کشف بقایای صد جنین انسان از خودروی دکتر آمریکایی در ایالت ایلینوی
۱۸ مهر ۱۳۹۸
صبح یکشنبه در آمریکا
در خانه نماندن
۱۸ مهر ۱۳۹۸
کشف بقایای صد جنین انسان از خودروی دکتر آمریکایی در ایالت ایلینوی
۱۸ مهر ۱۳۹۸
صبح یکشنبه در آمریکا
در خانه نماندن
۱۸ مهر ۱۳۹۸
سفر به آمریکا
پنج سال قبل، ویزایم بعد از یازده ماه! صادر شد، احتمالا بدلیل مشابهت فامیلی ام با رییس جمهور تازه منتخب بود که سوزنشان رویم گیر کرده بود. البته نام عربی ام هم مزید بر علت شد.

دانشگاه همراهی ام کرد و امکان ورودم را برای ترم بعد و پس از چند ماه برای دو ترم بعد هم فراهم ساخت و به اصطلاح دیفر کرد.

بعد از تقریبا یک ماه از نیامدن نتیجه کلیرنس، دیگر منصرف شدم و علاوه بر شرکت در دکتری داخل کشور، بدنبال اخذ پذیرش بورس سفارت ژاپن افتادم. مونکوگاباشو (اسمی مشابه). یک امتحان ساده زبان انگلیسی و دیگر هیچ، هنوز هم هرسال یکسری سفارتها مثل مکزیک و هند (حتی هند را هم شرکت کردم!) و ایتالیا این امکان را با برگزاری یک امتحان زبان فراهم کرده اند.

تقریبا تمامی کارها انجام شده بود که ایمیل سفارت امریکا را دریافت کردم که تبریک، ویزایتان تایید شد، پاستان را بفرستید. تمامی برنامه ها تغییر کرد، دکتری علامه؟ ژاپن؟ امریکا؟ سربازی؟ حتی ازدواج هم در برنامه ها بود، که خدا رو شکر نپسندیدند که صبیه شان را بفرستند کفرستان. هرچند که بعدها آرمان هایشان تغییر کرد و پیام دادند که موافقت کرده اند! البته که دیر شده بود، معیارهای جناب داماد بالقوه هم در این مدت تغییر کرده بود! و امان ازین معیارها...

از دریافت ایمیل تا پرواز به لارناکا در قبرس، چند ساعت طول کشید! پاسم را تحویل سفارت دادم و بعد از سه روز آن را با ویزا تحویل گرفتم. همان روز سفر تقریبا دو روزه ام از قبرس به ابوظبی و سپس نیویورک آغاز شد.

پرواز اولم «اتحاد» بود، شرکتی اماراتیست و ابوظبی، هابَشْ است. می گویند که پرواز خوبی است ولی نه در مسیر نیویورک و نه برای یک مردِ ایرانی که به تنهایی سفر میکند.

سفرهای ما ایرانی ها و احتمالا چند کشور خاص دیگر، دو مرتبه چک فرودگاهی دارد. البته این حداقلش است! یک مرتبه در فرودگاه کانکشن و دیگری در فرودگاه مقصد.

پاسپورت ها را نفر اول که میبیند، اگر شک کند مثلا بدلیل ملیت، برچسب بنفشی مبنی بر چک مجدد میچسباند.

به طرز ناجوانمردانه و ناغافلانه ای از صف کشیدنم بیرون. لبتابم را در جلوی انظار قریب به چند صد مسافر روشن کردند، بازرسی بدنی جدی و حتی تا مرحله درآوردن جوراب، خدا رو شکر بیشتر پیش نرفتند. این اولین و آخرین دفعه ای بود که این چنین چک میشدم چون اولین و اخرین دفعه ای بود که بلیطی با پروازی اماراتی می گرفتم. در ترکیه و اروپا که چکشان در حد گشتن ساک دستی است و مدارک تحصیلی و در قطر که همان را هم چک نمیکنند.

