این اعتراضات صرفاً علیه نژادپرستی نیست، ضد استبداد است
۲۸ مرداد ۱۳۹۹
انتخابات آمریکا: یک راهنمای بسیار ساده
۲۸ مرداد ۱۳۹۹
این اعتراضات صرفاً علیه نژادپرستی نیست، ضد استبداد است
۲۸ مرداد ۱۳۹۹
انتخابات آمریکا: یک راهنمای بسیار ساده
۲۸ مرداد ۱۳۹۹

حس ترحّم به آمریکا؛ پدیده ی جدیدی است که نظیرش را نداشته ایم

نویسنده: تام مک‌تیگ (Tom McTague)

تاریخ انتشار گزارش: ۲۴ ژوئن ۲۰۲۰

حسِ کشورهای دنیا به آمریکا معمولاً یا تنفر بوده، یا ترس، یا تحسین (گاهی هم هر سه با هم). اما حسِ ترحّم به آمریکا پدیده ی جدیدی است که نظیرش را نداشته ایم.

 

جان لو کره (John le Carré) در کتابِ خود با نامِ Tinker Tailor Soldier Spy (بندزن، خیاط، سرباز، جاسوس) درباره ی بیل هیدن (Bill Haydon)، جاسوسِ خیالیِ شوروی می نویسد: «او شدیداً از آمریکا نفرت داشت.» هیدن به عنوانِ جاسوسی دوجانبه، در قلبِ سرویسِ مخفیِ بریتانیا نقاب از چهره اش می افتد. انگیزه ی او از خیانت بیشتر برآمده از عداوتِ او با آمریکا بود تا با انگلیس. هیدن می گوید: «دیدگاهِ من زیبایی‌شناسانه است» و بلافاصله می افزاید: «و البته تا حدودی هم اخلاقی.»

اینها زمانی به ذهنم خطور کرد که داشتم صحنه های اعتراض و خشونت به خاطرِ قتلِ جرج فلوید را می دیدم که به سرتاسرِ آمریکا و اخیراً هم به اروپا و فراتر از آن کشیده شده است. کلِ قضیه در نگاهِ اول بسیار زشت به نظر می رسد: نفرتِ سرتاسری و خشونت، و پیش‌داوری های خام و نسنجیده نسبت به معترضین. انگار زیبایی های آمریکا رخت بر بسته است و دیگر از آن خوش‌بینی و دلبری و خودمانی بودنی که خیلی از ماها را از خارج مجذوبِ خود می کرد خبری نیست.

 

از یک جنبه، زشت خواندنِ این مقطعِ زمانی تعبیری مبتذل است. با این حال توصیفِ دقیقی است از روابطِ بغرنجِ کشورهای دنیا با آمریکا. در داستانِ Tinker Tailor Soldier Spy، هیدن ابتدا تلاش می کند تا خیانتِ خود را با یک دفاعیه ی رسمیِ بلندبالا توجیه کند، اما در پایان، او و قهرمانِ داستان، جرج اسمایلی (George Smiley) که یک جاسوسِ حرفه ای است، هر دو می دانند که سیاست پوسته ای بیش نیست و انگیزه ی اصلی در پسِ آن پنهان است؛ انگیزه ای غریزی و زیبایی‌شناختی. هیدن که جزءِ طبقاتِ بالا و تحصیلکرده و فرهیخته ی جامعه ی اروپاست، از وجهه ی آمریکا خوشش نمی آید، همین.

از نظرِ هیدن و خیلی کسانِ دیگر در دنیای واقعی، این نفرتِ فطری آنچنان شدید است که چشمِ آنها را بر زشتی های جماهیرِ شوروی که بسیار با معیارهای زیبایی‌شناختی فاصله داشت بسته است.

 

تمرکزِ لو کره بر انگیزه های ضدِ آمریکایی، که با احساساتِ شکاکانه ی خودش نسبت به آمریکا گره خورده، همانقدر با شرایطِ امروز مناسبت دارد که با سالِ ۱۹۷۴ یعنی سالِ انتشارِ این رمان برای اولین بار.

آن زمان ریچارد نیکسون سرِ کار بود، الآن دونالد ترامپ؛ هردو سمبلِ آن چیزی هستند که در طولِ تاریخ نفرتِ امثالِ هیدن‌ها را برانگیخته اند: پرمدعا، حریص، ثروتمند، و در جایگاهِ مسئول. هر دو رئیس جمهور بوده اند و همسرشان بانوی اولِ آمریکا؛ در زمانِ هردو شهرها در آتش می سوختند و اختلافاتِ نژادی، خشونتِ پلیس و فقر غوغا می کرد.

این تصویری است که از آمریکا به بیرون صادر شده است و مؤیدی است بر پیش‌داوری هایی که بخشِ عمده ای از جهان در باره ی آن دارند، و در عینِ حال ابزاری است کارآمد برای پنهان کردنِ ناعدالتی ها، ریاکاری ها، نژادپرستی ها و زشتی های جامعه ی خودشان.

 

مشکل بتوان از این احساس فرار کرد که برهه ی بی سابقه ی کنونی مایه ی شرمساری و سرافکندگیِ آمریکاست. ما نیز همچون مردمِ دیگر کشورها عادت کرده ایم به شنیدنِ حرفِ کسانی که یا از آمریکا نفرت دارند، یا آن را تحسین می کنند و یا از آن می ترسند (و گاهی هم هرسه با هم).

اما داشتنِ حسِ ترحم به آمریکا پدیده ی جدیدی است. شاید بتوان نامِ آن را دگرغم‌شادی (لذت بردن از مشکلاتِ دیگران) گذاشت.

شاید هم آن را نوعی کوته‌نظری بدانیم. از منظرِ زیبایی‌شناسی، آمریکای امروز آن کشوری نیست که دنیا خیالِ آن را در سر بپروراند یا به آن رشک بورزد یا از آن بخواهد الگو بگیرد.

