با تاریخ لینچ کردن، شیوه ای ننگین در قتلِ رنگین‌پوستان آشنا شوید
۱۹ خرداد ۱۳۹۹
ما در یک کشور شکست خورده زندگی می کنیم
۱۹ خرداد ۱۳۹۹
با تاریخ لینچ کردن، شیوه ای ننگین در قتلِ رنگین‌پوستان آشنا شوید
۱۹ خرداد ۱۳۹۹
ما در یک کشور شکست خورده زندگی می کنیم
۱۹ خرداد ۱۳۹۹
 
تحلیل ها و مقالات

تراژدی ارتش آمریکا


منبع : Business Insider
نویسنده: James Fallows تاریخ انتشار: 16 آگوست 2020
 
تحلیل ها و مقالات

تراژدی ارتش آمریکا


منبع : Business Insider
نویسنده: James Fallows تاریخ انتشار: ژانویه 2015
 

در اواسطِ سپتامبر، هنگامی که گلایه‌ها درباره ی بحرانهای همزمانِ سوریه و عراق اوباما  را نشانه رفته بود (باید بیشتر مداخله کنی، باید کمتر مداخله کنی، باید رویکردت را عوض کنی)، اوباما به ستادِ فرماندهیِ مرکزی واقع در پایگاهِ نیروی هواییِ‌ مک‌دیل (MacDill) در فلوریدا سفر کرد. وی در آنجا مردان و زنانی را مخاطب قرار دارد که آماده بودند به استراتژیِ آمریکا، هر آنچه که باشد، جامه ی عمل بپوشانند.

بخشی از این سخنرانی که بنا بود پوششِ خبری داده شود، استدلال‌های اوباما برای حضورِ مجددِ آمریکا در عراق بعد از گذشتِ بیش از یک دهه از نخستین حمله به این کشور بود. حمله ای که برون‌رفت از آن برای آمریکا بسیار سخت و طولانی و دردناک تمام شد. این سخنرانی آنقدر مهم بود که بسیاری از شبکه های کابلیِ تلویزیونی آن را به صورتِ زنده پوشش دادند. من آن را از تلویزیونِ بزرگِ فرودگاهِ اوهیرِ شیکاگو (O’Hare )، هنگامی که در انتظارِ هواپیما نشسته بودم دیدم. وقتی اوباما به اینجای صحبتهای خود رسید که خواست تصمیمِ خود مبنی بر اعزام یا عدمِ اعزامِ سربازانِ آمریکایی به عراق را اعلام کند، من متوجه شدم که خیلی از مردمِ داخلِ فرودگاه یک لحظه سرِ خود را به سمتِ تلویزیون برگرداندند. همینکه این موضوع تمام شد (مبنی بر عدمِ اعزام) و اوباما ادامه ی پرحرفی های خود را پی گرفت، همه دوباره سرشان را به داخلِ گوشی ها و لپ‌تاب های خود بردند.

در چنین مواقعی من معمولاً تا آخر این سخنرانی ها را نگاه نمی کنم، چون ژستِ چهره های دولتی در خصوصِ اعزامِ سرباز برایم خیلی تکراری و کلیشه‌ای شده. اما این بار تصمیم گرفتم تا آخرش را ببینم. اوباما با لحنی پرشور (که آن زمان هنوز تصنع و تکلف در آن مشهود بود) از نیروهای مسلحِ گوناگون دعوت به همکاری کرد (با جملاتی همچون «ما در میهنمان نیروی هوایی داریم!» و غیره، که غریوِ شادیِ جمعیت و هورا و هلهله ی آنان را به دنبال داشت). او خطاب به اعضای نیروهای مسلح گفت ملتِ آمریکا سپاسگزارِ رزمایشهای پی‌درپیِ آنان و قدردانِ تلفات و خساراتِ بی‌سابقه ای است که در سالیانِ گذشته در جنگهای بی‌پایان بر آنان وارد آمده است. وی آنان را مایه ی آبروی آمریکا در جهان نامید که در سالِ 2014 به لیبریا اعزام می شوند تا با اپیدمیِ نوظهورِ ابولا دست و پنجه نرم کنند، همچنان که 10 سال قبل از آن به اندونزی گسیل می شوند تا قربانیانِ فاجعه ی سونامی را نجات دهند. او آنان را «نسلِ قهرمانانِ یازدهِ سپتامبر» خطاب کرد که در کشور به بهترین شکل درخشیدند و نیروی مسلحی را تشکیل دادند که نه تنها بر همه ی دشمنانِ امروز تفوّق دارد، بلکه چیزی کم از «بهترین نیروی مسلحِ تاریخِ دنیا» ندارد.

آن روز، از بینِ همسفرانم در فرودگاهِ اوهیر، اگر هم کسی داشت به این سخنان گوش می کرد، دستِ کم هیچ واکنشی به آن نشان نداد. چرا باید واکنش نشان دهد؟ از دولتمردان و رسانه های آمریکا انتظار نمی رود که جز با این شیوه نیروهای مسلحِ آمریکا را وصف کنند. غلوآمیز، همراه با تمجیدهای بی‌حدوحصر، و بدونِ وارد کردنِ شک و شبهه ها و هشدارهایی که درموردِ دیگر نهادهای آمریکا مطرح می کنیم، به ویژه درموردِ پولِ مالیات‌دهندگان. یک دقیقه سکوتِ غمبار به یادِ قربانیان. سپس به جز خودِ این جماعتِ متحدالشکل، بقیه می روند باز سراغِ دغدغه های روزمره ی خود.

آن رفتاری که مردم در فرودگاه از خود نشان دادند، در نمایندگانِ مردم هم قابلِ مشاهده است. بعد از ظهرِ همان روز یعنی 17 سپتامبر، مجلسِ نمایندگان بعد از بحثی مختصر، به ارسالِ تسلیحات و تدارکات برای نیروهای شورشیِ سوریه رأی داد، با این امید که تعدادِ بیشتری از آنان با داعش واردِ جنگ شوند. مجلسِ سنا نیز فردای آن روز چنین کرد؛ و سپس هر دو مجلس زودتر از موعد تعطیل شدند تا پس از یک دوره فعالیتِ ناکارا و کوتاه‌تر از حدِ معمولِ کنگره، شش و نیم هفته ی بعدی را تماماً صرفِ جمع‌آوریِ اعانه و مبارزاتِ انتخاباتیِ میان‌دوره کنند. تا بحال به یاد ندارم که در رقابتهای انتخاباتیِ میاندوره ی مجلسِ نمایندگان یا مجلسِ سنا، موضوعِ جنگ و صلح به مسأله ی شماره ی یکِ این رقابتها تبدیل شده باشد (بر خلافِ مسائلِ مهاجرت، اوباماکر، حقِ رأی، نرخِ مالیات، و یا هراس از ابولا)، مگر آنکه جنگ در معنای مجازیِ آن به کار رفته باشد، مثلاً «جنگ با زنان» و «جنگ با زغال‌سنگ».

رویکردِ احترام‌آمیزِ توأم با کناره‌نشینی نسبت به نظامیان (همینکه سخت دوستدارِ سربازان هستیم اما ترجیح می دهیم درباره ی آنها فکر نکنیم) آنقدر با ما عجین شده است که گمان برده ایم همیشه همین بوده است. اما  چنین نیست. دوایت دیوید آیزنهاور (Dwight D. Eisenhower)، زمانی که ژنرالِ پنج ستاره و فرماندهِ ارشدِ نیروهای متفقین بود و هدایتِ نظامیان را که احتمالاً در زمانِ او واقعاً هم بهترین نیروی مسلحِ تاریخِ دنیا بود برعهده داشت، هیچگاه نیروهای مسلحِ آمریکا را اینگونه خودبزرگ‌بینانه توصیف نکرد. پیش از پیاده شدنِ متفقین در نرماندی، به سربازانِ خود هشدار داد: «وظیفه ی شما آسان نیست» چرا که «دشمنتان آموزش‌دیده، مجهّز و مردِ میدانِ جنگ است.» معروفترین اظهاراتِ او در دورانِ ریاست‌جمهوری اش در باره ی نیروهای مسلح هشداری بود که وی درباره ی هشداری بود که در نطقِ تودیعِ خود داد، مبنی بر اینکه اگر نفوذِ سیاسیِ نیروهای مسلح به صورتِ افسارگسیخته گسترش یابد چه خواهد شد.

در پایانِ جنگِ جهانیِ دوم، قریب به 10 درصدِ کلِ جمعیتِ آمریکا در نیروهای مسلح مشغول به خدمت بودند، بعنی اکثرِ مردانِ سالمِ گروهِ سنیِ معیّن  (به علاوه ی تعدادی زن که مجاز به خدمت بودند). در ده ساله ی پس از جنگِ جهانیِ دوم، زمانی که بسیاری از خانواده های آمریکایی دستِ کم یکی از اعضای خود را به نیروهای مسلح فرستاده بودند، منابعِ سیاسی و مطبوعاتی این امر را تحسین می کردند اما آن را حیرت‌انگیز نمی نمایاندند. اکثرِ آمریکایی ها چندان با نیروهای مسلح قرابت داشتند که علیرغمِ آگاهیِ کامل از ضعفهای آن، با دیده ی احترام به آن می نگریستند، مثلِ دیدگاهی که به مذهب، سیستمِ آموزشی و دیگر نهادهای مهم اما جایزالخطای آمریکا داشتند.

اینک نیروهای مسلح آمریکا نزدِ اکثرِ آمریکایی ها عرصه ای خارق العاده است. شماری از مردمِ آمریکا در مزارع زندگی می کنند، که البته تعدادشان از آنهایی که در رسته های مختلفِ نیروهای مسلح خدمت می کنند خیلی بیشتر است. (بیش از 4 میلیون نفر در 2.1 میلیون مزرعه ای که در آمریکا وجود دارد زندگی می کنند، در حالی که نیروهای مسلح آمریکا حدوداً 1.4 میلیون کادرِ مشغول به وظیفه و 850000 نفر هم کادرِ ذخیره دارد.) 310 میلیون آْمریکاییِ دیگر هم هستند که به مزرعه‌دارانِ دلیرِ خود «افتخار می کنند» بدونِ آنکه اکثراً آنها را بشناسند. در موردِ نیروهای مسلح هم همینطور است. شمارِ جوانانِ آمریکایی که امسال قرار است در خارج ادامه تحصیل بدهند بسیار بیشتر است از تعدادِ آنهایی که در نیروهای مسلح ثبتِ نام خواهند کرد (حدودِ 300000 دانشجوی عازمِ خارج در مقابلِ کمتر از 200000 تازه‌سرباز). آن که در 13 سالِ گذشته دائماً درگیرِ جنگ بوده، کشورِ آمریکا بوده نه ملتِ آمریکا. تنها حدودِ  2.5 میلیون آمریکایی، یعنی تقریباً سه چهارم از یک درصدِ جمعیتِ آمریکا، پس از یازدهمِ سپتامبر در عراق و افغانستان حضور داشته اند که حضورِ خیلی هایشان برای بارِ چندم بوده است.

فرقِ آمریکای پیشین که نگاهی واقع‌بینانه به نیروهای مسلح داشت و آمریکای کنونی که با نگاهی تحسین‌آمیز در قهرمانانش می نگرد بیش از همه خود را در تغییراتی نمایان می سازد که در فرهنگِ رسانه و فرهنگِ عامه رخ داده است. در خلالِ جنگِ جهانیِ دوم، از معروفترین وقایع‌نگارانِ این جنگ یکی ارنی پایل (Ernie Pyle) گزارشگرِ بنیادِ رسانه‌ایِ Scripps Howard بود که رشادتها و مشقّتهای روزانه ی سربازان را به تحریر در می آورد (تا اینکه اندکی مانده به پایانِ جنگ، به وسیله ی تیربارهای ژاپن در جزیره ی ایجیما کشته شد)، و دیگری بیل مالدین (Bill Mauldin) کاریکاتوریستِ روزنامه ی Stars and Stripes بود که بلاهتِ ژنرالها و پرت بودنِ آنها از واقعیتهای میدانِ جنگ را با استفاده از دو شخصیتِ ساختگیِ سربازِ خویش به نامهای ویلی و جو (Willie and Joe) به سخره می گرفت.

