشکان وسط سالن پشت رایانههایشان نشستهاند و انگار کسی به کسی نیست. سراغ یکیشان میروم. به او توضیح میدهم که همسرم دارد درد میکشد و اگر ممکن است سری به او بزند.
میگوید دو نفر جلوتر از همسرم توی صف معاینه هستند و بعد نوبتش میشود و باید ده دقیقهای تحمل کند. چند دقیقه بعد همان خانم دکتر سر میرسد؛ زنی سفید پوست و تقریباً سی و پنج ساله. چند سؤالی میپرسد و بعد میگوید باید منتظر جواب آزمایش باشیم. بیست دقیقهٔ دیگر در خماری میمانیم. دوباره همان خانم دکتر سر میرسد و میگوید که احتمالاْ سنگ کلیه است. باید پزشک متخصص داخلی بیاید. وقتی توضیح میدهد، کلمات پزشکی را هم حدس میزنیم که چه معنایی میدهد وگرنه ما فارسیاش را هم درست و درمان نمیدانیم. یک ربع دیگر پزشک متخصص که آقایی مسن است میآید. دو سؤال میپرسد و میگوید باید کتاسکن کنیم.
چند دقیقهای دیگر آقایی سیاهپوست با صندلی چرخدار سر میرسد و ما را به طبقهٔ دوم میبرد. آنجا که میرویم متوجه میشوم کتاسکن همان سیتی اسکن خودمان است. کتاسکن که تمام میشود و برمیگردیم دوباره بیست دقیقهای منتظر میمانیم. خانم دکتر دوباره سر میرسد و توضیح میدهد که از قضا این سنگ کلیه باید به صورت طبیعی دفع شود و تنها باید با مسکن تحمل درد کرد. توضیح میدهد که برای معاینات بیشتر باید به مطب متخصص سر بزنیم. همین و بس.
خدا را شکر میکنیم که خطر از بیخ گوشمان گذشت و به سمت ترخیص بیماران میرویم. از قضا صورتحسابمان هزار و دویست دلار هزینهٔ پزشک و صد و پنجاه دلار هزینهٔ خدمات اولیه و معاینهٔ پزشک است. رقم هزار و سیصد و پنجاه عین پتک روی سرم هوار نشده که از روی فهرست میبینم طرف یادش رفته کتاسکن را بگوید.
صداقتم گل میکند و میگویم کتاسکن را از قلم انداخته. این صداقت ما هم صد دلار دیگر خرج برمیدارد و در مجموع پتک هزار و چهارصد و پنجاه دلاری روی مغزم آوار میشود. میپرسد که آیا دوست داریم قبض را به خانه بفرستد یا همین جا نقد میپردازیم. دلم میخواهد زود از شر این قبض خلاص شوم و میگویم که نقدی میپردازم.
بیرون هوا تاریک شده است. معلوم است پنج ساعتی برای تجویز مسکن علاف شدهایم. کاپشنم را به همسرم میدهم که با عجله بدون کاپشن آمده بود. نمنم باران میآید و نمیدانم چرا هیچ حسی به جز خستگی ندارم. همسرم را به خانه میرسانم و به داروخانه میروم. داروخانهچی هم به خاطر نداشتن بیمه حسابی از خجالتم درمیآید و برای یک بسته قرص ناقابل سی و چهار دلار میگیرد.
با خودم فکر میکنم که این بیمارستان و عدالت بهداشت و درمان آرمانشهر جامعهٔ مدنی همین هست که بیمار را یکلنگهپا بگذارند و آخرش اگر وسعش به بیمه نرسد بتیغندش. حس میکنم خیلی دلم میخواهد یقهٔ آنهایی را که همهاش از حسنهای این جامعهٔ مدنی سرزمین فرصتها میگویند بگیرم و بپرسم حالا حرفت چیست؟ چون من دانشجویم و کمبضاعت باید این گونه تقاص نداریام را پس بدهم؟ آن طرف ذهن دیگرم حافظش گل کرده که «هر که در این دیر...»؛ شوخی شوخی جو گرفتهمان و حس تقرب به من دست داده.
مثل این که چند روزی همسرم چارهای جز تحمل ندارد تا اوضاع به سامان شود. یک هفته که نگذشته قبضی دم در خانه میآید و از قضا در قبض ۱۵۰ دلار نوشته شده است. اصلاً نمیفهمم این دیگر برای چیست. به بیمارستان زنگ میزنم. طرف توضیح میدهد که این پول پزشکی است که آمد شما را معاینه کرد.
یعنی آن خانم دکتر مهربان ۱۵۰ دلار برایمان آب خورد؛ گوارای وجود. هفتهٔ بعد قبض دیگری میآید، این دفعه ۲۷۵ دلار. این یکی میشود اجارهٔ چند ساعت ماندن در اتاقی خالی با یک تخت و اجارهٔ صندلی چرخدار. مثل این که جدی جدی این مسأله ته ندارد. تیر اصلی، سه هفتهٔ بعد، یعنی یک ماه بعد از آن روز مداوا میرسد.
معنای هردمبیل را دارم قبض به قبض میفهمم. این دفعه رقمش بالاتر از حد توانم هست، ۳۷۵۰ دلار ناقابل. سه هزار و خردهای پول پنج دقیقه سیتی اسکن و مابقیاش حقالزحمهٔ پزشکی که لطف فرمودند و به عکس نگاهی کردند. دارم دیگر از دست اینها دیوانه میشوم. دوست دارم این جامعهٔ سرمایهداری را آنقدر فحش بدهم که حالم جا بیاید. ولی فحش دادن که برای من ۳۷۵۰ دلار نمیشود. دو سه روز میگذرد و هر روز به قبض نگاهی میکنم و براندازش میکنم شاید از توی تبصرههایش راه حلی پیدا شود.
