کاریکاتوری از Taylor Jones که به مسئله لغو قانون داکا و تاثیر آن بر زندگی دانشجویان مهاجر در آمریکا پرداخته است.
۱۵ شهریور ۱۳۹۷
ناسا نخستین کاوشگر خورشیدی تاریخ را برای “لمس خورشید” به فضا فرستاد
۱۵ شهریور ۱۳۹۷
کاریکاتوری از Taylor Jones که به مسئله لغو قانون داکا و تاثیر آن بر زندگی دانشجویان مهاجر در آمریکا پرداخته است.
۱۵ شهریور ۱۳۹۷
ناسا نخستین کاوشگر خورشیدی تاریخ را برای “لمس خورشید” به فضا فرستاد
۱۵ شهریور ۱۳۹۷
 
آمریکا 360

36 تصویر و نمودار که شرح می دهند آمریکا چگونه آمریکا شد؟



نویسندگان: مکس فیشر (Max Fisher) / رنی استپلر ( Dylan Matthews)
ایالاتِ متحده ی آمریکا یعنی خیلی چیزها. یعنی یکی از ابرقدرت های دنیا، یعنی یکی از بزرگترین کشورهای دنیا که بر یک کرانه ی تاریخش انقلابهای سیاسی و پیشرفتهای اجتماعی می درخشد، و بر کرانه ی دیگرش ردِپای نسل کشی و برده داری دیده می شود.
شاید بتوان مرزهای جغرافیاییِ این سرزمین را در قالبِ 1 نقشه نمایش داد، اما آمریکا کشوری است پیچیده، با تاریخی دراز و اعجاب آور، که نمایشِ حقیقتِ آن در قالبِ یک نقشه بسنده و گویا نیست. در اینجا نگاهی اجمالی به گذشته و اکنونِ آمریکا در قالبِ 36 نقشه خواهیم داشت.
 
آمریکا 360

36 تصویر و نمودار که شرح می دهند آمریکا چگونه آمریکا شد؟


ایالاتِ متحده ی آمریکا یعنی خیلی چیزها. یعنی یکی از ابرقدرت های دنیا، یعنی یکی از بزرگترین کشورهای دنیا که بر یک کرانه ی تاریخش انقلابهای سیاسی و پیشرفتهای اجتماعی می درخشد، و بر کرانه ی دیگرش ردِپای نسل کشی و برده داری دیده می شود.
شاید بتوان مرزهای جغرافیاییِ این سرزمین را در قالبِ 1 نقشه نمایش داد، اما آمریکا کشوری است پیچیده، با تاریخی دراز و اعجاب آور، که نمایشِ حقیقتِ آن در قالبِ یک نقشه بسنده و گویا نیست. در اینجا نگاهی اجمالی به گذشته و اکنونِ آمریکا در قالبِ 36 نقشه خواهیم داشت.
 

بومیانِ آمریکا


اقلیم های آمریکای شمالی

مساحتِ وسیع و تنوعِ اقلیمیِ آمریکای شمالی، که سومین قاره ی بزرگِ دنیاست، در تعیینِ توزیعِ جمعیت و پیشرفتِ این قاره در طولِ هزاران سال نقشِ اساسی داشته است. این نقشه نشانگرِ جغرافیا، آب و هوا، و حیاتِ وحشِ آمریکاست که مجموعاً اقلیمهای متفاوتی را شکل داده اند. این اقلیمها، از دشتهای پردرختِ شمالِ شرق گرفته تا پریری های نیمه خشکِ مرکزی تا فلات های برهوتِ جنوبِ غربی، هریک با رنگی مشخص شده اند. بخشِ عمده ای از تاریخِ آمریکا مربوط است به جابجایی ها – مهاجرت، سکونت، و سرانجام: تنوعِ جمعیت در خلالِ قرنها – که جغرافیا و محیطِ زیست نیز در شکل و شمایلِ آن تاثیری شگرف داشته است.