 

در بحرانهای گذشته ی آمریکا، واشینگتن همچنان بر دنیا سلطه داشت. معضلاتِ اخلاقی یا راهبردی اش هر چه که بود، باز این حس وجود داشت که چالاکیِ سیاسی اش با قدرتِ اقتصادی و نظامی اش همخوانی دارد و نظام و فرهنگِ دموکراسیِ آن، چنان ریشه های عمیقی دارند که کشور می تواند تا ابد خود را احیا کند.

گویی این خودِ تصورِ آمریکا بود که اهمیت داشت و همچون موتورِ متحرکه ای کشور را علیرغمِ تمامِ نواقصِ فنی‌یی که در زیرِ کاپوتش وجود داشت به پیش می راند. اینک، به نظر می رسد چیزی تغییر کرده باشد. انگار آمریکا در باتلاق فرو رفته و قدرتِ احیاگری اش را از دست داده. قدرتِ جدیدی در پهنه ی گیتی ظهور کرده تا تفوقِ آمریکا را به چالش بکشد: چین؛ با سلاحی که جماهیرِ شوروی هم هیچگاه از آن برخوردار نبود، یعنی نابودیِ اقتصادیِ متقابل.

 

چین، بر خلافِ جماهیرِ شوروی، قادر است تا به معیارِ ثروت، چالاکی و پیشرفتِ تکنولوژی تبدیل شود (هرچند نه در حدِ آمریکا) و در این مسیر، عجزِ غربی ها از درکِ زبانی و فرهنگیِ این کشور نیز به آن کمک می کند. در مقابل، اگر آمریکا را بخواهیم به یک خانواده تشبیه کنیم، چیزی شبیهِ خاندانِ کارداشیان است، خود را دائم در معرضِ دید قرار می دهد تا با دبدبه و کبکبه هایش،‌ عیب‌ونقصهایش و تناقض های فاحشش نگاهِ جهانیان را به خود خیره کند.

امروز، از بیرون که نگاه می کنی، گویی این خانواده ی عجیب و غریب، ناشی، نوکیسه و در عینِ بسیار موفق به نوعی اختلالِ حاد مبتلاست؛ از قرارِ معلوم، آنچه روزگاری این خانواده را بزرگ کرده بود دیگر برای در امان نگاه داشتنش از سقوط کارساز نیست.

 

ایالاتِ متحده ی آمریکا یقیناً بیش از هر کسی به کشمکشِ وجودیِ خود واقف است و از آن رنج می برد. بلبشوی آمریکا به زودی دامنِ ما را هم می گیرد. اوایلِ شکل‌گیریِ موجِ اعتراضات در آمریکا بود که من برای دیدار با یکی از دوستان راهیِ لندن شدم. در آنجا نوجوانی را دیدم که کشبافِ بسکتبالیست ها را بر تن داشت و نامِ جردن ۲۳ (Jordan 23) بر پشتِ آن می درخشید.

من به این دلیل توجهم به او جلب شد که به اتفاقِ همسرم از بینندگانِ The Last Dance  هستیم که مستندی است درباره ی تیمهای ورزشیِ آمریکا. دوستِ مذکور به من گفت که سرِ راهش دیوار نوشته ای توجهش را جلب کرده است: نمی توانم نفس بکشم (I can’t breathe). طیِ هفته های بعد، لندن، برلین، پاریس، اوکلند، و جاهای دیگر شاهدِ تظاهراتِ معترضانی بودند که در حمایت از جنبشِ جانِ سیاهان اهمیت دارد (Black Lives Matter)  تظاهرات می کردند و این نشانگرِ نفوذِ فرهنگیِ خارق العاده ای است که آمریکا همچنان در دیگر کشورهای غربی دارد.

 

در یکی از تظاهراتهای لندن، آنتونی جاشوا، قهرمانِ سنگین‌وزنِ بریتانیایی، همراه با دیگر معترضان شروع کرد به همخوانیِ آهنگِ تغییرات (Changes) اثرِ رپرِ معروف: توپاک شکور (Tupac). متنِ این آهنگ بسیار تکان‌دهنده، قدرتمند و آمریکایی بوده و در عینِ حال جهان‌شمول و به آسانی قابلِ ترجمه است (ناگفته نماند که در بریتانیا پلیس عمدتاً غیرمسلح است و به ندرت تیراندازی می کند).

پس از اوج گرفتنِ موجِ حمایتها از جرج فلوید، همه ی چشم ها به سمتِ اروپا خیره شد. مجسمه ی یک برده‌دارِ قدیمی در بریستول به زیر افکنده شد. در لندن نیز پایینِ پای مجسمه ی وینستون چرچیل کلمه ی racist (نژادپرست) را اسپری کرده بودند. در بلژیک، معترضین یادبودهای لئوپلد دوم را هدف قرار داده بودند، پادشاهِ بلژیک که کنگو را ملکِ طلقِ خود کرده بود و در آن نسل‌کشی راه انداخته بود. یک جرقه ی به ظاهر کوچک در آمریکا زده شد تا آتشِ نارضایتی های داخلی در تمامِ جهان شعله‌ور گردد.

 

برای آمریکا این سلطه ی فرهنگی هم نوعی قدرتِ عظیم به شمار می آید و هم ضعفی نامحسوس. از یک طرف، خارجی های مستعد را بر آن می دارد تا در آن به تحصیل بپردازند و کسب‌وکار راه بیندازند و این به رونقِ آمریکا کمک می کند و باعث می شود دنیا نیز به شکلِ آمریکا درآید و با آن همسو گردد و قدرتِ تأثیرگذاریِ کشور را افزایش می دهد.

از طرفی چنین سلطه ای هزینه دارد: دنیا می تواند آمریکا را همانطور که هست ببیند، اما آمریکا نمی تواند برگردد و به عقب نگاه کند. و امروز، به مددِ رئیس جمهورِ فعلیِ آمریکا، زشتی های این کشور بیش از پیش ظهور و بروز یافته است.