پرواز دوم پر بود از مسافران هندی، با افکت بدون پازْ از صدای گریه ی نوزاد، بوی نامطبوع دائمی و چند وعده پذیرایی با غذای هندی. پرواز سختی بود مخصوصا که هنوز تجربه ی چهارده ساعت نشستن در هواپیما را نداشتم. یادم نمیرود! چشم باز کردم و در آن ارتفاع سی و شش هزار پایی، بر سقف بالای سرم، آن حشره ی جان سخت زیبا و البته مورد فوبیای خواهران مشغول رژه بود. عکس هم ازین مسافر ناخوانده که یحتمل از دهلی با بار سایر مسافران قصد عزیمت به نیویورک را کرده بود انداختم! لابد برای شکایت از خط هوایی!

یکی از بهترین مناظری که دیده ام زمانی بود که هواپیما بر فراز منهتن مشغول کاستن ارتفاع بود، نظم خیابان کشی شبه جزیره و آسمان خراش های در هم تنیده ی اداره کننده ی منابع مالی جهان منظره ای فراموش نشدنی می سازند.

هنوز هم باورم نشده بود که اجازه ی ورود میدهند! آخر، یازده ماه نامردها معطلم کرده بودند بابت شفاف سازی عدم خطرناک بودن یک جوان بیست و پنج ساله که هجده سالش را پشت میز مطالعه بوده. و این عدد الان شده بیست و سه سال...

رسیدم به صف عجیبْ شلوغ چک پاسپورت. دارندگان گرین کارت و شهروندان صفی جداگانه داشتند و سر و کارشان با یک دستگاه بود، اطلاعات ورودشان را صرفا وارد میکردند و به سلامت. گویی این ایام چنین است که اگر آن ها هم بنویسند که از ایران آمده اند، ممکن است بروند چک امنیتی مجدد. بنده خدا مهران که چهل سال است پاس آمریکایی دارد و در فرش فروشی کرمانشاه خیابان پنجم که ویدیو اش را برایتان استوری کرده بودم را ماه قبل بعد از ذکر نام ایران به عنوان مبدا سفر آنچنان گشته بودند و تلفن همراه و لپ تاب و حتی اپل واچش را چک کرده بودند که دیگر عطای ایران آمدن در زمان این رییس جمهور را به لقایش بخشیده.

ناگفته نماند که مرزها، تنها استثنائات قانونی امریکا هستند. میتوانند به هر نحو! یه فرد را بگردند بدون هر گونه حکم قضایی. ولی با خروج از فرودگاه، صرفا بازرسی بدون حکم با شرایط خاص و استناد به دلیلی موجه آنهم در حد متعارف ممکن است.

ولی نوبت به من که پس از دقیقا یک ساعت و نیم ایستادن در صف، رسید، صرفا از رشته ام پرسید و برنامه ی واحدهای درسی ام و نام ادوایزر و منابع مالی ام. بعد هم گفت «قربونت!» شاکْدْ شدم، گفت دو سال ایران زندگی کرده است! جوان بود! احتمالا با پاسپورت وطن مادری شان وارد ایران شده بوده. اغلب ماموران گمرکی که من دیده ام در این شهر از خانواده های مهاجرند، حال یا از آمریکای لاتین آمده اند یا از آسیای شرقی.

مهر زد و وارد شدم. این دفعه دیگر واقعا وارد شده بودم، سال ۲۰۰۵ که ایمیل اولم را زده بودم به دانشگاه کجا و سال ۲۰۱۴ کجا...

مهر ورود و نفسی راحت



فرودگاهی نسبتا بزرگ و کاملا قدیمی، میدانستم که هزینه تاکسی چیزی در حدود چهل دلار تا محله فلاشینگی که هتل رزرو شده ام قرار داشت می شود. دلار در آن روزها سه هزار و سیصد شاید هم کمی بالا و پایین بود. عدد سنگینی نبود به نسبت درآمد آن روزها ولی باز هم ترجیح دادم مترو سوار شوم.

پنج دلار متروی داخل فرودگاه و دو و نیم دلار متروی شهری.

دو چمدان بزرگ و یک چمدان دستی و یک کوله پشتی! هنوز هم که دارد به واسطه این نوشته یادم می آید باورش برایم سخت که چطور توانستم!؟

هر خانمی که در مترو مرا میدید، مخصوصا با آن همه بار، با لبخندی محبتش را ابراز میداشت، اوایل به گمان اینکه چقدر اینجا «خارج» است خوشحال میشدم که لابد جذابیت زیاد است! بعد که به فرهنگ لبخند زدنشان بعد از چشم در چشم شدن واقف گشتم تمام تعاریفم بر هم خورد.