از فیلمِ آقای رابرتس (Mister Roberts) بگیرید تا از اینجا تا ابدیت (From Here to Eternity)، از رمانِ تبصره‌ 22 (Catch-22) بگیرید تا برهنه و مرده (The Naked and the Dead)، و از اپرای موزیکالِ آرامِ جنوبی (South Pacific) تا شورشِ کین (Caine Mutiny)، فرهنگِ عامه و فرادستِ گذشته جملگی آخرین جنگِ فراگیرِ آمریکا را به مثابهِ تلاشی درخورِ احترام و افتخار به تصویر می کشیدند، نه امری منزّه از انتقاد و هجو. دستاوردِ جمعیِ نیروهای مسلح دلیرانه بود، اما اعضا و سرانِ آن هنوز انسانهایی زمینی بودند، با همه ی عیب و نقصهای موجوداتِ خاکی. یک دهه پس از اتمامِ جنگ، محبوبترین برنامه ی تلویزیون در ژانرِ نظامی نمایشِ فیل سیلورز  The Phil Silvers Show بود که درباره ی آدمی شیّاد در لباسِ نظامی به نامِ گروهبان بیلکو (Bilko) بود. فیل سیلورز در نقشِ بیلکو، شخصیتی عادی، دوست‌داشتنی و لاف‌زن را بازی می کرد که از زمانِ جکی گلیسون (Jackie Gleason) در ماه‌عسلی‌ها (The Honeymooners) تا هومر سیمپسون (Homer Simpson) در سیمپسون‌ها (The Simpsons) در روزگارِ ما، شخصیتی آشناست. گومر پایلِ تفنگدار (Gomer Pyle, USMC)؛ قهرمانانِ هوگان (Hogan’s Heroes)، نیروی دریاییِ مک‌هیل (McHale’s Navy) و حتی کمدیِ آناکرونیستیِ F Troop جزءِ سریالهای کمدی‌ئی بودند که یگانهای مسلحِ آمریکا را دستمایه ی کارِ خود قرار داده بودند و شخصیتهای شرور، کلک، نفوذی، و گاهاً خیالبافِ آنها همگی در لباسِ نظامی ظاهر می شدند. فرهنگِ آمریکا آنقدرها با نیروهای مسلح راحت بود که با آن شوخی کند؛ چیزی که امروزه تصورِ آن هم مشکل است.





فیلمِ رابرت آلتمن به نامِ M*A*S*H (1970) به وضوح «درباره‌ی» جنگِ ویتنام است که در آن مقطع، در خونبارترین و تفرقه‌آمیزترین دوره‌ی خود قرار داشت. (من هروقت در این باره سخن می گویم، این نکته را متذکر می شوم که من در آن دوران واجدِ شرایطِ حضور در این جنگ به عنوانِ سرباز بودم و در عینِ حال جزءِ معترضینِ به آن، لذا  در سنِ 20 سالگی قانوناً و البته عمداً در معاینه ی پزشکیِ سربازی خود را مردود کردم. شرحِ ماوقع را در مقاله ای به سالِ 1975 به نامِ «بابا، در این جنگِ طبقاتی چه می‌کردی؟» (What Did You Do in the Class War, Daddy?) بازگفته ام.) اما فیلمِ M*A*S*H که ظاهراً درباره ی جنگِ کره در اوایلِ دهه ی 1950 است، دیدگاهِ شدیداً تمسخرآمیزِ خود به کارایی و اقتدارِ نیروهای مسلح را از مخالفتهای خشمگینانه ای که نسبت به ویتنام وجود دارد تا حدودی در امان نگاه می دارد. (فیلمِ برجسته ای که پیش از این مجموعه درباره ی ویتنام ساخته شد The Green Berets محصولِ 1968 است. آنچه ما به عنوانِ ساختِ فیلمهای کلاسیک با مضمونِ ویتنام می شناسیم پس از اتمامِ دهه ی 1970 و با دو فیلمِ The Deer Hunter و Apocalypse Now کلید خورد.) اسپین‌آفِ تلویزیونیِ ساخته ی رابرت آلتمن (Altman)، که از سالِ 1972 تا 1983 پخش می شد، نسخه‌ی ساده تر و بی‌پیرایه‌تری از گروهبان بیلکو بود که مجدداً بازتابنده‌ی فرهنگی بود که احساسِ نزدیکی اش با نیروهای مسلح اجازه می داد با آن شوخی کند و همزیستی نماید.

برمی‌گردیم به دورانِ خودمان و جنگ با عراق و افغانستان؛ یعنی زمانی که همه از سربازان «حمایت» می کنند اما کمتر کسی درباره ی آنها چیزِ زیادی می داند. فرهنگِ عامه ی ما هنگامِ اشاره به کسانی که در جنگهای جاری می جنگند، بر رنجها و بردباری های آنان و یا لطماتِ درازمدتی که ممکن است تحمل کنند تأکید می کند. The Hurt Locker بارزترین مصداقِ آن است، اما آثارِ Lone Survivor، Restrepo، Over There (مجموعه ای کم‌قسمت از شبکه ی FX که داستانش در عراق می گذرد)، و مجموعه ی Homeland  که هم اکنون از شبکه ی Showtime در حالِ پخش است نیز از این دست هستند. برخی دیگر بر اقداماتِ مخاطره‌آمیزِ آنها تأکید می کنند، نظیرِ داستانیِ 24 و Zero Dark Thirty  که گفته می شود بر اساسِ واقعیت ساخته شده. این ساخته ها غالباً نیروهای مسلح و مأمورانِ اطلاعاتی را دلاور و بی‌باک به تصویر می کشد. گرچه این نمایشها لطماتِ کوتاه‌مدت و درازمدتِ برجای مانده از جنگهای پایان‌باز را (که در میدانِ جنگ و جاهای دیگر هم بر سربازان و هم بر شهروندان وارد آمده است) برجسته می سازد، اما آن صمیمیت با نیروهای مسلحی که به آنها اجازه دهد کاراییِ آن را همچون سایرِ نهادها زیرِ سؤال ببرند دیگر دیده نمی شود.

البته میدانِ جنگ عرصه ای جداگانه است، همچنانکه از ادبیاتِ به جای مانده از دورانِ هومر تا کنون بر آن تأکید شده است. اما فاصله ای که آمریکای کنونی از سربازانِ همیشه‌درحالِ‌جنگِ‌ آن گرفته غیرِعادی است. سالِ گذشته، ربکا فرانکل (Rebecca Frankel) کتابِ خود با نامِ War Dogs (سگهای جنگی) را منتشر کرد که پژوهشی است درباره ی تربیت‌کننده‌های سگ که در اقداماتی که آمریکا در عراق و افغانستان انجام داد نقشِ مهمی داشتند. یکی از دلایلی که او این عنوان را برای کتابِ خود انتخاب کرده، به گفته ی خود، این است که سگها یکی از معدود مشترکاتِ بینِ نیروهای مسلح و بخشِ عمده ای از مردم هستند. فرانکل در درآمدِ کتابِ خود می نویسد: «وقتی ما نتوانیم در جنگ روابطِ انسانی برقرار کنیم، وقتی نتوانیم با منطقه ی جنگ‌زده در آن سوی دنیا احساسِ همدلی کنیم یا آن را تصور کنیم ... این سگها که در خدمتِ‌ نیروهای مسلح هستند پلی خواهند شد برای عبور از این شکاف.»

این کتاب کتابِ فوق العاده ایست. سگها برای برقراریِ ارتباط از هیچ بهترند. اما باز هم سگ‌اند! در جنگهای پیشینِ آمریکا، وجوهِ مشترکِ نیروهای مسلح و مردم انسانی بود نه سگی. پدران و پسران خود را به رنج می افکندند، مادران و دختران در کارخانه های دفاعی و در لباسِ نظامی کار و تلاش می کردند. تا دو دهه بعد از جنگِ جهانیِ دوم، قوای ثابتِ آمریکا چنان بزرگ بود، و متولدینِ دورانِ رکودِ بزرگ چندان کم‌شمار بودند، که اکثرِ آمریکایی ها مستقیماً با نیروهای مسلح ارتباط داشتند. در میانِ بیبی‌بومرهای قدیمی تر یعنی آنهایی که پیش از سالِ 1955 متولد شده بودند، دستِ کم سه چهارمشان بستگانِ درجه‌یکی داشتند (خواهر، برادر، والدین، همسر، فرزند) که در نیروهای مسلح خدمت می کردند. در بینِ متولدینِ پس از 1980، معروف به میلنیال‌ها، نیز حدودِ یک سومشان اعضای درجه‌یکِ سربازانِ نیروهای مسلح بودند.





گزنده ترین رمانِ هجوآمیزِ متعلق به دورانِ جنگهای عراق و افغانستان Billy Lynn’s Long Halftime Walk (پیاده‌رویِ طولانیِ بیلی لین بینِ دو نیمه) نام دارد، اثرِ بن فونتاین (Ben Fountain) که رسمِ پوچِ جامعه ی امروزیِ ما در احترام گذاشتن به نظامیان را تحقیر می کند. داستانِ یک جوخه ی ارتشِ است که بدجوری در عراق زخمی می شوند؛ سپس به آمریکا باز می گردند تا بینِ دو نیمه ی بازیِ فوتبالِ تیمِ Dallas Cowboys از آنان قدردانی شود. در این اثنا، کله‌گنده‌های حاضر در آنجا بر پشتِ آنها می زنند؛ به سلامتیِ‌ آنها شراب می نوشند؛ لیدرها با آنها خوش و بش می کنند و همه آنها را دست به دست دوره می گردانند، «همانندِ قلیانی خوش‌طعم». سپس از آنجا مستقیماً به میدانِ جنگ باز می گردند.

مردمی که در استادیوم هستند از اینکه آنگونه حمایتشان را به سربازان ابراز کردند احساسِ خوبی دارند. از منظرِ سربازان اما اوضاع متفاوت به نظر می رسد. راوی درباره ی بیلی لین، یکی از اعضای این جوخه می گوید: «چیزی در هموطنانش بود که او آزار می داد؛ نوعی حرص، وجد و شعله ی سوزان که از نیازی مفرط سرچشمه می گرفت. این حسی است که او داشت. همه ی آن افرادِ سرشناس، از وکلای متمکّن گرفته تا دندانپزشکان، بانوهای باکلاس، رؤسا، همه به او احساسِ نیاز می کردند و همه ی آنها برای یک سربازِ تازه‌کارِ خام که سالانه 14800 دلار می گرفت دندان تیز کرده بودند.» رمانِ فونتاین در سالِ 2012 در بخشِ داستانی برنده ی جایزه ی National Book Critics Circle Award گردید، اما نتوانست تأثیرِ کافی بر آگاهیِ عمومی بگذارد و مردم را از عادتِ «سلامِ نظامی به قهرمانان» (که بیش از آنکه نظامیان را عزیز کند، عزتِ نفسِ غیرنظامیان را زیرِ سؤال می برد) شرمنده کند. آن روز که من در فرودگاه مشغولِ گوش دادن به سخنانِ اوباما بودم، و کتابِ بن فونتاین را در خاطرم مرور می کردم، و همهمه ی مردمِ بی‌توجه را اطرافِ خودم می شنیدم، به این اندیشیدم که بخشهایی از سخنرانیِ ریاست‌جمهوری که معدودی از مردم به آن گوش می دادند همان چیزی است که تاریخ‌نگاران چه بسا بعدها روی آن انگشت بگذارند تا علتِ خلقیاتِ زمانه ی ما را تبیین کنند.



ملتِ پهلوان‌پنبه




اگر قرار بود من این تاریخ را بنویسم، نامِ آن را ملتِ پهلوان‌پنبه می گذاشتم. پهلوان‌پنبه لقبی تمسخر‌آمیز برای کسانی است که فقط ادعای حریف‌طلبی دارند و از میدان فراری اند. حکایتِ کشوری است که حاضر است برای نیروهای مسلحش همه کاری بکند اما آن را جدی نگیرد. در نتیجه، آنچه برای همه ی نهادهای گریزان از مسئولیت و نظارتِ بیرونی اتفاق می افتد برای نیروهای مسلح ما هم اتفاق افتاده است. غیرِنظامی ها از یک طرف به آن بیش از حد با احترام می نگرند و از طرفی نسبت به آن بیش از حد بی‌خیال هستند؛ گویی به دیده ی قهرمان نگریستنِ اعضای آن، جبرانی است بر فرستادنِ آنها به مأموریتهای بی‌پایان و پیروزی‌ناپذیر و محروم کردنِ آنها از نقدهای سیاسی‌ئی که به سایرِ عرصه های دولتی، از نظامِ سلامت گرفته تا آموزش و پرورش تا قوانینِ محیطِ زیستی وارد می کنند. حال و هوا و کیفیتِ بحثهایی که بر سرِ این مسائل در ملأِ عام در می گیرد چنگی به دل نمی زند. با این حال، برای کشورهای دارای دموکراسی، بحثهای فاقدِ نظم خطرش در بلندمدت کمتر از رها کردنِ وظایفِ مهم به حالِ خود است، کاری که نیروهای مسلح ما هم اکنون دارد انجام می دهد. ملتِ پهلوان‌پنبه بیش از مللی که دائماً کارآمدیِ نیروهای مسلح‌شان را زیرِ سؤال می برند، خود را درگیرِ جنگهای بی‌وقفه می کند، و بی‌وقفه هم می بازد.

