این ۷ نمودار پاسخ می‌دهند که چرا آمریکایی‌ها چاق می‌شوند؟
۳۱ تیر ۱۳۹۷
تحقیقات از مراکز نگهداری مهاجران در آمریکا به اتهام آزار و اذیت کودکان
۳۱ تیر ۱۳۹۷
این ۷ نمودار پاسخ می‌دهند که چرا آمریکایی‌ها چاق می‌شوند؟
۳۱ تیر ۱۳۹۷
تحقیقات از مراکز نگهداری مهاجران در آمریکا به اتهام آزار و اذیت کودکان
۳۱ تیر ۱۳۹۷

رادیکال شدن سفیدپوستان نژاد پرست در آمریکا

What_US_states_look_like_based_on_their_economic_size_mapped_Vox

نویسنده: جرمن لوپز (German Lopez)

تاریخ: ۱۸ آگوست ۲۰۱۷

در جریانِ اعتراضاتِ شارلوتزویلِ ویرجینیا، صحنه‌های هولناک و صداهای وحشتناکِ زیادی را دیدیم و شنیدیم؛ از نمادهای نازی‌ها و کوکلاکس کلان ها گرفته تا فریادهای یکصدای «Jews will not replace us» (یهودی‌ها نمی‌توانند ما را جابجا کنند) تا شعارِ «خون و خاکِ» نازی‌ها. اما شاید فجیع‌ترینِ همه ی اینها حادثه ای باشد که بعد از اتمامِ این اعتراضات به وقوع پیوست: یک فردِ بیست ساله ی حامیِ نازی به سرعت ماشینِ خود را به قلبِ جمعیتِ ضدِ معترضان راند و تنها در عرضِ چند ثانیه، یک زن را کشته و ۱۹ نفرِ دیگر را مصدوم کرد.

این رخداد خیلی از آمریکایی ها را شوکه کرد. هیچ کس گمان نمی کرد که در اواخرِ قرنِ ۲۱ چنین اتفاقی رخ دهد. اما حقیقت این است که آمریکا هنوز هم با مشکلِ برترپندارهای سفیدپوست رو به روست.

فقط هم شارلوتزویل نیست. در سالِ ۲۰۱۵، در یک حمله‌ی تروریستیِ خونبارِ دیگر، یک جوانِ سفیدپوستِ خودبرترپندارِ دیگر به نامی دیلان روف (Dylann Roof) با حمله به یک کلیسای سیاهپوستان واقع در چارلستونِ کارولینای جنوبی، نه نفر را به ضربِ گلوله کشت. بر اساسِ داده‌های خبرگزاریِ Reveal، به طورِ کلی حملاتِ تروریستی ئی که در آمریکا توسطِ افراطی‌های راستگرا انجام می‌شود بیش از آنهایی است که از سوی اسلامگراها صورت می‌گیرد (اگرچه، روی هم رفته هنوز هم در این کشور اقداماتِ تروریستی بسیار اندک است).

در اینجا این سؤال پیش می‌آید که چه چیزی باعث می‌شود این افراد اینطور افراطی عمل کنند؟

برای پاسخِ این سؤال به سراغِ متخصصانِ افراط‌گرایی و تروریسم رفتیم. چیزی که برایم جالب بود این بود که این متخصصین جملگی معتقد بودند فرایندِ افراط‌گرایی در تمامِ ایدئولوژی‌ها یکسان است، خواه شخص جهادی باشد، یا یک سفیدپوستِ خودبرترپندار، و یا با هر باورِ دیگری.

مری بت آلتیر (Mary Beth Altier)، از کارشناسانِ افراط‌گرایی در دانشگاهِ نیویورک به من گفت: «فرایندِ افراط‌گرایی کاملاً یکسان است و بینِ پیوستن به کوکلاکس کلان و داعش هیچ فرقِ اساسی ئی در میان نیست.»

