وقتی‌که آمریکا دیگر به معرکه بودنش ادامه نداد
۲۴ اسفند ۱۳۹۹
زنگ‌های هشدار برای دموکراسی ‌آمریکا به صدا درآمده است
۲۴ اسفند ۱۳۹۹
وقتی‌که آمریکا دیگر به معرکه بودنش ادامه نداد
۲۴ اسفند ۱۳۹۹
زنگ‌های هشدار برای دموکراسی ‌آمریکا به صدا درآمده است
۲۴ اسفند ۱۳۹۹

آمریکا در مسیر سقوط ‌آزاد

نویسنده: ویکتور دیویس هانسون (Victor Davis Hanson)

تاریخ انتشار: ۱۶ ژوئن ۲۰۱۸

پیش از جنگ کایرونیا (۳۳۸ قبل از میلاد) که چیرگی فیلیپ دوم مقدونی بر اتحاد مشترک یونان را به دنبال داشت، دولت‌شهرهای تحت کنترل یونان سال‌ها بود که به خاطر نابسامانی‌های اجتماعی و اقتصادی تضعیف شده بودند. وقتی سخنان شهروندان آتن باستان را می‌خوانیم (یکی از نخستین مظاهر دموکراسی و آزادی بیان در تاریخ، گردهمایی‌هایی بود موسوم به اکلسیا یا مجمع شهروندآن‌که در آتن برگزار می‌شد و در آن، کلیه‌ی شهروندان مرد حق اظهارنظر آزادانه در مورد مسائل مختلف را داشتند)، درمی‌یابیم که کاهش درآمدها، فقر و تنگدستی، و تضییع حقوق همواره آفت دموکراسی بوده‌اند.

مشخصه‌های اصلی امپراتوری روم از نخستین حکومت سه نفره در روم (۵۹ سال قبل از میلاد) تا روی کار آمدن حکومت دیکتاتوری سزار آگوستوس (۲۷ سال قبل از میلاد) چند چیز بود: آشوبگری، هرج و مرج، و جنگ داخلی. این‌ها را در اکثر حکومت‌هایی که به جمهوریت اعتقادی ندارند می‌توان دید. روسیه نزدیک به بیست سال یعنی از ۱۹۰۵ تا آخرین پیروزی بلشویک‌ها در ۱۹۲۲، در کشاکش انقلاب به سر برد تا اینکه به درمانی بدتر از درد رسید و اروپا از ۱۹۳۰ تا ۱۹۳۹، هنگامی‌که فاشیست‌ها و کمونیست‌ها قدرت را در دست داشتند، شاهد نابودی دموکراسی خویش بود (که منجر شد به مصیبتی ناگوارتر یعنی آغاز جنگ جهانی دوم).

در ایالات‌متحده‌ی آمریکا نیز چندین دوره هرج‌ومرج‌های ویرانگر رخ‌داده است: اواخر دهه‌ی ۱۸۵۰ که به جنگ خونین داخلی منجر شد، دهه‌ی ۱۹۲۹ تا ۱۹۳۹ یعنی دوران رکود بزرگ، و دهه‌ی ناآرام ۱۹۶۰. امروز نیز در عرصه‌های مختلف سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی اوضاعی مشابه در حال شکل‌گیری در آمریکا است.

فقدان اعتمادبه‌نفس آمریکایی‌ها را می‌توان در کاندیداهای ریاست جمهوری آمریکا جلوه‌گر دید. گفته می‌شود که برنی سندرز یک سوسیالیست است. بااین‌حال تجربه‌ی بازتوزیع درآمدهای دولتی در داخل و خارج (از شیکاگو و دیترویت گرفته تا جوامع فقرزده‌ی اتحادیه‌ی اروپا در سواحل مدیترانه و کشورهای ورشکسته‌ای مثل ونزوئلا) نشان می‌دهد که مدل موفقی برای سوسیالیسم در دست نیست. هیلاری کلینتون به‌زودی نامزد دموکرات‌ها خواهد شد؛ به شرطی که به خاطر اتهامات احتمالی نقض قوانین اطلاعاتی دولت، شهادت دروغ و مانع‌تراشی‌های قضایی به دادگاه کشیده نشود. دونالد ترامپ نه تجربه‌ای در سیاست دارد و نه برنامه‌ی دقیقی. بااین‌حال با وعده‌ی مبهم «آمریکا را دوباره معرکه می‌کنیم» دارد به‌پیش می‌تازد، که نسخه‌ی جکسون‌مآبانه ای است از وعده‌ی به همان اندازه بی‌معنی اوباما در سال ۲۰۰۸ مبنی بر «امید و تغییر».