آمریکایی ها نیروهای مسلح خود را می‌ستایند آنگونه که هیچ نهادِ دیگری را نمی ستایند. در دو دهه ی گذشته، احترامی که برای دادگاه، دانشگاه، مطبوعات، کنگره، مذهب، کسب‌وکار، و تقریباً هر نهادِ دیگری در عصرِ مدرن قائل بوده، رنگ باخته است. تنها استثناءِ آن نیروهای مسلح است. اعتماد به نیروهای مسلح بعد از حادثه ی یازدهِ سپتامبر به سرعت افزایش یافت و همچنان در سطحِ بسیار بالایی مانده است. در نظرسنجیِ تابستانِ گذشته ی گالوپ، سه چهارمِ مردم اعتمادِ خود به نیروهای مسلح را «بسیار زیاد» یا «زیاد» ابراز کرده بودند. اعتمادی در این سطح را در حدودِ یک سومِ مردم به نظامِ پزشکی داشته اند و هفت درصد هم به کنگره.

غرّه شدنِ بیش از حد به نیروهای مسلح‌، و خونسردیِ بیش از حد نسبت به تبعاتِ ورود به جنگی دیگر یکی از دلایلِ رغبتِ آمریکایی ها برای ورود به جنگی پس از جنگی دیگر است، بدونِ اینکه ذره ای احتمالِ شکست بدهند. ست مولتون (Seth Moulton) درباره ی تجربه ی خود در نیروی دریاییِ آمریکا در خلالِ جنگِ عراق به من گفته بود: «آیا برای آمریکایی ها مهم بود که ما چگونه عمل می کنیم؟ ما که چنین احساسی نداشتیم.» مولتین پس از فارغ التحصیلی از دانشگاهِ هاروارد در سالِ 2001، سرجوخه ی تفنگدارانِ دریایی شده بود، با این اعتقاد که وقتی بسیاری از همکلاسی هایش روانه ی وال استریت شدند، صلاح را در این دانست که مصداقی از خدمتگزاریِ عمومی را به منصه ی ظهور برساند. او با تصمیمِ حمله به عراق مخالف بود اما در نهایت به خاطرِ حسِ وظیفه‌شناسی‌ئی که داشت، چهار دوره از مأموریتِ خود را در آنجا خدمت کرد. «آمریکا خیلی از واقعیت فاصله گرفته است. ما به خدمتگزاری افتخار می کردیم، اما می دانستیم که مملکت را گروهِ محدودی از افراد می چرخانند.»

مولتون و بسیاری دیگر از کسانی که تجربه ی حضور در جنگ با عراق را داشته اند می گویند اگر تعدادِ بیشتری از اعضای کنگره یا نخبگانِ تجاری و رسانه‌ای فرزندان‌شان در نیروهای مسلح بودند، چه بسا آمریکا اساساً واردِ جنگ با عراق نمی شد. او از آنجا که شدیداً احساس می کرد نخبگانِ جامعه پاسخگو نیستند، وقتی در عراق بود تصمیم گرفت تا پس از بیرون آمدن از نیروهای مسلح شخصاً واردِ دنیای سیاست شود. وی در این باره می گوید: «آن روز را کامل به خاطر دارم. سالِ 2004 بود و در نجف بودم و روزِ سختی را گذرانده بودم. یکی از اعضای جوخه ی من که تفنگداری جوان بود گفت: "جناب، بهتر است شما در آینده واردِ کنگره شوید تا این وضعِ مضخرف بارِ دیگر اتفاق نیفتد."»  با فرارسیدنِ ماهِ ژوئن، مولتون به عنوانِ یک نماینده ی دموکراتِ تازه‌کار از حوزه ی ششمِ ماساچوست، واردِ سیاست شد.

در سخنانِ مولتون نوعی مطالبه برای پاسخگویی و مسئولیت‌پذیری موج می زند. باعثِ تأسف است که در جنگهای امروزیِ ما مسئولیت‌پذیری اینقدر کم دیده می شود. هیلاری کلینتون به خاطرِ رأیِ موافقی که در سنا به حمله به عراق داد هزینه پرداخت کرد، زیرا که با این کار فرصتِ پیروزی در انتخابات را به نامزدِ کمترشناخته شده ای به نامِ باراک اوباما واگذار کرد. جرج دبلیو بوش، که به مانندِ اکثرِ رؤسای جمهورِ سابقِ آمریکا هرچه از اتمامِ ریاست‌جمهوری اش می گذرد محبوبتر می شود، اگر در جنگ با عراق داخل نمی شد چه بسا هم اکنون نقشِ برجسته تری در حیاتِ سیاسی و حرفه ایِ خویش ایفا می کرد. اما اوباما و هیلاری فرق می کنند. دیگر شخصیتهای سیاسیِ دخیل در جنگِ عراق، از دیک چنی گرفته تا کالین پاول، اکثراً به فراموشی سپرده شده اند، که یکی از دلایلش این است که دولتِ اوباما از همان آغاز در خصوصِ افتضاحاتی که حمله ی آمریکا به عراق و افغانستان به بار آورد، بنا را بر «نگاه به پیشِ رو، نه به پشتِ سر» گذاشت. اما اگر تعدادِ بیشتری از مردمِ آمریکا تأثیراتِ این جنگها را احساس می کردند، این فراموشیِ تعمّدی سخت‌تر می شد. ژنرالها، دولتمردان، و اکثرِ شهروندانِ آمریکایی معمولاً در قبالِ اشتباهاتِ نیروهای مسلح کشورشان پاسخگو نیستند و شخصاً مسئولیتی نمی پذیرند که این امر، پدیده ای خطرناک است و هرقدر پایدارتر باشد خطرناکتر می شود.

نیروهای مسلح ما مجهزترین نیروی مسلحِ تاریخ است، و در عینِ حال پرهزینه‌ترینش. هر جور که حساب کنیم، نیروهای مسلح حرفه ایِ امروز نسبت به گذشته هم ورزیده‌تر است، هم باانگیزه‌تر و هم منضبط تر. هیچ فردِ محترمی نیست که در مواجهه با سربازانِ امروزی به آنان احترام نگذارد و قدردانِ خدماتِ آنان نباشد.

با این حال، همین نیروهای مسلح بارها و بارها در مصافِ دشمنانِ ضعیف‌تر و کم‌تجهیزات‌تر و کم‌خرج‌تر متحمّلِ شکست شده است. یا اگر هم در درگیری ها و کارزارهایی پیروز شده، این پیروزی گرفتار آمدن در باتلاقِ نبردی بزرگتر را در پی داشته است. هرچند هیچ آمار و ارقامی قطعی نیست، اما سالها جنگ در عراق، افغانستان و کشورهای همسایه حداقل 1.5 تریلیون دلار هزینه برداشته است؛ لیندا جی. بیلمز (Linda J. Bilmes) از دانشگاهِ هاروارد، اخیراً برآورد کرده که مجموعِ این هزینه ممکن است سه یا چهار برابرِ این مقدار هم باشد. به یاد آورید زمانی که که کنگره تصمیمِ حمله به عراق را بررسی می کرد، لارنس لیندسی (Lawrence B. Lindsey)، رئیسِ شورای اقتصادیِ کاخِ سفید، مجبور به استعفا شد صرفاً به این دلیل که به وال استریت ژورنال گفته بود هزینه های جنگ ممکن است روی هم رفته به 100 الی 200 میلیارد دلار برسد، یعنی کمتر از هزینه ای که آمریکا سالانه در جنگِ عراق و افغانستان صرف کرده است.

از لحاظِ استراتژیک و صرفِ نظر از هزینه های انسانیِ این جنگ نیز اکثرِ این دلارها خاکستر شده اند. یک افسرِ اطلاعاتیِ سابقِ نیروهای مسلح به نامِ جیم گورلی (Jim Gourley) به تازگی در وبلاگِ Best Defense متعلق به توماس ای.ریکز چنین نوشته است: «اکنون واضح و مبرهن است که نیروهای مسلح آمریکا نتوانسته به هیچ‌یک از اهدافِ خود در عراق دست پیدا کند. مبتنی بر اهدافی که بزرگانِ نیروهای مسلح ما پیشِ روی خود ترسیم کرده بودند، این جنگ شکستی تمام‌عیار برای نیروهای مسلحِ ما محسوب می شود.» در طولِ 13 سال جنگِ بی‌وقفه ای که به موجبِ «جوازِ استفاده از نیروی نظامی علیهِ تروریسم» (Authorization for the Use of Military Force)، طولانی ترین جنگِ تاریخِ آمریکا را رقم زد، نیروهای آمریکا تنها به یک موفقیتِ آشکارِ استراتژیک نایل شدند: کشتنِ اسامه بن لادن. البته سایرِ پیروزی های تاکتیکیِ آنها، از سرنگونیِ صدام حسین تا اتحاد با قبایلِ اهلِ سنت برای «موج‌سواری» بر اوضاعِ عراق نیز حاکی از شجاعت و مهارتِ زیاد بودند. اما نه ثباتِ بادوامی را برای این کشور موجب شدند و نه منافعِ آمریکا را پیش بردند. سالِ پیش که تروریستهای داعش بخشِ زیادی از عراق را به اشغال درآوردند، نظامیانی که سلاح بر زمین گذاشتند و فرار را بر قرار ترجیح دادند همان اعضای ارتشِ ملیِ عراق بودند که مستشارانِ ایالاتِ متحده ی آمریکا بیش از پنج سال با هزینه های گزاف و البته بی‌ثمر آموزششان دادند.


ست مولتون درموردِ تجربیاتِ خود در نیروی دریایی درخلالِ جنگِ عراق می گوید: «آیا برای آمریکایی ها مهم بود که ما چگونه عمل می کنیم؟ ما که چنین احساسی نداشتیم.»


ویلیام گریدر (William Greider) تابستانِ گذشته در اینکه چگونه باید با داعش جنگید، می نویسد: «ما آسیب‌پذیریم، زیرا پیش‌فرضِ ما در موردِ شکست‌ناپذیری‌مان باعث می شود که هرچه بیشتر و بیشتر به باتلاقِ جنگهای پیروزی‌ناپذیرِ نظامی فرو برویم.» جداییِ نیروهای مسلح از مردم هم عبرت‌گیری از این شکستها را با مشکل‌ مواجه می کند. آخرین جنگی که نتیجه اش را به خاطرِ اندک شباهتی که به اهدافِ از پیش تعیین شده داشت، می توان «پیروزی» نامید، جنگِ مختصرِ خلیج در 1991 بود.

بعد از جنگِ ویتنام، رسانه ها و افکارِ عمومی نیروهای مسلح را به خاطرِ شکستِ تمام‌عیار در استراتژی‌ها و عملکردهایش سخت سرزنش می کردند. اما نیروهای مسلح نیز خود به شکستهایش اذعان داشت، و نسلِ کاملی از مصلحان در پیِ درک و تغییرِ فرهنگ بودند. در سالِ 1978، کهنه‌سربازی اطلاعاتی به نامِ ریچارد ای. گابریل (Richard A. Gabriel) با همراهیِ پاول ال. ساوج (Paul L. Savage) کتابِ بحران در فرمان و سوءِ مدیریت در ارتش (Crisis in Command: Mismanagement in the Army) را منتشر ساخت که در آن، ریشه ی بسیاری از شکستهای ارتش در ویتنام را مدیریتِ دیوان‌سالارانه‌ی آن می داند. سه سال بعد، یک ارتشیِ دیگر با نامِ مستعارِ سینسیناتوس (Cincinnatus) (که بعدها معلوم شد سرهنگ دوم سیسیل بی. کوری Cecil B. Currey))  بوده که در نیروهای ذخیره در سمتِ مسئولِ عقیدتیِ ارتش خدمت می کرده)، در کتابی انتقادی با عنوانِ خودویرانگری؛ فروپاشی و فسادِ ارتشِ آمریکا در خلالِ جنگِ ویتنام (Self-Destruction: The Disintegration and Decay of the United States Army During the Vietnam Era شکست در ویتنام را مربوط به ضعفهای اخلاقی و فکریِ نیروهای مسلح حرفه ای می داند. این کتاب به شدت بحث‌برانگیز شد، اما اجازه ی انتشار یافت. مقاله ای در نشریه ی Air University Review وابسته به نیروی هوایی منتشر شد که موضعِ نویسنده ی این کتاب را «خدشه‌ناپذیر» نامید و نوشت که ساختارِ حرفه ایِ نیروهای مسلح «کسانی را که در آن خدمت می کنند فاسد می سازد؛ در این سیستم بهترینها اخراج می شوند و فقط متملق‌ها قدر و منزلت پیدا می کنند.»

