پول خردهای بی ارزش
۲۸ بهمن ۱۳۹۷
جلسه ای که به صحنه ی محاکمه ی سیاست خارجی آمریکا تبدیل شد
۲۸ بهمن ۱۳۹۷
پول خردهای بی ارزش
۲۸ بهمن ۱۳۹۷
جلسه ای که به صحنه ی محاکمه ی سیاست خارجی آمریکا تبدیل شد
۲۸ بهمن ۱۳۹۷

همسفر شراب (قسمت سیزدهم- کار آموزی بخش دوم)

مشاهده صفحه روایت ایرانیان از آمریکا
نمی‌دانم چرا دل توی دلم نیست. حسی به من می‌گوید که این گوگل و مصاحبه‌اش یک جورهایی آزمون کاربلدی من است. روز مصاحبه فرامی‌رسد. قرار است ساعت یازده به تلفنم زنگ بزنند. ساعت از یازده می‌گذرد ولی خبری از گوگل نشده است. دوباره سراغ ایمیل گوگل می‌روم. مثل این که ساعت یازده کالیفرنیا است نه نیویورک؛‌ یعنی ساعت ۲ بعدازظهر نیویورک قرار مصاحبه است.

ناچار تا ساعت دو منتظر می‌مانم. می‌نشینم پای لپ‌تاپ ولی باز خبری از آن‌ها نمی‌شود. ساعت دو و نیم که می‌شود کاسهٔ صبرم لبریز می‌شود. به مسئول هماهنگی کارآموزان ایمیل می‌زنم. معذرت‌خواهی می‌کند و می‌گوید تا چند دقیقهٔ دیگر به من زنگ می‌زنند. تلفن زنگ می‌زند. آقایی است با لحنی جدی و لهجه‌ای چینی. یکی دو سؤال در مورد الگوریتم می‌پرسد مثلاً‌ این که یک عدد داریم چطوری می‌شود تعداد یک‌هایش را در نمایش دودویی شمرد.

برو توی گوگل‌داکسی که قبلاً برایت گذاشته‌ایم و برنامه‌اش را بنویس. بعد می‌پرسد اگر بخواهی این برنامه‌ای که را نوشته‌ای امتحان کنی چه می‌کنی. من هم توضیح می‌دهم که چند عدد مسأله‌دار به آن می‌دهم و خروجی‌اش را بررسی می‌کنم. بعد سؤال دیگری می‌پرسد. این یکی کمی سخت‌تر است. سؤال در مورد بهترین فاصلهٔ بین نقاط است. یک قسمت سؤال را درست متوجه نمی‌شوم و رسماً اراجیف می‌گویم.

وقت مصاحبهٔ اولی تمام می‌شود. چند دقیقهٔ بعد دومی به من زنگ می‌زند. مصاحبه‌گر دومی خودش را معرفی می‌کند. یکی از محققان معروف که اهل بلغارستان است و قبلاً چند مقاله‌ای از او خوانده‌ام. در مورد کارهایی که کرده‌ام می‌پرسد و بعد از یکی از مقاله‌هایم که آن را خوانده است. این یکی را راحت‌تر جواب می‌دهم چون مقاله‌ای است که خودم نوشته‌ام و تسلط کافی به آن دارم.

یک ماهی می‌گذرد تا جواب از گوگل می‌رسد که من قبول شده‌ام و باید برای پاره‌ای از توضیحات با گوگل هنگ‌اوت با مسئول کارآموزی صحبت کنم. مسئول، خانمی است جوان با نام «نگار ساعی» و توضیح می‌دهد که ایرانی است ولی اینجا به دنیا آمده و بزرگ شده و از ایران فقط «بوستان ساعی‌»‌ را خوب می‌شناسد چون هم‌نامش است.

سال پیش هم ایران رفته. کمی فارسی صحبت می‌کند ولی آن‌قدر افتضاح که خودش بی‌خیال می‌شود و برمی‌گردد سراغ انگلیسی. توضیح می‌دهد که من کمی دیر مصاحبه شده‌ام و واقع‌بینانه اگر نگاه کنیم شانس زیادی برای پیدا شدن پروژهٔ تحقیقاتی برای من وجود ندارد چون رسم گوگل این است که هر چه زودتر جاهای خالی را پر کند و منتظر نمی‌شود که همه‌ٔ گزینه‌ها پیدا شوند.

