جو بایدن بزرگترین رقیب ترامپ در انتخابات ۲۰۲۰
۱۲ اسفند ۱۳۹۷
بیش از ۲۳ قربانی در طوفان و گردباد جنوب شرقی آمریکا
۱۲ اسفند ۱۳۹۷
جو بایدن بزرگترین رقیب ترامپ در انتخابات ۲۰۲۰
۱۲ اسفند ۱۳۹۷
بیش از ۲۳ قربانی در طوفان و گردباد جنوب شرقی آمریکا
۱۲ اسفند ۱۳۹۷

ضدِ روشنفکری در جامعه ی آمریکا

(Anti-Intellectualism in American Life)

نویسنده: ریچارد هافستاتر (Richard Hofstadter )

تاریخ انتشار: 1963

موضوع:روشنفکریِ جامعه ی آمریکا

بررسی اجمالی:

ریچارد هافستاتر، نویسنده ی کتابِ دورانِ اصلاحات (The Age of Reform)، در اثرِ تاریخیِ برجسته ی خود نقشِ جنبشهای اجتماعی در روشنفکریِ جامعه ی آمریکا را بررسی می کند.

«آنچه آقای هافستاتر در این تاریخِ جالب حکایت می کند جنگِ میانِ آدمهای باکله و آدمهای کله پوک نیست، بلکه تصویری است روشن، پیچیده و متغیر از سرگذشتِ ذهنیِ جامعه ای که تمامِ آرمانش کسبِ موفقیتهای عملی است». ــ رابرت پیل، رصدِ علمِ مسیحی (Robert Peel in the Christian Science Monitor )

هافستاتر با در نظر گرفتنِ سه حوزه ی کلی در سیرِ روشنفکریِ آمریکا، دست به نگارشِ تاریخی تحلیلی زده است: مذهب، ارتباطِ آموزش و پرورش با جنبش های کارگری و سیاست، و فلسفه ی بی‌ثباتِ تعلیم و تربیتِ کودکان. هرچند از نظرِ من بحثِ تاریخی از جنبش های کارگری با توجه به موضوعِ مهمی که این کتاب دنبال می کند ضرورتی نداشت، اما نقد و بررسیِ نویسنده در بابِ مذهب و رویکردهای تعلیم و تربیت در این کشور امروز همان اهمیتی را دارد که در زمانِ نگارشِ این کتاب (1963) داشت.

مذهب در آمریکا

در بدوِ تاسیسِ آمریکا، مبلغانِ آموزش دیده ی مسیحی به دلیلِ رویکردِ خشکی که به مراسم و مناسکِ مذهبی داشتند، در جلبِ مردم به سوی کلیساها نسبت به افرادِ عامِ پرجذبه تاثیرگذاریِ کمتری داشتند. بر همین مبنا، فرقه های پروتستان شروع کردند به زیرِ سوال بردنِ ارزشِ آموزشِ رسمی به رهبرانِ مذهبی. بسیاری از آمریکایی های نخستین بر این باور بودند که فهمِ دقیقِ کتابِ مقدس بی نیاز از آموزش های رسمی است و آموزشهای رسمی ممکن است در عمل مانعی باشد برای ارتباط با عوالمِ معنوی. بدین ترتیب ارج و قربِ طلابِ مسیحی رو به افول نهاد و در خیلی از جوامعِ مذهبیِ آمریکا هیچگاه احیا نشد.

در اوانِ قرنِ نوزدهم، با رونقِ بازارِ اندیشه ها و تبیینِ علمیِ پدیده های طبیعی، کشمکش میانِ روشنفکران و بنیادگرایانِ دینی فزونی گرفت. برجسته ترین مشخصه ی این تنشها جنگ و جدلهای پردامنه ایست که پیرامونِ تکاملِ داروینی صورت گرفت، و تبدیل به نقطه ی عطفی در جامعه ی آمریکا شد که تا همین امروز هم نتایجش پابرجاست. آن زمان هم مثلِ الآن، والدین نگرانِ این بودند که آموزشهای علمیِ رسمی به دین و ایمانِ فرزندانشان لطمه بزند. آنان برای دفاع از خانه و خانواده و تداومِ راهِ زندگیِ خویش با این تفکراتِ مقاوم مقابله می کردند. در نتیجه، «بی علمی» را بر تحملِ این تهدیدهای اعتقادی ترجیح دادند.