امروزه قضاوتهایی از این دست را به کرات از سوی نظامیان و گاهی هم از سوی دولتمردان می شنویم، البته فقط به صورتِ محرمانه. منتها در جمع هیچگاه درباره ی قهرمانانِ خود اینگونه صحبت نمی کنیم که مسئولیت‌پذیریِ کنونیِ آنها در مقایسه با جنگهای گذشته پایین آمده است. ویلیام اس. لیند (William S. Lind) یک تاریخ‌دانِ نظامی است که در دهه ی 1990 به گسترشِ مفهومِ «جنگِ نسلِ چهارم» کمک کرد، جنگی که هدفِ آن، شورشیان، تروریستها و سایرِ گروههای «معاند» است و تلاش می شود تا با آرایش و پرداختی همچون نیروهای مسلحِ متعارف پیش برود. او در این باره می نویسد:


عجیبترین چیزی که درموردِ هر چهار شکستِ ما در جنگِ نسلِ چهارم (لبنان، سومالی، عراق و افغانستان) وجود دارد، سکوتِ محضِ مقاماتِ نظامی است. شکست در ویتنام نسلی از مصلحانِ ارتش را پروراند... امروز اما شکستهای ما سترون است. از نظامیانِ ما هیچکس به دنبالِ تغییراتِ ژرف و بنیادین نیست، فقط پولِ بیشتری می خواهند.


در خلالِ جنگهای گذشته و پس از آنها، حتی جنگهای پیروز، فرماندهی و تصمیم‌گیریِ نیروهای مسلح حرفه ای به ویژه در بن‌بستِ کره و ویتنام، سوژه ای عالی برای انتقادات بود. یولیسیس گرانت ایالاتِ شمالی را (در جنگهای داخلی) نجات داد، حال آنکه ژنرال مک کللن (McClellan) نزدیک بود همه چیز را خراب کند؛ او تنها یکی از ژنرالهای اتحادِ شمالی بود که لینکلن مجبور شد عذرش را بخواهد. در جنگِ ویتنام نیز همین چیزها بود. بعضی از فرماندهان خوب بودند و بعضی بد. اما اکنون، هرجا که صحبت از نظامی ها می شود، از همه ی آنان به عظمت یاد می شود. در جنگهای دهه ی اخیر، همچنانکه توماس ریکس (Thomas Ricks) در سالِ 2012 در این مجله نوشته است، «صدها تن از ژنرالهای ارتش در میدانِ نبرد حاضر بوده اند، و شواهدِ موجود نشان می دهد که فرماندهانِ عالیرتبه حتی یکی از آنها را به خاطرِ ناکارآمدی‌شان کنار نگذاشته اند.» وی یادآور می شود که این پدیده، نه تنها گسستی عمیق از سنتِ آمریکاست، بله «یکی از مهمترین عواملِ شکستِ ما» در جنگهای اخیر نیز هست.

این چرخش تا حدودی بدان سبب است که مردم بر پاسخگو کردنِ نیروهای مسلح اصراری ندارند. سببِ دیگرش این است که قانونگذاران و حتی رؤسای جمهور از عواقبِ فراوان و عوایدِ اندکِ سرشاخ شدن با نیروهای مسلح آگاهند. معمولاً رؤسای جمهورِ جدید فرماندهانی را برکنار کرده اند که متهم به سوءِ رفتارِ جنسی یا مالی بوده اند یا خطاهای شخصیِ دیگری مرتکب شده اند. به این موارد بیفزایید دو ژنرالِ چهارستاره ی مشهوری را که قبل از آنکه اوبامای رئیس‌جمهور آنها را برکنار کند، خود استعفا دادند: استنلی مک‌کریستال (Stanley A. McChrystal)، از فرماندهانِ جنگِ افغانستان، و دیوید پترائوس که پس از فرماندهی در سنتکام، ریاستِ سازمانِ سیا را بر عهده داشت. موردِ استثناء دوازده سال پیش اتفاق افتاد، زمانی که یک مسئولِ بلندپایه ی غیرنظامی مستقیماً کارآمدیِ یک ژنرالِ چهارستاره ی ارتش را زیرِ سؤال برد. درست پیش از جنگِ عراق، ژنرال اریک شینسکی (Eric Shinseki) که در آن زمان رئیسِ کارکنانِ ارتش بود، در استماعِ کنگره گفت که برای پیروزی در عراق احتمالاً سربازانی بسیار بیش از آنچه در طرحها مصوب شده موردِ نیاز باشد. این اظهارات صرفاً باعث شد وی در ملأِ عام از سوی پاول ولفوویتس (Wolfowitz)، مافوقِ وقتِ وی و معاونِ وزیرِ دفاع، موردِ سخره واقع شود که گفت دیدگاههایی نظیرِ آنچه شینسکی ابراز کرده، «عجیب و غریب» و «از واقعیات به کلی پرت» است. ولفوویتس و مافوقِ وی، یعنی وزیرِ دفاع: دونالد رامسفلد، از آن به بعد شینسکی را به گونه ای ملموس به حاشیه راندند.

در این موردِ خاص البته حق با جنابِ ژنرال بود و دولتمردان اشتباه می کردند. اما در حالِ حاضر نیروهای مسلح توانسته است خود را از اشتباهاتِ سلسله‌وارِ نیروهای مسلحِ مدرنِ آمریکا مبرا جلوه دهد، حتی وقتی اشتباه می کند. و این کار را بیش از آنچه مردم می پندارند ماهرانه و به کرّات انجام می دهد. بخشی از تغییری که در روابط عمومیِ نیروهای مسلح ایجاد شده، مردم‌شناسانه است. اکثرِ گزارشگرانی که به سیاست می پردازند، مجذوبِ این فرایند می شوند و از اینکه می بینند کارآموزان نیز شیفته ی آن شده اند، لذت می برند. یکی از دلایلی که اکثرِ آنان (همچون مردمِ دیگر) بیل کلینتونِ خوش‌مشرب را می بخشند اما باراک‌ اوبامای «سرد» و «خشک» را نمی بخشند همین است. با این حال، گزارشگرانِ سیاسی همیشه درکمینِ گافها یا رسوایی هایی هستند که سوژه را بر زمین بزند، و حس می کنند این کارشان به نفعِ مردم است.

اکثرِ گزارشگرانی که از نیروهای مسلح گزارش تهیه می کنند نیز مجذوبِ فرایندهای آن می شوند و خواه ناخواه سوژه‌های خبریِ خود را بزرگ و قابلِ احترام می دانند: دارای تناسبِ اندام هستند؛ یاد گرفته اند بگویند «جناب» و «بانو»، چیزی که معمولاً اکثرِ مردمِ عادی نمی توانند خوب بگویند؛ و بخشی از فرهنگِ انضباط و ایثار هستند که طبیعتاً احترام‌برانگیز است. این طرح چه آگاهانه باشد و چه ناآگاهانه، نیروهای مسلح امروز با به کار گماردنِ افرادی در پستهای نیمه‌حرفه‌ای در اتاقهای فکر، کنگره، و آموزشِ عالی، روابط عمومیِ خود را به طرزِ عجیبی تقویت کرده است. در دانشگاهها، دانشجویانِ نظامی (آنطور که رئیسِ یکی از دانشکده های دولتی به من گفت) «از دانشجویانِ خارجی بهترند». به این معنا که سخت کار می کنند، شهریه را کامل می پردازند، و بر خلافِ خیلی از دانشجویانِ خارجی، در مشارکتهای کلاسی با هیچ مشکل و مانعِ زبانی مواجه نیستند. نظامیانِ تحصیل‌کرده در اکثرِ فرهنگها دارای ارج هستند و این طرح ها و برنامه ها، نخبگانِ بدگمانِ آمریکایی را با افرادی نظیرِ کالین پاولِ جوان مواجه می سازند که در سی و اندی سالگی و پس از فراغت از جنگِ ویتنام، هم سرهنگ دوم بود و هم از اعضای کاخِ سفید، یا دیوید پاترائوس که 13 سال پس از فارغ التحصیلی از آکادمیِ نظامیِ ایالاتِ متحده، دکترای خود را با درجه ی سرگردی از دانشگاهِ پرینستون اخذ می کند.

با این همه، آمریکاییها در عینِ احترام به سربازانِ خود و حمایت از آنان، با آنان همراه نمی شوند. این عدمِ همراهی خواه‌ ناخواه به تصمیم‌گیری‌های خطرناکی منجر می شود که مردم به ندرت به آن توجه می کنند. مایک مولن (Mike Mullen)، دریاسالارِ بازنشسته و رئیسِ فرماندهانِ ستادِ مشترکِ آمریکا (Joint Chiefs of Staff) در دولتِ جورج دبلیو بوش و باراک اوباما (که خدمتِ نیمه‌حرفه‌ایِ آکادمیکِ خود را در دانشکده ی بازرگانیِ هاروارد گذرانده است) اخیراً به من گفته بود: «نگرانیِ من از شکافِ فزاینده ای است که بینِ مردمِ آمریکا و نیروهای مسلح ما وجود دارد.» وی می گوید نیروهای مسلح «حرفه ای و شایسته است، اما من از برخی از مزایا و سهولتهای آن می گذرم تا آسوده خاطر باشم که به مردمِ آمریکا به اندازه ی کافی نزدیک هستیم. هر روز از تعدادِ کسانی که در نیروهای مسلح آشنا دارند کم می شود. این باعث شده که نیروهای مسلح خیلی راحت واردِ جنگها شود.»

وقتی جرم و جنایت زیاد می شود، یا کیفیتِ آموزشی پایین می آید،‌ یا آب غیرقابلِ‌شرب می شود، یا وقتی دولت عملکردِ خود را به درستی انجام نمی دهد، شهروندان به راحتی متوجه می شوند. اما هنگامی که نیروهای مسلح کارِ درست یا غلطی انجام می دهد کمتر کسی متوجه می گردد. ملتِ آمریکا به ندرت، و به شدت، به یک درصدی که به نیابت از آنها به جنگ می روند می اندیشد.


اقتصادِ پهلوان‌پنبه




گسستِ آمریکا از نیروهای مسلح کشور را به شدت خواهانِ جنگ، و در برابرِ تلفاتی که جنگ بر جای می گذارد بسیار بی‌عاطفه کرده است. این گسست همچنین به معنای این است که ما پولِ بسیار زیادی را صرفِ نیروهای مسلح می کنیم و آن را احمقانه خرج می کنیم و در مقابل، نتیجه ی مطلوب را از رفاهِ سربازان و پیروزیِ آنها در جنگ نمی گیریم. سلاحهایی را می خریم که با واقعیاتِ میدانِ نبرد کمتر سازگاری دارند و بیشتر با باورِ ما مبنی بر اینکه تکنولوژیِ پیشرفته ضامنِ پیروزی است سازگارند و با منافعِ اقتصادی و نفوذِ سیاسیِ فروشندگانشان. ما می مانیم و این فناوری های پیشرفته ی گران‌قیمت و آسیب‌پذیر وبالِ گردنمان. در حالی که ابزارهای بی‌زرق‌وبرق اما کاربردیِ دشمن همچون سلاحهای پیاده‌نظام و نفربرهای زره‌پوش اغلبِ اوقات سربازانِ ما را زمین‌گیر می کنند (در این باره، مقاله ی رابرت اسکیلز با عنوانِ “Gun Trouble,” را ببینید).

می دانیم که تکنولوژی مهمترین مزیتِ‌ نیروهای مسلح ماست. اما اتفاقاً همین مزیتِ تکنولوژیِ برتر بود که ماجرای جنگهای طولانیِ پس از یازدهِ سپتامبر را رقم زد و پیروزی های کم‌دوامی را به بار آورد که با از راه رسیدنِ وقایعِ ناگوارِ مربوط به شبهِ‌سلاحها و نارضایتی های فرقه ای و افزایشِ‌ خصومت با اشغالگران محو شد که البته کاملاً‌ هم حسابشده بود. خیلی از شجاعترین و مجهزترین کهنه‌سربازانِ پنتاگون شکستهای سنگین و مفتضحانه ای را متحمل شدند از جمله پروژه ی بزرگِ نیروی هوایی در سالهای اخیر، یعنی F-35. اگر آمریکا با نیروهای مسلح خود ارتباطِ وثیقی داشت، چنین استراتژی‌ها و کاربست‌هایی می بایست حد اقل در حدِ مشکلاتِ مربوط به معیارهای آموزشیِ موسوم به Common core شناخته شده می بودند.