ورودِ نخستین انسانها به قاره ی آمریکا (شمالی، جنوبی و مرکزی)

انسان را می توان نخستین فاتحِ قاره ی آمریکا نامید: درحالیکه در مابقیِ دنیا ده ها هزار سال و بلکه بیشتر، ثباتِ جمعیت و سکونت برقرار بود، برای اولین بار مهاجرانی از آسیا به سوی ینگه دنیا به حرکت درآمدند. خیلی از آنها با پای پیاده و در طولِ چندین نسل و با کندیِ بسیار توانستند خود را به شمالی ترین مناطقِ آسیا رسانده و از آنجا خود را از مسیرهای خشکی به آلاسکا برسانند (در غیرِ اینصورت در اقیانوسها غرق می شدند). با این همه، تحقیقاتِ جدیدتر می گوید که احتمالاً راهِ دومی هم وجود داشته: پلی نزیایی های بی باک با بلم ها و کانوهای خود از جنوبِ اقیانوسِ آرام عبور کرده و با خود ابزار، ماکیان و رستنی های مختلفی به همراه داشته اند.


فعالیتهای اقتصادی در آمریکای شمالیِ پیش از کلمب

تاریخِ آمریکای شمالی پیش از ورودِ اروپاییان به این قاره مخدوش است؛ اگر به فرض مارکوپولویی آمریکایی هم وجود داشته که در سراسرِ این قاره به گردش پرداخته و مشاهداتِ خود از زندگیِ اجتماعیِ آمریکا را ثبت کرده، در اثرِ هجومِ اروپاییان به آمریکا اثری از این یادداد شتها نمانده است. با این حال دانستنی های ما هنوز هم حرفهای جالبی برای گفتن دارند.

برای مثال، این نقشه نشاندهنده ی اساسِ اقتصادِ آمریکای پیشا-کلمبی است. جوامعِ مبتنی بر کشاورزی (رنگِ صورتی) معمولاً کم دامنه تر و محدود ولی در عینِ حال پرجمعیت تر بودند. زیرا کشاورزی اگرچه نیاز به زیرساختهای ثابت دارد اما در عینِ حال می تواند پاسخگوی کثیری از مردم باشد. سکونت در جامعه مستلزمِ سیاست ورزی است و پایگانِ (سلسله مراتبِ) اجتماعی، تقسیمِ کار، نظامِ مالکیت و نیز دیپلماسی با سایرِ اجتماعات از ملزوماتِ آن است. در مقابل، جوامعِ مبتنی بر شکار نیاز به سازمان یافتگی و تمدنِ چندانی نداشتند و سبکِ بدوی آنان را کفایت می کرد.


آمریکای شمالی، زبانِ بومی، اقوامِ بومی

تا پیش از کشفِ کریستف کلمب، کشور و ایالتی به معنای امروزی در آمریکای شمالی وجود نداشت (شاید بتوان امپراطوریِ آزتک و از این دست را استثناء دانست)، اما به یک معنا کشورهایی در آن وجود داشت: مردمی که دارای مولفه های فرهنگیِ مشترک، به ویژه زبانِ مشترک بودند. این نقشه نشانگرِ خانواده های زبانیِ عمده و وسعتِ هریک در آن دوران است: برای مثال، رنگِ سبز نشانگرِ گویشورانِ زبانِ Muskogean است (در قبایلِ چیکاساو، چوکتاو و ...) که منحصر در جنوبِ شرق بوده است. سواحلِ خلیجِ مکزیک و اقیانوسِ آرام متشکل از چندین قبیله اند، که هریک مساحتِ کوچکی را به خود اختصاص داده اند، در مقابل، در دشتهای فراخِ مرکزی شاهدِ سیطره ی برخی از این گروهها بر بخشِ وسیعی از این قاره هستیم.


اگر اروپاییان نمی آمدند نقشه ی آمریکا چه شکلی بود؟

قطعیت درباره ی اینکه اگر کریستف کلمب پایش به آمریکا نمی رسید اکنون آمریکای شمالی چه شکل و شمایلی داشت امری است غیرِ ممکن. اما این نقشه با نشان دادنِ محدوده های زبانها، فرهنگها و قبایلِ بومیانِ آمریکا گمانه ای قابلِ تأمل در این باره است. رنگهای مختلف نماینده ی گروههای زبانی هستند، حال آنکه خطها مرزِ هر قبیله و حدودِ مناطقِ تحتِ کنترلِ آن را مشخص می کنند. چه می شد اگر این قبایل بختِ تشکیلِ کشورهای امروزی را داشتند. این نقشه و اَشکالِ ناآشنای آن گمانه-نمایی است از کشورها و ایالاتِ آمریکای شمالی در صورتی که به استعمارِ اروپاییان در نمی آمدند.