 

 

برای درکِ اینکه جهانیان برهه ی کنونی در تاریخِ آمریکا را چگونه می بینند، با بیش از دوازده دیپلماتِ ارشد،‌ مقامِ دولتی، سیاستمدار و دانشگاهی از پنج کشورِ بزرگِ اروپایی صحبت کرده ام، از جمله مشاورینِ تونی بلر، نخست وزیرِ سابقِ انگلیس، و دو تن از دیگر رهبرانِ قدرتمندِ اروپا. این گفت‌وگوها که به شرطِ فاش نشدنِ اسامی صورت گرفته تا افراد آزادانه حرفشان را بزنند، اکثراً حاکی از سرگشتگی و حیرانیِ نزدیکترین متحدانِ آمریکا است. آنها نمی دانند چه شده، چه خواهد شد و چه باید کرد.

یکی از مشاورینِ ذینفوذ به من گفت که آنان اکثراً دلهره ای مشترک دارند مبنی بر اینکه آمریکا و غرب دارند به شرایطِ‌ اواخرِ قرنِ نوزدهم باز می گردند. به قولِ این مشاور «این برهه آبستن است، اما آبستنِ چه چیز؟ نمی دانیم.»

 

هرج و مرجهای امروز بدونِ سابقه نیست. بسیاری از کسانی که با آنان صحبت کرده ام به تظاهرات و شورشهای پیشین و یا تنزلِ جایگاهِ آمریکا بعد از حمله به عراق در سالِ ۲۰۰۳ اشاره کرده اند (حمله ای که یقیناً با حمایتِ بریتانیا و دیگر کشورهای اروپایی انجام شد)؛ با این حال، تلاقیِ اتفاقاتِ اخیر با شکل‌گیریِ قدرتهای جدید باعث شده تا چالشِ کنونی خطرناکتر از نمونه های پیشینِ خود باشد.

اعترضاتِ خیابانی، خشونت و نژادگرایی های چند هفته ی اخیر درست در مقطعی شعله ور شده که همه‌گیریِ کویدِ‌ ۱۹ ضعف و ناکارآمدیِ ارگانهای آمریکا را برملا ساخته است و شکافهای ظاهراً پرناشدنیِ حزبی و جناحی نیز مزیدِ بر علت شده است و اکنون در حالِ سرایت به بخشهایی از سیستمِ آمریکاست که تا پیش از آن راهی به آنها نداشت، یعنی نهادهای فدرال، دستگاهِ دیپلماسی، و روابطِ هنجارمندِ شهروندان با نیروهای مسلح. همه ی اینها در آخرین سال از اولین دوره ی منفورترین، نامحترم‌ترین، و پریشان‌ترین رئیس جمهورِ تاریخِ آمریکا اتفاق افتاده است.

 

البته تقصیرِ همه ی اینها را نمی توان گردنِ ترامپ انداخت. بعضی از افرادی که با آنها صحبت کرده ام گفته اند که او وارث و بلکه ذینفعِ خیلی از این جریان هاست. جفتِ زمخت و لاابالیِ باراک اوباماست که با هم درآمیخته اند.

بلر و دیگران درباره ی دوام و عظمتِ قدرتِ آمریکا دچارِ اغراق و قضاوتِ عجولانه شده بودند، بدونِ توجه به اینکه چه کسانی ممکن است در کاخِ سفید روی کار بیایند و چه مشکلاتِ اساسی‌ئی ممکن است با چین، اروپا و دیگر رقبای ژئوپالتیک پیش بیاید.

با این وجود، خیلی از کسانی که با آنها مصاحبه کردم مطمئن بودند که مدیریتِ ترامپ این جریانات را به راه انداخته است (درست در زمانی که سقوطِ نسبیِ اقتصاد، عرضِ اندامِ چین، ظهورِ مجددِ سیاستهای قدرقدرت و سقوطِ عالمِ غرب به طورِ کل فشار می آورد)، به گونه ای و با سرعتی که سابقاً تصورش هم ممکن نبود.

 

بعد از گذشتِ قریب به چهار سال از ریاست جمهوریِ ترامپ، دیپلماتها، مقامات و سیاستمدارانِ اروپایی هر یک به نوعی متحیر، مبهوت و بیمناکند. ایشان به قولِ یکی از آشنایان، در «اغمای ترامپ‌ساخته» فرو رفته اند و نمی توانند غرایزِ ترامپ را رام کنند و هیچ استراتژی‌ئی جز ابرازِ برائت از مدیریتِ او ندارند.

هیچ جایگزینی هم نتوانسته اند برای به دست گرفتنِ قدرت و اداره ی آمریکا پیشنهاد بدهند و در مقابلِ ایراداتِ اساسی‌ئی که هم به ترامپ و هم به رقیبِ انتخاباتیِ او، جو بایدن، وارد است پاسخِ چندانی ندارند: سواری گرفتن های اروپا از آمریکا، تهدیدهای استراتژیکِ چین، و ضرورتِ رسیدگی به ستیزه‌جویی های ایران. آنچه تقریباً بینِ همه ی آنان مشترک است این احساس است که جایگاه و وجهه ی آمریکا در جهان اکنون به صورتِ مستقیم و بی‌امان از ناحیه ی عواملِ داخلی، اپیدمولوژیک، اقتصادی و سیاسی با تهدید مواجه است.

 

مایکل داکلاس (Michel Duclos)، سفیرِ سابقِ فرانسه در سوریه که در خلالِ جنگِ عراق در سازمانِ ملل خدمت می کرد و اینک مشاورِ ویژه ی اندیشکده ی Institut Montaigne واقع در پاریس است، به من می گوید وجهه ی آمریکا بدترین آسیب را زمانی دید که شکنجه های زندانِ ابوغریب در سالِ ۲۰۰۴ به بیرون درز کرد.