این قبیل پیشرفتهای فناورانه که پایشان به میادینِ جنگ باز شده است چه بسا در بلندمدت به لحاظِ استراتژیک وبالِ گردن شوند. در سالهایی که آمریکا تکنولوژیِ پهپادهای مسلح را تقریباً در انحصارِ خود داشت، به بهانه ی دشمنی با کلِ یک کشور، اشخاص و گروههای کوچک هم در حملاتِ آنها کشته می شدند. با پایان یافتنِ این انحصار، که امری گریزناپذیر است، همین استقبالی که آمریکا از تکنولوژیِ نظامی می کند باعث خواهد شد تا کشورِ آمریکا در برابرِ سلاحهای فلّه‌ایِ ارزان‌قیمتی که دیگران به کار می گیرند، سخت آسیب‌پذیر شود.

در عینِ حال، هزینه های دفاع بالا و بالاتر می رود، بدونِ آنکه مقاومتِ سیاسی و یا حساسیتِ عمومیِ چندانی برانگیزد. وقتی دقیق حساب و کتاب می کنیم، ماحصل از آنچه آمار و ارقامِ بودجه می گوید متفاوت می شود: ایالاتِ متحده ی آمریکا امسال بیش از یک تریلیون دلار صرفِ امنیتِ ملی خواهد کرد که 580 میلیارد دلارِ آن به بودجه ی پنتاگون و «حوادثِ غیرِمترقبه‌ی خارجی» اختصاص خواهد یافت، 20 میلیون دلارِ آن برای سلاحهای هسته ای به بودجه ی وزارتِ انرژی تعلق خواهد گرفت، حدوداً 200میلیارد دلارِ آن صرفِ مستمریِ نظامی ها و هزینه های وزارتِ امورِ کهنه سربازان خواهد شد، و مابقی صرفِ هزینه های دیگر. البته در این برآورد، سودِ سالانه ای که روی بدهی های ملیِ مربوط به نیروهای مسلح می آید و بیش از 80 میلیارد دلار است لحاظ نشده است. بعد از تعدیلِ تورم، به این نتیجه می رسیم که هزینه‌کردِ امسالِ آمریکا در بخشِ نظامی بیش از میانگینِ آن چیزی خواهد بود که در خلالِ سالهای جنگِ سرد و جنگِ ویتنام صرف کرده است و تقریباً برابر است با مجموعِ هزینه های نظامیِ ده کشورِ بعدی (سه تا پنج برابرِ چین و هفت تا نه برابرِ روسیه، بسته به اینکه چگونه حساب کنیم). کلِ دنیا مجموعاً در حدودِ 2 درصدِ مجموعِ درآمدِ خود را صرفِ امورِ نظامی می کند، و آمریکا در حدودِ 4 درصد را.

حال ببینید چه سوءِ عملکرد و فسادی در فرایندِ‌ تنظیمِ بودجه وجود دارد که حتی با افزایشِ تخصیصات، باز پنتاگون برای سرِ‌پا بودن، آموزش، تأمینِ مستمری و مراقبت از کهنه‌سربازان گرفتارِ معضل می شود. چارلز ای. استیونسون (Charles A. Stevenson)، از کارکنانِ پیشینِ کمیته ی خدماتِ مسلحِ سنا و استادِ سابقِ کالجِ National War به نگارنده گفته است: «ما پولهای زیادی را حیفِ کارهای بیهوده می کنیم. هزینه های زیادی را صرفِ کسانی می کنیم که برایشان تجهیزاتِ کافی نداریم، تجهیزاتی که در هر حال گرانتر و گرانتر می شوند. نقصِ ما در تحقیق و توسعه است.»

در اینجا تنها به بیانِ یکی از نمونه های قابلِ ذکر می پردازیم که نشان می دهد تمایل به توسعه ی سلاح و هزینه در این زمینه متأسفانه تا چه حد شدید و سرسختانه است: امیدهایی که از هواپیمای جدیدِ موسوم به F-35 Lightning ناامید شد.

ایده ی سلاحهای امروزی بعضاً به دهها سال پیش بر می گردد، همچنانکه سابقه ی F-35 باز می گردد به سالها پیش از آنکه اکثرِ سربازانِ امروزی حتی از مادر زاده شوند. دو هواپیما متعلق به اوایلِ دهه ی 1970، یکی جتِ F-16 “Fighting Falcon”  و دیگری جنگنده ی A-10 “Thunderbolt II” راهِ خود را از مدِ طراحی های نظامی جدا کردند، درست به همان صورتی که اتومبیلهای نقلیِ ژاپنی از مدِ رایجِ ماشینهای آمریکاییِ دم‌باله‌ای (tail-fin) فاصله گرفتند. این دو هواپیما  نسبتاً ارزان بوده و فاقدِ زرق و برق و اضافات بودند، نگهداریِ آنها آسان بود، و برای وظیفه ی خاصِ خود به خوبی طراحی شده بود. F-16 مخصوصِ سرعتِ زیاد، قدرتِ بالای مانور و جنگهای مهلکِ هوایی طراحی شده بود و A-10 همچون تانکی پرنده عمل می کرد که سربازان را از طریقِ درهم‌شکستنِ آرایشِ دشمن حمایتِ هوایی می نمود. A-10 می بایست شدیداً ضدِضربه می بود تا بتواند در برابرِ آتشِ دشمن مقاومت کند. به گونه ای طراحی شده بود که بتواند بر فرازِ میدانِ نبرد با سرعتِ هرچه آهسته تر پرواز کند تا بتواند با حفظِ فاصله ی مناسب و ایجادِ کمترین سروصدا، ضربه بزند. در این جنگنده یک اسلحه ی بسیار قدرتمند تعبیه شده بود.

بعضی از ابزارهای فیزیکی گویی مثلِ اعلای یک کارکردِ خاص اند: صندلی های ایمز (Eames)، مدادهای کلاسیکِ HB، ماشینهای Ford Mustang و فولکس های قورباغه‌ای، و لپ تاپ های مک‌بوک ایر (MacBook Air) از این دست هستند. جنگنده ی A-10، که عمدتاً نه با نامِ Thunderbolt (که به معنای صاعقه است)، بلکه با عنوانِ Warthog (به نوعی گرازِ آفریقایی است) شناخته می شود، نیز در این زمره است، منتها در ابزارهای نظامی. چرا؟ چون چغر است، ارزان است، و می تواند با شلیکِ 70 گلوله ی زره‌شکافِ 11 اینچی از جنسِ اورانیومِ ضعیف شده در عرضِ یک ثانیه، تانکهای دشمن را نابود کند.


متأسفانه F-35 که با هدفِ اصلاحِ هزینه ها و مشکلاتِ طراحی ساخته شده بود، خود آنها را تشدید کرد.


عمده تلاشِ دولتمردان در دهه ی گذشته، چه در دولتِ جمهوریخواهِ جرج بوش و چه در دولتِ دموکراتِ اوباما، این بوده است که از شرِ A-10 خلاص شوند تا بتوانند پولِ خریدِ یک هواپیمای گران‌قیمت، ناکارآمد و پرایراد را تأمین کنند که هیچ نفعی جز برای فروشندگانش ندارد و افکارِ عمومی هم به آن اهمیتی نمی دهند.

این سلاح که در سایه ی آن، A-10 رفته رفته از رده خارج می شود، تقریباً از همه جهت ضدِ آن است. از نظرِ موتوری، بیشتر به لامبورگینی شبیه است تا کامیون (یا تانکِ پرنده). از نظرِ حمل و نقلِ مسافر، بیشتر به کوپه‌‌خواب‌های درجه یکِ هواپیمایی های سنگاپور شبیه است تا کابینهای اکونومی پلاس (یا حتی کلاسِ تجاریِ) هواپیماهای یونایتد ایرلاینز. این مقایسه ها مضحک به نظر می رسد، اما حقیقت دارد: لامبورگینی از جهاتی مسلماً بهتر از یک کامیون است (سرعت، دست‌فرمان، راحتی) اما همین باعث می شود که فقط در شرایطِ خاصی «بهتر» باشد. در خصوصِ کوپه‌خواب‌های درجه یک هم همین است. زیرا این کوپه ها فقط زمانی انتخابِ همگان است که کسِ دیگری باشد که پولِ بلیطِ آنها را بدهد، وگرنه غالباً برای اکثرِ مردم گزینه ی به‌صرفه‌ای نیست.

معمولاً هر نسلِ جدیدی از سلاح از نسلهای قبلیِ خود «بهتر» است، درست از همان جهتی که لامبورگینی بهتر است، و «به‌صرفه است» درست به همان معنا که صندلی های درجه یکِ هواپیمایی به صرفه است. درباره ی A-10  هم وضع همین است. بر اساسِ آماری که ریچارد ال. ابولافیا (Richard L. Aboulafia)، تحلیلگرِ ترابری های هوایی، از هزینه ی ساختِ هواپیماها بر اساسِ دلارِ 2014 به دست آورده، هزینه ی هر A-10 که جدید ساخته می شود حدوداً 19 میلیون دلار تمام می شود که کمتر از هر جنگنده ی سرنشین‌دارِ یگری است. پهپادِ Predator در حدودِ دو سومِ این مبلغ هزینه بر می دارد. دیگر جنگنده ها، بمب‌افکن‌ها و هواپیماهای چندمنظوره بسیار بیش از اینها هزینه بر می دارند: V-22 Osprey حدوداً 72 میلیون، F-22 نزدیک به 144 میلیون، B-2 در حدودِ 810 میلیون، و F-35 تقریباً 101 میلیون دلار (یعنی بیش از 5 برابرِ A-10). هزینه های نگهداری نیز برای A-10  بسیار پایین و برای سایرین بسیار بالاست، بیشتر به این خاطر که طراحیِ A-10 ساده تر است و چیزهای کمتری برای خراب شدن دارد. این طراحیِ ساده به A-10 این امکان را می دهد تا بیشترِ وقتِ خود را به جای اینکه در تعمیرگاه خوابیده باشد، در حالِ پرواز به سر ببرد.

F-35 درست برعکسِ A-10، وبالِ بداقبالی است که اگر می توانست طیفِ وسیعی از افکارِ عمومی را درگیرِ خود کند یا می شد به راحتی آن را در تلویزیون نمایش داد و یا اگر شمارِ زیادی از دولتمردان از حمایت کردن از آن نفعی نمی بردند، چه بسا بارها و بارها تیترِ اولِ اخبار می شد، درست مثلِ دیگر پروژه های ناموفقِ فدرال نظیرِ اوباماکر و FEMA، طرحی که در واکنش به طوفانِ کاتریانا راه‌اندازی شد. تنها به یک نمونه از تبعیضِ‌ خبریِ موجود اشاره می کنیم: مجموعِ اتلافِ مالیاتِ مالیات‌دهندگان در پروژه ی انرژیِ خورشیدیِ Solyndra در بدترین حالتش چیزی حدودِ 800 میلیون دلار است. اما هزینه های پیش‌بینی‌نشده، زیانهای ناشی از کلاهبرداری و دیگر خساراتی که از جانبِ پروژه ی F-35 بر مالیات‌دهندگان تحمیل شده مجموعاً شاید 100 برابرِ مبلغِ مذکور بوده باشد. با این حال، رسواییِ Solyndra احتمالاً 100 برابر نزدِ مردم شناخته‌شده تر از مصایبِ F-35  است. یک معیارِ دیگر: کلِ هزینه های این هواپیما اکنون 1.5 تریلیون دلار برشآورد می شود، که برابر است با کمترین برآوردی که از هزینه های جنگِ عراق صورت گرفته است.

خلاصه ی ماجرای غمبارِ این هواپیما این است که پروژه ای که قرار بود برخی از اساسی‌ترین اشکالاتِ پنتاگون در هزینه‌کرد و طراحیِ سلاح را اصلاح کند، حالا عملاً آنها را تشدید کرده و خود به بزرگترینِ آنها تبدیل شده است. هواپیمایی که بنا بود ارزان‌قیمت، سازگار، و قابلِ اعتماد باشد، به گرانترین هواپیمای تاریخ تبدیل شده که کار با آن بسیار سخت است. مسئولانِ فدرالی که این پروژه را نمادِ رویکردی نو، شفاف و کاملاً حساب‌شده در عقدِ قراردادها معرفی می کردند حالا به جرمِ فسادهای مرتبط با پروژه های بوئینگ سر از زندانهای فدرال در آورده اند. (رئیسِ مالیِ بوئینگ نیز خود مدتی را در زندان به سر برده بود.) خوب است بدانید که پنتاگون و پیمانکارانِ اصلیِ آن با کمالِ شهامت از این هواپیما دفاع می کنند و می گویند مشکلاتِ اولیه ی آن به زودی مرتفع می شود، کما اینکه این هواپیما متعلق به آینده است و A-10 فرسوده و متعلق به گذشته. (اندر معایب و مزایای A-10 گزارشهایی را در اینجا بارگذاری کرده ایم که خود می توانید درباره ی آن قضاوت کنید.)