گرایشی فکری پدید آمد که در آن، احساسات و غریزه بر عقل رجحان یافت. بعضی ها تکیه بر غریزه را اقتضای روحِ استقلال طلب و خودمحورِ آمریکایی می دانستند. صرفِ کامیابیِ آمریکایی ها دلیلی بود بر اینکه آموزشِ رسمی ضرورتی ندارد. (دستِ کم کاشفانِ اولیه ی این سرزمین در کامیابی های خود هرگز نیازی به آن نداشتند) آنگاه، میهن پرستانِ دوآتشه ای که شأنشان به آنها نه اجازه ی سازش نمی داد، نه مخالفت، و نه پرسشگری، بنای جنگ طلبی گذاشتند، با این ذهنیت که «هرکه با ما نیست، علیهِ ماست.»

تعلیم و تربیت در آمریکا

جالب است بدانید که در آمریکا معلمان همیشه از عزت و احترامِ پایینی برخوردار بوده اند و حقوقشان هم در مقایسه با بسیاری از مشاغلِ ارزشمند همیشه پایینتر بوده است. لذا با توجه به این دو عامل، پیدا کردنِ معلمِ خوب از معضلاتِ آمریکا بوده و هست.

گرچه اکثرِ مردمِ آمریکا بی اطلاع اند، اما تحصیل تا اوایلِ سده ی بیستم در اکثرِ ایالتهای آمریکا اجبار نبوده است. اجبار در تحصیل برای سنینِ بالا عمدتاً به خاطرِ منافعِ کارگران و اقدامی در جهتِ کاهشِ بهره کشی از کودکانِ کار بود (ضمنِ اینکه بزرگسالان را نیز از رقابت های ارزان قیمت باز می داشت).

نگرانی از ضعفِ آموزشیِ دانش آموزان و بی علاقگیِ عمومِ آنها به تحصیل مربوط به امروز و دیروز نیست، کما اینکه ضعفِ سیستمِ آموزشیِ این کشور و منابعِ مالیِ ضعیفِ آن در مقایسه با دیگر کشورهای توسعه یافته ی غربی، همواره یکی از قصه های پرغصه ی آمریکا بوده است. مشکلِ بی علاقگی و بیزاریِ دانشجویان وقتی پدید آمد که تحصیلِ اجباری به مدارسِ راهنمایی هم سرایت یافت. این مشکل نیز تا به امروز به قوتِ خود باقی است. در آغازِ سده ی موردِ بحث، حول و حوشِ نقشِ و اهمیتِ دبیرستان مناقشاتِ عدیده ای وجود داشت. آیا قرار بود دانش آموزان در دبیرستان مهارتهای زندگی را یاد بگیرند یا برای دانشگاه آماده شوند؟ امروزه ذهنِ ما طبیعتاً به سوی پاسخِ اول می رود، اما باید بدانیم که در گذشته این طور نبود و نقشِ جدیدِ مدارس از زمانِ مهاجرتِ انبوهِ اروپاییان به آمریکا، یعنی اوایلِ قرنِ بیستم تعریف شد و مدارس رفته رفته نقشِ آموزشِ مهارتهای زندگی را بر عهده گرفتند تا به مهاجرانی که فرزندانشان زبانِ بومی را نمی دانستند و در برخی موارد، به منظورِ ارتقای سطحِ سلامت به آموزشهای اولیه ی بهداشتی نیاز داشتند کمک کنند. این چیزها خیلی فاصله دارد با نقشِ پیشینِ مدارس که عبارت بود از آموزشِ آثارِ کلاسیک و ریاضی و زبانهای خارجی، یعنی دروسی که از نظرِ هافستاتر تفکرِ نقادانه و خلاقانه را به دانش آموزان می آموختند.

روزگاری، اعتقاد بر این بود که کودکانِ فاقدِ انگیزه و استعدادِ کافی باید از مدارسِ راهنمایی اخراج شوند و نگه داشتنِ آنها علیرغمِ میلِ خود و خانواده، به ضررِ کلِ کلاس است و مانعِ پیشرفتِ سایرِ دانش آموزان. برای این کودکان، همان بهتر که از ادامه ی تحصیل در مقطعِ راهنمایی منصرف می شدند تا آموزشهای حرفه ای ببینند.