البته بینِ داشتنِ باورهای افراطی و پیوستن به گروههای افراطی و ارتکابِ عملیِ خشونت و تروریسم تفاوت‌هایی وجود دارد. چه بسا شخصی به برتر بودنِ سفیدپوستها باور داشته باشد اما عضوِ کوکلاکس کلان یا هر گروهِ نژادپرستیِ دیگری نباشد. و شخصی دیگر ممکن است عضوِ گروههای نژادپرست باشد اما هیچ وقت دست به خشونتِ نژادی نزند. آنچه کار را مشکل می‌کند این است که الگوی واحدی برای افراط‌گرایی وجود ندارد. تحقیقاتی در سالِ ۲۰۱۴ از سوی پاول گیل (Paul Gill) و جان هورگان (Paige Deckert) با نظر به ۱۱۹ تروریستِ خودسر (اصطلاحاً «گرگِ تنها») انجام شد که نشان داد شرایطِ این تروریست‌ها بسیار با هم متفاوت بوده است، به طوری که جز در موردِ جنسیت (که اکثراً مرد بوده اند)، سایرِ عواملِ جمعیت شناختی اعم از سن و تحصیلات و وضعیتِ تأهلِ آنها بسیار متفاوت بوده است. با این حال، کارشناسان چند عاملِ مشترک را در افراط گرایی دخیل دانسته اند که شناختِ آنها برای پیش‌گیری از حملاتِ غمباری نظیرِ شارلوتزویل و چارلستون حیاتی است؛ چرا که وقتی بفهمیم چه چیزی شخص را به مسیرِ افراطی‌گری می‌کشاند، می توانیم آن مسیر را پیش از آنکه به تهدیدی جانی منتهی شود مسدود کنیم.

ریشه‌های مشترکِ افراطی‌گری

یکی از مواردی که کارشناسان روی آن تأکید دارند این است که افراطی‌گری طریقِ واحدی ندارد، و عواملِ بسیاری در شکل‌گیریِ آن دخیل اند. اما در کل، تندروی و افراط‌گرایی زمانی شکل می‌گیرد که فرد مشکلی داشته باشد (خواه در زندگیِ شخصیِ خویش، خواه در اجتماع و یا در هر حوزه‌ی دیگری) و ایدئولوژی‌ها یا گروههای افراطی پاسخی هستند به آن مشکل. او ممکن است خود به جست و جوی آن ایدئولوژی برود، یا اینکه دیگران او را جذب کنند.

جی. ام. برگر (J.M. Berger)، کارشناسِ تروریسم و نویسنده ی کتابِ جهادی‌ها: آمریکایی‌هایی که به نامِ اسلام به جنگ می‌روند (Jihad Joe: Americans Who Go to War in the Name of Islam) در گفت‌وگویی، شرح داده است که عللِ اعتراضِ افراد به دو دسته‌ی کلی تقسیم می‌شود: مسائلِ شخصی و مسائلِ اجتماعی. ناامنیِ اقتصادی، شکستِ عشقی، مواجهه با خشونت، تغییرِ مکان، تغییرِ مذهب، و بعضی از بیماری‌های روانی از جمله مسائلِ شخصی است. در حوزه‌ی اجتماعی هم می‌توان به مشکلاتی نظیرِ جنگ، شورش، تغییرِ سریعِ بافتِ جمعیتی، تغییراتِ ناگهانی در جامعه ی مدنی یا حقوقِ شهروندی، تحولِ عظیم در فناوریِ ارتباطات، تلاشِ دستگاههای حکومتی برای ایجادِ بی‌ثباتی و بلاتکلیفی، و آشوبهای اقتصادی اشاره کرد.