ورودِ اروپاییان به آمریکا



کشفِ آمریکا توسطِ اروپاییان

کریستف کلمب در سالِ 1492 با کمکِ مالیِ دولتِ اسپانیا، این کشور را به مقصدِ غرب درنوردید، به این امید که برای تجارت، گذرگاهی دریایی به سوی آسیای جنوبِ شرقی بیابد. اما کلمب نادانسته در جزایرِ باهاما، یعنی بخشی از دنیا که اروپاییان از وجودش بی اطلاع بودند به ساحل نشست.
این رویداد سبب شد تا قدرتهای طرازِ اولِ اروپا در کشف و تملکِ این قاره ی ناشناخته بریکدیگر سبقت بگیرند (البته پرتغال طیِ پیمانی با اسپانیا توافق کرد که به جای آمریکا رو به آفریقا و آسیا بیاورد). این دستاورد صرفاً اقتصادی تلقی می شد، غافل از آنکه دستِ قضا سیاحان را به خشکی هایی هدایت کرد که بعدها ورقهای چندین قرن تاریخ را شکل دادند: مناطقی که اسپانیا کشف کرده بود تحتِ سیطره ی اسپانیا درآمد، و از آن سو، گذارِ سیاحانِ فرانسوی از رودخانه ی سنت لارنس، دریاچه ی اونتاریو، و رودخانه ی می سی سی پی بدان معنا بود که دلتاهای کِبِک و می سی سی پی مستعمره ی فرانسه گشته اند.

The American People: Creating a Nation and a Society



نامِ مناطقِ مختلفِ آمریکا از کدام زبانها گرفته شده؟

این نقشه نمایانگرِ زبانهایی است که منشأِ نامهای ایالاتِ آمریکا و مکزیک، نواحیِ کانادا، و کشورهای آمریکای مرکزی و جنوبی قرار گرفته اند. نامهای انگلیسی بر سواحلِ شرقیِ آمریکای شمالی غالب است و عمدتاً از پادشاهی های گوناگونِ بریتانیا (کارولینا به افتخارِ چارلزِ اول، ویرجینیا به یادِ الیزابتِ اول و بر همین قیاس)، شهرها و نواحیِ آن خطه (یورک، همپشایر، جرسی) یا سایرِ شخصیتها (ویلیام پِن) اخذ شده است. به علاوه، تعجبی ندارد که سواحلِ غربی نامهایی اسپانیایی یا فرانسوی را بر پیشانیِ خود داشته باشند (مین، ورمونت، لویزیانا).
اما در موردِ نامِ ایالاتِ آمریکا باید گفت که اکثریتِ این اسامی ریشه در زبانهای سرخپوستیِ آمریکا داشته اند. مشکل اینجاست که این ایالتها اغلب هیچ قرابتی با محلِ زندگیِ قبایلِ مربوطه نداشته اند. توضیحِ بیل کارتر از Radical Cartography را با هم بخوانیم: "جای-نامهایی مانندِ «می سی سی پی» (که در زبانِ الگانکین یعنی رودخانه ی بزرگ) و «وایومینگ» (که در زبانِ لناپی یعنی چمنزار) را ساکنانِ اروپا از هزاران مایل آن طرف تر با خود آورده اند".