F-35 روی کاغذ برآورنده ی هدفی مشترک برای ارگانهای مختلفِ نیروهای مسلح است، چرا که نیروی هوایی، نیروی دریایی، و تفنگدارانِ سپاهِ نیروی دریایی هدفی را متناسب با نیازِ خود برای آن تعریف می کنند. اما در عمل، هواپیمایی با کاربردهای بسیار متناقض است (از یک طرف باید آنقدر قدرتمند باشد که هنگامِ فرودِ ناوهای هواپیمابر سالم بماند، از طرفی آنقدر سبک و مانوردهنده باشد که در نبردِ هوایی رودست نداشته باشد، و در عینِ حال بتواند همانندِ یک بالگرد صاف به هوا بلند شود و یکراست فرود بیاید تا خود را در شرایطِ جنگیِ سخت به تفنگداران برساند) که طبیعتاً به هیچیک از آنها آنطور که تبلیغش می شود نمی تواند دست یابد. روی کاغذ، این جنگنده بنا بوده کشورهای متحدِ آمریکا را به هم وصل کند، به این صورت که آنها F-35 را قابلِ اتکاترین جنگنده ی خود بدانند و آن را خریداری کنند و در نتیجه به بخشی از طرفهای این قرارداد تبدیل شوند. در عمل اما تأخیرها، هزینه‌های پیش‌بینی‌نشده، و مشکلاتِ فنیِ هواپیما آن را به یک مسأله ی بحث‌برانگیزِ سیاسی در کشورهایی که مشتریِ آن هستند مبدل کرده است، از کانادا و هلند گرفته تا ایتالیا و استرالیا.





کشوری که مسأله ی این هواپیما در آن کمتر از همه فرصتِ طرح پیدا کرده آمریکاست. میت رامنی در مناظراتِ انتخاباتیِ 2012 از باراک اوباما به خاطرِ حمایتش از پروژه های «انرژیِ سبز» و از جمله Solyndra انتقاد کرده بود اما هیچیک از این دو  اسمی از F-35 نبرده بودند و من هنوز به دنبالِ شاهدی در سخنرانی های باراک اوباما می گردم که در آنها اشاره ای به این مسأله کرده باشد. در سایرِ کشورها، F-35 را یکی دیگر از مردم‌آزاری های آمریکا تلقی می کنند. در آمریکا اما قراردادهای کارخانه های تأمین کننده پشتِ این محصول است و تا جایی که امکان داشته توسعه یافته اند.

«مهندسیِ سیاسی»، اصطلاحی که اولین بار در دهه ی 1970 توسطِ یک تحلیلگرِ پنتاگون به نامِ چاک اسپینی (Chuck Spinney) در افواه افتاد، سیاستی مبتنی بر جلبِ آراء با استفاده از اموالِ عمومی در بزرگترین مقیاس است. هزینه های پیش‌بینی نشده وقتی بد می شود که به جیبِ کسِ دیگری برود. وگرنه درصورتی که در حوزه ی انتخاباتیِ شما موجبِ گردشِ چرخِ کارخانه یا کسب‌وکارِ شما بشود خیلی هم خوب است. مهندسیِ سیاسی هنرِ گسترشِ یک پروژه ی نظامی به حوزه های انتخاباتی است تا حدِ ممکن، و در نتیجه به حداکثر رساندنِ تعدادِ کنگره‌نشینانی است که فکر می کنند چنانچه بودجه ی آن را کاهش دهند به خودشان آسیب رسانده اند.

یک قراردادِ 10 میلیون دلاری در یک حوزه ی انتخاباتی حمایت از یک نماینده ی کنگره را در پی دارد. دو قراردادِ 5 میلیون دلاری در دو حوزه مزیتی دوچندان دارد، و از همه ی اینها بهتر سه قراردادِ 3 میلیون دلاری برای سه حوزه است. تک‌تکِ کسانی که به نحوی در عقدِ این قراردادِ نظامی سهیم اند از این منطق با خبرند: طرفهای اولیه ی قرارداد که پیمانهای عرضه را در کشور توزیع می کنند، مسئولانِ تدارکاتِ ارتش که کار را بینِ شرکا تقسیم می کنند، دولتمردان و سیاسیونی که به نتایجِ حاصله رأیِ مخالف یا موافق می دهند. در اواخرِ دهه ی 1980،‌ ائتلافی موسوم به cheap hawks در کنگره تلاش کرد تا بودجه ی بمب‌افکنِ B-2 را کاهش دهد اما بعد از آنی که مشخص شد در 46 ایالت و حد اقل 383 حوزه ی انتخاباتی (از مجموعِ 435 حوزه) برای این پروژه تلاش می شود، راه به هیچ جایی نبردند. تفاوتِ آن زمان با الآن این است که در سالِ 1989، شرکتِ Northrop، مهمترین طرفِ قراردادِ این هواپیما، مجبور شد داده های محرمانه اش را منتشر کند و نشان دهد که چه پولهای کلانی در این راه صرف می شده است.





35 با تمامِ مشکلاتِ فنی اش، نمونه ای از پیروزیِ مهندسیِ سیاسی آن هم در مقیاسِ جهانی است. نمونه ای هیجان انگیز از تأثیرِ مهندسیِ سیاسی ماجرای برنی سندرز است؛ جامعه‌شناس و شهردارِ سابقِ برلینگتون (Burlington)، سناتورِ مستقلِ فعلیِ ورمونت، و نامزدِ احتمالیِ جناحِ چپ در انتخاباتِ ریاست‌جمهوریِ پیشِ رو. وی اصولاً عقیده دارد که F-35 گزینه ی بدی است. پس از آنکه یکی از این هواپیماها در فلوریدا بر روی باند آتش گرفت، سندرز به گزارشگران گفت این طرح «اسرافِ محض» بوده است. با این وجود، وی در کنارِ بقیه ی هیأت حاکمه ی ورمونت که عمدتاً گرایشاتِ چپ دارند، سرسختانه تلاش کرد تا یک فروند از آن را به گاردِ ملیِ هواییِ ورمونت در برلینگتون اختصاص دهد و رأیِ گروههای رقیبی را که عقیده داشتند این هواپیماها زیادی پرسر‌وصدا و خطرناک هستند تغییر دهد. سندرز بعد از آتش گرفتنِ این هواپیما به یک گزارشگرِ محلی گفته بود: «F-35، خوب یا بد،‌ اکنون هواپیمایی مطرح و رسمی است و قرار نیست کنار گذاشته شود. واقعیت را باید قبول کرد.» بالاخره قرار است این هواپیما در جایی استفاده شود، خب چرا آنجا ورمونت نباشد؟ مگر ورمونت چه کم از دیگر ایالتها دارد؟

پروژه ی بزرگِ بعدی که نیروی هوایی در حالِ بررسیِ‌ آن است Long Range Strike Bomber نام دارد، که دنباله‌روِ پروژه های B-1 و B-2 بوده و یکی از مشخصاتِ‌آن، تواناییِ انجامِ بمباران در عمقِ خاکِ چین می باشد. (این گام آنقدر نسنجیده است که ایالاتِ متحده ی آمریکا حتی در خلالِ جنگِ کره که با سربازانِ چینی می جنگید نیز به فکرش نیفتاد.) همچنان که چاک اسپینی تابستانِ گذشته نوشته است، تا زمانی که مجموعِ هزینه ها و ضعف های این هواپیما مشخص نشود، نمی توان جلوی تولیدِ هواپیماهایی نظیرِ F-35 را گرفت؛ زیرا حامیانِ آن هنوز هم «از طریقِ گسترشِ قراردادهای ثانوی در سراسرِ کشور، و بلکه همچون F-35 در سراسرِ دنیا، در حالِ ایجادِ تورِ امنیتِ اجتماعی برای آنها هستند.»




سیاستِ پهلوان‌پنبه




سیاسیون می گویند امنیتِ ملی اولین و مقدس‌ترین وظیفه ی آنهاست، اما عملشان با حرفشان فرق دارد. کمیته ی نیروهای مسلحِ مجلسِ نمایندگان جدیدترین بودجه ی دفاعیِ کشور را با رأیِ 61 به صفر تصویب کرد، چنانکه از بحثِ یک طرفه ی پیش از تصویبِ آن نیز بر می آمد. این همان مجلسی است که از تصویبِ یک لایحه ی بلندمدت برای سرمایه گذاری در بزرگراهها (Highway Trust Fund) که هر دو حزب هم موافقِ آن هستند عاجز است. تام رابی (Tom Ruby)، سرهنگِ بازنشسته ی نیروی هوایی، که در زمینه ی فرهنگِ سازمانی قلم می زند، به من می گوید: «تشجیعِ مقاماتِ نظامی به دستِ رجلِ سیاسی محسوس و خطرناک است.» او و دیگران گفته اند یکی از دلایلی که نظارتِ جدی بر نیروهای مسلح اینقدر اندک است همین تمکین است.

تی. ایکس. همس (T. X. Hammes)، سرهنگِ بازنشسته ی سپاهِ تفنگدارانِ نیروی دریایی، که دارای درجه ی دکترا در تاریخِ مدرن از دانشگاهِ آکسفورد است، به من گفته است که سیاسیون در عوضِ نقدهای نکته‌سنجانه درموردِ برنامه های نظامی یا حتی وظیفه ی مقدس دانستنِ دفاعِ ملی، آن را صرفاً بازیچه ای می پندارند. او می گوید: «در کنگره، خیلی ها دیدی به شدت ساده‌انگارانه به پنتاگون دارند. از همین راه است که پولهای حاصل از مالیات را به حوزه های انتخاباتیِ خاصی سرازیر می کنند. این همان چیزی است که به خاطرِ انجامِ آن رأی آورده اند.»

در بهارِ 2011، باراک اوباما از گری هارت (Gary Hart) باتجربه‌ترین و ذینفوذترین چهره ی دموکرات در عرصه ی اصلاحاتِ دفاعی تقاضا کرده بود تا کارویژه‌ای کوچک و فراجناحی تشکیل دهد تا در خصوصِ اینکه اوباما در صورتِ پیروزیِ مجدد در انتخابات چگونه می تواند در پنتاگون و اقداماتِ آن بازنگری کند ، توصیه هایی را تدوین نماید. هارت نیز چنین کرد (من هم یکی از اعضای این تیم بودم، در کنارِ اندرو جی. بایشویک[Andrew J. Bacevich] از دانشگاهِ بوستون، جان آرکویلا [John Arquilla] از دانشکده ی Naval Postgraduate و نرمن ار. اگوستین [Norman R. Augustine] مدیرِ عاملِ سابقِ شرکتِ Lockheed Martin)، و پاییزِ همان سال گزارشی را به اوباما ارسال نمود [که در اینجا می توانید ببینید] اما دیگر هیچگاه سراغِ او را نگرفتند. هر دولتی که روی کار می آید خود را در انواع و اقسامِ توصیه ها و پیشنهادها غرق می کند، و تنها به آنهایی توجه نشان می دهد که به نظرش اضطراری‌تر می آیند- که از قرارِ معلوم اصلاحاتِ دفاعی جزءِ آنها نیست.

اندکی بعد، در اثنای انتخاباتِ ریاست جمهوریِ 2012، نه باراک اوباما و نه رامنی از اینکه چگونه روزانه یک و نیم میلیارد دلار را صرفِ برنامه های نظامی خواهند کرد سخنِ زیادی نراندند، مگر آنجا که رامنی گفت اگر رأی بیاورد، مجموعاً 1 تریلیون دلار بیشتر خرج خواهد کرد. در تنها بگومگویی که مستقیماً راجع به سیاستهای نظامی داشتند (در آخرین مناظره)، اوباما گفت که طرحهای رامنی بیش از حدِ ضرورت پول صرفِ نیروهای مسلح می کند. رامنی نیز به این نکته اشاره کرد که کشتی هایی که اکنون در اختیارِ نیروی دریایی است کمتر از قبلِ جنگِ جهانیِ اول است. اوباما هم پاسخش را اینگونه داد که «بله جنابِ فرماندار، اسبها و سرنیزه های ما هم از آن زمان کمتر است، چون ماهیتِ نیروهای مسلح ما تغییر کرده است. ما الآن چیزهایی به اسمِ هواپیمابر داریم،‌که هواپیماها روی آن فرود می آیند. اکنون کشتی های زیردریایی داریم، زیردریایی های هسته ای داریم.» این کنایه‌آمیزترین و تندترین سخنانِ اوباما در کلیه ی مناظراتش بود، و فصل الخطابی بود بر اینکه پولهای تریلیون دلاری کجا قرار است صرف شود.