 

مایکل داکلاس، سفیر سابق فرانسه در سوریه

 

او می افزاید: «امروز وضع خیلی بدتر شده است.» به گفته ی او، چیزی که امروز را متفاوت می کند شدتِ تفرقه در آمریکا و فقدانِ مدیریتِ صحیح در کاخِ سفید است. داکلاس می گوید: «ما با این تفکر بزرگ شده ایم که آمریکا تواناییِ احیاءِ خود را به صورتِ نامحدود دارد. اما برای اولین بار دارم به این عقیده شک می کنم.»

 

در اواخرِ رمانِ Tinker Tailor Soldier Spy، اسمایلی با حوصله به انتقاداتِ کشدار و ملال آورِ هیدن از آزمندی و سیری‌ناپذیریِ غرب گوش فرا می دهد. لو کره می نویسد: «شاید اگر اسمایلی در شرایطِ متفاوتی می بود تا حدودِ زیادی به آن متمایل بود. اما آنچه او را بیزار می کرد، پرده ی موسیقیِ غرب بود نه نغمه و ملودیِ آن.»

 

آیا محتمل نیست که آنچه سببِ این قبیل واکنشهای غریزیِ جهانیان به آمریکا شده نیز پرده ی موسیقی بوده باشد، نه خودِ نغمه و ملودی؟ به بیانی دیگر، آیا این واکنش واکنشی زیبایی شناسانه و غریزی به همه ی آن چیزهایی که ترامپ نماینده ی آنهاست نیست و صرفاً نتیجه ی سیاستِ خارجیِ او یا بی‌عدالتی های دولتِ اوست؟ در این صورت، چرا آن هنگامی که به عنوانِ مثال در چین مسلمانانِ اویغوری را فوج فوج زندانی می کردند و در هنگ کنگ دموکراسی را منکوب می نمودند و یا زمانی که روسیه کریمه را به زور تصاحب کرد یا وقتی که رژیمهای مستقر در خاورمیانه نظیرِ ایران، سوریه و عربستانِ سعودی دست به کشتارِ مردم می زدند در اروپا شاهدِ چنین تظاهراتی نبودیم؟ آیا حقیقت، آنطور که بسیاری از کسانی که با آنها صحب کرده ام نیز معتقدند، جز این است که قتلِ جرج فلوید و واکنشِ ترامپ به آن به مظهری از همه ی ظلمها و ناعدالتی های دنیا از جمله خودِ قدرتِ آمریکا بدل شده است؟ و به تعبیرِ یکی از مشاورانِ‌ ارشدِ یکی از رهبرانِ اروپایی، آیا اشمئزاز از آمریکا صرفاً عرصه ای دیگر از «سیاست به مثابه ی هنرِ نمایشی» و نوعی نافرمانیِ نمادین نیست؟ آیا غیر از این است که متصرّفاتِ امپراتوریِ آمریکا به صورتِ نمادین و به نشانه ی اعتراض به ارزشهایی که این امپراتوری از خود ارائه داده، زانو بر زمین می زنند؟

 

هرچه باشد، دنیا از قبل هم با آهنگِ سیاستهای آمریکا مخالف بوده است، فی المثل در مسائلِ ویتنام و عراق، تجارتِ جهانی، و تغییراتِ آب‌وهوایی. البته گاه و بیگاه پیش آمده که پرده و نغمه هردو به گوشِ نزدیکترین متحدانِ آمریکا ناخوشایند باشد، مثلِ دولتِ جرج بوش که در سرتاسرِ جهان موردِ طعن و لعن و مخالفت بود.

اما این مخالفتها نیز هیچگاه تا به این حد بالا نگرفته بود. به یاد بیاورید که در آن زمان، یکی از مخالفانِ او آنگلا مرکلِ جوان بود که در سالِ ۲۰۰۳ سرمقاله ای برای واشینگتن پست با عنوانِ «شرودر[۱] صدای همه ی آلمانی ها نیست» (Schroeder Doesn’t Speak for All Germans) نوشت که نشان دهنده ی دوامِ همبستگیِ حزبِ او با آمریکا علیرغمِ مخالفتِ آلمان با جنگ در عراق بود. رک بگویم، ترامپ استثناء است.

جرج بوش حتی در ابتدایی ترین سطوح هیچگاه از این عقیده ی مبنایی عدول نکرد که آهنگِ هماهنگی در غرب وجود دارد که متنِ ترانه ی آن باید در واشینگتن تنظیم شود. امروز ترامپ گوشش به هیچ آهنگِ هماهنگی بدهکار نیست و فقط بر طبلِ منافعِ شخصی می کوبد.

 

مشاورِ ارشدِ یکی از رهبرانِ اروپایی که بنا به مصالحِ شخصی نخواست نامش فاش شود، به من گفته است که مباهات به رهبریِ آمریکا بر جهانِ آزاد، «رؤیای آمریکایی» و دیگر کلیشه هایی که تا کنون مردود و ساده لوحانه پنداشته می شد، حالا با آمدنِ ترامپ به ناگاه اسیرِ بدبینی هم شده است.

به گفته ی این مشاور، تنها زمانی می توان به قدرتمندی و انگیزانندگیِ این ساده لوحی پی برد که از آن دست کشیده باشیم. فساد در این برداشت با اوباما شروع شد که یک بدبینِ حرفه ای به غرب بود، و با ترامپ به اوجِ خود رسید، شخصی که دست کشیدنش از از اینگونه تصوراتِ آمریکایی فترتی را در تاریخِ دنیا رقم زده است. با این وجود، اگر آمریکا دیگر به برتریِ اخلاقیِ خود اعتقادی نداشته باشد، چه چیزی جز برابریِ اخلاقی باقی خواهد ماند؟

 

گویا ترامپ بعضی از اتهاماتی که سرسخت ترین منتقدانِ این کشور متوجهِ آن کرده اند را تأیید می کند؛ حتی زمانی که این اتهامات صحیح نیستند. اندرو روبرتس (Andrew Roberts) و دیگر تاریخ‌شناسان خاطرنشان کرده اند که رگه هایی از تفکراتِ ضدِآمریکایی به رمانهای لو کره راه یافته است و خود را در قالبِ استدلالِ برابریِ اخلاقی (moral equivalence ) نشان می دهد که چندان منطقی نیست. در Tinker Tailor، لو کره خواننده را به گذشته می برد، زمانی که اسمایلی تلاش می کرد تا رئیسِ آینده ی سرویسِ مخفیِ روسیه را به استخدامِ خود درآورد.