گوشهٔ پایین قبض با قلمی کوچک نوشته که اگر توان پرداخت ندارید به فلان شماره زنگ بزنید. به شماره که زنگ میزنم طرف به ما میگوید امروز بهشان سر بزنیم. با همسرم به دفتر که نامش «مدیکاید» است میرویم.
نوبتمان که میشود خانمی سالخورده با آرامش مدارک حقوقی و فیشهای حقوقی مرا میگیرد و میپرسد: «یعنی هیچ کسی به شما نگفت که میتوانید به ما مراجعه کنید و از تخفیف قشر کمدرآمد برخوردار شوید؟ واقعاً برایشان متأسفم. بعضی وقتها کسانی را به ما ارجاع میدهند که اصلاً شرایطشان برای تخفیف مناسب نیست و خیلی وقتها امثال شما را کلاً نادیده میگیرند.» سری تکان میدهد و بعد از حساب و کتاب میگوید که اگر بچهدار بودید تا یک سال آینده صد در صد تخفیف داشتید ولی الان هفتاد درصد.
با ذوق میروم خانه و به بیمارستان زنگ میزنم و شمارهٔ تخفیف را میدهم. میگوید در کل و با وجود این که قبضهای قبلی را دادم صد و شصت دلار دیگر بدهکار میشوم. من هم که مرگ را شنیدهام به تب راضی میشوم. این هم تمام میشود تا یک ماه دیگر یک چهل دلاری دیگر برایم ارسال میشود که یعنی این بازی هنوز تمام نشده. این قدر بیحوصله میشوم که بی آن که سؤال کنم قبض را پرداخت میکنم امید آن که آخرین باشد.
طبق شواهد فکر میکنم اگر خدا بخواهد آخرینش همین یکی است. یعنی یک معاینه و چند آزمایش و یک سرم و آرامبخش شش هزار دلار ناقابل شد که با تخفیف نزدیک به دو هزار دلار از کفمان رفت. اینجاست که میرشکاک باید بخواند: «فقر، این زخم سیاه بیرفو را میشناسم».
میگوید دو نفر جلوتر از همسرم توی صف معاینه هستند و بعد نوبتش میشود و باید ده دقیقهای تحمل کند. چند دقیقه بعد همان خانم دکتر سر میرسد؛ زنی سفید پوست و تقریباً سی و پنج ساله. چند سؤالی میپرسد و بعد میگوید باید منتظر جواب آزمایش باشیم. بیست دقیقهٔ دیگر در خماری میمانیم. دوباره همان خانم دکتر سر میرسد و میگوید که احتمالاْ سنگ کلیه است. باید پزشک متخصص داخلی بیاید. وقتی توضیح میدهد، کلمات پزشکی را هم حدس میزنیم که چه معنایی میدهد وگرنه ما فارسیاش را هم درست و درمان نمیدانیم. یک ربع دیگر پزشک متخصص که آقایی مسن است میآید. دو سؤال میپرسد و میگوید باید کتاسکن کنیم.
چند دقیقهای دیگر آقایی سیاهپوست با صندلی چرخدار سر میرسد و ما را به طبقهٔ دوم میبرد. آنجا که میرویم متوجه میشوم کتاسکن همان سیتی اسکن خودمان است. کتاسکن که تمام میشود و برمیگردیم دوباره بیست دقیقهای منتظر میمانیم. خانم دکتر دوباره سر میرسد و توضیح میدهد که از قضا این سنگ کلیه باید به صورت طبیعی دفع شود و تنها باید با مسکن تحمل درد کرد. توضیح میدهد که برای معاینات بیشتر باید به مطب متخصص سر بزنیم. همین و بس.
خدا را شکر میکنیم که خطر از بیخ گوشمان گذشت و به سمت ترخیص بیماران میرویم. از قضا صورتحسابمان هزار و دویست دلار هزینهٔ پزشک و صد و پنجاه دلار هزینهٔ خدمات اولیه و معاینهٔ پزشک است. رقم هزار و سیصد و پنجاه عین پتک روی سرم هوار نشده که از روی فهرست میبینم طرف یادش رفته کتاسکن را بگوید.
صداقتم گل میکند و میگویم کتاسکن را از قلم انداخته. این صداقت ما هم صد دلار دیگر خرج برمیدارد و در مجموع پتک هزار و چهارصد و پنجاه دلاری روی مغزم آوار میشود. میپرسد که آیا دوست داریم قبض را به خانه بفرستد یا همین جا نقد میپردازیم. دلم میخواهد زود از شر این قبض خلاص شوم و میگویم که نقدی میپردازم.
بیرون هوا تاریک شده است. معلوم است پنج ساعتی برای تجویز مسکن علاف شدهایم. کاپشنم را به همسرم میدهم که با عجله بدون کاپشن آمده بود. نمنم باران میآید و نمیدانم چرا هیچ حسی به جز خستگی ندارم. همسرم را به خانه میرسانم و به داروخانه میروم. داروخانهچی هم به خاطر نداشتن بیمه حسابی از خجالتم درمیآید و برای یک بسته قرص ناقابل سی و چهار دلار میگیرد.
با خودم فکر میکنم که این بیمارستان و عدالت بهداشت و درمان آرمانشهر جامعهٔ مدنی همین هست که بیمار را یکلنگهپا بگذارند و آخرش اگر وسعش به بیمه نرسد بتیغندش. حس میکنم خیلی دلم میخواهد یقهٔ آنهایی را که همهاش از حسنهای این جامعهٔ مدنی سرزمین فرصتها میگویند بگیرم و بپرسم حالا حرفت چیست؟ چون من دانشجویم و کمبضاعت باید این گونه تقاص نداریام را پس بدهم؟ آن طرف ذهن دیگرم حافظش گل کرده که «هر که در این دیر...»؛ شوخی شوخی جو گرفتهمان و حس تقرب به من دست داده.