اما آرمانهای دموکراتیکِ آمریکا اینک چنین اقتضا می کند که با همه ی دانش آموزان، صرفِ نظر از میزانِ استعداد یا علاقه شان، کاملاً یکسان رفتار شود. در دهه های 1940 و 1950، این اصرار وجود داشت که سیستمِ آموزشی خود را با نیازهای دانش آموزانی که در آن دوران «آموزش ناپذیر» تلقی می شدند بیشتر منطبق کند. برخلافِ آنچه که اخبارِ عصرگاهیِ آمریکا گزارش می دهد، آمارِ هشداردهنده ی ترک تحصیل از دبیرستانها چیزِ تازه ای نیست و از زمانی که قانونِ تحصیلِ اجباری در مقطعِ راهنمایی در این کشور اجرایی شده همواره دغدغه بوده است.

از آن موقع، ما با این تفکر که همه می توانند به سطحِ یکسانی از موفقیتِ تحصیلی دست یابند، پیوسته به دنبالِ تحققِ این آرزو بوده ایم که «هیچ کودکی نباید جا بماند». دیدگاهِ هافستاتر این است که امکانِ راهیابیِ ضعیف ترین دانش آموزان به دبیرستانها سبب شده تا استانداردهای آکادمیک بسیار تنزل پیدا کند و به علاوه، دانشجویانِ مستعد و با انگیزه نادیده گرفته شوند.

هافستاتر در بخشِ نتیجه گیریِ کتابِ خود که جذابیت و اهمیتش از سایرِ بخشهای کتاب کمتر است، با قلمفرسایی های بسیار می کوشد تا نقشِ روشنفکری در جامعه ی مدرنِ آمریکا (در این مورد، اواسطِ دهه ی 1960) را موشکافی کند... اما به نظرِ من، بحثِ بیهوده ای است بر سرِ اینکه آیا روشنفکرانِ آمریکا (هرکه هستند) پس از پذیرشِ فرهنگِ آمریکا به رنگِ بقیه ی جماعت در می آیند؟ گویا نظرِ او این است که ایشان اگر معترض یا منتقدِ سیستمِ سیاسی، فرهنگی و سرمایه داریِ آمریکا نباشند دیگر روشنفکرِ «واقعی» نیستند.

ضدِ روشنفکری در جامعه ی آمریکا

(Anti-Intellectualism in American Life)

نویسنده: ریچارد هافستاتر (Richard Hofstadter )

تاریخ انتشار: 1963

موضوع:روشنفکریِ جامعه ی آمریکا

بررسی اجمالی:

ریچارد هافستاتر، نویسنده ی کتابِ دورانِ اصلاحات (The Age of Reform)، در اثرِ تاریخیِ برجسته ی خود نقشِ جنبشهای اجتماعی در روشنفکریِ جامعه ی آمریکا را بررسی می کند.

«آنچه آقای هافستاتر در این تاریخِ جالب حکایت می کند جنگِ میانِ آدمهای باکله و آدمهای کله پوک نیست، بلکه تصویری است روشن، پیچیده و متغیر از سرگذشتِ ذهنیِ جامعه ای که تمامِ آرمانش کسبِ موفقیتهای عملی است». ــ رابرت پیل، رصدِ علمِ مسیحی (Robert Peel in the Christian Science Monitor )

هافستاتر با در نظر گرفتنِ سه حوزه ی کلی در سیرِ روشنفکریِ آمریکا، دست به نگارشِ تاریخی تحلیلی زده است: مذهب، ارتباطِ آموزش و پرورش با جنبش های کارگری و سیاست، و فلسفه ی بی‌ثباتِ تعلیم و تربیتِ کودکان. هرچند از نظرِ من بحثِ تاریخی از جنبش های کارگری با توجه به موضوعِ مهمی که این کتاب دنبال می کند ضرورتی نداشت، اما نقد و بررسیِ نویسنده در بابِ مذهب و رویکردهای تعلیم و تربیت در این کشور امروز همان اهمیتی را دارد که در زمانِ نگارشِ این کتاب (1963) داشت.

