با استاد راهنمایم ساعت هشت صبح جلسه دارم. از وقتی که برای فرصت مطالعاتی طولانی رفته به گوگل، چارهای جز این نیست که یا اول صبح یا دم غروب جلسه داشته باشیم.
مطالعهداستان یک تراکنش مشکوک
۱۲ اسفند ۱۳۹۷سفر به نیویورک (بخش اول)
۱۲ اسفند ۱۳۹۷قصهی من و کریستوفر کوچک(بخش اول)
مشاهده صفحه روایت ایرانیان از آمریکااون روز طبق معمول همهی روزای تکراری هفته توی مطب بودم و روزهداری روزهای طولانی خرداد تقریباً تاب و توان اضافهای برام باقی نذاشته بود. وقتی به اتاق درمان پیج شدم با پسرکی هفت هشت ساله از تبار افریقایی-امریکایی مواجه شدم که از لباس فرم تنش پیدا بود از مدرسه یه راست آوردنش دندونپزشکی. سفیدی چشمهای درشتش وسط پوست تیرهش مثل مروارید میدرخشید که نشون از قلب معصوم کودکانهش داشت.
پسرک با کنجکاوی به در و دیوار اتاق که پر از نقاشی و برچسب بود نگاه می کرد و وقتی نگاهش به من رسید کمی مکث کرد و به من خیره شد. من مشغول بررسی پروندهی درمانیش بودم که یهو با لحن کودکانه و صادقانهش ازم پرسید:
-Are you muslim?
شما مسلمونی؟
من با لبخندی بیرمق از روزهداری بهش جواب دادم بله عزیزم من مسلمونم.
یه دفعه با لبخند پیروزمندانهای گفت:
-I knew it because of your scarf.
من به خاطر روسریت فهمیدم.
بعد ادامه داد:
-I am muslim too, and I am fasting.
منم مسلمونم، تازه روزه هم هستم.
دوباره برگشتم به اسم و فامیلش توی پرونده نگاه کردم؛ نه اسمش نه فامیلش نشونی از اسامی مرسوم مهاجران از کشورهای اسلامی نداشت. معلوم بود از اون خانوادههای امریکایی بودن که به اسلام تغییر دین دادن.
من این وسط داشتم هاج و واج نگاش میکردم که طفلکی با این جثهی کوچیکش چطور هنوز تا ساعت ۴ عصر روزه مونده و چطور میخواد روند درمان دردناک دندونشو تحمل کنه که در ادامه با لبخند قشنگش گفت:
-And I’m trying to keep my fast as far as I can.
دارم سعی مو میکنم که روزهمو تا جایی که میتونم هم نگه دارم.
بهش گفتم آفرین پسر خوب، چقدر عالی که روزه هستی ولی میدونی که به تو واجب نیست تو این سن روزه بگیری و میتونی روزهتو تا وقتی که میتونی نگه داری.
خلاصه اون روز پسرک سیه چردهی با نمک، با زبون شیرینش کاری کرد که تمام مدتی که داشتم روی دندونش کار میکردم، از بیحس کردن تا پرکردن، همهش عذاب وجدان داشتم که دارم بندهی کوچولوی روزهدار خدا رو اذیت میکنم، اون اما اصلاً به روی خودش نمیآورد.
آخر کارم با همون شیطنت بامزهش انگار نه انگار که دندونش پر شده و احساس میکنه لپش به خاطر بیحسی بزرگ شده از یونیت بلند شد، از من که این بار با لبخند و احساس افتخار نگاهش میکردم خداحافظی کرد، و رفت پیش مادربزرگش که تو اتاق انتظار منتظرش بود.
پسرک با کنجکاوی به در و دیوار اتاق که پر از نقاشی و برچسب بود نگاه می کرد و وقتی نگاهش به من رسید کمی مکث کرد و به من خیره شد. من مشغول بررسی پروندهی درمانیش بودم که یهو با لحن کودکانه و صادقانهش ازم پرسید:
-Are you muslim?
شما مسلمونی؟
من با لبخندی بیرمق از روزهداری بهش جواب دادم بله عزیزم من مسلمونم.