شکل گیریِ تجارت و اقتصادِ مدرن در قاره ی تازه کشف شده

اروپاییان پس از آنکه به جداییِ ده هزارساله بینِ نیمکره ی شرقی (آسیا، اروپا و افریقا) و غربی (آمریکا) پایان دادند، به کشورگشایی و سکناگزینی اکتفا نکردند؛ بلکه در اکوسیستم های هردو جهانِ کهن و نو تغییراتی اساسی و پایدار ایجاد نمودند. آنان محصولاتی نظیرِ برنج، گندم و مرکبات و نیز حیواناتِ اهلی نظیرِ اسب را از آسیا، افریقا و اروپا به قاره ی آمریکا می آوردند و از این سو، محصولاتی مانندِ سیب زمینی، ذرت، گوجه فرنگی، تنباکو و امثالهم را به اروپا می بردند. این داد و ستد که به تبادلِ کلمبی (برگرفته از نامِ کریستف کلمب) معروف است در هردو سمتِ اقیانوسِ اطلس تغییراتی را در شیوه ی کشاورزی، سبکِ غذایی، و در نتیجه در اقتصاد و فرهنگ ایجاد کرد.


مهاجرت از انگلستان

هجومِ انگلیسی ها به جیمزتاون در 1607 و ورودِ کشتیِ می فلاور در 1620به آمریکا تازه آغازِ استعمارگریِ بریتانیا در آمریکای شمالی بود. همانطور که نقشه نشان می دهد، بعدها نیز درست به همان تعداد مهاجر از بریتانیا به برمودا و جزایرِ متعددِ کارائیب پا گذاشتند. البته بریتانیا احتمالاً از حیثِ اقتصادی باربادوس را به خاطرِ صنعتِ شکرش بر نیو-انگلند کاملاً ترجیح می داده است. در گوشه ی نقشه می توانید ریشه ی انگلیسیِ نامِ برخی از مکانهایی را که اکنون در ماساچوست واقع هستند مشاهده کنید.


شکل گیریِ نخستین مستعمره های اروپا از سالِ 1660

این نقشه نشانگرِ استعمارِ اروپا از همان آغازِ راه، یعنی از اواسطِ دهه ی 1600 میلادی است. حتی 170 سال پس از کشفِ کریستف کلمب، مستعمراتِ اروپا بخشِ خیلی کوچکی از آمریکای شمالی را در بر می گرفت. با این حال، این مستعمره های نو-تأسیس راه را برای تاسیسِ امپراتوری ها و کشورهای بعدی هموار کرد. مستعمره نشینانِ فرانسوی در امتدادِ رودخانه ی سنت لارنس، یعنی در قطبِ بزرگِ تجارت که بعدها کِبِک نامیده شد، اردو زدند. اسپانیا هم پایگاهی در منطقه ی فلوریدای امروزی تاسیس کرد. مهاجرانِ انگلیسی و هلندی مناطقی را به تصرف درآوردند (هلندی ها نیو آمستردام را بنیان گذاردند که همان شهرِ نیویورکِ کنونی است)، که بعدها به عنوانِ مستعمره های رسمیِ بریتانیا شناخته شد و چندی بعد نیز تبدیل به ایالاتِ متحده ی آمریکا گشت.

تصرفِ آمریکای شمالی



تقسیماتِ سیاسیِ آمریکای شمالی از 1750 تا کنون

این نقشه ی پویانما نشان دهنده ی تغییراتی است که از 1750 تا عصرِ حاضر در مرزهای آمریکای شمالی در دوره ی استعمار و پس از استعمار ایجاد شد. با دقت در این نقشه می توان به نکاتِ جالبی دست یافت، از جمله تغییری جزئی در مرزِ بینِ داکوتا با نبراسکا در 1882، یا این نکته که نیوفاندلند تا پیش از 1949 از کانادا مستقل بوده است. نیز برسرِ مرزِ مکزیک-آمریکا مناقشاتِ جالبِ توجهی وجود داشته که البته در دوره ی نیکسون حل و فصل گشت.