فرهنگی که صرفا در تماس چشمی دو غیر هم جنس یا دو خانم جاریست، نه دو مرد!

راستش را بخواهید یکی از بزرگترین شوک های فرهنگی برای یک مرد ایرانی می تواند همین مسائل باشد، حتی برخورد و نحوه ی صحبت کردنمان با یک مرد دیگر! مایی که قربانت بروم و چاکرت بشوم و مخلصیم و دلتنگی و دست دادن ها و بغل کردنهای طولانی و روی شانه زدن هایمان جزئی از فرهنگمان است، اینجا ممکن است با هر کدام از اینها طرفمان را دچار سو تفاهمی جدی کنیم. حق هم دارند، تعداد همجنس گرایانشان در برخی محله ها از دگرجنس گرایان بیشتر نباشد، کمتر نیست.

در هتل “هالیدی این” و در محله ی فوق العاده چینی فلاشینگ فرود آمدم.

ولو شدن بر روی تخت و نفسی عمیق...

و این هم مبدإ مقصد.

هنوز نرسیده، رهسپار دانشگاه کلمبیا شدم و این عکس ماحصلش بود، دانشگاهی که فاصله اش تا محل اقامت موقتم، قریب به دو ساعت بود. دانشگاهی که در خیابان صد و ده منهتن واقع است، نگهبانش نه در جستجوی کارتی دانشجوییست و نه با نگاهی براندازانه تفتیشت می کند. برعکس، لبخند را وظیفه اش در قبال حرمت واژه ی دانشجو و دانشجو را هر آنکه پا در دانشگاه میگذارد، می انگارد.

قانون اساسی شان میگوید که دانشگاه و البته هر مجموعه ای که بودجه اش دولتیست اگر بیم فعالیتی مخل امنیت ملی نرود، ملزم به استیذان ورود عمومِ جامعه اند. گیتی امنیتی میگذارند و اجازه شان منوط به رعایت قوانین داخلیست.

میگویند برخی از دانشگاههای ما، فارغ التحصیلان خودشان را هم راه نمی دهند چه برسد به مردم عادی، مثبت بنگریم، لابد بودجه دولتی ندارند و از مالیات عمومی بی بهره...

مطالب مرتبط

پنج سال قبل، ویزایم بعد از یازده ماه! صادر شد، احتمالا بدلیل مشابهت فامیلی ام با رییس جمهور تازه منتخب بود که سوزنشان رویم گیر کرده بود. البته نام عربی ام هم مزید بر علت شد.

دانشگاه همراهی ام کرد و امکان ورودم را برای ترم بعد و پس از چند ماه برای دو ترم بعد هم فراهم ساخت و به اصطلاح دیفر کرد.

بعد از تقریبا یک ماه از نیامدن نتیجه کلیرنس، دیگر منصرف شدم و علاوه بر شرکت در دکتری داخل کشور، بدنبال اخذ پذیرش بورس سفارت ژاپن افتادم. مونکوگاباشو (اسمی مشابه). یک امتحان ساده زبان انگلیسی و دیگر هیچ، هنوز هم هرسال یکسری سفارتها مثل مکزیک و هند (حتی هند را هم شرکت کردم!) و ایتالیا این امکان را با برگزاری یک امتحان زبان فراهم کرده اند.

تقریبا تمامی کارها انجام شده بود که ایمیل سفارت امریکا را دریافت کردم که تبریک، ویزایتان تایید شد، پاستان را بفرستید. تمامی برنامه ها تغییر کرد، دکتری علامه؟ ژاپن؟ امریکا؟ سربازی؟ حتی ازدواج هم در برنامه ها بود، که خدا رو شکر نپسندیدند که صبیه شان را بفرستند کفرستان. هرچند که بعدها آرمان هایشان تغییر کرد و پیام دادند که موافقت کرده اند! البته که دیر شده بود، معیارهای جناب داماد بالقوه هم در این مدت تغییر کرده بود! و امان ازین معیارها...