مثل این که چند روزی همسرم چارهای جز تحمل ندارد تا اوضاع به سامان شود. یک هفته که نگذشته قبضی دم در خانه میآید و از قضا در قبض ۱۵۰ دلار نوشته شده است. اصلاً نمیفهمم این دیگر برای چیست. به بیمارستان زنگ میزنم. طرف توضیح میدهد که این پول پزشکی است که آمد شما را معاینه کرد.
یعنی آن خانم دکتر مهربان ۱۵۰ دلار برایمان آب خورد؛ گوارای وجود. هفتهٔ بعد قبض دیگری میآید، این دفعه ۲۷۵ دلار. این یکی میشود اجارهٔ چند ساعت ماندن در اتاقی خالی با یک تخت و اجارهٔ صندلی چرخدار. مثل این که جدی جدی این مسأله ته ندارد. تیر اصلی، سه هفتهٔ بعد، یعنی یک ماه بعد از آن روز مداوا میرسد.
معنای هردمبیل را دارم قبض به قبض میفهمم. این دفعه رقمش بالاتر از حد توانم هست، ۳۷۵۰ دلار ناقابل. سه هزار و خردهای پول پنج دقیقه سیتی اسکن و مابقیاش حقالزحمهٔ پزشکی که لطف فرمودند و به عکس نگاهی کردند. دارم دیگر از دست اینها دیوانه میشوم. دوست دارم این جامعهٔ سرمایهداری را آنقدر فحش بدهم که حالم جا بیاید. ولی فحش دادن که برای من ۳۷۵۰ دلار نمیشود. دو سه روز میگذرد و هر روز به قبض نگاهی میکنم و براندازش میکنم شاید از توی تبصرههایش راه حلی پیدا شود.
گوشهٔ پایین قبض با قلمی کوچک نوشته که اگر توان پرداخت ندارید به فلان شماره زنگ بزنید. به شماره که زنگ میزنم طرف به ما میگوید امروز بهشان سر بزنیم. با همسرم به دفتر که نامش «مدیکاید» است میرویم.
نوبتمان که میشود خانمی سالخورده با آرامش مدارک حقوقی و فیشهای حقوقی مرا میگیرد و میپرسد: «یعنی هیچ کسی به شما نگفت که میتوانید به ما مراجعه کنید و از تخفیف قشر کمدرآمد برخوردار شوید؟ واقعاً برایشان متأسفم. بعضی وقتها کسانی را به ما ارجاع میدهند که اصلاً شرایطشان برای تخفیف مناسب نیست و خیلی وقتها امثال شما را کلاً نادیده میگیرند.» سری تکان میدهد و بعد از حساب و کتاب میگوید که اگر بچهدار بودید تا یک سال آینده صد در صد تخفیف داشتید ولی الان هفتاد درصد.
با ذوق میروم خانه و به بیمارستان زنگ میزنم و شمارهٔ تخفیف را میدهم. میگوید در کل و با وجود این که قبضهای قبلی را دادم صد و شصت دلار دیگر بدهکار میشوم. من هم که مرگ را شنیدهام به تب راضی میشوم. این هم تمام میشود تا یک ماه دیگر یک چهل دلاری دیگر برایم ارسال میشود که یعنی این بازی هنوز تمام نشده. این قدر بیحوصله میشوم که بی آن که سؤال کنم قبض را پرداخت میکنم امید آن که آخرین باشد.
طبق شواهد فکر میکنم اگر خدا بخواهد آخرینش همین یکی است. یعنی یک معاینه و چند آزمایش و یک سرم و آرامبخش شش هزار دلار ناقابل شد که با تخفیف نزدیک به دو هزار دلار از کفمان رفت. اینجاست که میرشکاک باید بخواند: «فقر، این زخم سیاه بیرفو را میشناسم».
مطالب مرتبط
همسفر شراب (قسمت سیوهشتم-بخش اول)
۳۰ شهریور ۱۴۰۱
دو خانم جوان که مثل لبنانیها چادر سیاه سر کردهاند و چند خانم محجبهٔ دیگر. باید برگردیم به سرسرا برای گرفتن دفترچهٔ برنامهٔ همایش.
مطالعهسوالات معلم
۲۹ شهریور ۱۴۰۱
معلم دبستان این سوالات رو قبل از شروع شدن سال تحصیلی از والدین پرسیده است
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیوهفتم-بخش اول)
۱۵ شهریور ۱۴۰۱
صبح زود راهی دیترویت میشویم. صبح آنقدر زود است که جاده خلوت باشد و من، تنها بیدار جاده که پشت فرمان نشستهام و بقیه خوابند.
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیو ششم-بخش پنجم)
۳۰ مرداد ۱۴۰۱
میخواهد خانهاش را بفروشد. میپرسم هنوز زیر قرض بانک است؟ میگوید بله. کنجکاو میشوم در مورد نرخ سود بانکها. میگوید خیلی ساده است. قرار بوده ۲۰ سال و هر ماهی ۲۵۰۰ دلار بدهیم برای خانهای که ۲۵۰ هزار دلار میارزد.
مطالعهآخرین مطالب
همسفر شراب (قسمت سیزدهم)
مشاهده صفحه روایت ایرانیان از آمریکابرای مشاوره در مورد کارهای پیش روی پروژه دو نفر را از فرانسه دعوت کردهاند؛ یک آقا و یک خانم، یکی مهندس و دیگری زبانشناس. زبانشناس که میآید ارائه بدهد از زبانهای مختلف مثال میآورد و فارسی هم یکی از آنهاست و سریانی و دری هم از دیگر این زبانها. تسلطش به زبانها واقعاً مسحورکننده است.
