مسئله ی شیوع سرخک در آمریکا چه ابعادی دارد ؟آیا آمریکا هنوز درگیر بیماری سرخک است ؟
۱۶ اسفند ۱۳۹۸
ویروس کرونا؛ درخواست گوگل از ده‌ها هزار کارمند خود برای کار از خانه
۱۶ اسفند ۱۳۹۸
مسئله ی شیوع سرخک در آمریکا چه ابعادی دارد ؟آیا آمریکا هنوز درگیر بیماری سرخک است ؟
۱۶ اسفند ۱۳۹۸
ویروس کرونا؛ درخواست گوگل از ده‌ها هزار کارمند خود برای کار از خانه
۱۶ اسفند ۱۳۹۸

امپراتوری آمریکا مرد بیمار قرن ۲۱ است

نویسنده: دیوید کلاین ()

آیزاک آسیموف در مشهورترین مجموعه ی خود با نامِ بنیاد (Foundation)، اینگونه تخیل می کند که یک امپراتوریِ کهکشانی که از جهان‌شهرِ ترانتور (Trantor) مدیریت می شود، هزاران سال است که در صلح و رفاه بوده اما حالا به آستانه ی سقوط نزدیک شده است. تنها شخصی که این را به وضوح می بیند روان‌تاریخ‌شناسی[۱] به نامِ هری سلدون (Hari Seldon) است که بر اساسِ قوانینِ ریاضی به این نتیجه رسیده است که شرایطِ حیاتیِ این امپراتوری قابلِ ادامه نیست و در طولِ سده های آینده فرو خواهد پاشید.

یکی از شاگردانِ سلدون که مجذوبِ محاسباتِ او شده، می گوید: «هرقدر که مرکزیتِ حکمرانی در ترانتور بیشتر و بیشتر تثبیت می گردد، بر ارزشِ این غنیمت افزوده می شود. هرچه جانشینی در این امپراتوری مبهم تر و عداوتها میانِ خانواده های بزرگ شعله ور تر می گردد، مسئولیت و پاسخگوییِ اجتماعی کمرنگ تر می شود.»

آسیموف این جملات را در سالِ ۱۹۵۱ منتشر کرده، زمانی که آمریکا در اوجِ قدرتِ جهانیِ خود بوده. با این حال می توان آنها را توصیفی از واشینگتن در سالِ ۲۰۱۹ هم لحاظ کرد که پایتختِ یک امپراتوری است و سرانش  آن را به یک غنیمتِ بزرگ تبدیل کرده اند که بر سرِ آن جنگ و عداوت وجود دارد، درست همانطور که آسیموف برای آینده ی امپراتوریِ خود متصور بود، و درست مانندِ سرنوشتِ سایرِ امپراتوری های پیشین.

چگونه یک هیأت حاکمه ی فاسد می تواند به خطر و تهدیدی برای امنیتِ ملی و بقای امپراتوریِ آمریکا تبدیل شود؟ پاسخ در دهه ی ۱۹۷۰ نهفته است، زمانی که ضعفهای جامعه ی آمریکا زیرِ بارِ تورمِ رکودی، بحرانِ انرژی و جنگِ مصیبت‌بارِ ویتنام خود را نشان داد.

متقابلاً، سرانِ سیاسیِ آمریکا راهِ خصوصی‌سازی، قانون‌زدایی، کاهشِ مالیاتِ ثروتمندان، برون‌سپاریِ مشاغلِ صنعتی، و مالی‌سازیِ اقتصاد را در پیش گرفتند. نابرابری از آن موقع رشدِ فزاینده ای یافته، و بخشهای زیادی از این کشور پیوسته رو به افول بوده اند در حالی که تعدادی از شهرهای بزرگ، از جمله واشینگتن، به شدت ثروتمند گردیده و در سایه ی برخورداری از انحصارهای مالی، فناوری و رسانه ای و لابی‌گرهای خود، زندگی را برای افرادِ عادی تقریباً غیرممکن ساخته اند. خیلی از آمریکایی ها این حقایق را می دانند، اما کمتر کسی به این فکر می کند که این امر چه تأثیری بر جایگاهِ آمریکا در دنیا دارد.