اسمایلی به وی می گوید: «ببین، ما داریم پیر می شویم. ما زندگیِ خود را در پیدا کردنِ نقاطِ ضعفِ سیستمِ های یکدیگر صرف کرده ایم. هم من ارزشهای شرق را کامل می شناسم و هم تو ارزشهای غرب را. فکر نمی کنی وقتِ آن رسیده باشد که اذعان کنیم که هر دو طرف کمبود و ضعف داریم؟»

 

همانطور که همکارم آن اپلباوم (Anne Applebaum) تبیین کرده، جماهیرِ شوروی مسئولِ قحطی، ترور و کشتارِ میلیونها نفر بوده است. ضعفهای امروزِ آمریکا هرچه که باشد، باز در عمل و به لحاظِ اخلاقی با آن همه مصیبتِ هولناک قابلِ مقایسه نیست.

همین امر در موردِ چین هم صادق است که شهروندانِ خود را شدیداً تحتِ نظر دارد و یک اقلیتِ قومی را از یک کنار روانه ی زندان می کند. با این وجود، دکترینِ برابریِ اخلاقی این بار نه از سوی یک خارجیِ بدبین، بلکه از سوی شخصِ رئیس جمهورِ ایالاتِ‌ متحده ی آمریکا مطرح شده است.

بیل اوریلی (Bill O’Reilly)، گزارشگرِ فاکس نیوز، در سالِ ۲۰۱۷ در مصاحبه با ترامپ از او خواست تا دلیلِ احترامی که برای پوتین قائل است را توضیح دهد. ترامپ با همان کلّی گوییِ معمول پاسخ داد که رئیس جمهورِ روسیه در مبارزه با تروریسمِ اسلامگرا موفق عمل کرده است، که اوریلی وسطِ حرفش پرید که :«پوتین یک قاتل است.» ترامپ پاسخ داد: «خیلی ها قاتل اند.

ما قاتل خیلی داریم. فکر می کنی کشورِ ما خیلی پاک و معصوم است؟» (ترامپ پیش از ریاست جمهوری نیز اقتدارِ ظاهریِ چین را در سرکوبِ سختِ معترضانِ میدانِ تیان‌آن‌من ستوده بود.)

 

این نوع بدبینی (که همه ی جوامع به یک اندازه فاسد و منفعت‌طلب هستند) سابقاً در آمریکا کاملاً مردود بود. امروزه، روابطِ بین الملل برای آمریکا چیزی بیش از صِرفِ توافقاتِ تجاری است و آنچه حرفِ اول را می زند قدرت است، نه آرمانها، تاریخ و یا اتحادها.

امروزه آمریکا در روابطِ بین المللِ خود به دنبالِ چیزی بیش از توافقاتِ تجاری است و آنچه برایش اهمیت دارد قدرت است، نه آرمان و اتحاد و تاریخ.

 

جالب اینجاست که این نظمِ جهانیِ مبتنی بر برابریِ اخلاقی، که از تصوراتِ ساده لوحانه ی «دنیای آزادِ» دولت-ملتهای دموکراتیک عاری است، به صورتِ اعتراضاتِ خیابانیِ بین المللی و فراملّی علیهِ نژادپرستی جلوه گر می شود که نمونه اش را در هفته های اخیر شاهد بوده ایم.

معترضان به خیابانهای استرالیا و نیوزیلند می آیند، که هر دو دارای شکافهای نژادی و سابقه ی بدرفتاری با اقلیتهای نژادی هستند، یا در بریتانیا و فرانسه تظاهرات می کنند، که هر دو سابقه ی دیرینه ای در استعمارگری و نژادپرستی و شکافهای طبقاتی دارند.

همانطور که ایشان تارور (Ishaan Tharoor) هم در واشینگتن پست یادآور شده، باید توجه داشت که قتلِ یک مردِ سیاهپوست در مینا پولیسِ آمریکا  مقاماتِ بلژیک را بر آن داشت تا مجسمه ی شخصی را به پایین بکشند که مسببِ برخی از فجیع ترین جنایاتِ استعماری در طولِ تاریخ بود.

 

 

واقعیتِ اساسی این است که اروپا به لحاظِ فرهنگی و اقتصادی و نظامی همچنان تحتِ سلطه و سیطره ی آمریکاست. برخی از کسانی که با آنها صحبت کرده ام گفته اند که این تنها معترضان نیستند که چشمِ خود را به روی چیزهایی که نخواهند ببینند می بندند، بلکه رهبرانِ اروپایی که در پیِ جلبِ حمایتِ آمریکا هستند نیز با تن‌درندادن به دغدغه هایی که به صورتِ دموکراتیک ابراز می شوند، خود را به ندیدن می زنند. مشاورِ یکی از رهبرانِ اروپایی به من گفته است: «همه خود را معطلِ ترامپ کرده اند و کسی کاری از پیش نمی برد.» همین الآن، به نظر می رسد استراتژیِ اروپا چیزی جز این نیست که معطلِ ترامپ می ایستد و امیدوار است که با رفتنِ او از کاخِ سفید، نظمِ بین المللیِ مبتنی بر قوانینِ بین المللی دوباره برقرار شود. با این حال، در لندن و پاریس، خیلی ها به این درک رسیده اند که چنین اتفاقی نخواهد افتاد، چرا که تغییری که رخ داده یک تغییرِ بنیادین و ماندگار است.