جیم وب (Jim Webb) از کهنه‌سربازانِ دارای نشانِ افتخار در جنگِ ویتنام، نویسنده، سناتورِ دموکراتِ سابق، و یکی از نامزدهای احتمالیِ ریاست‌جمهوری است. وی هفت سال پیش در کتابِ خود با نامِ هنگامه ی جنگ (A Time to Fight) نوشته بود که نیروهای مسلح حرفه ای در حالِ مبدل شدن به افرادی است که خیالشان راحت است خرشان از پل گذشته است. منظورِ او این است که افسرانِ جاه‌طلب می دانند که بسیاری از مربیان و پیش‌کسوتانِ آنها بعد از بازنشستگی به جایگاهِ هیأت مدیره و مشاوره می رسند یا در کارهای عملیاتی با پیمانکارانِ دفاعی همکاری می نمایند. (مستمریِ بازنشستگیِ برخی از افسرانِ ارشد اینک از حقوقِ پیش از بازنشستگی‌ بیشتر است؛ برای مثال،‌ یک ژنرالِ چهارستاره یا تفنگدارِ نیروی دریاییِ 40 سال خدمت می تواند سالانه بیش از 237000 میلیون دلار مستمری دریافت کند، حال آنکه ممکن است حداکثر حقوقی که در دورانِ خدمت می گرفته 180000 دلار بوده باشد.)

وب می گوید ذاتِ انسان اینگونه است که اگر در زمانِ خدمت از بابتِ آینده ی پساخدمتِ خویش آسوده خاطر باشد، در رفتارِ او در حینِ خدمت تأثیر می گذارد. دیگر نگرانِ به خطر افتادنِ امنیتِ شغلیِ خویش نیست. می داند که واریزی اش به راه است و روابطش با پیش‌کسوتها و تجارتهای آنها رو به گسترش. وب که خود پرورش یافته ی خانواده ای نظامی است اخیراً به من گفته بود: «آنها همیشه افسرانی داشته اند که واردِ کسب‌وکارهای قراردادی و پیمانکاری شده اند. آنچه تغییر کرده، مقیاسِ این پدیده است و تأثیرِ آن بر عالی‌رتبه‌ترین مقامهای نظامی.»

البته نیروهای مسلح مدرن خود را جایگاهی معرفی می کند که جوانانی که اقبال یا پولِ کافی برای ادامه ی تحصیل نداشته اند می توانند در آن مهارتهای ارزنده ای کسب کنند و به علاوه، از مزایای لایحه ی GI (شاملِ وامهای کم‌بهره، کمک‌هزینه ی تحصیل و مسکن و اشتغال و درمان و ... که مخصوصِ نیروهای مسلح است) جهتِ ادامه ی تحصیل پس از اتمامِ خدمت نیز بهره مند شوند. روی هم رفته چیزِ خوبی است، و بخشی از نقشِ نیروهای مسلح به عنوانِ نهادی فرصت‌آفرین برای آمریکایی های تحتِ خدمت است که هرچند شاید ناخواسته باشد، اما مطمئناً حائزِ اهمیت است. لیکن سخنِ وب درباره ی تأثیرِ منفی و مخربی است که این فرهنگ بر حزم و خودسازیِ زبده‌ترین و کارآمدترین نظامی ها و عشق و علاقه ی آنان به حرفه ی خویش می گذارد.


اگر اعضای کنگره یا نخبگانِ اقتصاد و رسانه فرزندانِ خودشان در لباسِ سربازی بودند، احتمالاً آمریکا هیچگاه به جنگِ با عراق وارد نمی شد.


وب در کتابِ هنگامه ی جنگ می نویسد: «برکسی پوشیده نیست که مقاماتِ عالیرتبه ی نیروهای مسلح در واپسین مأموریتهای نظامیِ خود به لطایف الحیلی خویش را برای استخدام در حرفه ی دوم‌شان مهیا می کنند.» نتیجه، به گفته ی او، «برهم‌کنشی بی‌نقص» است میانِ منافعِ مشترکِ شرکتها و نیروهای مسلح، «که تهدیدی است برای اصالتِ تدارکاتِ دفاعی، موجدِ مسائلِ بحث‌برانگیزِ پرسنلِ نیروهای مسلح نظیرِ ساختارِ «شبهِ‌نظامیِ» عظیمی است که [در شرکتهای طرفِ قرارداد نظیرِ بلک‌واتر و هالیبرتون حاکم است و] در عراق و افغانستان شکل گرفت، و خواه‌ناخواه خطری است برای امنیتِ ملیِ آمریکا.» من اظهاراتی از این دست را از بسیاری از مردان و زنانی که با آنان به گفتگو نشسته ام، شنیده ام. تندترینِ آنها نه از زبانِ کسانی که به نیروهای مسلح بی‌اعتماد بوده اند، بلکه از دهانِ کسانی خارج شده است که مثلِ همین آقای وب بخشِ زیادی از عمرِ خود را وقفِ نیروهای مسلح کرده اند.

شخصی که دهها سال کارش نظارت بر قراردادهای پنتاگون بوده تابستانِ گذشته به من گفته بود: «این سیستم برپایه ی دروغ و خودخواهی بنا شده است، و هدفش تماماً این است که پیوسته پول رد و بدل کند.» به گفته ی او، آنچه سببِ ادامه ی حیاتِ این سیستم می شود این است که «نیروهای مسلح بودجه ی خود را می گیرند، پیمانکاران معامله ی خود را جوش می دهند، اعضای کنگره در حوزه های انتخاباتی به شغلِ خود می رسند، و هیچگاه کسی که بخشی از این معامله نیست به خود زحمت نمی دهد که از آنچه در جریان است سر در بیارد.»

البته این پرافتخارترین جنگاورِ قرنِ بیستم، دوایت ایزنهاور بود که مصرّانه تر از هر کسی هشدار داد که تجارت و سیاست نیروهای مسلح را به فساد خواهد کشاند و بالعکس. همه این سخنانِ او را شنیده اند؛ اما آن زمان کمتر کسی معنای واقعیِ دیدگاههای او را، که اگر اکنون می بود ضدِنیروهای مسلح و خطرناک تلقی می شد، درک نمود. کدام رجالِ سیاسیِ برجسته ای می تواند امروز همچون آیزنهاورِ سالِ 1961 بگوید که ترکیبِ صنعت با نیروهای مسلح «آنقدر – به لحاظِ اقتصادی، سیاسی و حتی معنوی – تأثیرگذار است که در همه ی ایالتها، شهرها، و همه ی اداره‌جاتِ دولتی حس خواهد شد»؟

ست مولتون، چند روز پس از پیروزی اش در انتخاباتِ کنگره در پاییزِ امسال، گفت که خصوصیات و خلق‌وخوی نظامیان نسبت به زمانی که سربازی اجباری بود روی هم رفته خیلی بهتر شده است. «اما اکثرِ نیروهای حرفه ایِ ما را، به خصوص در درجاتِ بالاتر، افرادی تشکیل داده اند که پس از سبک و سنگین کردنهای بسیار و دوری از خطر به جایگاهی که هم اکنون در آن هستند نائل شده اند. بعضی از بهترین افسرانی که من می شناسم ستوانهایی بوده اند که یقین داشتند از نیروهای مسلح بیرون خواهند آمد، لذا بی‌محابا تصمیمی را می گرفتند که می دانستند درست است. نیز شمارِ زیادی از افسرانِ ارشد را می شناسم که از انتخابهای سخت به شدت گریزانند زیرا نگرانِ آن هستند که در فرمِ ارزیابیِ آنها نمودِ بدی داشته باشد.» شاید بگویید که در همه ی سازمانهای بزرگ این چیزها وجود دارد، اما این طور نیست. در سازمانهای دیگر چند نهادِ رقیب وجود ندارند که شما بتوانید از یکی به دیگری تغییرِ جایگاه دهید. یا غولی به اسمِ خطا یا نمره ی منفی در گزارشها و فرمهای ارزیابی وجود ندارد که برای ترفیعِ درجه مبنا و ملاک قرار گیرد.

هر نهادی مشکلاتِ خود را دارد، و در هر برهه ای از تاریخِ آمریکا، بعضی منتقدین بودجه ی نیروهای مسلح را بیش از اندازه دانسته اند و از بی‌کفایتی، تنگ‌نظری و خودبینی و دیگر جنبه های آن انتقاد کرده اند. منتها تفاوتِ الآن با گذشته به اعتقادِ من این است که این تحریفها همگی به نحوی از انحاء مبتنی است بر استراتژیِ دفاعیِ پهلوان‌پنبه که امروز حاکم است.

حمایتهای کشورِ آمریکا از قدرتمندترین نیروی مسلحِ دنیا هزینه های گزافی چه از لحاظِ مالی و چه از نظرِ انسانی به بار آورده است. اما از آنجا که تنها جمعیتِ بسیار قلیلی از مردمِ آمریکا نقشِ مستقیم در تبعاتِ اقداماتِ نظامی دارند، بازخوردهای دموکراتیک و عادی تأثیری ندارد.

من با افرادی دیدار داشته ام که با جدیتِ‌ تمام بر این باور بوده اند که وجودِ متمایزِ نیروهای مسلح هم برای منافعِ خودش و هم منافعِ کشور بهترین است. جان ای. ناگل (John A. Nagl ) دانش‌آموخته ی آکادمیِ نظامیِ آمریکا (West Point) و دارای بورسیه ی رودز از دانشگاهِ آکسفورد است که از فرماندهانِ جنگِ عراق بوده و دو کتابِ تأثیرگذار درباره ی نیروهای مسلحِ مدرن تألیف کرده است. وی به من گفته است: «از زمانِ امپراتوریِ‌ روم،‌ انسانهایی – غالباً مردان و رفته‌رفته زنان – وجود داشته اند که داوطلبِ حضور در گاردِ امپراتوری بوده اند.» ناگل ارتش را با درجه ی سرهنگ دومی و در آستانه ی پنجاه سالگی ترک گفته و هم اکنون مدیرِ پیش‌دانشگاهیِ Haverford در نزدیکیِ فیلادلفیا است.

ناگل درباره ی سربازانِ امروزی چنین می گوید: «آنها از ثبتِ نام در نیروهای مسلح هدفِ مشخصی دارند. به آن افتخار می کنند و در عوض،‌ سطحِ مطلوبِ زندگی و دریافتِ مستمری و خدماتِ درمانی در صورتِ آسیب‌دیدگی یا بیماری از انتظاراتِ آنهاست. ملتِ آمریکا کاملاً موافقِ‌ حضورِ داوطلبانِ حرفه ای در جایی است که باید باشند، به خصوص که هدفِ معقولی را هم دنبال می کنند. این امر به رئیس جمهور جهتِ تصمیم‌گیری در موردِ منافعِ ملی آزادیِ عملِ خیلی بیشتری می دهد. آنها سربازانی هستند که باید همه جا سلامِ نظامی بدهند و هرآنچه از آنان خواسته می شود را انجام دهند.»

من ناگل را دوست دارم و به او احترام می گذارم؛ اما کاملاً با او مخالفم. همانطور که می بینیم، مردم توجهی به نیروهای مسلح ندارند. چه، در آنچه برایش اتفاق می افتد منفعتِ مستقیمی ندارند. همین بی‌تفاوتی سبب شده تا مشکلاتِ راهبردی و سازمانی هردو شتاب گیرند.

اندرو بایشویک در سالِ 2012 چنین نوشته است: «کسی که جنگ را لمس نکرده است خیلی احتمالش کمتر است که به آن اهمیتی بدهد.» بایشویک که خود در ویتنام جنگیده است و پسرش در عراق کشته شده، ادامه می دهد: «مردمی که به این باور رسیده اند که هیچ نفع و ضرری در این بازی ندارند، اجازه خواهند داد حکومت هر کاری که دلش خواست انجام دهد.»


«نیروی های مسلّح و ساختارهای دفاعیِ ما روز به روز از جامعه ای که وظیفه ی حمایت از آن را دارند بیشتر فاصله می گیرند.» این را کارگروهِ گری هارت به رئیس‌جمهورِ وقت گفته است.


به نظرِ مایک مولن یکی از راههای حشر و نشرِ دوباره ی جامعه ی آمریکا با نیروهای مسلحِ زیرِ پرچم است، اقدامی که هم اکنون نیز در دستِ انجام است. او می گوید: «دفعه ی بعدی که به جنگی وارد شویم، مردمِ آمریکا ناچارند با آن موافقت کنند. در این صورت، نیم میلیون نفر نیروی ذخیره ای که تمایلی به قاطی شدن با نیروهای مسلح نداشته اند به نوعی ناچار به این کار می شوند. آنان مجبور می شوند خود را به زحمت بیندازند. آمریکا در جنگهای گذشته حضور نداشته است. و ما از این بابت هزینه های گزافی پرداخته ایم.»