مذهب در آمریکا

در بدوِ تاسیسِ آمریکا، مبلغانِ آموزش دیده ی مسیحی به دلیلِ رویکردِ خشکی که به مراسم و مناسکِ مذهبی داشتند، در جلبِ مردم به سوی کلیساها نسبت به افرادِ عامِ پرجذبه تاثیرگذاریِ کمتری داشتند. بر همین مبنا، فرقه های پروتستان شروع کردند به زیرِ سوال بردنِ ارزشِ آموزشِ رسمی به رهبرانِ مذهبی. بسیاری از آمریکایی های نخستین بر این باور بودند که فهمِ دقیقِ کتابِ مقدس بی نیاز از آموزش های رسمی است و آموزشهای رسمی ممکن است در عمل مانعی باشد برای ارتباط با عوالمِ معنوی. بدین ترتیب ارج و قربِ طلابِ مسیحی رو به افول نهاد و در خیلی از جوامعِ مذهبیِ آمریکا هیچگاه احیا نشد.

در اوانِ قرنِ نوزدهم، با رونقِ بازارِ اندیشه ها و تبیینِ علمیِ پدیده های طبیعی، کشمکش میانِ روشنفکران و بنیادگرایانِ دینی فزونی گرفت. برجسته ترین مشخصه ی این تنشها جنگ و جدلهای پردامنه ایست که پیرامونِ تکاملِ داروینی صورت گرفت، و تبدیل به نقطه ی عطفی در جامعه ی آمریکا شد که تا همین امروز هم نتایجش پابرجاست. آن زمان هم مثلِ الآن، والدین نگرانِ این بودند که آموزشهای علمیِ رسمی به دین و ایمانِ فرزندانشان لطمه بزند. آنان برای دفاع از خانه و خانواده و تداومِ راهِ زندگیِ خویش با این تفکراتِ مقاوم مقابله می کردند. در نتیجه، «بی علمی» را بر تحملِ این تهدیدهای اعتقادی ترجیح دادند.

گرایشی فکری پدید آمد که در آن، احساسات و غریزه بر عقل رجحان یافت. بعضی ها تکیه بر غریزه را اقتضای روحِ استقلال طلب و خودمحورِ آمریکایی می دانستند. صرفِ کامیابیِ آمریکایی ها دلیلی بود بر اینکه آموزشِ رسمی ضرورتی ندارد. (دستِ کم کاشفانِ اولیه ی این سرزمین در کامیابی های خود هرگز نیازی به آن نداشتند) آنگاه، میهن پرستانِ دوآتشه ای که شأنشان به آنها نه اجازه ی سازش نمی داد، نه مخالفت، و نه پرسشگری، بنای جنگ طلبی گذاشتند، با این ذهنیت که «هرکه با ما نیست، علیهِ ماست.»

تعلیم و تربیت در آمریکا

جالب است بدانید که در آمریکا معلمان همیشه از عزت و احترامِ پایینی برخوردار بوده اند و حقوقشان هم در مقایسه با بسیاری از مشاغلِ ارزشمند همیشه پایینتر بوده است. لذا با توجه به این دو عامل، پیدا کردنِ معلمِ خوب از معضلاتِ آمریکا بوده و هست.

گرچه اکثرِ مردمِ آمریکا بی اطلاع اند، اما تحصیل تا اوایلِ سده ی بیستم در اکثرِ ایالتهای آمریکا اجبار نبوده است. اجبار در تحصیل برای سنینِ بالا عمدتاً به خاطرِ منافعِ کارگران و اقدامی در جهتِ کاهشِ بهره کشی از کودکانِ کار بود (ضمنِ اینکه بزرگسالان را نیز از رقابت های ارزان قیمت باز می داشت).