خیلی از این مشکلات اکنون گریبانگیرِ سفیدپوستانِ آمریکاست. مشاغلِ تولیدی به خارج از کشور منتقل شده است؛ شیوعِ مسکن‌های مخدر خانواده و دوستان را به کامِ مرگ می‌کشاند، و اعتیاد رو به فزونی است. در همین حال، آمارهای جمعیتی نشان از این دارد که چند دهه‌ای است که دیگر سفیدپوستان در آمریکا در اکثریت نیستند. فیسبوک، توئیتر، ردیت و باقیِ شبکه‌های اجتماعی به سفیدپوستانِ آمریکا فرصتِ بیانِ این دغدغه‌ها را می‌دهند. دونالد ترامپ با لحنِ نژادپرستانه ی مخصوص به خود، حنجره ای شده است برای بیانِ بلاتکلیفی های بسیاری از این مردم.

آرلی هاچس‌چیلد، جامعه شناس و نویسنده ی کتابِ بیگانگانی در سرزمینِ خویش (Strangers in Their Own Land) از وضعیتِ سفیدپوستان تمثیلی به جا ارائه می‌دهد:‌ آنها جملگی خود را در مسیرِ حرکت به سوی قله‌های رفاه و کمال می‌بینند. اما چند سالی می‌شود که جهانی سازی و رکودِ اقتصادی جلوی این حرکتِ رو به قله را گرفته است. از نقطه نظرِ آنها، این سایرِ گروه‌ها (سیاهپوستان، رنگین پوستان، زنان) هستند که سدِّ راهِ آنها شده اند؛ زیرا در سایه ی قوانین و سیاستهای ضدتبعیضی نظیرِ «تبعیضِ مثبت»، روز به روز در حالِ کسبِ فرصتهای جدیدتر (و برابرتر) هستند.

یکی از چیزهایی که قضیه را خیلی پیچیده می‌کند این است که چه بسا خیلی از این عوامل در زندگیِ شخص حضور داشته باشد اما منجر به افراطی‌گری هم نشود. پس اگر هم این عوامل در افراطی‌گری دخیل باشند، نه به تنهایی، بلکه در کنارِ هم و با هم می‌توانند دخیل باشند، ضمنِ اینکه مسائلِ شخصی و منحصر به هر فرد نیز اغلب در بروزِ آن نقش دارند.

لذا با اینکه بسیاری از این دغدغه‌هایی که هاچس‌چیلد عنوان کرده در بینِ سفیدپوستانِ آمریکا مشترک است؛ اما فقط عده‌ی معدودی از آنها به افراطی‌گری روی می‌آورند، و باز از این میان عده‌ی بسیار اندکی مرتکبِ اقداماتِ خشونت‌بار می‌گردند.

همچنانکه میا بلوم (Mia Bloom)، کارشناسِ افراطی‌گری در دانشگاهِ ایالتیِ جورجیا به من گفته است، «تبیینِ ساده ای برای این پدیده وجود ندارد.» فقط تعدادی عاملِ مشترکِ کلی را سراغ داریم.

افراد چگونه به افراطی‌گری می رسند؟

یکی از وجوهِ مشترکِ کسانی که به افراطی‌گری دچار می‌شوند نداشتنِ هدف در زندگی است؛ دیدگاه‌های افراطی (به ویژه اگر منجر به عمل شود) می‌تواند این خلأ را پر کند. بلوم می‌گوید: «افراد معمولاً به دنبالِ معنایی برای زندگیِ خود می‌گردند و خواهانِ آنند که بخشی از یک کلِ بزرگ‌تر باشند.»

پیتر برگن (Peter Bergen) کارشناسِ افراطی‌گری در بنیادِ «آمریکای نوین» (New America) این را به صراحت بیان می‌کند: اینها افرادی هستند که اغلبِ ما آنها را بیچاره و بازنده می‌دانیم. «اگر به تروریست هایی که در داخلِ کشورمان عملیات انجام داده اند نگاه کنید می بینید که این توصیف چندان هم بیراه نیست. اینها غالباً مردمانی هستند که زندگی شان بر وفقِ مراد نیست.»