یه دفعه با لبخند پیروزمندانهای گفت:
-I knew it because of your scarf.
من به خاطر روسریت فهمیدم.
بعد ادامه داد:
-I am muslim too, and I am fasting.
منم مسلمونم، تازه روزه هم هستم.
دوباره برگشتم به اسم و فامیلش توی پرونده نگاه کردم؛ نه اسمش نه فامیلش نشونی از اسامی مرسوم مهاجران از کشورهای اسلامی نداشت. معلوم بود از اون خانوادههای امریکایی بودن که به اسلام تغییر دین دادن.
من این وسط داشتم هاج و واج نگاش میکردم که طفلکی با این جثهی کوچیکش چطور هنوز تا ساعت ۴ عصر روزه مونده و چطور میخواد روند درمان دردناک دندونشو تحمل کنه که در ادامه با لبخند قشنگش گفت:
-And I’m trying to keep my fast as far as I can.
دارم سعی مو میکنم که روزهمو تا جایی که میتونم هم نگه دارم.
بهش گفتم آفرین پسر خوب، چقدر عالی که روزه هستی ولی میدونی که به تو واجب نیست تو این سن روزه بگیری و میتونی روزهتو تا وقتی که میتونی نگه داری.
خلاصه اون روز پسرک سیه چردهی با نمک، با زبون شیرینش کاری کرد که تمام مدتی که داشتم روی دندونش کار میکردم، از بیحس کردن تا پرکردن، همهش عذاب وجدان داشتم که دارم بندهی کوچولوی روزهدار خدا رو اذیت میکنم، اون اما اصلاً به روی خودش نمیآورد.
آخر کارم با همون شیطنت بامزهش انگار نه انگار که دندونش پر شده و احساس میکنه لپش به خاطر بیحسی بزرگ شده از یونیت بلند شد، از من که این بار با لبخند و احساس افتخار نگاهش میکردم خداحافظی کرد، و رفت پیش مادربزرگش که تو اتاق انتظار منتظرش بود.
مطالب مرتبط
همسفر شراب (قسمت سیوهشتم-بخش اول)
۳۰ شهریور ۱۴۰۱
دو خانم جوان که مثل لبنانیها چادر سیاه سر کردهاند و چند خانم محجبهٔ دیگر. باید برگردیم به سرسرا برای گرفتن دفترچهٔ برنامهٔ همایش.
مطالعهسوالات معلم
۲۹ شهریور ۱۴۰۱
معلم دبستان این سوالات رو قبل از شروع شدن سال تحصیلی از والدین پرسیده است
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیوهفتم-بخش اول)
۱۵ شهریور ۱۴۰۱
صبح زود راهی دیترویت میشویم. صبح آنقدر زود است که جاده خلوت باشد و من، تنها بیدار جاده که پشت فرمان نشستهام و بقیه خوابند.
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیو ششم-بخش پنجم)
۳۰ مرداد ۱۴۰۱
میخواهد خانهاش را بفروشد. میپرسم هنوز زیر قرض بانک است؟ میگوید بله. کنجکاو میشوم در مورد نرخ سود بانکها. میگوید خیلی ساده است. قرار بوده ۲۰ سال و هر ماهی ۲۵۰۰ دلار بدهیم برای خانهای که ۲۵۰ هزار دلار میارزد.
مطالعهآخرین مطالب
قصهی من و کریستوفر کوچک(بخش اول)
مشاهده صفحه روایت ایرانیان از آمریکااون روز طبق معمول همهی روزای تکراری هفته توی مطب بودم و روزهداری روزهای طولانی خرداد تقریباً تاب و توان اضافهای برام باقی نذاشته بود. وقتی به اتاق درمان پیج شدم با پسرکی هفت هشت ساله از تبار افریقایی-امریکایی مواجه شدم که از لباس فرم تنش پیدا بود از مدرسه یه راست آوردنش دندونپزشکی. سفیدی چشمهای درشتش وسط پوست تیرهش مثل مروارید میدرخشید که نشون از قلب معصوم کودکانهش داشت.