دو نظریه ی متداول درباره ی نقشِ جهانیِ آمریکا وجود دارد: در تئوریِ اول، دنیای دوقطبیِ جنگِ سرد جای خود را به دنیایی تک‌قطبی داده که آمریکا سلطانِ بلامنازعِ آن است. برخی از ناظران این امر را چیزِ خوبی می دانند و از امپراتوریِ آمریکا دفاع می کنند، اما بعضی دیگر آن را چیزِ بدی می دانند و نمی خواهند به امپراتوریِ آمریکا تن در دهند. با این حال هر دو گروه اتفاقِ نظر دارند که امپراتوریِ‌ آمریکا مشخصه ی عصرِ ماست.

تئوریِ دوم که کمابیش با نظریه ی اول تفاوت دارد، تصریح می کند که دنیای پس از جنگِ سرد چندقطبی است و آمریکا قدرتِ غالب و مسلمِ آن است، با این حال رقبای بالقوه ای نظیرِ چین هم دارد که ممکن است در آینده از آمریکا پیشی بگیرند.

اما اگر هیچ یک از این دو تئوری صحیح نباشند چه؟ این دیدگاهِ تقریباً همگانی که آمریکا بازیگری قدرتمند و متحد در عرصه ی جهانی است مخدوش است و باید در آن تجدیدِ نظر کرد. آمریکا قدرتِ چندان بزرگ و راسخی نیست، بلکه یک بازارِ روباز برای فسادِ جهانی است که در آن، قدرتهای خارجی می توانند نفوذ بخرند،‌ نتایجِ سیاسی را تعیین کنند، و احزاب را به جانِ هم بیندازند تا نقشه های رقابتیِ خویش را پیش ببرند.

حکایت حکایتِ تاریخیِ آشنایی است. درست است که رمانِ بنیاد مستقیماً از کتابِ انحطاط و سقوطِ امپراتوریِ روم اثرِ ادوارد گیبون (Edward Gibbon) الهام گرفته، اما تاریخ مشحون از نمونه هایی است که امپراتوری های به ظاهر قدرتمندی که توسطِ سرانِ ضعیف و نامتحد اداره می شدند، به دستِ قدرتهای خارجی متلاشی شدند.

مشترک المنافعِ لهستان-لیتوانی، جمهوریِ‌ اشرافی و پهناوری که از قرنِ چهاردهم تا هجدهم اروپای شرقی را به انحاءِ گوناگون زیرِ سلطه ی خود داشت، توسطِ همسایگانش از روی نقشه محو شد، چرا که آنان دریافته بودند که می توانند با رشوه دادن به سناتورهای این حکومت، کلیه ی اراده های سیاسی را فلج کنند. امپراتوریِ عثمانی در اواسطِ سده ی نوزدهم «مردِ بیمارِ اروپا» لقب گرفته بود، چرا که قدرتهای اروپای غربی قلمروِ آن را تضعیف کرده بودند و جنبشهای استقلال‌طلبانه را علیهِ آن به راه انداخته بودند.

در همین بازه ی زمانی، چین که تحتِ حکومتِ دودمانِ منچو قرار داشت ناچار شد بسیاری از امتیازاتِ سرزمینیِ خود را به امپراتوری های استعمارگرِ اروپایی واگذار کند؛ هرچند این امپراتوری ها هم در عرضِ یک قرن خود همگی متلاشی شدند.

شاید مقایسه ی آمریکای ۲۰۱۹ با امپراتوری های فاسد و روبه‌زوالِ گذشته احمقانه به نظر بیاید. اما کافی است وضعیتِ کنونیِ پایتخت را در نظر بگیرید. دونالد ترامپ، رئیس جمهورِ آمریکا، تقریباً بنا به اذعانِ همگان، از انجامِ ابتدایی ترین مسئولیتهای خود ناتوان است و مضحکه ی جهانیان شده است.