او عمر متین را مثال می‌زند که در یک باشگاهِ شبانه ی همجنس‌بازان در اورلاندوی فلوریدا، ۴۰ نفر را به ضربِ گلوله به قتل رساند: «او مقصدی در زندگی نداشت. در یک تفریحگاهِ گلف به عنوانِ گاردِ امنیتی مشغول به کار بود و آرزو داشت پلیس شود؛ تلاش داشت واردِ دانشگاهِ افسری شود اما شکست خورد. هم زنِ اول و هم زنِ دومش گفته بودند که او با آنان بدرفتاری می کرده. تا اینکه یک دفعه سربازِ داعش می‌شود، گرچه قبلاً هیچ ارتباطی با آنان نداشت، و همان شخصیتِ قهرمانی می‌شود که در سر می‌پروراند.»

 

حالِ تروریست‌های سفیدپوستِ خودبرترپندار نیز همینگونه است. جیمز فیلدز، مردی که متهم است با ماشینِ خود یک زن را در شارلوتزویل به قتل رسانده، آن طور که می گویند در دوست‌یابی مشکل داشته، ارتش را تنها پس از چهار ماه خدمت ترک گفته (به این خاطر که نتوانسته مطابق با معیارهای آموزشی پیش برود) و تا همین چهار ماهِ پیش با مادرش زندگی می کرده است. گرچه حکمِ قطعی در این باره مشکل است، اما این مسائل احتمالاً در گرایشِ او به افراطی‌گری مؤثر بوده اند.

برخی مواردِ دیگر را شاهد هستیم که به احتمالِ زیاد نارضایتی‌های سیاسی بیش از گرفتاری‌های شخصی در گرایشِ افراد به تندروی و افراط دخیل بوده اند. نمونه‌ی آن کسانی هستند که از مهاجران بیمناکند، به ویژه سفیدپوستانِ آمریکا که در دهه‌های آتی دیگر در اکثریت نخواهند بود. این افراد ممکن است با خود فکر کنند که در صورتی که چنین دغدغه‌هایی را به صورتِ گفتمانِ عمومی مطرح کنند فوری انگِ نژادپرستی خواهند خورد. برای همین، وقتی می‌بینند گوشی بدهکارِ آنها نیست و اوضاع دارد بد و بدتر می‌شود، چه بسا برای یافتنِ هرگونه راهکارِ ممکن به هر دری بزنند. و این امر می‌تواند در طولِ زمان به افراط و افراطی‌گری بیانجامد.

دیوید گارتنستاین راس (Daveed Gartenstein-Ross)، اندیشمندِ ضدِتروریسمِ بنیادِ دفاع از دموکراسی (Foundation for Defense of Democracies) چنین می‌گوید: «شخص ممکن است نه از زندگیِ شخصیِ خود، بلکه از وضعِ سیاسی ناراضی باشد و این نارضایتی‌ها را در قالبِ چنین حرکاتی بیان کند.»

گروههای افراطی می‌توانند دیگران را هم به افراطی‌گری بکشانند

گروههای تندرو از هریک از مشکلاتِ گفته شده برای جذبِ دیگران سود می‌برند (غالباً با استفاده از تاکتیک هایی بسیار موذیانه).

آلتیر به ذکرِ یکی از مثال‌هایی می‌پردازد که در جریانِ تحقیقاتش درباره ی خودبرترپندارانِ سفیدپوست با آن مواجه شده است: «یک بار با فردی مصاحبه می‌کردم که می‌گفت با همکاریِ دیگران قصد دارند به مدرسه‌ها بروند و در گنجه‌ی مخصوصِ بچه‌های سیاهپوست چیزهایی [اعلامیه‌های نژادپرستانه] بگذارند. بچه‌سیاهپوستها با دیدنِ اعلامیه‌ها فکر خواهند کرد که کارِ بچه‌های سفیدپوست است، هرچند واقعاً کارِ آنها نبوده است. بعد می‌روند و همسالانِ سفیدپوستِ خود را می‌زنند. اینجاست که خودبرترپندارانِ سفیدپوست وارد می‌شوند و از آنها حمایت می‌کنند.»