نگرانی از ضعفِ آموزشیِ دانش آموزان و بی علاقگیِ عمومِ آنها به تحصیل مربوط به امروز و دیروز نیست، کما اینکه ضعفِ سیستمِ آموزشیِ این کشور و منابعِ مالیِ ضعیفِ آن در مقایسه با دیگر کشورهای توسعه یافته ی غربی، همواره یکی از قصه های پرغصه ی آمریکا بوده است. مشکلِ بی علاقگی و بیزاریِ دانشجویان وقتی پدید آمد که تحصیلِ اجباری به مدارسِ راهنمایی هم سرایت یافت. این مشکل نیز تا به امروز به قوتِ خود باقی است. در آغازِ سده ی موردِ بحث، حول و حوشِ نقشِ و اهمیتِ دبیرستان مناقشاتِ عدیده ای وجود داشت. آیا قرار بود دانش آموزان در دبیرستان مهارتهای زندگی را یاد بگیرند یا برای دانشگاه آماده شوند؟ امروزه ذهنِ ما طبیعتاً به سوی پاسخِ اول می رود، اما باید بدانیم که در گذشته این طور نبود و نقشِ جدیدِ مدارس از زمانِ مهاجرتِ انبوهِ اروپاییان به آمریکا، یعنی اوایلِ قرنِ بیستم تعریف شد و مدارس رفته رفته نقشِ آموزشِ مهارتهای زندگی را بر عهده گرفتند تا به مهاجرانی که فرزندانشان زبانِ بومی را نمی دانستند و در برخی موارد، به منظورِ ارتقای سطحِ سلامت به آموزشهای اولیه ی بهداشتی نیاز داشتند کمک کنند. این چیزها خیلی فاصله دارد با نقشِ پیشینِ مدارس که عبارت بود از آموزشِ آثارِ کلاسیک و ریاضی و زبانهای خارجی، یعنی دروسی که از نظرِ هافستاتر تفکرِ نقادانه و خلاقانه را به دانش آموزان می آموختند.

روزگاری، اعتقاد بر این بود که کودکانِ فاقدِ انگیزه و استعدادِ کافی باید از مدارسِ راهنمایی اخراج شوند و نگه داشتنِ آنها علیرغمِ میلِ خود و خانواده، به ضررِ کلِ کلاس است و مانعِ پیشرفتِ سایرِ دانش آموزان. برای این کودکان، همان بهتر که از ادامه ی تحصیل در مقطعِ راهنمایی منصرف می شدند تا آموزشهای حرفه ای ببینند.

اما آرمانهای دموکراتیکِ آمریکا اینک چنین اقتضا می کند که با همه ی دانش آموزان، صرفِ نظر از میزانِ استعداد یا علاقه شان، کاملاً یکسان رفتار شود. در دهه های 1940 و 1950، این اصرار وجود داشت که سیستمِ آموزشی خود را با نیازهای دانش آموزانی که در آن دوران «آموزش ناپذیر» تلقی می شدند بیشتر منطبق کند. برخلافِ آنچه که اخبارِ عصرگاهیِ آمریکا گزارش می دهد، آمارِ هشداردهنده ی ترک تحصیل از دبیرستانها چیزِ تازه ای نیست و از زمانی که قانونِ تحصیلِ اجباری در مقطعِ راهنمایی در این کشور اجرایی شده همواره دغدغه بوده است.

از آن موقع، ما با این تفکر که همه می توانند به سطحِ یکسانی از موفقیتِ تحصیلی دست یابند، پیوسته به دنبالِ تحققِ این آرزو بوده ایم که «هیچ کودکی نباید جا بماند». دیدگاهِ هافستاتر این است که امکانِ راهیابیِ ضعیف ترین دانش آموزان به دبیرستانها سبب شده تا استانداردهای آکادمیک بسیار تنزل پیدا کند و به علاوه، دانشجویانِ مستعد و با انگیزه نادیده گرفته شوند.

هافستاتر در بخشِ نتیجه گیریِ کتابِ خود که جذابیت و اهمیتش از سایرِ بخشهای کتاب کمتر است، با قلمفرسایی های بسیار می کوشد تا نقشِ روشنفکری در جامعه ی مدرنِ آمریکا (در این مورد، اواسطِ دهه ی 1960) را موشکافی کند... اما به نظرِ من، بحثِ بیهوده ای است بر سرِ اینکه آیا روشنفکرانِ آمریکا (هرکه هستند) پس از پذیرشِ فرهنگِ آمریکا به رنگِ بقیه ی جماعت در می آیند؟ گویا نظرِ او این است که ایشان اگر معترض یا منتقدِ سیستمِ سیاسی، فرهنگی و سرمایه داریِ آمریکا نباشند دیگر روشنفکرِ «واقعی» نیستند.

کتب مرتبط :