 

کسانی که با آنها صحبت کرده ام، به طورِ صریح یا تلویحی دغدغه های خود را به دو دسته تقسیم کرده اند: آنهایی که ترامپ به وجودشان آورده و آنهایی که ترامپ تشدیدشان کرده: بعضی از مشکلاتِ خاص با ریاست جمهوریِ او به وجود آمده که به عقیده ی آنان قابلِ اصلاح است، اما بعضی از مشکلات ساختاری است و حلِ آنها خیلی دشوارتر است.

تقریباً همه ی افرادی که با آنها صحبت کردم متفق بوده اند که ریاست جمهوریِ ترامپ نه فقط برای آمریکا، بلکه برای کلِ دنیا نقطه ی عطفی محسوب می شود که نمی توان آن را بی اثر کرد. حرفی که گفته شد را نمی توان پاک کرد. تصویری که دیده شد را نمی توان نادیده گرفت.

 

مهمترین دغدغه ی خیلی از کسانی که با آنها مصاحبه کرده ام خلأی ظاهری است که در ظرفیتهای آمریکا ایجاد شده است. لاورنس فریدمن (Lawrence Freedman)، استادِ مطالعاتِ جنگ در دانشگاهِ کینگزِ لندن به من گفته است که نهادهای قدرت در آمریکا خودشان ضربه فنی شده اند.

سیستمِ سلامت با مشکل رو به روست، شهرداری ها به لحاظِ مالی ورشکسته شده اند، و از پلیس و نیروهای مسلح که بگذریم، کمتر توجهی به سلامتیِ خودِ کشور می شود. از همه بدتر اینکه «خودشان هم نمی دانند چطور درستش کنند.»

 

دغدغه ی بسیاری از ناظرانِ خارجی همین است که این قبیل شکافهای داخلی عملاً بر نفوذ و اقتدارِ واشینگتن در خارج تأثیرِ سوء می گذارد. داکلاس می گوید: «آیا روزی خواهد رسید که این مشکلاتِ اجتماعی آن چنان ظرفیتهای کشور را تحتِ تأثیر قرار دهد که از مواجهه با مشکلاتِ پیشِ رو و احیای خود عاجز بماند؟ این سؤالی است که در حالِ حاضر باید روی آن تأمل کرد.»

سرگشتگیِ آمریکا در اجلاسِ سرانِ G7 در ماهِ سپتامبر را در نظر بگیرید. ترامپ درصدد بود تا اعضای گروه را گسترش دهد و به ویژه روسیه و هند را مدِ نظر داشت. هدفِ او ایجادِ یک ائتلافِ قدرتمندِ برعلیهِ چین بود.

اما بریتانیا و کانادا مخالفت کردند و مرکل نیز شخصاً از حضور در این اجلاس به بهانه ی کرونا سرباز زد. (در پشتِ صحنه، فرانسه نیز تلاش کرده تا روابطِ خود با چین را بهبود بخشد.

و اینها رفتارهایی نیست که با یک ابرقدرت می شود.) فریدمن به من گفته است: «این نمایشی بود که ترامپ قرار بود برگزار کند، و دیگران حاضر نبودند بازیگرِ آن باشند.»

 

با این حال، آمریکا در مواردِ متعددی در طولِ تاریخ ثابت کرده که می تواند خود را احیا و اصلاح کند، از رکودِ بزرگ گرفته تا جنگِ ویتنام تا واترگیت. این در حالی است که در این بازه ی زمانی، افرادی ضعیف، و بعضاً فاسد و حتی مجرم بر کاخِ سفید مسلط شده اند، تماماً هم با اتکا به جایگاهِ منحصربه‌فردِ آمریکا در جهان.

 

یکی از سفرای اروپایی به من گفته که ترامپ خودش مظهرِ سقوطِ آمریکاست. این مقامِ دیپلمات که نخواسته نامش فاش شود می گوید: «انتخابِ ترامپ راهِ چندان مطمئنی برای همسو شدن با دهکده ی جهانی نیست.» این نشانه ای است از اینکه ایالاتِ متحده ی آمریکا مسیرِ رو‌به‌زوالِ دیگر قدرتهای بزرگ را دنبال می کند.

جو بایدن – کاندیدای هفتاد ساله ای که باید از جمع پرهیز کند چون در میانِ آسیب‌پذیرترین گروههای در معرضِ ابتلا به کرونا قرار دارد – نیز خود مؤیدِ دیگری بر این مسیر است. این سفیر می گوید: «این امر نشان می دهد که در آمریکای جدید پدیده ای دیرپا پدیدار شده که چندان بی‌خطر هم نیست.»

 

داکلاس هم با این دیدگاه موافق است و می گوید:‌ «هلند در سده ی هجدهم قدرتِ برترِ جهان بود. امروز هم البته کشورِ موفقی است، اما دیگر قدرتِ خود را از دست داده است. بریتانیا و فرانسه هم تا حدودی دارند همان مسیرِ هلند را طی می کنند، و آمریکا نیز به دنبالِ بریتانیا و فرانسه می رود.» برونو میسیس (Bruno Maceas)، کاردارِ سابقِ پرتغال، که کتابش با نامِ The Dawn of Eurasia (طلوعِ اوراسیا) نگاهی دارد به ظهورِ قدرتِ چین، به من گفته است: «فروپاشیِ امپراتوریِ آمریکا امری مسلّم است؛ ما فقط تلاش می کنیم بفهمیم جایگزینِ آن چه خواهد بود.»