پسرک با کنجکاوی به در و دیوار اتاق که پر از نقاشی و برچسب بود نگاه می کرد و وقتی نگاهش به من رسید کمی مکث کرد و به من خیره شد. من مشغول بررسی پروندهی درمانیش بودم که یهو با لحن کودکانه و صادقانهش ازم پرسید:
-Are you muslim?
شما مسلمونی؟
من با لبخندی بیرمق از روزهداری بهش جواب دادم بله عزیزم من مسلمونم.
یه دفعه با لبخند پیروزمندانهای گفت:
-I knew it because of your scarf.
من به خاطر روسریت فهمیدم.
بعد ادامه داد:
-I am muslim too, and I am fasting.
منم مسلمونم، تازه روزه هم هستم.
دوباره برگشتم به اسم و فامیلش توی پرونده نگاه کردم؛ نه اسمش نه فامیلش نشونی از اسامی مرسوم مهاجران از کشورهای اسلامی نداشت. معلوم بود از اون خانوادههای امریکایی بودن که به اسلام تغییر دین دادن.
من این وسط داشتم هاج و واج نگاش میکردم که طفلکی با این جثهی کوچیکش چطور هنوز تا ساعت ۴ عصر روزه مونده و چطور میخواد روند درمان دردناک دندونشو تحمل کنه که در ادامه با لبخند قشنگش گفت:
-And I’m trying to keep my fast as far as I can.
دارم سعی مو میکنم که روزهمو تا جایی که میتونم هم نگه دارم.
بهش گفتم آفرین پسر خوب، چقدر عالی که روزه هستی ولی میدونی که به تو واجب نیست تو این سن روزه بگیری و میتونی روزهتو تا وقتی که میتونی نگه داری.
خلاصه اون روز پسرک سیه چردهی با نمک، با زبون شیرینش کاری کرد که تمام مدتی که داشتم روی دندونش کار میکردم، از بیحس کردن تا پرکردن، همهش عذاب وجدان داشتم که دارم بندهی کوچولوی روزهدار خدا رو اذیت میکنم، اون اما اصلاً به روی خودش نمیآورد.
آخر کارم با همون شیطنت بامزهش انگار نه انگار که دندونش پر شده و احساس میکنه لپش به خاطر بیحسی بزرگ شده از یونیت بلند شد، از من که این بار با لبخند و احساس افتخار نگاهش میکردم خداحافظی کرد، و رفت پیش مادربزرگش که تو اتاق انتظار منتظرش بود.
پسرک با کنجکاوی به در و دیوار اتاق که پر از نقاشی و برچسب بود نگاه می کرد و وقتی نگاهش به من رسید کمی مکث کرد و به من خیره شد. من مشغول بررسی پروندهی درمانیش بودم که یهو با لحن کودکانه و صادقانهش ازم پرسید:
-Are you muslim?
شما مسلمونی؟
من با لبخندی بیرمق از روزهداری بهش جواب دادم بله عزیزم من مسلمونم.
یه دفعه با لبخند پیروزمندانهای گفت:
-I knew it because of your scarf.
من به خاطر روسریت فهمیدم.
بعد ادامه داد:
-I am muslim too, and I am fasting.
منم مسلمونم، تازه روزه هم هستم.
دوباره برگشتم به اسم و فامیلش توی پرونده نگاه کردم؛ نه اسمش نه فامیلش نشونی از اسامی مرسوم مهاجران از کشورهای اسلامی نداشت. معلوم بود از اون خانوادههای امریکایی بودن که به اسلام تغییر دین دادن.
من این وسط داشتم هاج و واج نگاش میکردم که طفلکی با این جثهی کوچیکش چطور هنوز تا ساعت ۴ عصر روزه مونده و چطور میخواد روند درمان دردناک دندونشو تحمل کنه که در ادامه با لبخند قشنگش گفت:
-And I’m trying to keep my fast as far as I can.
دارم سعی مو میکنم که روزهمو تا جایی که میتونم هم نگه دارم.
بهش گفتم آفرین پسر خوب، چقدر عالی که روزه هستی ولی میدونی که به تو واجب نیست تو این سن روزه بگیری و میتونی روزهتو تا وقتی که میتونی نگه داری.