سیاسیون به خاطرِ فاصله ای که از نیروهای مسلح گرفته اند نمی توانند با قاطعیت در این باره صحبت کنند که آیا آمریکا مستقیماً از سوی آشوبهای خاورمیانه و نقاطِ دیگر تهدید می شود و یا اساساً این کشور امن تر از هر زمانِ دیگری است؟ (آنچنانکه کریستوفر پریبل و جان مولر (Christopher Preble and John Mueller) از مؤسسه ی کاتو (Cato) در کتابِ تازه ی خود با نامِ دنیایی ناامن؟( A Dangerous World?) تبیین کرده اند.) اکثریتِ قاطعِ آمریکایی هایی که در نیروهای مسلح نیستند احتمالاً در دیدگاههای خود نسبت به نیروهای مسلح سه برابر بدبین‌ترند. چرا سه برابر؟ اول اینکه به سربازان «افتخار می کنند» اما درباره ی آنها نمی اندیشند. دوم اینکه هزینه های دفاعی برایشان «اهمیت دارد» ولی در واقع به آن همچون بسته ای تشویقی موردِ حمایتِ دو حزبِ سیاسی می نگرند. سوم اینکه از دفاعِ «قدرتمندانه» حمایت می کنند اما گمان می کنند که آمریکا بسیار قدرتمندتر از سایرِ رقباست، تا آنجا که نگرانی از اینکه که کدام استراتژی، کدام تسلیحات و کدام مدیریت صحیح است، نگرانی‌ئی بی‌جهت است.

مشکلاتِ فرهنگیِ ناشی از فاصله ی نیروهای مسلح با مردم می تواند از این بدتر شود. چارلز جی. دانلاپ (Charles J. Dunlap Jr) یک ژنرالِ ارشدِ بازنشسته ی نیروی هوایی است که در حالِ حاضر در دانشکده ی حقوقِ Duke مشغول به تدریس است. وی در طولِ زندگیِ حرفه ایِ خویش درباره ی رابطه ی شهروندان-نظامیان بسیار اندیشیده است. او در اوایلِ دهه ی 1990 هنگامی که در دانشگاهِ National Defense در کسوتِ یک افسرِ جوانِ نیروی دریایی مشغولِ تحصیل بود، درست پس از نخستین جنگِ خلیج برنده ی جایزه ی بهترین مقاله ی دانشجویی گردید که در قالبِ داستانی خیالی از آینده نگاشته شده بود و عنوانش بود: «ریشه های کودتای نیروهای مسلحِ آمریکا در 2012» (The Origins of the American Military Coup of 2012).

مقدمه ی مقاله ی او عبرت‌آموز است و مبتنی است بر تملق‌های روزافزون از ارتش از یک طرف و سلبِ روزافزونِ اعتماد از سایرِ بخشهای حکومت از طرفی دیگر. در این داستان، هرقدر مردمِ آمریکا از مشکلاتِ اقتصادی و اجتماعی بیشتر به ستوه می آمدند، نیروهای کارآمدِ مسلح به فرماندهیِ ژنرال توماس ای. تی. بروتوس بیشتر به کمکشان می شتافتند و در آخر توانستند قدرت را به دست بگیرند. دانلاپ تشریح می کند که یکی از عللِ این تصاحبِ قدرت این بوده که نیروهای مسلح از فرهنگِ غالب و سیرِ امور سخت فاصله گرفته بودند تا جایی که به جامعه ی خود به سانِ سرزمینی خارجی می نگریستند که باید آن را تسخیر و اداره کنند.

من اخیراً از دانلاپ پرسیدم در عالمِ واقعیت، آمریکای پس از 2012 چقدر با روایتِ خیالیِ او مطابقت دارد؟

وی جواب داد: «فکر می کنم ما در آستانه ی بازگشتِ پدیده ای هستیم که همواره در روح و روانِ آمریکاییان ریشه داشته است؛ یعنی ضدیت با نظامی‌گری.» که روی دیگرِ حمایتِ ظاهری از نظامی‌گری است که در سالهای اخیر شاهدش بوده ایم. او می گوید: «مردم قدرِ وضعیتِ بی‌سابقه ی کنونی را نمی دانند.» کدام وضعیت؟ برای اولین بار در تاریخِ ملتِ آمریکا، نیروهای مسلحی در این کشور مستقر شده اند که بسیار پایدار و عظیم اند به نحوی که می توانند تعاملاتِ ما با جهان را شکل دهند و بر اقتصادِ ما تأثیری جدی بگذارند. اما متأسفانه شمارِ آمریکایی هایی که در نیروهای مسلح هستند آنقدر کم است که بعید به نظر می رسد بتوانند نماینده ی ملت و  کشوری باشند که از آن دفاع می کنند.

دانلاپ در توصیفِ نیروهای درحالِ نبردِ کشورِ پهلوان‌پنبه ی ما می گوید: «لشکرِ ما مدام قبیله‌ای تر می شود. به این معنا که نهادهای اجتماعی‌ئی که اعضای نیروهای مسلح متعلق به آن هستند روز به روز کوچکتر و کوچکتر می شود. تا جایی که عضویت در آن صرفاً به یک سنتِ خانوادگی تقلیل یافته، و این مغایر با آرمانِ «همه با هم دست در دستِ هم» است که در دموکراسی آمده.

در یک چنین «قبایلِ مسلحی» مردم گاه خود را فراتر از واقعیتِ نابسامانِ آمریکا می بینند و گاه پایین تر. پایین تر به این معنا که باری را می بینند که بر دوشِ آنها افکنده شده، و به جانها، جوارح و فرصتهایی که از دست داده اند بی توجه اند. فراتر به این معنا که دشواری هایی را تاب می آورند که می تواند کمرِ هم‌سن‌وسالانِ ضعیفتر و غیرنظامی‌شان را بشکند.


دریادار مایک مولن، رئیسِ سابقِ فرماندهانِ ستادِ مشترک می گوید: «وارد شدن به جنگ بیش از اندازه آسان شده است.»


دانلاپ می گوید: «گمان می کنم این حسِ مشترک در میانِ نیروهای مسلح وجود داشته باشد که جامعه ی نظامیان بی‌تردید بهتر از جامعه ی آمریکاست. البته برای آن استدلال هم دارند.» هرکسی که مدتی را با سربازان و خانواده ی آنها سپری کرده باشد می داند که دانلاپ منظورش چیست: تندرستی، نظمِ زمانی و ظاهری، کلیه ی جنبه های انضباطِ شخصی که از قدیم الأیام نیروهای مسلح را به جایی تبدیل کرده که می تواند جوانانِ بی‌نظم را «اصلاح کند»، به علاوه ی روحیه ی عشق و وفاداری نسبت به هم‌خدمتی ها که نظیرِ آن در دنیای غیرِنظامی عمدتاً در تیمهای ورزشی به چشم می خورد. بهترین تحلیل از این تعارضی که بینِ نظامیان و ارزشهای غالب وجود دارد را کسانی می توانند ارائه دهند که ماهیتِ قبیله‌ایِ نیروهای مسلح را می شناسند. دانلاپ درباره ی کهنه‌سربازانِ جنگهای طولانیِ اخیر می گوید: «ما شاهدِ ظهورِ نسلی از ستوانها و سرگردها هستیم که در پستهای دیده‌وریِ کوچکِ خود سرباز-فرمانده بوده اند. اینان به معنای واقعی برای مرگ و زندگی تصمیم می گرفتند. ما نمی توانیم به یک چنین نسلی بگوییم یکجا آرام بگیرید و ساکت باشید.»

به جز ست مولتون، بیش از 20 کهنه‌سربازِ دیگر هم از جنگهای عراق و افغانستان در کنگره ی امسال حضور دارند، از جمله تازه‌سناتورهای جمهوری‌خواه: تام کاتن (Tom Cotton) از آرکانزاس و جانی ارنست (Joni Ernst) از آیوا. 17 نفری که از قبل در آنجا هستند، از جمله نماینده های دموکرات، تولسی گابارد (Tulsi Gabbard) و  تامی داک‌ورث (Tammy Duckworth) و نماینده های جمهوریخواه، دانکن هانتر (Duncan D. Hunter) و آدام کینزینگر (Adam Kinzinger)، نقشِ فعالی در در سیاست‌گذاری‌های کهنه‌سربازان و در گفت‌وگوهای 2013 درباره ی مداخله در سوریه داشته اند. گابارد به شدت مخالفِ آن بود؛ برخی از کهنه‌سربازانِ جمهوریخواه هم با آن موافق بودند. اما همه ی آنها بر اساسِ مشاهداتِ دست‌ِاولِ خود از موفقیت ها و شکستها استدلال می کردند. مولتون به من گفته بود که بزرگترین درسی که از چهار دوره مأموریتِ خود در عراق گرفته اهمیتِ خدمت‌گزاری است از هر نوع که باشد. وی گفت پیتر گومز (Peter J. Gomes ) روحانیِ فقید و بلندآوازه ی دانشگاهِ هاروارد در زمانی که مولتون در این دانشگاه دانشجوی فیزیک بود او را مجاب کرده بود که «باورِ صرف به خدمت‌گزاری کافی نیست. باید شخصاً راهی برای خدمت‌گزاری پیدا کنی.» تا زمانی که تحولی بنیادین ایجاد نشود، واژه ی «خدمت‌گزاری» در ذهنِ مردمِ آمریکا به معنای به سربازی رفتن نخواهد بود. اما مولتون می گوید که «در پیِ ترویجِ فرهنگی است که مردمِ بیشتری خواهانِ خدمت‌رسانی بشوند.»

این کهنه‌سربازانِ جوان، علیرغمِ همه ی اختلافِ نظرهایی که دارند، اما در جدی گرفتنِ ارتش با هم مشترک اند، نه اینکه صرفاً آن را محترم بشمارند. اکثرِ قریب به اتفاقِ مردمِ آمریکا هیچگاه تجربیاتِ خود را با یکدیگر در میان نمی گذارند. اما می توان از جدیتِ یادشده آموخت، و سیاستهای قوای مسلح را دستِ کم درخورِ همان پایه توجهی دید که به مالیات و امرِ آموزش داریم.

منظور از این حرف دقیقاً چیست؟ به نمونه ای اشاره می کنیم: در گزارشِ محرمانه ای که کارگروهِ گری هارت بیش از سه سالِ پیش برای اوباما تدوین کرده بود، رهنمودهایی در محدوده ی اقداماتِ عملیاتی فهرست شده بود، از کوچک کردن و چابک‌تر کردنِ یگانهای رزمی تا تغییر در ساختارِ فرماندهیِ ملی تا رویکردی متفاوت به جلوگیری از گسترشِ سلاحهای هسته ای. سه تا از این توصیه ها درباره ی روشِ تعاملِ جامعه ی آمریکا با نیروهای مسلحِ خود بوده است، که عبارتند از:

تشکیلِ کمیسیونی جهت ارزیابیِ جنگهای طولانی‌مدت.این کمیسیون باید با تلاشی بی‌طرفانه عبرتهای جنگهای عراق و افغانستان را مشخص و ماهیتِ غیرِمنظم و نامتعارفِ این جنگها، ساختارهای فرماندهی، کارآمدیِ اطلاعاتی، عواملِ فرهنگیِ بومی، آموزشِ نیروهای محلی، و کیفیتِ عملکردِ یگانهای رزم را بررسی نماید. این کمیسیون در تشخیصِ زمان، مکان، چگونگی و ضرورت یا عدمِ ضرورتِ مداخلاتِ نظامیِ آینده ما را بسیار توانمند خواهد ساخت.

شفاف‌سازیِ فرایندِ تصمیم‌گیری برای استفاده از قدرت. این قبیل تصمیم‌گیری های حسّاس و در حالِ حاضر آنی، باید به گونه ای سیستماتیک و به وسیله ی مرجع یا مراجعِ ذیصلاح بر مبنای موثق‌ترین اطلاعاتِ موجود و درکِ منافعِ ملیِ واقعیِ ما در قرنِ بیست و یکم اخذ گردد.

ترمیمِ روابطِ شهروندان-نظامیان. رئیس جمهور، در جایگاهِ فرماندهِ کلِ قوا، باید نقشِ سربازان را برای غیرنظامیان و نقشِ غیرنظامیان را برای سربازان تبیین کند. رابطه ی سنتیِ نظامیان با غیرِنظامیان منسوخ و تعریف‌نشده است. نیروهای مسلح و ساختارِ دفاعیِ ما روز به روز از جامعه ای که وظیفه ی حمایت از آن را بر عهده دارد بیشتر فاصله می گیرد، و هر یک باید به هماهنگیِ کامل با یکدیگر بازگردند.

باراک اوباما چون مشغله های دیگری داشت، فرصتی برای این رهنمودها پیدا نکرد. اما بقیه ی ما اگر به انتخابِ عاقلانه ی گزینه ی جنگ و پیروزی در آن امید داریم باید برای آن وقت بگذاریم.



 

مطالب مرتبط