 

البته همه چنین نظری ندارند. برای مثال، تونی بلر به من گفته است که به کلیه ی تحلیل هایی که می گویند دورانِ آمریکا به عنوانِ قدرتِ برترِ جهانی به سر آمده است مشکوک است. وی می گوید: «ما باید در عرصه ی روابطِ بین الملل همیشه میانِ نظری که مردم نسبت به شخصیتِ ترامپ دارند و دیدگاهی که راجع به اصلِ این سیاستها دارند تمایز قائل شویم»، که در واقع، همان تفاوت میانِ زیبایی‌شناسی و واقعیتِ زیربنایی است.

 

بلر سه «نکته ی بسیار مهم» را به کسانی که به فروپاشی یا افولِ آمریکا اعتقاد دارند گوشزد می کند: اول اینکه حمایت از کلیتِ سیاست های خارجیِ ترامپ بیش از آن چیزی است که به نظر می رسد. نیازِ اروپا به افزایشِ هرچه بیشترِ بودجه ی های دفاعی، اشتیاقِ آمریکا برای تجارت با چین، و واکنشِ منفیِ ترامپ به حضورِ ایران در خاورمیانه همه مؤیدِ این نکته هستند.

دوم اینکه آمریکا، علیرغمِ همه ی معضلاتی که امروز با آنها دست به گریبان است، به واسطه ی قدرتِ اقتصادی و سیاسیِ خود می تواند کماکان با انعطافی فوق العاده به شرایطِ قبلِ خود بازگردد. و نکته ی سومی که این رهبرِ سابقِ بریتانیا مطرح می کند این است که نباید در قدرت و اعتبارِ جهانیِ چین غلوّ کنیم.

 

با این همه، بلر، که دوست‌دارِ سرسختِ آمریکاست، بر این نکته هم تأکید می کند که قدرتِ دیرینه و ساختاریِ آمریکا چیزی از معضلاتِ کنونیِ آمریکا کم نمی کند. او می گوید: «البته از حق هم نباید گذشت. به نظرِ من بسیاری از رهبرانِ سیاسیِ اروپا از اینکه می بینند آمریکا روز به روز انزواطلب تر و نسبت به متحدانش بی‌تفاوت‌تر می شود، دلسرد شده اند.

اما به گمانم زمانی خواهد آمد که آمریکا به این نتیجه برسد که به نفعِ خودش هم که شده روابطش را اصلاح کند. بنابراین من دلم روشن است که آمریکا نهایتاً می فهمد که منافعِ مشترک سدِ راهِ منافعِ شخصی نیست، بلکه تشریکِ مساعی و اتحاد با دیگران منافعِ شخصی را هم به پیش می برد.

وی می افزاید: «من وضعیتِ کنونی را منکر نیستم. اما ما باید کاملاً حواسمان باشد تا عواملِ ساختاری و عمیقی که سببِ دوام و انسجامِ قدرتِ آمریکا شده را نادیده نگیریم.»

 

آمریکا حتی در برهه ی کنونی که سر در گریبان دارد و به اختلافاتِ خود مشغول است، چنانچه از جایگاهِ خود به عنوانِ یگانه ابرقدرتِ دنیا پایین کشیده شود، بسیاری از کشورها عملاً هیچ جایگزینی برای رهبریِ او ندارند. هنگامی که ترامپ آمریکا را از توافقِ هسته ای با ایران خارج ساخت، سه کشورِ بزرگِ اروپایی یعنی انگلیس، فرانسه و آلمان، تلاش کردند تا خودشان این توافق را زنده نگه دارند اما توفیقِ چندانی حاصل نکردند.

و این یعنی قدرتِ این سه کشور روی هم رفته نیز به پای قدرتِ اقتصادی و نظامیِ آمریکا نمی رسد. در دورانِ اوباما، انگلیس و فرانسه تنها با کمکِ آمریکا توانستند در لیبی مداخله کنند. متحدانِ غربیِ آمریکا هم حمایت می خواهند هم استقلال را، درست مثلِ کودکانی که وقتی والدینشان آنها را به مدرسه رساندند جیغ می زنند و می خواهند تنها باشند.

 

حقیقت این است که ما در دنیایی آمریکایی زندگی می کنیم و خواهیم کرد، حتی اگر قدرتِ آمریکا به تدریج رو به افول باشد. اروپایی که در آن ده ها هزار نفر به براندنبورگ گیت می روند تا سخنرانیِ اوباما را گوش بدهند، آن هم زمانی که او هنوز رئیس جمهور نشده بود، همان اروپایی است که دهها هزار نفر از مردمش در اوجِ شیوعِ ویروس، برای دادخواهی از جرج فلوید به خیابانها می ریزند. این یعنی جامعه ی بین المللی دلش برای آمریکا می طپد، و تحتِ سلطه ی اوست؛ گویی عقد و علقه ای با آمریکا دارد (که دارد)، هر چند رسماً متعلق به آمریکا نیست.

بنابراین، اگر اکنون آمریکا را حقیر تر از هر زمانِ دیگری بدانیم، طبعاً اروپا را نیز پست تر از هر برهه ای پنداشته ایم. هر یک از کشورهای بزرگِ اروپایی آزادند تا راهِ خود را از آمریکا جدا کنند، اما ترجیح می دهند به صورتِ نمادین ابرازِ مخالفت کنند و در عینِ حال امیدوار باشند مدیریتِ آمریکا تغییر کند. از سالِ ۲۰۱۶ به این سو، واکنشِ اروپا به وجهه و اعتبارِ آمریکا همانقدر تأسف‌بار بوده که واکنشهای ترامپ.

 

در سالِ ۱۹۴۶ که وینستون چرچیل واردِ شهرِ فالتون در ایالتِ میزوری شد تا سخنرانیِ مشهورِ خود با عنوانِ Iron Curtain را ایراد کند، قدرتِ آمریکا مشهود بود. آمریکا برای نابودیِ دنیا سلاح، برای کنترلِ آن قوای نظامی، و برای استخراجِ ثروت از آن اقتصادی قوی داشت.