عمده جنگهای استقلالِ آمریکا

چشمگیرترین واقعه در جنگهای استقلالِ آمریکا نه پیروزیِ استعمارنشینان، بلکه شکستِ امپراتوریِ بریتانیا بود که در آن مقطع قدرتمندترین کشورِ دنیا محسوب می شد. این رخداد در بادیِ امر ناممکن به نظر می رسید: دریاسالار ویلیام هاو با حمله به نیوانگلند در 1766 توانست نیویورک سیتی و نیوجرسی را تصرف کند.
اما این پیروزی او را به طمع انداخت. وی به جای اینکه با پیشروی به سمتِ شمال به یگانهای بریتانیا بپیوندد که از جنوب عازمِ کِبِک بودند – نقشه این بود که با محاصره ی نیوانگلند آن را تجزیه و تصرف کنند – به جنوب حمله کرد تا شورشیانِ فیلادلفیا را سرکوب کند. این چنددستگی در نیروهای بریتانیا منجر به شکستِ خفت بارِ آنان در 1777 در ساراتوگا گردید.
فرانسه (که برای تضعیفِ بریتانیا، به آمریکایی ها کمکهای مالیِ بسزایی می کرد) از این شکست نتیجه گرفت که پس پیروزیِ مستعمره نشینان کاری است شدنی. لذا در سالِ 1778 علیهِ بریتانیا اعلانِ جنگ کرد، و یک سال بعد اسپانیا هم چنین کرد؛ مستعمره های آمریکا تنها جبهه ای در دنیا بود که بریتانیا در آن هیچ متحدی نداشت و با چندین دشمنِ قدرتمند مواجه بود. در 1780 بریتانیا حمله ای مذبوحانه به جرجیا انجام داد که تا به خود بیاید جنگِ آمریکا نیز پایان یافته بود.


جنگِ فرانسویان و سرخپوستان

نبردهای موسوم به «جنگهای هفت ساله» در اروپا کمابیش بی نتیجه بود و به هیچ یک از طرفین چیزی نیفزود. اما پیامدهای سرزمینیِ آن در آمریکای شمالی چشمگیر بود (از آنجا که در این جنگها بومیانِ سرخپوستِ آمریکا با سپاهیانِ فرانسه متحد شده بودند به جنگِ فرانسویان و سرخپوستان نیز معروف است). در نتیجه ی معاهده ی 1763 پاریس، که منجر به جنگ شده بود، فرانسه نه تنها بخشِ فرانسه ی نو را به بریتانیا باخت (فرانسه ی نو یا New France بخشی از مستعمراتِ فرانسه بود شاملِ همه ی بخشهایی از ایالاتِ متحده ی کنونی که بینِ می سی سی پی و مستعمراتِ 13گانه قرار داشت، به علاوه ی بخشِ فرانسویِ کانادا) بلکه سرزمینِ لویزیانا را نیز به اسپانیا واگذار کرد. گرچه ناپلئون لویزیانا را بعدها در 1803 بازپس گرفت و آن را به ایالاتِ متحده فروخت، اما فرانسه ی نو هیچگاه به دستِ فرانسویان بازنیامد.


غصبِ سرزمینهای بومیانِ آمریکا

این نقشه به فتوحاتِ آمریکای شمالی از منظری دیگر می نگرد: مردمی که از سرزمینِ خودشان بیرون رانده شدند. نقشه در ابتدا سرزمینِ بومیانِ آمریکا را در 1794 به تفکیکِ قبایل نشان می دهد و سپس کلِ این سرزمینها را به رنگِ سبز مشخص می کند. در 1795، ایالاتِ متحده و اسپانیا پیمانِ سن لورنزو را امضا کردند و به موجبِ آن بخشِ عظیمی از این قاره را بینِ خود قسمت کردند. پیامدِ این معاهده، یک قرن مصیبتی بود که بومیانِ آمریکا به خاطرِ از دست دادنِ قطعه قطعه ی سرزمینهایشان به دوش کشیدند. در سالِ 1887 ایالاتِ متحده قانونِ داوس را تصویب کرد که عملاً حقِ خودمختاری را از قبایل سلب کرده و آنان را در ایالاتِ متحده هضم نمود، گرچه دیگر تقریباً اثری از این قبایل باقی نمانده بود.