بعد هم توضیح می‌دهد که چون ایرانی هستم تازه بعد از قبول شدن اجازه‌نامه‌ای داشته باشم که گرفتن آن اجازه‌نامه دو تا سه ماه طول می‌کشد. توضیح می‌دهد که در هر صورت این قبولی برای سال بعد سر جایش هست و می‌توانم سال بعد دوباره درخواست بدهم و این بار دیگر نیاز به مصاحبهٔ مجدد نیست.

ادوبی هم درخواست مصاحبه می‌دهد. اولی شروع می‌کند به سؤال و جواب در مورد تجربیاتم. می‌گوید دوست دارد با یکی از محققان هم صحبت کنم. نفر دوم از قضا تازه فارغ‌التحصیل شده و تخصص‌اش یادگیری عصبی است. رسماً نکیر و منکر می‌پرسد و من هم تا آنجا که ممکن است اراجیف بارش می‌کنم. از این یکی هم خبری نمی‌شود.

تازه شستم خبردار می‌شود که خود دانشگاه هم وبگاهی برای این مسألهٔ خطیر کارآموزی دارد که اگر از آن جا ثبت نام کنیم خیلی سریع‌تر رسیدگی می‌شود. مثل این که این یکی را هم خیلی دیر متوجه شده‌ام و بیشتر جاهای خالی پر شده‌اند. تنها یک شرکت مهندسی می‌ماند که محض محکم‌کاری آن را ثبت‌نام می‌کنم.

یک هفتهٔ‌ بعد از من می‌خواهند تا دو برنامهٔ ساده‌ای که توضیحش را در ایمیل داده‌اند بنویسم و برایشان بفرستم. هفتهٔ‌ بعدش درخواست می‌کنند تا حضوراً‌ به مصاحبه بروم. شرکت حد فاصله خیابان پنجم و ششم و پایین شهر است؛ یکی از ساختمان‌های بلند نمی‌دانم چندطبقه. منشی می‌گوید چند دقیقه‌ای بنشینم. چند دقیقهٔ بعد مرد جوانی می‌آید مرا راهنمایی می‌کند تا به طبقهٔ بالاتر برویم برای مصاحبه. به در اتاق مصاحبه‌گر می‌رسیم. خانمی است با قیافهٔ اروپای شرقی. دست‌هایش را به سمتم دراز می‌کند.

این اولین تجربه‌ای است که خانمی به سویم دست‌درازی می‌کند. دست‌هایم را به نشانهٔ احترام ژاپنی‌ها می‌کنم و سری به تعظیم که «ببخشید،‌ من مسلمانم». با خنده معذرت‌خواهی می‌کند. کمی که مصاحبه جلو می‌رود می‌فهمم اینجا جای جالبی برایم نیست. بیشتر به درد مهندسی نرم‌افزار می‌خورد چون همهٔ دغدغه‌هایشان کنترل پروژه و از این جور مسائل است.

نوبت به مصاحبهٔ دوم می‌رسد. خانمی سیاه‌پوست است. او هم دست‌درازی می‌کند و ما هم دوباره هاراگیری‌مان گل می‌کند. این یکی توضیح می‌دهد که همسرش مسلمان نیست ولی به بعضی کارهای مسلمان‌ها علاقه‌مند است از جمله دست ندادن به جنس مخالف و به همین خاطر به زن‌های غریبه دست نمی‌دهد.

از من می‌خواهد در شصت ثانیه خودم را معرفی کنم. بعد می‌پرسد که به نظرم چرا باید مرا استخدام کنند. نکیر و منکرهای این‌ها خیلی مدیریتی است و یک جورهایی هر چیزی بگویم می‌شود ان‌قلتی برایش گذاشت. مصاحبه که تمام می‌شود، دو هفتهٔ بعدش خبر قبول نکردنم هم می‌آید.