چرچیل سخنرانیِ خود را با یک هشدار آغاز کرد: «آمریکا هم اکنون بر چکادِ قدرتِ دنیا ایستاده است. لحظه ی خطیری برای دموکراسیِ آمریکاست. زیرا این کشور علاوه بر قدرتِ برتر، مسئولیتِ شکوهمندی نیز نسبت به آینده دارد. اگر به پیرامونِ خود نگاه کنید، احتمالاً نه تنها حسِ وظیفه شناسی را احساس می کنید، بلکه دلواپس خواهید شد که مبادا از این سطحِ موفقیت تنزل پیدا کنید.»

 

مشکلِ آمریکا این است که وقتی از موفقیتهای خویش تنزل پیدا می کند کشورهای دیگر می توانند آن را ببینند. در برهه هایی نظیرِ اکنون، مشکل می توان به انتقادهایی که برخی از منتقدینِ پرهیاهوی کشور در خارج مطرح می کنند پاسخ داد؛ انتقاداتی از قبیلِ وجودِ نژادپرستی در طولِ تاریخِ این کشور و یا بلاتکلیفیِ بسیار در قبالِ فقر، جرم، خشونتِ پلیس و اسلحه. تشخیصِ درست و غلط در این بحبوحه چندان هم پیچیده به نظر نمی رسد، ولو اینکه خودِ این کشور شرایطی پیچیده داشته باشد.

 

 

با این وجود، آمریکا روسیه و چین هم نیست، یعنی رهبرانش نخواسته اند که باشد. اولاً در مسکو و پکن ممکن نیست با چنین جمعیتی و با چنان شور و حرارتی تظاهرات کرد.

حتی از دیدِ اروپایی ها نیز جوششِ چنین شور و خطابه ای و چنین آزادی هایی از درونِ توده ها خیره‌کننده است؛ و این اتفاقاً جنبه ی زیبای آمریکاست، نه جنبه ی زشتِ آن. وقتی می شنویم که یک رپرِ آتلانتایی چگونه یک کنفرانسِ مطبوعاتی را خطاب قرار می دهد، یا رئیس پلیسِ هوستون چگونه با جمعیتِ معترضان صحبت می کند، در واقع با سخنورانی روبه‌رو می شویم که از هر سیاستمدارِ اروپایی‌ئی که من دیده ام ورزیده‌تر، تأثیرگذارتر، و فصیحتر هستند. آنچه امروز متفاوت است این است که شخصِ رئیس جمهورِ فعلی یا آن کاندیدای دموکراتی که می خواهد جانشینِ او بشود از این قواعد مستثنا هستند.

 

گذشته از اینها، مادامی که در آمریکا نژادپرستی آشکارا وجود دارد، در اروپا نیز تعصباتِ نامحسوس، عمیق و فراگیری پابرجاست و این یعنی اگرچه ممکن است ضعفهای اروپا ناملموس تر باشد، اما کمتر نیست. ممکن است کسی سؤال کند که فرصتهای موفقیت و پیشرفتِ سیاه پوستان و اقلیتهای قومی در آمریکا فراهم تر است یا در اروپا؟ با نگاهی گذرا به ترکیبِ جمعیتیِ پارلمانِ اروپا، یا تقریباً تمامِ رسانه ها، مؤسساتِ حقوقی، و هیأت مدیره های شرکتی می توان به ضرسِ قاطع حکم کرد که در اوّلی.

همانطور که یکی از دوستانِ ساکنِ آمریکا برایم تعریف می کرد، هنوز رشته های زیادی وجود دارد که سببِ پیوند و انسجامِ ایالاتِ متحده ی آمریکا می شود، چه با ترامپ و چه بدونِ او.

 

آمریکا در طولِ تاریخِ خود بحران کم نداشته، منتقد هم همین طور. لو کره یکی از دهها نفری است که احساساتِ جورواجورِ خارجیان نسبت به آمریکا را بررسی کرده. بعضی ها از آن می ترسند، و بعضی دیگر شیفته ی آنند. برای مثال، چارلز دیکنز در سفرنامه ی خود با نامِ American Notes (مشاهداتِ آمریکایی) به یاد می آورد که چطور به خیلی از کسانی که در طولِ سفرِ خود در آمریکا دیده احساسِ نفرت داشته است.

پروفسور جروم مکیر (Jerome Meckier)، نویسنده ی کتابِ Dickens: An Innocent Abroad (دیکنز: ساده‌دلی در خارج) در سالِ ۲۰۱۲ به بی‌بی‌سی گفته است: «دیکنز هرقدر بیشتر با آمریکایی ها معاشرت می کرد بیشتر به این نکته پی می برد که آمریکایی ها با انگلیسی ها فرق دارند. او آنها را آدمهایی متکبّر،‌ لاف‌زن، بی‌نزاکت، مبتذل، بی احساس، و از همه مهمتر حریص یافته بود.»

به عبارتی دیگر، اینجا هم با برداشتی زیبایی‌شناسانه طرفیم. دیکنز در قالبِ یک نامه چکیده ی احساساتِ خود را می نویسد: «من که ناامید شدم. این آن جامعه ای نیست که تصور می کردم.»

 

دیکنز نیز همانندِ لو کره از نفوذِ بی‌مانندِ آمریکا در جهان و از این واقعیتِ بنیادی سخن می گوید که این کشور، خوب یا بد، ابداً آن چیزی نیست که مردم تصورش را می کنند. دنیا همه چیزِ آمریکا را با عینکِ اغراق می بیند: خشونتهایش را،‌ آزادی هایش را، ثروتش را، سرکوبهایش را، زشتی ها و زیبایی هایش را. دنیا هم مثلِ دیکنز از آمریکا انتظارِ بیش از حد دارد. اما همانطور که لو کره بیان کرده، این یک دیدِ زیبایی‌شناسانه است: ما وقتی که دقیق در آمریکا نظر می کنیم، از آنچه می بینیم مشمئز می شویم، چون خودمان را در آن می بینیم.

 

 

مطالب مرتبط