توی وب میگردم و میبینم که روی زبان فارسی چند مقاله هم داده که البته در آن مقالهها دو هموطن کمکش کردهاند. قرار است جلسات به صورت مرتب در چهار روز متوالی برگزار شود. بعد از نهار در خانه، سر ظهر روز دوم، با این سابقهای نداشته، نمیدانم چرا کمی چرتم میگیرد.
دراز میکشم تا یک ربعی استراحت کنم و بعد به سمت آزمایشگاه بروم. صدای همسرم مرا متوجه خودش میکند. دلش به شکل عجیبی درد گرفته. این اتفاق دو سه ماه قبل هم افتاد که با مسکن رفع شد ولی این یکی هی بدتر و بدتر میشود تا آنجا که همسرم دیگر نمیتواند راحت راه برود. حالش بدتر از آنی میشود که بشود حتی تا نزدیکترین بیمارستان او را برد.
به یکی از هموطنهایی که چند سالی اینجاست زنگ میزنم. اول سؤالی که میپرسد این است که «بیمه که هست؟» و من میگویم نه. حالا این وسط مرا مؤاخذه میکند که چرا بیمه نیست. حوصله ندارم توضیح بدهم که هزینهٔ بیمهٔ یک سال همسرم تقریباً به اندازهٔ کل پولی است که با خود از ایران آوردهایم و با این اوضاع هیچ طوری نمیشود بیمهاش کرد.
دل را به دریا میزنم و از لای صفحات دانشگاه شمارهٔ حراست دانشگاه را میگیرم. آقایی گوشی را برمیدارد. با آرامش از نشانههای درد میپرسد. آخرش هم نشانههایی از ایرانی بودنش گل میکند، نه به لهجه بل به پزشکسرخود بودنش و این که میگوید احتمالاً فلان ویروس است که اخیراً زیاد شده.
توضیح میدهد که تا پنج دقیقهٔ دیگر آمبولانس سر میرسد. به طبقهٔ پایین میروم تا آمبولانس اگر آمد راهنماییاش کنم به داخل. خودروی سوناتای سفیدرنگ حراست را میبینم که دم در میآید. مرد سفیدپوست مسنی است که توضیح میدهد ممکن است دو سه دقیقهای دیگر آمبولانس سر برسد. شمارهٔ دانشجوییام را مینویسد و با من تا دم در خانه میآید و بعد میگوید اگر همسرم میتواند تا پایین بیاید وگرنه برانکارد میآورند. با همسرم تا پایین میرویم. آمبولانس سر میرسد.
یک دختر و پسر جوان که بهشان بیشتر میخورد دانشجوی پزشکی باشند پیاده میشوند، دختر سفید پوست و پسر چینی با روپوشهای آستینکوتاه سرمهایرنگ دانشگاه. همان وسط لپتاپشان را باز میکنند و اطلاعات نام و تولد و از این جور مسائل را میپرسند. لپتاپ نامش «تافبوک» یا همان «لپتاپ سخت» است با بدنهای فلزی و کلفتیاش دو برابر یک لپتاپ معمولی.
من هم عقب آمبولانس سوار میشوم و آمبولانس بدون این که آژیری بزند چهار خیابان آن طرفتر، وارد بخش اورژانس بیمارستان سنتلوک میشود. قسمت پذیرش هم که میرسیم چند سؤال دیگر را مسئول پذیرش میپرسد و از وسط سالن اورژانس که پر است از میز و افرادی که با لباس فرم آبی تیره بیمارستان پشت میزها نشستهاند، ما را میبرند به یکی از اتاقها؛ اتاقی با یک تخت و پردهای که جلو در قرار دارد برای بیمارانی که خوش ندارند از بیرون دیده شوند.
همسرم دردش هنوز تسکین نیافته ولی ما را به حال خودمان رها میکنند به امیدی که منتظر باشیم تا پزشک سر برسد. پنج دقیقهای میگذرد و خبری نمیشود. به سمت پذیرش میروم و از احوال پزشک جویا میشوم. توضیح میدهد که گر صبر کنم ز قوره حلوا سازم. دو دقیقهای میگذرد که آقایی قد کوتاه با لباس فرم بیمارستان سر میرسد. از انگشتر روی دستش و سبیلش و چند نشان ظاهری صورتش شستم خبردار میشود که اهل ترکیه است. نام و مشخصاتمان را میگیرد و بعد میگوید که اگر راحت نیستیم میتوانیم پرده را بکشیم.
توی وب میگردم و میبینم که روی زبان فارسی چند مقاله هم داده که البته در آن مقالهها دو هموطن کمکش کردهاند. قرار است جلسات به صورت مرتب در چهار روز متوالی برگزار شود. بعد از نهار در خانه، سر ظهر روز دوم، با این سابقهای نداشته، نمیدانم چرا کمی چرتم میگیرد.
دراز میکشم تا یک ربعی استراحت کنم و بعد به سمت آزمایشگاه بروم. صدای همسرم مرا متوجه خودش میکند. دلش به شکل عجیبی درد گرفته. این اتفاق دو سه ماه قبل هم افتاد که با مسکن رفع شد ولی این یکی هی بدتر و بدتر میشود تا آنجا که همسرم دیگر نمیتواند راحت راه برود. حالش بدتر از آنی میشود که بشود حتی تا نزدیکترین بیمارستان او را برد.