این گروه‌ها پس از آنکه افراد را به دام انداختند، شروع می‌کنند به تبلیغِ افراطی‌گری. آلتیر می‌گوید: «و چون شما با این افراد رفت و آمد می‌کنید خود نیز به تفکراتِ افراطی دچار خواهید شد… از وقتی که عملاً عضوِ این گروه‌ها می‌شوید، دائماً در معرضِ ایدئولوژیِ آنها قرار خواهید گرفت و کسانی که با آنها حشر و نشر دارید آن را تقویت خواهند کرد. حتی ممکن است ارتباط‌تان را با دیگران قطع کنید و از این راه، خود را هرچه بیشتر در افراطی‌گری فرو ببرید.»

به همین خاطر است که گروههای مختلفِ تندرو، از داعش گرفته تا خودبرترپندارانِ سفیدپوست، به دنبالِ کسانی می‌گردند که در اجتماع منزوی هستند و در زندگی هدفی ندارند. این گروه‌ها اول چنین افرادی را دوره می‌کنند و نوعی هدف به آنها می‌دهند، آنگاه شروع به تزریقِ عقایدِ افراطی می‌کنند.

نیز به همین دلیل است که بعضی افراد در نهایت، پس از آنکه در می‌یابند حقیقتاً اعتقادی به آنچه انجام می‌دهند ندارند، از این گروه‌ها بیرون می آیند، به خصوص در مواردی که اشخاص دچارِ بیماری‌های روحی یا سایرِ مشکلاتی هستند که گروههای افراطی از آن نفع می‌برند. البته کسانی هم هستند که واقعاً و خالصانه به چنین اهدافی ایمان دارند، اما همه اینطور نیستند.

اینها تنها برخی از عواملی بود که باعث می‌شد افراد به افراطی‌گری متمایل شوند و اینکه گروههای مختلف چگونه از این افراد برای رادیکال کردنشان بهره می‌گیرند. اما اینکه چه عللی منجر به افراطی‌گری می‌شود، اینکه کدام عللِ مشترک از اهمیتِ بیشتری برخوردارند، و… هنوز هم به شدت محلِ بحث است. با این حال، مثالهای بالا حاکی از نوعی اتفاقِ نظرِ کلی بینِ کارشناسانی است که من با آنها گفت و گو کرده ام، و بیانگرِ بسیاری از مشکلاتی است که می‌تواند فرد را به افکار و رفتارِ افراط گرایانه سوق دهد.

می‌توان از افراطی‌گری جلوگیری کرد، اما این کار نیاز به بحث و گفت‌وگوهای طاقت‌فرسا دارد

اگر افراطی‌گری را حاصلِ «پیام» های جذابِ افراطی‌هایی بدانیم که به وسیله‌ی آن، افرادِ ناراضی را جذب می‌کنند، پس یکی از راههای جلوگیری از افراطی‌گری می‌تواند این باشد که با ارائه ی «ضدِپیام» سعی در مرتفع کردنِ این نارضایتی‌ها و سدِ راهِ افراطی‌گری داشته باشیم.

در خصوصِ سفیدپوستان، یکی از روش‌های مرتفع کردنِ نارضایتی‌ها، بالابردنِ آستانه‌ی تحملِ مردم است، به گونه‌ای که صحبت از دغدغه‌های سفیدپوستان نزدِ افکارِ عمومی قابلِ قبول باشد. به قولِ گارتنستاین راس، «هرقدر تابوهای بیشتری در گفت‌وگوها اعمال کنیم، عواملِ شرور فرصتِ بیشتری می‌یابند تا درباره ی چیزهایی که از نظرِ دیگران صحبت کردن درباره‌شان قباحت دارد حرف بزنند.»