اوباما در واکنش به حملات ترامپ (و نیز بیل کلینتون که از «میراث فجیع هشت‌ساله‌ی اخیر» سخن گفته بود) حالا شروع کرده است به لاف زدن درباره‌ی اقتصاد کنونی. ظاهراً بدهی‌هایی که به‌زودی از راه می‌رسد را از یاد برده است. او در دوران تصدی خود اشاره‌ای به‌واقعیات آماری مربوط به تأمین اجتماعی و خدمات درمانی مدیکیر نکرد. در زمان او بدهی دولت فدرال دو برابر شد که پیش‌ازاین سابقه نداشته است و اینک تنها می‌توان از طریق نرخ بهره‌ی صفردرصد آن را پرداخت کرد، که درنتیجه‌ی آن رشد اقتصادی به قهقرا می‌رود. درنتیجه‌ی افزایش مالیات‌ها،‌ مقررات مالی و تجاری جدید، و سوسیالیستی کردن نظام درمان، رشد سالانه‌ی تولید ناخالص داخلی در دوره‌ی اوباما به پایین‌ترین حد خود پس از رکود بزرگ رسیده است. او فرمول مشترک کلینتون-گینگریچ در ۲۵ سال پیش را فراموش کرده است که از طریق کاهش بودجه‌ی دفاعی و تعیین سقف هزینه‌ها و افزایش مالیات‌ها توانستند در بودجه موازنه برقرار کنند.

اوباما هم البته هزینه‌های دفاعی را شدیداً کاهش و بعضی از مالیات‌ها را افزایش داد، اما مستمری‌ها را که سالانه ۵۰۰ میلیون دلار کسری روی دست دولت می‌گذاشت نادیده گرفت. درعین‌حال همین موفقیتی برای او محسوب می‌شد چون بازهم از کسری سالانه‌ی ۱ تریلیون دلاری دوره‌ی نخست ریاست جمهوری او کمتر بود. وی نرخ بیکاری ۵ درصدی را گواهی بر کامیابی دولت خود می‌آورد، لیکن این نرخ بیانگر شیوه‌ی محاسبه‌ی خاص نرخ بیکاری در دوران اوباماست که کسانی که از جست‌وجو برای شغل دست کشیده‌اند را لحاظ نمی‌کند. این در حالی بود که در می ۲۰۱۶، تعداد ۹۴۷۰۸۰۰۰ آمریکایی از نیروی کار خارج‌ شده بودند که تاکنون سابقه نداشته است (و بالاترین درصد آمریکایی‌های غیرشاغل پس از رکود بزرگ است).

در خارج از مرزها کمتر منطقه‌ای وجود دارد که در آن وضع آمریکا و منافع ملی‌اش نسبت به‌پیش از سال ۲۰۰۹ بدتر نشده باشد. تنها در مورد توافق هسته‌ای با ایران، عده‌ای معدود عقیده دارند که این توافق مانع از دستیابی ایران به بمب اتمی می‌شود؛ کما اینکه ایران هیچ‌گاه به‌اندازه‌ی الآن در ماجراجویی و تهدید به جنگ دور بر نداشته است. مداخله‌جویی­های آمریکا در لیبی، خروج آمریکا از عراق، و بی‌توجهی به سوریه، خاورمیانه را در آستانه‌ی انفجار قرار داده است. تجدیدنظر در روابط با روسیه، برنامه‌ی ولادیمیر پوتین برای اتحاد مجدد جماهیر شوروی سابق را قوت بخشیده است. چین مشغول ساخت پایگاه‌های مصنوعی در جزایر اسپراتلی در جنوب دریای چین است تا از این طریق موازنه‌ی قدرت در آسیا را تغییر دهد؛ چون‌که از ناتوانی آمریکا در مواجهه با این جنگ‌افروزی باخبر است. اتحادیه‌ی اروپا هم به سبب بحران‌های مالی، ناتوانی در کنترل مهاجران، و شورش‌های مردمی در بروکسل به نظر نمی‌رسد که چندان قابل‌اتکا باشد.