از دریافت ایمیل تا پرواز به لارناکا در قبرس، چند ساعت طول کشید! پاسم را تحویل سفارت دادم و بعد از سه روز آن را با ویزا تحویل گرفتم. همان روز سفر تقریبا دو روزه ام از قبرس به ابوظبی و سپس نیویورک آغاز شد.

پرواز اولم «اتحاد» بود، شرکتی اماراتیست و ابوظبی، هابَشْ است. می گویند که پرواز خوبی است ولی نه در مسیر نیویورک و نه برای یک مردِ ایرانی که به تنهایی سفر میکند.

سفرهای ما ایرانی ها و احتمالا چند کشور خاص دیگر، دو مرتبه چک فرودگاهی دارد. البته این حداقلش است! یک مرتبه در فرودگاه کانکشن و دیگری در فرودگاه مقصد.

پاسپورت ها را نفر اول که میبیند، اگر شک کند مثلا بدلیل ملیت، برچسب بنفشی مبنی بر چک مجدد میچسباند.

به طرز ناجوانمردانه و ناغافلانه ای از صف کشیدنم بیرون. لبتابم را در جلوی انظار قریب به چند صد مسافر روشن کردند، بازرسی بدنی جدی و حتی تا مرحله درآوردن جوراب، خدا رو شکر بیشتر پیش نرفتند. این اولین و آخرین دفعه ای بود که این چنین چک میشدم چون اولین و اخرین دفعه ای بود که بلیطی با پروازی اماراتی می گرفتم. در ترکیه و اروپا که چکشان در حد گشتن ساک دستی است و مدارک تحصیلی و در قطر که همان را هم چک نمیکنند.

پرواز دوم پر بود از مسافران هندی، با افکت بدون پازْ از صدای گریه ی نوزاد، بوی نامطبوع دائمی و چند وعده پذیرایی با غذای هندی. پرواز سختی بود مخصوصا که هنوز تجربه ی چهارده ساعت نشستن در هواپیما را نداشتم. یادم نمیرود! چشم باز کردم و در آن ارتفاع سی و شش هزار پایی، بر سقف بالای سرم، آن حشره ی جان سخت زیبا و البته مورد فوبیای خواهران مشغول رژه بود. عکس هم ازین مسافر ناخوانده که یحتمل از دهلی با بار سایر مسافران قصد عزیمت به نیویورک را کرده بود انداختم! لابد برای شکایت از خط هوایی!

یکی از بهترین مناظری که دیده ام زمانی بود که هواپیما بر فراز منهتن مشغول کاستن ارتفاع بود، نظم خیابان کشی شبه جزیره و آسمان خراش های در هم تنیده ی اداره کننده ی منابع مالی جهان منظره ای فراموش نشدنی می سازند.

هنوز هم باورم نشده بود که اجازه ی ورود میدهند! آخر، یازده ماه نامردها معطلم کرده بودند بابت شفاف سازی عدم خطرناک بودن یک جوان بیست و پنج ساله که هجده سالش را پشت میز مطالعه بوده. و این عدد الان شده بیست و سه سال...

رسیدم به صف عجیبْ شلوغ چک پاسپورت. دارندگان گرین کارت و شهروندان صفی جداگانه داشتند و سر و کارشان با یک دستگاه بود، اطلاعات ورودشان را صرفا وارد میکردند و به سلامت. گویی این ایام چنین است که اگر آن ها هم بنویسند که از ایران آمده اند، ممکن است بروند چک امنیتی مجدد. بنده خدا مهران که چهل سال است پاس آمریکایی دارد و در فرش فروشی کرمانشاه خیابان پنجم که ویدیو اش را برایتان استوری کرده بودم را ماه قبل بعد از ذکر نام ایران به عنوان مبدا سفر آنچنان گشته بودند و تلفن همراه و لپ تاب و حتی اپل واچش را چک کرده بودند که دیگر عطای ایران آمدن در زمان این رییس جمهور را به لقایش بخشیده.

ناگفته نماند که مرزها، تنها استثنائات قانونی امریکا هستند. میتوانند به هر نحو! یه فرد را بگردند بدون هر گونه حکم قضایی. ولی با خروج از فرودگاه، صرفا بازرسی بدون حکم با شرایط خاص و استناد به دلیلی موجه آنهم در حد متعارف ممکن است.