به عنوانِ مثال، در حالِ حاضر برای یک فردِ سفیدپوست سخت است تا دغدغه‌هایش درباره ی تغییرِ بافتِ نژادیِ جمعیت را بدونِ اینکه برچسبِ نژادپرستی بخورد مطرح سازد. اما شاید اصلاً دغدغه‌های او ارتباطی به نژاد نداشته باشد. شاید او از این نگران است که با تنزّلِ جایگاهِ گروهی که به آن تعلق دارد، خودِ او نیز موقعیتِ اقتصادی، اجتماعی و… اش را از دست بدهد. یکی از راههای پاسخ به این نگرانی یادآوریِ این نکته می‌تواند باشد که برای مثال، شهرِ نیویورک با اینکه کشوری بسیار متنوع از لحاظِ جمعیتی است، هنوز مردمش، از جمله سفیدپوستان، زندگی‌های مرفهی دارند (به علاوه ی اینکه میزانِ جرمِ آن، برخلافِ آنچه بعضی از افرادِ مغرض ادعا می‌کنند، پایین تر از حدِ میانگین است).

اما اگر فرد از بیمِ اینکه مبادا برچسبِ نژادپرستی بخورد، ابداً دم نزند، دغدغه‌های او درباره ی تغییرِ ترکیبِ جمعیتی برطرف نخواهد شد و در نتیجه، ممکن است برای یافتنِ پاسخ، به سراغِ منابعِ غیرمتعارف برود، و به دامِ گروههای افراطی بیفتد. این امر به خصوص زمانی رخ می‌دهد که وی به قولِ جامعه شناسان حالتِ «شکنندگیِ سفید» را تجربه کند. به این معنا که هرگاه از سفیدپوستان به خاطرِ نژادپرستی‌شان توضیح خواسته می‌شود، بعضی هایشان حالتِ تدافعی به خود می‌گیرند؛ مجبور می‌شوند هرگونه کارِ اشتباهی را که مرتکب شده اند انکار کنند و در بعضی موارد، دیدگاه‌های نژادپرستانه ی پررنگ‌تری به خود بگیرند. (برای آگاهیِ بیشتر در این زمینه، به تحقیقی که سابقاً در این باره نوشته ام رجوع کنید.)

البته این به آن معنا نیست که مردم وقتی با نژادپرستی مواجه می‌شوند آن را با صدای بلند فریاد نزنند. بلکه بدان معناست که باید در گفتمان‌های جمعی و سیاسی درباره ی نژاد، به دغدغه‌های نهفته ای که افراد را به نژادپرستی سوق می‌دهد بیشتر پرداخته شود و در عینِ حال تصریح شود که نژادپرستی ناپسند است. هرچند چنین گفتمانی احتمالاً آسان نیست، اما ضروری ست.

گارتنستاین-راس ظهورِ ترامپ را مصداقِ بارزِ این امر می‌داند. در انتخاباتِ ۲۰۱۶ کمتر کسی احتمال می‌داد ترامپ کاندیدای پیروز باشد؛ او با آن همه عقایدِ افراطی و نامتعارفی که داشت بعید بود رئیس جمهور شود. اما احتمالاً همین عقایدِ افراطی و نامتعارف پیروزیِ او را رقم زد. او با انعکاسِ دغدغه‌هایی که برخی افراد درموردِ مهاجران و مسلمانان داشتند، جاذبه‌ای به دست آورد که دیگر کاندیداها فاقدِ آن بودند. و از طرفی، هیچ یک از رقبا به دغدغه‌هایی که در پسِ دیدگاه‌های نژادپرستانه ی او نهفته بود نمی‌پرداختند، بلکه صرفاً با صفاتی نظیرِ بی‌ادب، نژادپرست و دیوانه او را تقبیح می کردند.

ضدِ پیامِ دیگری که چند تن از کارشناسان به عنوانِ نمونه ذکر کرده اند عبارت است از سازمانِ «حیاتِ بعد از نفرت» (Life After Hate). این سازمان که عمدتاً متشکل از راستگراهای افراطیِ سابق است، مستقیماً با اشخاصِ افراط‌گرا ارتباط برقرار می‌کند و کمک می‌کند تا از سازمانهای افراطی بیرون بیایند و سبکِ زندگیِ تندروانه ی خویش را کنار بگذارند.