از مصاحبه‌ی اوباما با مجله آتلانتیک و نیز افشاگری‌های مشاور ارشد سیاست خارجی او یعنی بن رودز در نیویورک‌تایمز، مشخص می‌شود که دولت اوباما، به نظم پس از جنگی که توسط خود آمریکا ایجادشده به دیده‌ی حقارت می‌نگرد. او عقیده دارد که ایالات‌متحده‌ی آمریکا فاقد صلاحیت یا توانایی رهبری دنیای غرب است و بهتر است رتق‌وفتق امورات قدرت‌های منطقه‌ای، همچون چین و ایران و روسیه و حکومت‌های مذهبی خاورمیانه را به خود آن‌ها واگذار کند.

نتیجه‌ی این امر نوعی نابسامانی است که نه‌تنها موجب ظهور رقبای آمریکاستیز می‌گردد، بلکه موجب جنگ میان متحدان سابق و کشورهای بی‌طرفی می‌شود که ناچارند با دیدی واقع‌بینانه، خود را با دشمنان قدیمی‌شان وفق دهند؛ شاید هم بسیاری از متحدان غرب را بر آن دارد تا به‌طور محرمانه و مبتنی بر سیاست بازدارندگی، از خط قرمز دستیابی به سلاح‌های هسته‌ای تجاوز کنند.

اما مهم‌ترین نشانه‌های نابسامانی‌های اخیر را می‌توان در تعارضات نژادی، مهاجرت و وضعیت دانشگاه‌ها و کالج‌های آمریکا خلاصه کرد. سه مسأله­ای که با یکدیگر نیز در ارتباط‌اند و اغلب باعث شورش، تظاهرات، و سرکوب آزادی بیان می‌شوند.

اوباما آرمان قدیمی هضم فرهنگ‌های مختلف در فرهنگ آمریکا را تا حد زیادی کنار گذاشته است و به‌جای آن ترجیح داده است فرهنگ‌ها، قومیت‌ها، قبایل و نژادهای مختلف، بدون ادغام در یکدیگر در کنار هم در آمریکا زندگی و رقابت کنند و از این طریق از دولت‌های محلی، ایالتی و فدرال امتیاز بگیرند. اظهارنظرهای بعضاً نسنجیده‌ی اوباما در آتش تنش‌های نژادی دمیده است. اظهارات خام دادستان کل اوباما، اریک هلدر مبنی بر «مردم من» و «ملت بزدل» نیز از همین دست سخنان است.

ناآرامی‌های فرگوسن و بالتیمور، «جنبش جان سیاهان اهمیت دارد»، و قتل‌عام سیستماتیک در شیکاگو جملگی حاوی این پارادوکس هستند: گاهی واقعیت‌ها نسبت به ادعاها کم‌اهمیت‌تر می‌شود؛ پلیس چه با انفعال خود و چه با خشونت بیش‌ازحد خود در درگیری‌های شهری، مجرم شناخته می‌شود؛ و درون یک اقتصاد راکد، جوانان پایین‌شهری نمی‌توانند شغل پیدا کنند چون یا سوءپیشینه دارند و یا فاقد مهارت‌های لازم برای استخدام هستند.

ظاهراً، دولت اوباما هرگز تصور نمی‌کرد وحدت در آمریکای چندنژادی حول یک فرهنگ، یک استثنای تاریخی باشد. هرجا را که نگاه می‌کنیم، چندفرهنگ‌گرایی و قبیله‌گرایی بدون هضم، ادغام و درهم‌آمیزی به مصیبتی نکبت‌بار و معمولاً خشونت‌آمیز منجر شده است: مصادیق معاصرش عبارتند از اتحادیه‌ی جماهیر شوروی، کشورهای حوزه بالکان، رواندا و خاورمیانه. کوشش اروپا برای تقلید از چندفرهنگی آمریکا به شکستی تمام‌عیار انجامیده که مهاجرت‌های لگام‌گسیخته، گسستگی فرهنگی و اسلام‌گرایی روزافزون نتیجه‌ی آن بوده است.