ولی نوبت به من که پس از دقیقا یک ساعت و نیم ایستادن در صف، رسید، صرفا از رشته ام پرسید و برنامه ی واحدهای درسی ام و نام ادوایزر و منابع مالی ام. بعد هم گفت «قربونت!» شاکْدْ شدم، گفت دو سال ایران زندگی کرده است! جوان بود! احتمالا با پاسپورت وطن مادری شان وارد ایران شده بوده. اغلب ماموران گمرکی که من دیده ام در این شهر از خانواده های مهاجرند، حال یا از آمریکای لاتین آمده اند یا از آسیای شرقی.

مهر زد و وارد شدم. این دفعه دیگر واقعا وارد شده بودم، سال ۲۰۰۵ که ایمیل اولم را زده بودم به دانشگاه کجا و سال ۲۰۱۴ کجا...

مهر ورود و نفسی راحت



فرودگاهی نسبتا بزرگ و کاملا قدیمی، میدانستم که هزینه تاکسی چیزی در حدود چهل دلار تا محله فلاشینگی که هتل رزرو شده ام قرار داشت می شود. دلار در آن روزها سه هزار و سیصد شاید هم کمی بالا و پایین بود. عدد سنگینی نبود به نسبت درآمد آن روزها ولی باز هم ترجیح دادم مترو سوار شوم.

پنج دلار متروی داخل فرودگاه و دو و نیم دلار متروی شهری.

دو چمدان بزرگ و یک چمدان دستی و یک کوله پشتی! هنوز هم که دارد به واسطه این نوشته یادم می آید باورش برایم سخت که چطور توانستم!؟

هر خانمی که در مترو مرا میدید، مخصوصا با آن همه بار، با لبخندی محبتش را ابراز میداشت، اوایل به گمان اینکه چقدر اینجا «خارج» است خوشحال میشدم که لابد جذابیت زیاد است! بعد که به فرهنگ لبخند زدنشان بعد از چشم در چشم شدن واقف گشتم تمام تعاریفم بر هم خورد.

فرهنگی که صرفا در تماس چشمی دو غیر هم جنس یا دو خانم جاریست، نه دو مرد!

راستش را بخواهید یکی از بزرگترین شوک های فرهنگی برای یک مرد ایرانی می تواند همین مسائل باشد، حتی برخورد و نحوه ی صحبت کردنمان با یک مرد دیگر! مایی که قربانت بروم و چاکرت بشوم و مخلصیم و دلتنگی و دست دادن ها و بغل کردنهای طولانی و روی شانه زدن هایمان جزئی از فرهنگمان است، اینجا ممکن است با هر کدام از اینها طرفمان را دچار سو تفاهمی جدی کنیم. حق هم دارند، تعداد همجنس گرایانشان در برخی محله ها از دگرجنس گرایان بیشتر نباشد، کمتر نیست.

در هتل “هالیدی این” و در محله ی فوق العاده چینی فلاشینگ فرود آمدم.

ولو شدن بر روی تخت و نفسی عمیق...

و این هم مبدإ مقصد.

هنوز نرسیده، رهسپار دانشگاه کلمبیا شدم و این عکس ماحصلش بود، دانشگاهی که فاصله اش تا محل اقامت موقتم، قریب به دو ساعت بود. دانشگاهی که در خیابان صد و ده منهتن واقع است، نگهبانش نه در جستجوی کارتی دانشجوییست و نه با نگاهی براندازانه تفتیشت می کند. برعکس، لبخند را وظیفه اش در قبال حرمت واژه ی دانشجو و دانشجو را هر آنکه پا در دانشگاه میگذارد، می انگارد.

قانون اساسی شان میگوید که دانشگاه و البته هر مجموعه ای که بودجه اش دولتیست اگر بیم فعالیتی مخل امنیت ملی نرود، ملزم به استیذان ورود عمومِ جامعه اند. گیتی امنیتی میگذارند و اجازه شان منوط به رعایت قوانین داخلیست.

میگویند برخی از دانشگاههای ما، فارغ التحصیلان خودشان را هم راه نمی دهند چه برسد به مردم عادی، مثبت بنگریم، لابد بودجه دولتی ندارند و از مالیات عمومی بی بهره...

مطالب مرتبط



آخرین مطالب