دولتِ ترامپ علناً توسطِ دولتهای خارجی و از طریقِ شبکه ی بین المللیِ هتلها و تفرجگاههای او خریداری شده است، که یکی از آنها درست بینِ کاخِ سفید و کاخِ کنگره واقع شده است و یک دلالِ سیاسیِ تحتِ حمایتِ عربستانِ سعودی پس از انتخاباتِ ۲۰۱۶ بالغ بر ۵۰۰ اتاقِ آن را ماهانه اجاره کرده است. حزبِ سیاسیِ وی، که هنوز کنترلِ سنا را در اختیار داشته و شدیداً بر قوه ی قضاییه ی این کشور تسلط دارد، هیچ علاقه ای ندارد که او را در این باره پاسخگو کند. و البته مسأله ای هم به اسمِ دخالتِ روسیه در انتخاباتِ ۲۰۱۶ مطرح است؛ اطلاعاتِ محدودی که تا کنون از گزارشِ رابرت مولر به دست آمده نیز تأیید می کنند که ترامپ و جمهوریخواهان در خوشبینانه ترین حالت به صورتِ منفعلانه از تلاشهای یک قدرتِ خارجی برای تأثیرگذاری در نتایجِ انتخابات راضی و منتفع بوده اند.

اما ترامپ صرفاً یک نشانه است. او بارزترین نمونه و کاریکاتور از نحوه ی تأثیرپذیریِ واشینگتن از پولِ خارجی است که طیِ یک نسلِ گذشته به روالی عادی تبدیل شده است. از تأثیرِ چشمگیرِ اماراتِ متحده ی عربی و دیگر پادشاهی های خلیجِ فارس بر اندیشکده ها و رسانه های آمریکا گرفته تا کرنشِ تمام قدِ حکومتِ آمریکا در برابرِ کمیته ی روابط عمومیِ آمریکا و اسرائیل (AIPAC) تا روابطِ دوستانه ی چین با اتاقِ بازرگانی و رؤسای برخی از قدرتمندترین کمپانی های آمریکایی تا هدایتِ پول به سوی صنایعِ املاک و مستغلاتِ بزرگترین و ثروتمندترین شهرهای این کشور؛ اینها همه نشان می دهد که آمریکا به حرّاج گذاشته شده.

البته این فقط پولهای خارجی نیست که واشینگتن را اداره می کند. از آن مهمتر، منافعِ شرکتهای قدرتمندِ آمریکایی از جمله صنایعِ بزرگی همچون فاینانس، بیمه، انرژی و تکنولوژی است که تقریباً جایی برای پایبندی به دموکراسی در واشینگتن باقی نگذاشته است.  آیا اساساً می توان اینها را صنایعِ آمریکایی نامید؟ اکثرِ این کمپانی های بزرگ چندملیتی بوده و در شهرهای بزرگِ سرتاسرِ دنیا دارای نمایندگی هستند و مدیرانی دارند که ثروتِ هنگفتِ آنها نشان می دهد که آنان با همتایانِ بین المللیِ خود بیش از آمریکایی ها منافعِ مشترک دارند.

رفعِ نظارتِ کامل از منابعِ مالیِ کمپین ها و بالتبَع، مشروعیت بخشی به فساد در واشینگتن، در حدی که در کشورهای پیشرفته ی دیگر سابقه نداشته است، کشوری را شکل داده که تمایز بینِ منافعِ مالیِ خارجی و داخلیِ آن بسیار بسیار مشکل است.  به بیانی دیگر، حکومتِ آمریکا دیگر در خدمتِ منافعِ آمریکایی ها نیست، نه در سیاستهای خارجی اش و نه در سیاستِ داخلی اش؛ بلکه در خدمتِ حفظِ منافعِ الیگارشیِ جهانی است.