به یکی از هموطنهایی که چند سالی اینجاست زنگ میزنم. اول سؤالی که میپرسد این است که «بیمه که هست؟» و من میگویم نه. حالا این وسط مرا مؤاخذه میکند که چرا بیمه نیست. حوصله ندارم توضیح بدهم که هزینهٔ بیمهٔ یک سال همسرم تقریباً به اندازهٔ کل پولی است که با خود از ایران آوردهایم و با این اوضاع هیچ طوری نمیشود بیمهاش کرد.
دل را به دریا میزنم و از لای صفحات دانشگاه شمارهٔ حراست دانشگاه را میگیرم. آقایی گوشی را برمیدارد. با آرامش از نشانههای درد میپرسد. آخرش هم نشانههایی از ایرانی بودنش گل میکند، نه به لهجه بل به پزشکسرخود بودنش و این که میگوید احتمالاً فلان ویروس است که اخیراً زیاد شده.
توضیح میدهد که تا پنج دقیقهٔ دیگر آمبولانس سر میرسد. به طبقهٔ پایین میروم تا آمبولانس اگر آمد راهنماییاش کنم به داخل. خودروی سوناتای سفیدرنگ حراست را میبینم که دم در میآید. مرد سفیدپوست مسنی است که توضیح میدهد ممکن است دو سه دقیقهای دیگر آمبولانس سر برسد. شمارهٔ دانشجوییام را مینویسد و با من تا دم در خانه میآید و بعد میگوید اگر همسرم میتواند تا پایین بیاید وگرنه برانکارد میآورند. با همسرم تا پایین میرویم. آمبولانس سر میرسد.
یک دختر و پسر جوان که بهشان بیشتر میخورد دانشجوی پزشکی باشند پیاده میشوند، دختر سفید پوست و پسر چینی با روپوشهای آستینکوتاه سرمهایرنگ دانشگاه. همان وسط لپتاپشان را باز میکنند و اطلاعات نام و تولد و از این جور مسائل را میپرسند. لپتاپ نامش «تافبوک» یا همان «لپتاپ سخت» است با بدنهای فلزی و کلفتیاش دو برابر یک لپتاپ معمولی.
من هم عقب آمبولانس سوار میشوم و آمبولانس بدون این که آژیری بزند چهار خیابان آن طرفتر، وارد بخش اورژانس بیمارستان سنتلوک میشود. قسمت پذیرش هم که میرسیم چند سؤال دیگر را مسئول پذیرش میپرسد و از وسط سالن اورژانس که پر است از میز و افرادی که با لباس فرم آبی تیره بیمارستان پشت میزها نشستهاند، ما را میبرند به یکی از اتاقها؛ اتاقی با یک تخت و پردهای که جلو در قرار دارد برای بیمارانی که خوش ندارند از بیرون دیده شوند.
همسرم دردش هنوز تسکین نیافته ولی ما را به حال خودمان رها میکنند به امیدی که منتظر باشیم تا پزشک سر برسد. پنج دقیقهای میگذرد و خبری نمیشود. به سمت پذیرش میروم و از احوال پزشک جویا میشوم. توضیح میدهد که گر صبر کنم ز قوره حلوا سازم. دو دقیقهای میگذرد که آقایی قد کوتاه با لباس فرم بیمارستان سر میرسد. از انگشتر روی دستش و سبیلش و چند نشان ظاهری صورتش شستم خبردار میشود که اهل ترکیه است. نام و مشخصاتمان را میگیرد و بعد میگوید که اگر راحت نیستیم میتوانیم پرده را بکشیم.
ده دقیقهای در خماری پزشک میمانیم. همسرم درد امانش را بریده ولی انگار اینجا بخش اورژانسش خیلی با آرامش و طمأنینه کار میکند. یکی از پرستاران سر میرسد و سرم و مسکن را وصل میکند. از همسرم خون میگیرد و چند سؤالی میپرسد از حال و احوال؛ بعد میرود پی کارش که به زودی پزشک میآید، شاید این جمعه بیاید شاید. از بیحوصلگی میروم توی سالن. بیمارستان درهم به نظر میرسد. پزشکان وسط سالن پشت رایانههایشان نشستهاند و انگار کسی به کسی نیست. سراغ یکیشان میروم. به او توضیح میدهم که همسرم دارد درد میکشد و اگر ممکن است سری به او بزند.
میگوید دو نفر جلوتر از همسرم توی صف معاینه هستند و بعد نوبتش میشود و باید ده دقیقهای تحمل کند. چند دقیقه بعد همان خانم دکتر سر میرسد؛ زنی سفید پوست و تقریباً سی و پنج ساله. چند سؤالی میپرسد و بعد میگوید باید منتظر جواب آزمایش باشیم. بیست دقیقهٔ دیگر در خماری میمانیم. دوباره همان خانم دکتر سر میرسد و میگوید که احتمالاْ سنگ کلیه است. باید پزشک متخصص داخلی بیاید. وقتی توضیح میدهد، کلمات پزشکی را هم حدس میزنیم که چه معنایی میدهد وگرنه ما فارسیاش را هم درست و درمان نمیدانیم. یک ربع دیگر پزشک متخصص که آقایی مسن است میآید. دو سؤال میپرسد و میگوید باید کتاسکن کنیم.
چند دقیقهای دیگر آقایی سیاهپوست با صندلی چرخدار سر میرسد و ما را به طبقهٔ دوم میبرد. آنجا که میرویم متوجه میشوم کتاسکن همان سیتی اسکن خودمان است. کتاسکن که تمام میشود و برمیگردیم دوباره بیست دقیقهای منتظر میمانیم. خانم دکتر دوباره سر میرسد و توضیح میدهد که از قضا این سنگ کلیه باید به صورت طبیعی دفع شود و تنها باید با مسکن تحمل درد کرد. توضیح میدهد که برای معاینات بیشتر باید به مطب متخصص سر بزنیم. همین و بس.