توضیحاتِ این سازمان را می‌خوانیم: «ما بر اساسِ تجربیاتِ شخصی و مجموعه مهارتهای کاملاً منحصربه‌فرد، درکِ عمیقی به دست آورده ایم از آنچه اشخاص را به سمتِ گروههای تندرو می‌کشاند و آنچه آنها را مجدداً به ترکِ این گروه‌ها سوق می‌دهد. شفقت نقطه‌ی مقابلِ‌ قضاوت است و ما به نقشی که ترحم، دلسوزی و شفقت در درمانِ افراد و جوامع ایفا می‌کند واقفیم.»

ضدِپیام حتی می‌تواند عبارت باشد از عاری ساختنِ بسترهای مجازی از پیام‌های افراط‌گرایانه. برای مثال، می‌توان در توئیتر کسانی که دیدگاه‌های صریحاً نژادپرستانه دارند یا کسانی که برای رنگین پوستان ایجادِ مزاحمت می‌کنند را مسدود کرد. این قابلیت انتقالِ پیام از طریقِ چنین بسترهایی را بسیار مشکل یا حتی ناممکن می سازد.

جلوگیری از خشونت ضروری تر از مقابله با افراطی‌گری است

برگن می‌گوید: «از نظرِ من، مشکلِ اصلی افراطی‌گری نیست؛ مشکلِ اصلی خشونت است. خیلی از مردمِ آمریکا دارای عقایدِ افراطی هستند که عقایدی بسیار احمقانه است اما تعدادِ بسیار اندکی از آنها دست به اقداماتِ خشونت‌آمیز می‌زنند.»

بر این اساس، کارشناسان تأکید می‌کنند که مردم باید در جمع‌ها و خانواده‌های خود هوشیار باشند و مراقبِ نشانه‌های افراطی‌گری و خشونت‌های بالقوه باشند و چنانچه اطلاعاتی به دست آوردند به مراجعِ ذیربط گزارش دهند.

به این آمارِ نگران‌کننده که در سالِ ۲۰۱۴ توسطِ گیل (Gill)، هورگن (Horgan) و دکرت (Deckert) ارائه شده دقت نمایید: «در ۶۴ درصدِ موارد، خانواده و دوستان از قصدِ شخص برای انجامِ اقداماتِ تروریستی آگاهند، زیرا خودِ شخص در آن باره با آنان صحبت می‌کند» (هرچند افراطیونِ راستگرا در مقایسه با سایرین «کمتر درباره ی مقاصد یا باورهای خویش با خانواده و دوستان صحبت می‌کنند»).

این محققان در نتیجه گیر‌ی آورده اند که: «این یافته‌ها نشان می‌دهد که دوستان، خانواده و همکاران می‌توانند نقشِ مهمی در پیش‌گیری از توطئه‌های تروریست‌های خودسر و بر هم زدنِ نقشه‌ی آنان داشته باشند. در بسیاری از موارد، افرادی که از نیاتِ تروریستیِ شخص خبر دارند چیزی به مراجعِ ذیربط گزارش نمی دهند.»

نشانه‌های خطر را در حملاتِ شارلوتزویل به یاد آوردید. ما اینک بر اساسِ گزارشات می‌دانیم که فیلدز (Fields)، متهمِ شماره یکِ این حادثه، سابقه ی خشونت داشته است، تا جایی که دو بار مادرش مجبور شده با ۹۱۱ (پلیسِ آمریکا) تماس بگیرد. یک بارِ آن وقتی بوده که وی بر سرِ مادرش کوبیده و با دست جلوی دهانِ او را گرفته بود. یک بارِ دیگر، چاقویی ۱۲ اینچی را در دست چرخانده بود. به علاوه، به هیتلر ابرازِ ارادت می کرد. ظاهراً درباره ی دیدگاه‌های نژادپرستانه اش آزادانه صحبت می کرده است. همچنین، به مادرِ خود گفته بود که قصد دارد در حمایت از ملی‌گرایانِ سفیدپوست به تظاهراتی در شارلوتزویل برود.