دیگر رسماً هیچ گزینه‌ای برایم نمانده و باید برای ماندن در نیویورک برنامه‌ریزی کنم. ولی چیزی ته دلم می‌گوید که هنوز ناامید نشوم و هنوز هم وبگاه‌های مختلف را پیگیری می‌کنم چون هنوز سه ماهی تا تابستان مانده و وقت به اندازهٔ‌ کافی هست

مطالب مرتبط

همسفر شراب (قسمت سیزدهم- کار آموزی بخش دوم)

مشاهده صفحه روایت ایرانیان از آمریکا
نمی‌دانم چرا دل توی دلم نیست. حسی به من می‌گوید که این گوگل و مصاحبه‌اش یک جورهایی آزمون کاربلدی من است. روز مصاحبه فرامی‌رسد. قرار است ساعت یازده به تلفنم زنگ بزنند. ساعت از یازده می‌گذرد ولی خبری از گوگل نشده است. دوباره سراغ ایمیل گوگل می‌روم. مثل این که ساعت یازده کالیفرنیا است نه نیویورک؛‌ یعنی ساعت ۲ بعدازظهر نیویورک قرار مصاحبه است.

ناچار تا ساعت دو منتظر می‌مانم. می‌نشینم پای لپ‌تاپ ولی باز خبری از آن‌ها نمی‌شود. ساعت دو و نیم که می‌شود کاسهٔ صبرم لبریز می‌شود. به مسئول هماهنگی کارآموزان ایمیل می‌زنم. معذرت‌خواهی می‌کند و می‌گوید تا چند دقیقهٔ دیگر به من زنگ می‌زنند. تلفن زنگ می‌زند. آقایی است با لحنی جدی و لهجه‌ای چینی. یکی دو سؤال در مورد الگوریتم می‌پرسد مثلاً‌ این که یک عدد داریم چطوری می‌شود تعداد یک‌هایش را در نمایش دودویی شمرد.

برو توی گوگل‌داکسی که قبلاً برایت گذاشته‌ایم و برنامه‌اش را بنویس. بعد می‌پرسد اگر بخواهی این برنامه‌ای که را نوشته‌ای امتحان کنی چه می‌کنی. من هم توضیح می‌دهم که چند عدد مسأله‌دار به آن می‌دهم و خروجی‌اش را بررسی می‌کنم. بعد سؤال دیگری می‌پرسد. این یکی کمی سخت‌تر است. سؤال در مورد بهترین فاصلهٔ بین نقاط است. یک قسمت سؤال را درست متوجه نمی‌شوم و رسماً اراجیف می‌گویم.

وقت مصاحبهٔ اولی تمام می‌شود. چند دقیقهٔ بعد دومی به من زنگ می‌زند. مصاحبه‌گر دومی خودش را معرفی می‌کند. یکی از محققان معروف که اهل بلغارستان است و قبلاً چند مقاله‌ای از او خوانده‌ام. در مورد کارهایی که کرده‌ام می‌پرسد و بعد از یکی از مقاله‌هایم که آن را خوانده است. این یکی را راحت‌تر جواب می‌دهم چون مقاله‌ای است که خودم نوشته‌ام و تسلط کافی به آن دارم.

یک ماهی می‌گذرد تا جواب از گوگل می‌رسد که من قبول شده‌ام و باید برای پاره‌ای از توضیحات با گوگل هنگ‌اوت با مسئول کارآموزی صحبت کنم. مسئول، خانمی است جوان با نام «نگار ساعی» و توضیح می‌دهد که ایرانی است ولی اینجا به دنیا آمده و بزرگ شده و از ایران فقط «بوستان ساعی‌»‌ را خوب می‌شناسد چون هم‌نامش است.

سال پیش هم ایران رفته. کمی فارسی صحبت می‌کند ولی آن‌قدر افتضاح که خودش بی‌خیال می‌شود و برمی‌گردد سراغ انگلیسی. توضیح می‌دهد که من کمی دیر مصاحبه شده‌ام و واقع‌بینانه اگر نگاه کنیم شانس زیادی برای پیدا شدن پروژهٔ تحقیقاتی برای من وجود ندارد چون رسم گوگل این است که هر چه زودتر جاهای خالی را پر کند و منتظر نمی‌شود که همه‌ٔ گزینه‌ها پیدا شوند.