خدا را شکر میکنیم که خطر از بیخ گوشمان گذشت و به سمت ترخیص بیماران میرویم. از قضا صورتحسابمان هزار و دویست دلار هزینهٔ پزشک و صد و پنجاه دلار هزینهٔ خدمات اولیه و معاینهٔ پزشک است. رقم هزار و سیصد و پنجاه عین پتک روی سرم هوار نشده که از روی فهرست میبینم طرف یادش رفته کتاسکن را بگوید.
صداقتم گل میکند و میگویم کتاسکن را از قلم انداخته. این صداقت ما هم صد دلار دیگر خرج برمیدارد و در مجموع پتک هزار و چهارصد و پنجاه دلاری روی مغزم آوار میشود. میپرسد که آیا دوست داریم قبض را به خانه بفرستد یا همین جا نقد میپردازیم. دلم میخواهد زود از شر این قبض خلاص شوم و میگویم که نقدی میپردازم.
بیرون هوا تاریک شده است. معلوم است پنج ساعتی برای تجویز مسکن علاف شدهایم. کاپشنم را به همسرم میدهم که با عجله بدون کاپشن آمده بود. نمنم باران میآید و نمیدانم چرا هیچ حسی به جز خستگی ندارم. همسرم را به خانه میرسانم و به داروخانه میروم. داروخانهچی هم به خاطر نداشتن بیمه حسابی از خجالتم درمیآید و برای یک بسته قرص ناقابل سی و چهار دلار میگیرد.
با خودم فکر میکنم که این بیمارستان و عدالت بهداشت و درمان آرمانشهر جامعهٔ مدنی همین هست که بیمار را یکلنگهپا بگذارند و آخرش اگر وسعش به بیمه نرسد بتیغندش. حس میکنم خیلی دلم میخواهد یقهٔ آنهایی را که همهاش از حسنهای این جامعهٔ مدنی سرزمین فرصتها میگویند بگیرم و بپرسم حالا حرفت چیست؟ چون من دانشجویم و کمبضاعت باید این گونه تقاص نداریام را پس بدهم؟ آن طرف ذهن دیگرم حافظش گل کرده که «هر که در این دیر...»؛ شوخی شوخی جو گرفتهمان و حس تقرب به من دست داده.
مثل این که چند روزی همسرم چارهای جز تحمل ندارد تا اوضاع به سامان شود. یک هفته که نگذشته قبضی دم در خانه میآید و از قضا در قبض ۱۵۰ دلار نوشته شده است. اصلاً نمیفهمم این دیگر برای چیست. به بیمارستان زنگ میزنم. طرف توضیح میدهد که این پول پزشکی است که آمد شما را معاینه کرد.
یعنی آن خانم دکتر مهربان ۱۵۰ دلار برایمان آب خورد؛ گوارای وجود. هفتهٔ بعد قبض دیگری میآید، این دفعه ۲۷۵ دلار. این یکی میشود اجارهٔ چند ساعت ماندن در اتاقی خالی با یک تخت و اجارهٔ صندلی چرخدار. مثل این که جدی جدی این مسأله ته ندارد. تیر اصلی، سه هفتهٔ بعد، یعنی یک ماه بعد از آن روز مداوا میرسد.
معنای هردمبیل را دارم قبض به قبض میفهمم. این دفعه رقمش بالاتر از حد توانم هست، ۳۷۵۰ دلار ناقابل. سه هزار و خردهای پول پنج دقیقه سیتی اسکن و مابقیاش حقالزحمهٔ پزشکی که لطف فرمودند و به عکس نگاهی کردند. دارم دیگر از دست اینها دیوانه میشوم. دوست دارم این جامعهٔ سرمایهداری را آنقدر فحش بدهم که حالم جا بیاید. ولی فحش دادن که برای من ۳۷۵۰ دلار نمیشود. دو سه روز میگذرد و هر روز به قبض نگاهی میکنم و براندازش میکنم شاید از توی تبصرههایش راه حلی پیدا شود.
گوشهٔ پایین قبض با قلمی کوچک نوشته که اگر توان پرداخت ندارید به فلان شماره زنگ بزنید. به شماره که زنگ میزنم طرف به ما میگوید امروز بهشان سر بزنیم. با همسرم به دفتر که نامش «مدیکاید» است میرویم.
نوبتمان که میشود خانمی سالخورده با آرامش مدارک حقوقی و فیشهای حقوقی مرا میگیرد و میپرسد: «یعنی هیچ کسی به شما نگفت که میتوانید به ما مراجعه کنید و از تخفیف قشر کمدرآمد برخوردار شوید؟ واقعاً برایشان متأسفم. بعضی وقتها کسانی را به ما ارجاع میدهند که اصلاً شرایطشان برای تخفیف مناسب نیست و خیلی وقتها امثال شما را کلاً نادیده میگیرند.» سری تکان میدهد و بعد از حساب و کتاب میگوید که اگر بچهدار بودید تا یک سال آینده صد در صد تخفیف داشتید ولی الان هفتاد درصد.
با ذوق میروم خانه و به بیمارستان زنگ میزنم و شمارهٔ تخفیف را میدهم. میگوید در کل و با وجود این که قبضهای قبلی را دادم صد و شصت دلار دیگر بدهکار میشوم. من هم که مرگ را شنیدهام به تب راضی میشوم. این هم تمام میشود تا یک ماه دیگر یک چهل دلاری دیگر برایم ارسال میشود که یعنی این بازی هنوز تمام نشده. این قدر بیحوصله میشوم که بی آن که سؤال کنم قبض را پرداخت میکنم امید آن که آخرین باشد.