اگر خانواده، همسالان و مسئولان این قبیل نشانه‌های خطر را در اینگونه موارد جدی تر می‌گرفتند، چه بسا از بروزِ این حادثه و نظایرِ آن جلوگیری می‌شد.

البته کارشناسان اذعان می‌کنند که این کار سخت است و مردم مایل نیستند فرزندان، خانواده یا دوستانِ خود را به پلیس معرفی کنند. اما در برخی موارد، واقعاً ضروری است.

یکی از کارهای مهم این است که تروریسمِ جناحِ راست را جدی تر بگیریم. به گفته‌ی آلتیر «این تهدید بسیار جدی است، و معمولاً هم دست کم گرفته می‌شود. وقتی تروریسمِ اسلامگرایانه را در مقابلِ تروریسمِ خودبرترپندارانه ی سفیدپوستان و راستگرایان قرار می‌دهیم، می‌بینیم که نسبت به اوّلی سوگیریِ اساسی داریم.» آلتیر حمله‌ی خودرو به مردم در شارلوتزویل را نمونه می‌آورد: «فردی که در این حادثه با خودرو مردم را زیر گرفت، اگر یک مسلمان بود بی درنگ آن حمله را تروریستی می نامیدیم.»

وقتی در جامعه خشونت‌های راستگرایانِ افراطی اینگونه دستِ کم گرفته شود، حساسیتِ مردم نسبت به نشانه‌هایی که آشنایانشان از اقداماتِ خشونت‌بارِ آتی بروز می‌دهند کمرنگ می‌شود. و این، پیشگیری از چنین حملاتی را عملاً دشوارتر می‌کند.

از نظرِ برخی کارشناسان، باید به ریشه‌های افراطی‌گری و تروریسم، به خصوص مشکلاتِ اجتماعی، اقتصادی، روحی-روانی و… که تبدیل به نارضایتی و در نتیجه افراطی‌گری می‌شود، توجه نمود. اما این دیدگاه صرفاً به بحثی بی‌پایان می انجامد که خب، دقیقاً چطور باید این کار را کرد. آیا باید تورِ امنیتیِ جامعه را تقویت کرد؟ شغلِ بیشتری ایجاد کرد؟ سازوکارِ درمانیِ بیمارانِ روانی را بهبود داد؟ اولویت دقیقاً با کدام راهکار است؟

برخی دیگر از کارشناسان نسبت به تأثیرگذاریِ اینگونه راهکارهای ریشه‌ای تردید دارند. مسلماً در بینِ کسانی که مرتکبِ جنایاتِ تروریستی می‌شوند افرادی هستند که هم شغل دارند هم خانواده (نمونه اش مسببانِ حادثه‌ی  تیراندازیِ سن برناردینو در ۲۰۱۵ که هم متأهل بودند هم صاحبِ فرزند، و هم شوهرِ خانواده شاغل بود. یا خیلی از سفیدپوستانِ خودبرترپندار که نه بیماریِ روانیِ خاصی دارند، نه تحصیلاتِ اندکی دارند، و نه از ناامنیِ شغلی رنج می‌برند) که در حادثه‌ی شارلوتزویل خیلی از آنها را دیدیم. (همانطور که همکارِ بنده، دیلان متیوز، شرح داده، شواهدِ کافی وجود ندارد دال بر اینکه افزایشِ شغل به جنگِ نژادپرستی می رود.)

بنابراین، برای مقابله‌ی شایسته با افراطی‌گری،، مانندِ هر مسأله ی راهبردیِ دیگری، به مجموعه‌ای از ایده‌ها و راهکارهای مختلف نیاز داریم. حتی بهترین رویکردها و راهبردها نیز نخواهد توانست جلوی همه ی حملات را بگیرد. اما حداقلش این است که امکانِ بروزِ حوادثی همچون شارلوتزویل را کاهش می‌دهد.

 


مطالب مرتبط