خلاصه اون روز پسرک سیه چردهی با نمک، با زبون شیرینش کاری کرد که تمام مدتی که داشتم روی دندونش کار میکردم، از بیحس کردن تا پرکردن، همهش عذاب وجدان داشتم که دارم بندهی کوچولوی روزهدار خدا رو اذیت میکنم، اون اما اصلاً به روی خودش نمیآورد.
آخر کارم با همون شیطنت بامزهش انگار نه انگار که دندونش پر شده و احساس میکنه لپش به خاطر بیحسی بزرگ شده از یونیت بلند شد، از من که این بار با لبخند و احساس افتخار نگاهش میکردم خداحافظی کرد، و رفت پیش مادربزرگش که تو اتاق انتظار منتظرش بود.
مطالب مرتبط
همسفر شراب (قسمت سی و هشتم-بخش دوم)
۱۵ مهر ۱۴۰۱
با استاد راهنمایم ساعت هشت صبح جلسه دارم. از وقتی که برای فرصت مطالعاتی طولانی رفته به گوگل، چارهای جز این نیست که یا اول صبح یا دم غروب جلسه داشته باشیم.
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیوهشتم-بخش اول)
۳۰ شهریور ۱۴۰۱
دو خانم جوان که مثل لبنانیها چادر سیاه سر کردهاند و چند خانم محجبهٔ دیگر. باید برگردیم به سرسرا برای گرفتن دفترچهٔ برنامهٔ همایش.
مطالعهسوالات معلم
۲۹ شهریور ۱۴۰۱
معلم دبستان این سوالات رو قبل از شروع شدن سال تحصیلی از والدین پرسیده است
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیوهفتم-بخش اول)
۱۵ شهریور ۱۴۰۱
صبح زود راهی دیترویت میشویم. صبح آنقدر زود است که جاده خلوت باشد و من، تنها بیدار جاده که پشت فرمان نشستهام و بقیه خوابند.
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیو ششم-بخش پنجم)
۳۰ مرداد ۱۴۰۱
میخواهد خانهاش را بفروشد. میپرسم هنوز زیر قرض بانک است؟ میگوید بله. کنجکاو میشوم در مورد نرخ سود بانکها. میگوید خیلی ساده است. قرار بوده ۲۰ سال و هر ماهی ۲۵۰۰ دلار بدهیم برای خانهای که ۲۵۰ هزار دلار میارزد.
مطالعهآخرین مطالب
ما به ملتی با بیماری مزمن خشونت، تنهایی، افسردگی ، تفرقه و فقر تبدیل شدهایم
۲۰ اسفند ۱۴۰۲
ما به ملتی با بیماری مزمن خشونت، تنهایی، افسردگی ، تفرقه و فقر تبدیل شدهایم ویدئوهای تحلیلی رابرت اف کندی...
مطالعهمستند وضعیت شکست ( Fail State )
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
مستند وضعیت شکست Fail State کارگردان : الکس شبانو محصول : سال 2017 آمریکا ژانر : اجتماعی زبان: انگلیسی -...
مطالعهاصلی ترین عوامل شکل گیری اتحاد میان آمریکا و اسرائیل
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
اصلی ترین عوامل شکل گیری اتحاد میان آمریکا و اسرائیل ویدئوهای تحلیلی منبع : شبکه الجزیرهآمریکا همیشه مهمترین متحد اسرائیل...
مطالعهچرا نامزدهای ریاست جمهوری آمریکا اینقدر به اسرائیل اهمیت می دهند؟
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
چرا نامزدهای ریاست جمهوری آمریکا اینقدر به اسرائیل اهمیت می دهند؟ ویدئوهای تحلیلی منبع : رسانه UNPacked از اوباما تا...
مطالعهداستان اسرائیل چگونه برای مردم آمریکا روایت شده است؟
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
داستان اسرائیل چگونه برای مردم آمریکا روایت شده است؟ ویدئوهای تحلیلی منبع : شبکه الجزیرهدر این این ویدئو از برنامه...
مطالعه