طبق شواهد فکر میکنم اگر خدا بخواهد آخرینش همین یکی است. یعنی یک معاینه و چند آزمایش و یک سرم و آرامبخش شش هزار دلار ناقابل شد که با تخفیف نزدیک به دو هزار دلار از کفمان رفت. اینجاست که میرشکاک باید بخواند: «فقر، این زخم سیاه بیرفو را میشناسم».
میگوید دو نفر جلوتر از همسرم توی صف معاینه هستند و بعد نوبتش میشود و باید ده دقیقهای تحمل کند. چند دقیقه بعد همان خانم دکتر سر میرسد؛ زنی سفید پوست و تقریباً سی و پنج ساله. چند سؤالی میپرسد و بعد میگوید باید منتظر جواب آزمایش باشیم. بیست دقیقهٔ دیگر در خماری میمانیم. دوباره همان خانم دکتر سر میرسد و میگوید که احتمالاْ سنگ کلیه است. باید پزشک متخصص داخلی بیاید. وقتی توضیح میدهد، کلمات پزشکی را هم حدس میزنیم که چه معنایی میدهد وگرنه ما فارسیاش را هم درست و درمان نمیدانیم. یک ربع دیگر پزشک متخصص که آقایی مسن است میآید. دو سؤال میپرسد و میگوید باید کتاسکن کنیم.
چند دقیقهای دیگر آقایی سیاهپوست با صندلی چرخدار سر میرسد و ما را به طبقهٔ دوم میبرد. آنجا که میرویم متوجه میشوم کتاسکن همان سیتی اسکن خودمان است. کتاسکن که تمام میشود و برمیگردیم دوباره بیست دقیقهای منتظر میمانیم. خانم دکتر دوباره سر میرسد و توضیح میدهد که از قضا این سنگ کلیه باید به صورت طبیعی دفع شود و تنها باید با مسکن تحمل درد کرد. توضیح میدهد که برای معاینات بیشتر باید به مطب متخصص سر بزنیم. همین و بس.
خدا را شکر میکنیم که خطر از بیخ گوشمان گذشت و به سمت ترخیص بیماران میرویم. از قضا صورتحسابمان هزار و دویست دلار هزینهٔ پزشک و صد و پنجاه دلار هزینهٔ خدمات اولیه و معاینهٔ پزشک است. رقم هزار و سیصد و پنجاه عین پتک روی سرم هوار نشده که از روی فهرست میبینم طرف یادش رفته کتاسکن را بگوید.
صداقتم گل میکند و میگویم کتاسکن را از قلم انداخته. این صداقت ما هم صد دلار دیگر خرج برمیدارد و در مجموع پتک هزار و چهارصد و پنجاه دلاری روی مغزم آوار میشود. میپرسد که آیا دوست داریم قبض را به خانه بفرستد یا همین جا نقد میپردازیم. دلم میخواهد زود از شر این قبض خلاص شوم و میگویم که نقدی میپردازم.
بیرون هوا تاریک شده است. معلوم است پنج ساعتی برای تجویز مسکن علاف شدهایم. کاپشنم را به همسرم میدهم که با عجله بدون کاپشن آمده بود. نمنم باران میآید و نمیدانم چرا هیچ حسی به جز خستگی ندارم. همسرم را به خانه میرسانم و به داروخانه میروم. داروخانهچی هم به خاطر نداشتن بیمه حسابی از خجالتم درمیآید و برای یک بسته قرص ناقابل سی و چهار دلار میگیرد.
با خودم فکر میکنم که این بیمارستان و عدالت بهداشت و درمان آرمانشهر جامعهٔ مدنی همین هست که بیمار را یکلنگهپا بگذارند و آخرش اگر وسعش به بیمه نرسد بتیغندش. حس میکنم خیلی دلم میخواهد یقهٔ آنهایی را که همهاش از حسنهای این جامعهٔ مدنی سرزمین فرصتها میگویند بگیرم و بپرسم حالا حرفت چیست؟ چون من دانشجویم و کمبضاعت باید این گونه تقاص نداریام را پس بدهم؟ آن طرف ذهن دیگرم حافظش گل کرده که «هر که در این دیر...»؛ شوخی شوخی جو گرفتهمان و حس تقرب به من دست داده.
مثل این که چند روزی همسرم چارهای جز تحمل ندارد تا اوضاع به سامان شود. یک هفته که نگذشته قبضی دم در خانه میآید و از قضا در قبض ۱۵۰ دلار نوشته شده است. اصلاً نمیفهمم این دیگر برای چیست. به بیمارستان زنگ میزنم. طرف توضیح میدهد که این پول پزشکی است که آمد شما را معاینه کرد.
یعنی آن خانم دکتر مهربان ۱۵۰ دلار برایمان آب خورد؛ گوارای وجود. هفتهٔ بعد قبض دیگری میآید، این دفعه ۲۷۵ دلار. این یکی میشود اجارهٔ چند ساعت ماندن در اتاقی خالی با یک تخت و اجارهٔ صندلی چرخدار. مثل این که جدی جدی این مسأله ته ندارد. تیر اصلی، سه هفتهٔ بعد، یعنی یک ماه بعد از آن روز مداوا میرسد.