بعد هم توضیح می‌دهد که چون ایرانی هستم تازه بعد از قبول شدن اجازه‌نامه‌ای داشته باشم که گرفتن آن اجازه‌نامه دو تا سه ماه طول می‌کشد. توضیح می‌دهد که در هر صورت این قبولی برای سال بعد سر جایش هست و می‌توانم سال بعد دوباره درخواست بدهم و این بار دیگر نیاز به مصاحبهٔ مجدد نیست.

ادوبی هم درخواست مصاحبه می‌دهد. اولی شروع می‌کند به سؤال و جواب در مورد تجربیاتم. می‌گوید دوست دارد با یکی از محققان هم صحبت کنم. نفر دوم از قضا تازه فارغ‌التحصیل شده و تخصص‌اش یادگیری عصبی است. رسماً نکیر و منکر می‌پرسد و من هم تا آنجا که ممکن است اراجیف بارش می‌کنم. از این یکی هم خبری نمی‌شود.

تازه شستم خبردار می‌شود که خود دانشگاه هم وبگاهی برای این مسألهٔ خطیر کارآموزی دارد که اگر از آن جا ثبت نام کنیم خیلی سریع‌تر رسیدگی می‌شود. مثل این که این یکی را هم خیلی دیر متوجه شده‌ام و بیشتر جاهای خالی پر شده‌اند. تنها یک شرکت مهندسی می‌ماند که محض محکم‌کاری آن را ثبت‌نام می‌کنم.

یک هفتهٔ‌ بعد از من می‌خواهند تا دو برنامهٔ ساده‌ای که توضیحش را در ایمیل داده‌اند بنویسم و برایشان بفرستم. هفتهٔ‌ بعدش درخواست می‌کنند تا حضوراً‌ به مصاحبه بروم. شرکت حد فاصله خیابان پنجم و ششم و پایین شهر است؛ یکی از ساختمان‌های بلند نمی‌دانم چندطبقه. منشی می‌گوید چند دقیقه‌ای بنشینم. چند دقیقهٔ بعد مرد جوانی می‌آید مرا راهنمایی می‌کند تا به طبقهٔ بالاتر برویم برای مصاحبه. به در اتاق مصاحبه‌گر می‌رسیم. خانمی است با قیافهٔ اروپای شرقی. دست‌هایش را به سمتم دراز می‌کند.

این اولین تجربه‌ای است که خانمی به سویم دست‌درازی می‌کند. دست‌هایم را به نشانهٔ احترام ژاپنی‌ها می‌کنم و سری به تعظیم که «ببخشید،‌ من مسلمانم». با خنده معذرت‌خواهی می‌کند. کمی که مصاحبه جلو می‌رود می‌فهمم اینجا جای جالبی برایم نیست. بیشتر به درد مهندسی نرم‌افزار می‌خورد چون همهٔ دغدغه‌هایشان کنترل پروژه و از این جور مسائل است.

نوبت به مصاحبهٔ دوم می‌رسد. خانمی سیاه‌پوست است. او هم دست‌درازی می‌کند و ما هم دوباره هاراگیری‌مان گل می‌کند. این یکی توضیح می‌دهد که همسرش مسلمان نیست ولی به بعضی کارهای مسلمان‌ها علاقه‌مند است از جمله دست ندادن به جنس مخالف و به همین خاطر به زن‌های غریبه دست نمی‌دهد.

از من می‌خواهد در شصت ثانیه خودم را معرفی کنم. بعد می‌پرسد که به نظرم چرا باید مرا استخدام کنند. نکیر و منکرهای این‌ها خیلی مدیریتی است و یک جورهایی هر چیزی بگویم می‌شود ان‌قلتی برایش گذاشت. مصاحبه که تمام می‌شود، دو هفتهٔ بعدش خبر قبول نکردنم هم می‌آید.

دیگر رسماً هیچ گزینه‌ای برایم نمانده و باید برای ماندن در نیویورک برنامه‌ریزی کنم. ولی چیزی ته دلم می‌گوید که هنوز ناامید نشوم و هنوز هم وبگاه‌های مختلف را پیگیری می‌کنم چون هنوز سه ماهی تا تابستان مانده و وقت به اندازهٔ‌ کافی هست

مطالب مرتبط



آخرین مطالب