در مقابلِ همه ی این حرفها استدلالِ مخالفی به وضوح خودنمایی می کند: هزینه های دفاعیِ‌ آمریکا به تنهایی از مجموعِ هزینه های دفاعیِ هفت کشورِ پس از خود بیشتر است. آمریکا صدها پایگاهِ نظامی دارد که در نیمی از کشورهای دنیا مستقر هستند. هیچ کشورِ دیگری در توانایی و قدرتِ نظامی یارای رقابت با آمریکا را ندارد. و هیچ کشوری به اندازه ی آمریکا ثروتمند نیست و ذخیره ی ارزیِ جهانی چاپ نمی کند و قدرتِ نرم ندارد.

در عینِ حال، تمرکزِ صِرف بر امپراتوریِ آمریکا از بالا به پایین می تواند رابطه ی علت و معلولی را مبهم کند. برای روشن تر شدنِ قضیه، سرنگونیِ محمد مرسی در مصر را در کودتای سالِ ۲۰۱۳ در نظر بگیرید. وی پس از بهارِ عربی با انتخابِ مردم رئیس جمهورِ مصر شده بود. بن رودز (Ben Rhodes)، مشاورِ سابقِ کاخِ سفید، در کتابِ خاطراتش دولتِ باراک اوباما را به دست داشتنِ مستقیم در این کودتا متهم نمی کند اما آن را در برابرِ فشارهای بی امانِ متحدانِ سعودی و اماراتی اش که علیهِ سفیرِ آمریکا جنگِ اطلاعاتی راه انداخته بودند و با ارتشِ مصر همدستی کرده بودند منفعل معرفی می کند.

رودز می نویسد که شخصاً عکسی از یوسف العتیبه (سفیرِ عیاش و همه‌جا‌حاضرِ امارات در واشینگتن که بسیار ذینفوذ بود) از طریقِ ایمیل دریافت کرده است که سفیرِ آمریکا را به عنوانِ همدستِ اخوان المسلمین به تصویر می کشد.  هنگامی که رودز و اوباما نیز از درونِ هیأت حاکمه ی واشینگتن تحتِ فشار قرار می گیرند، می بینند که نقشه ی آنها برای خاورمیانه به کرات از سوی متحدانِ خارجی موردِ سوءِ استفاده قرار گرفته است – همان دولتهایی که برای عملیاتِ نظامیِ آمریکا در سوریه و یمن و … لابی گری کرده و به موفقیتهایی هم دست پیدا کرده بودند. با این وجود، قدرتِ آمریکا هر قدر هم عظیم، اما اگر در خدمتِ اهدافِ مشتریانِ دیگر باشد هیچ ارزشی ندارد.

سخن را کوتاه کنیم. اگر امپراتوریِ آمریکا در هم شکند چه؟ خیلی ها خواهند گفت: خب چه بهتر. هژمونیِ آمریکا مصیبتی شده که جنگ و ویرانی را در سراسرِ دنیا گسترش داده و جو را به طرزِ غیرِ قابلِ باوری مسموم کرده است. حق با آسیموف است: امپراتوری ها معمولاً به این خاطر سقوط می کنند که خود را زیادی قدرتمند می پندارند، سرانِ فاسد را روی کار می آورند، و برای نابودیِ خود پیش‌شرط مشخص می کنند. آنچه ما می بینیم نه انصرافی سنجیده و حساب‌شده از امپراتوری‌گری به منظورِ پرداختن به نیازهای فوری در داخل است و نه طغیانی علیهِ این امپراتوری.

بلکه نوعی انحطاط و فروپاشیِ کشدار است که برای هر کس که روم یا قسطنطنیه را مطالعه کرده باشد قابلِ تشخیص است. آمریکا مردِ بیمارِ قرنِ بیست و یکم است. کافی است نگاهی به رئیس جمهورِ ناشیِ آن بیندازید که چطور سردرگمی و ترحّمِ رهبرانِ جهان را برانگیخته است.