معنای هردمبیل را دارم قبض به قبض میفهمم. این دفعه رقمش بالاتر از حد توانم هست، ۳۷۵۰ دلار ناقابل. سه هزار و خردهای پول پنج دقیقه سیتی اسکن و مابقیاش حقالزحمهٔ پزشکی که لطف فرمودند و به عکس نگاهی کردند. دارم دیگر از دست اینها دیوانه میشوم. دوست دارم این جامعهٔ سرمایهداری را آنقدر فحش بدهم که حالم جا بیاید. ولی فحش دادن که برای من ۳۷۵۰ دلار نمیشود. دو سه روز میگذرد و هر روز به قبض نگاهی میکنم و براندازش میکنم شاید از توی تبصرههایش راه حلی پیدا شود.
گوشهٔ پایین قبض با قلمی کوچک نوشته که اگر توان پرداخت ندارید به فلان شماره زنگ بزنید. به شماره که زنگ میزنم طرف به ما میگوید امروز بهشان سر بزنیم. با همسرم به دفتر که نامش «مدیکاید» است میرویم.
نوبتمان که میشود خانمی سالخورده با آرامش مدارک حقوقی و فیشهای حقوقی مرا میگیرد و میپرسد: «یعنی هیچ کسی به شما نگفت که میتوانید به ما مراجعه کنید و از تخفیف قشر کمدرآمد برخوردار شوید؟ واقعاً برایشان متأسفم. بعضی وقتها کسانی را به ما ارجاع میدهند که اصلاً شرایطشان برای تخفیف مناسب نیست و خیلی وقتها امثال شما را کلاً نادیده میگیرند.» سری تکان میدهد و بعد از حساب و کتاب میگوید که اگر بچهدار بودید تا یک سال آینده صد در صد تخفیف داشتید ولی الان هفتاد درصد.
با ذوق میروم خانه و به بیمارستان زنگ میزنم و شمارهٔ تخفیف را میدهم. میگوید در کل و با وجود این که قبضهای قبلی را دادم صد و شصت دلار دیگر بدهکار میشوم. من هم که مرگ را شنیدهام به تب راضی میشوم. این هم تمام میشود تا یک ماه دیگر یک چهل دلاری دیگر برایم ارسال میشود که یعنی این بازی هنوز تمام نشده. این قدر بیحوصله میشوم که بی آن که سؤال کنم قبض را پرداخت میکنم امید آن که آخرین باشد.
طبق شواهد فکر میکنم اگر خدا بخواهد آخرینش همین یکی است. یعنی یک معاینه و چند آزمایش و یک سرم و آرامبخش شش هزار دلار ناقابل شد که با تخفیف نزدیک به دو هزار دلار از کفمان رفت. اینجاست که میرشکاک باید بخواند: «فقر، این زخم سیاه بیرفو را میشناسم».
مطالب مرتبط
همسفر شراب (قسمت سی و هشتم-بخش دوم)
۱۵ مهر ۱۴۰۱
با استاد راهنمایم ساعت هشت صبح جلسه دارم. از وقتی که برای فرصت مطالعاتی طولانی رفته به گوگل، چارهای جز این نیست که یا اول صبح یا دم غروب جلسه داشته باشیم.
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیوهشتم-بخش اول)
۳۰ شهریور ۱۴۰۱
دو خانم جوان که مثل لبنانیها چادر سیاه سر کردهاند و چند خانم محجبهٔ دیگر. باید برگردیم به سرسرا برای گرفتن دفترچهٔ برنامهٔ همایش.
مطالعهسوالات معلم
۲۹ شهریور ۱۴۰۱
معلم دبستان این سوالات رو قبل از شروع شدن سال تحصیلی از والدین پرسیده است
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیوهفتم-بخش اول)
۱۵ شهریور ۱۴۰۱
صبح زود راهی دیترویت میشویم. صبح آنقدر زود است که جاده خلوت باشد و من، تنها بیدار جاده که پشت فرمان نشستهام و بقیه خوابند.
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیو ششم-بخش پنجم)
۳۰ مرداد ۱۴۰۱
میخواهد خانهاش را بفروشد. میپرسم هنوز زیر قرض بانک است؟ میگوید بله. کنجکاو میشوم در مورد نرخ سود بانکها. میگوید خیلی ساده است. قرار بوده ۲۰ سال و هر ماهی ۲۵۰۰ دلار بدهیم برای خانهای که ۲۵۰ هزار دلار میارزد.
مطالعهآخرین مطالب
ما به ملتی با بیماری مزمن خشونت، تنهایی، افسردگی ، تفرقه و فقر تبدیل شدهایم
۲۰ اسفند ۱۴۰۲
ما به ملتی با بیماری مزمن خشونت، تنهایی، افسردگی ، تفرقه و فقر تبدیل شدهایم ویدئوهای تحلیلی رابرت اف کندی...
مطالعهمستند وضعیت شکست ( Fail State )
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
مستند وضعیت شکست Fail State کارگردان : الکس شبانو محصول : سال 2017 آمریکا ژانر : اجتماعی زبان: انگلیسی -...
مطالعهاصلی ترین عوامل شکل گیری اتحاد میان آمریکا و اسرائیل
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
اصلی ترین عوامل شکل گیری اتحاد میان آمریکا و اسرائیل ویدئوهای تحلیلی منبع : شبکه الجزیرهآمریکا همیشه مهمترین متحد اسرائیل...
مطالعهچرا نامزدهای ریاست جمهوری آمریکا اینقدر به اسرائیل اهمیت می دهند؟
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
چرا نامزدهای ریاست جمهوری آمریکا اینقدر به اسرائیل اهمیت می دهند؟ ویدئوهای تحلیلی منبع : رسانه UNPacked از اوباما تا...
مطالعهداستان اسرائیل چگونه برای مردم آمریکا روایت شده است؟
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
داستان اسرائیل چگونه برای مردم آمریکا روایت شده است؟ ویدئوهای تحلیلی منبع : شبکه الجزیرهدر این این ویدئو از برنامه...
مطالعه