شورش‌های اخیر در کالیفرنیا در اجتماع طرفداران ترامپ، در کنار جرم و جنایت‌های گسترده‌ی اتباع بیگانه در شهرهای استحفاظی (شهرهایی که عقیده بر آن است که دارای سیاست‌های دموکرات بوده و تعمداً «چوب لای چرخ دولت فدرال می‌گذارند» تا از مهاجران غیرقانونی حمایت کنند) نشانگر مهاجرت عنان‌گسیخته‌ای است که هیچ‌یک از شرایط ضروری برای یکپارچگی فوری و کامل را ندارد؛ نه مبتنی بر شایسته‌سالاری و تنوع جمعیتی است و نه قانونی و حساب‌شده است. از هر چهار کالیفرنیایی، یک نفر خارج از ایالات‌متحده متولد شده­ است (این آمار وقتی نگران‌کننده می‌شود که با سیاست شهرهای استحفاظی و برنامه‌های درسی جدیدی جمع شود که به‌جای هضم و یکپارچگی، بر تعارض و جدایی‌طلبی تأکید دارد.)

هنگامی‌که در شورش‌های سن دیگو، فرگوسن و سن خوزه، جوانان پرچم آمریکا را آتش می‌زنند و یا مخدوش می‌کنند (نمونه‌اش همین هفته‌های اخیر)، و به‌جای آن پرچم مکزیک را به اهتزاز در می‌آورند، شاهد کمدی غمباری هستیم که حاصل ده­ها سال وطن‌پرستی، چندفرهنگ‌گرایی، و غفلت از هنجارها و واقعیات بیرون از آمریکا است.

سیاست مهاجرتی آمریکا گرچه خیلی نامعقول و یادآور اتحادیه‌ی جنوب است، اما آن‌قدرها هم «معیوب» نیست. ۳۰۰ حوزه‌ی قضایی ایالتی و شهری خود را از قوانین فدرال مستنثنی کرده و به شهرهای استحفاظی پیوسته‌اند، درحالی‌که یک‌میلیون خارجی غیرقانونی دستگیرشده‌اند، که حدود ۳۰ درصد جمعیت زندانیان فدرال را تشکیل می‌دهند. اگر جورج اورول باشیم، مهاجرت غیرقانونی از آمریکای لاتین و مکزیک را «تنوع جمعیتی» می‌نامیم، شهرهایی که از قوانین مهاجرتی فدرال سر باز می‌زنند را «شهرهای استحفاظی» می‌دانیم و اتباع بیگانه‌ای را که به‌طور غیرقانونی در کشور زندگی می‌کنند «مهاجران بی‌شناسنامه» می‌خوانیم. درنهایت، به مهم‌ترین تناقض درباره‌ی مهاجرت می‌رسیم: حامیان مهاجرت از یک‌طرف از آمریکا برآشفته و ناراضی هستند،‌ و از طرف دیگر، بالاترین آرزوی آن‌ها ورود مهاجران به آمریکا و سکونت در یک چنین کشور به قول خودشان بدی است.

دانشگاه‌ها را به یک معنا باید مولود ناآرامی‌های اجتماعی دانست. جنبش‌های آزادی بیان و آزادی عشق در دهه‌ی ۱۹۶۰، به‌علاوه‌ی شیوع مصرف مواد مخدر، حمایت از بروز خشن و لگام‌گسیخته‌ی احساسات، و مخالفت با صاحبان قدرت به طرز عجیبی راه را برای آیین‌نامه‌های آزادی بیان، کرسی‌های آزاداندیشی، خرده‌پرخاشگری‌ها، و محتواهای بی‌سانسور باز کرد. دانشجوی هیپی و باری‌به‌هرجهت دیروز، بزرگ‌سال خشکه‌مقدّس امروز است که نمی‌تواند روابط جنسی و مصرف آزادانه مواد مخدر را با احساس پدرانه یا مادرانه‌ای که دانشگاه به او محوّل کرده انطباق دهد.

انتخابات ریاست‌جمهوری امسال، تا بدین جای کار طوفانی از ناآرامی و سردرگمی را به نمایش گذاشته است. در جوامع گذشته وقتی‌که ۵۱ درصد جوامع دیگر اعتقاد یا علاقه‌ای به دفاع از ارزش‌ها و سنت‌های جمعی خود نداشتند، دلیلی هم برای تداوم حیات نداشتند و لذا به حیات ادامه ندادند؛ و این هشداری است برای ما.