برده داری و جنگِ داخلی



تجارتِ برده از طریقِ اقیانوسِ اطلس

قریب به 12.5 میلیون برده ی آفریقایی از راهِ دریایی به آمریکا، اروپا و اقصی نقاطِ آفریقا فرستاده شدند که به سببِ حجمِ فاجعه بارِ مرگ و میر، از آن میان تنها 10.7 میلیون برده زنده به ساحل رسیدند. بیشترینه ی آنها به کار در مزارعِ نیشکرِ کارائیب و برزیل گمارده شدند و تنها 388.747 نفر به خودِ آمریکای شمالی پا نهادند.
با این حال، جمعیتِ بردگان در ایالاتِ متحده، برخلافِ آمریکای لاتین و کارائیب، رو به فزونی گذاشت. به گفته ی میشل تدمن از دانشگاهِ لیورپول «پیش از جنگ، جمعیتِ بردگانِ ایالاتِ متحده در هر دهه 25 درصد افزایش از خود نشان می داد. درست برخلافِ بردگانِ کارائیب و برزیل که به طورِ معمول در هر دهه 20 درصد از تعدادشان کاسته می شد.» در نتیجه ی رشدِ روز افزونِ جمعیتِ بردگان در ایالاتِ متحده، برده داری اهمیتِ زیادی پیدا کرد و قدرتِ سیاسیِ برده داران نیز رو به فزونی گذاشت.


تطورِ برده داری در ایالاتِ متحده ی آمریکا

مبارزه با برده داری در ایالاتِ متحده حتی پیش از استقلالِ آمریکا آغاز شده بود؛ تدوینگرانِ قانونِ اساسی در اینکه چگونه می شود بی رحمانه ترین عملِ دنیا با مفهومِ کشوری آرمانی سازگار باشد با هم اختلاف داشتند. گرچه مخالفانِ برده داری حرفشان به جایی نرسید، اما ایالتهایی چون پنسیلوانیا و نیوهمپشایر تقریباً بلافاصله پس از استقلالِ آمریکا به برده داری پایان دادند. اما این اختلافات صرفاً جنبه ی سیاسی نداشت؛ برده داری به صورتِ نهادی فرهنگی درآمده بود که هویت و امرارِ معاشِ سفیدپوستانِ جنوب به آن وابسته بود. با گسترشِ مرزهای آمریکا به سمتِ غرب، هم جناحهای طرفدارِ برده داری و هم جناحهای مخالفِ آن کوشیدند سرزمینهای جدیدی را از آنِ خود کنند. این اختلافاتِ سیاسی و فرهنگی کشور را عمیقاً دوقطبی کرد، و در نهایت منجر به جنگ شد.


پراکندگیِ بردگان در ایالاتِ متحده

رشدِ سریعِ جمعیتِ بردگان در دورانِ پیش از جنگ به گسترشِ پدیده ی برده داری دامن زد. ایالتهای خارج از مستعمره های اولیه (به ویژه لویزیانا، می سی سی پی، آلاباما) صنایعِ بزرگِ برده داری تاسیس کردند. در قطب های برده داریِ آمریکا، به ویژه کارولینای جنوبی، رشدِ برده داری چشمگیر بود. این امر در نهایت موجباتِ جدایی های سیاسی را فراهم آورد. به نوشته ی جیمز مک فرسون در کتابِ Battle Cry of Freedom (فریادِ آزادی خواهی)، سهمِ نخستین ایالتهای جدایی طلب (کارولینای جنوبی، می سی سی پی، آلاباما، جورجیا، فلوریدا، و تگزاس) از جمعیتِ بردگان 47% بود و 37درصدِ خانواده های سفیدپوست در این ایالات صاحبِ برده بودند. در مقابل، بردگانِ ایالتهای بالاجنوب (ویرجینیا، تنسی، کارولینای شمالی، ویرجینیا، میسوری) تنها 20درصدِ کلِ جمعیتِ بردگان را تشکیل می دادند. ایالتهای اخیر در ابتدا از جدایی سرباز می زدند، اما سرانجام پس از نبردِ فورت سامتر همگی به جز میسوری به اتحادیه ی ایالتهای جنوبی پیوستند [اتحادیه ی ایالتهای جنوبی یا ایالاتِ موتلفه ی آمریکا و به انگلیسی: the Confederacy، مجموعه ای از یازده ایالتِ جنوبی بود که در مخالفت با سیاستهای آبراهام لینکلن و الغای برده داری اعلامِ استقلال نمود اما چون دولتِ خودخوانده ی آنها توسطِ هیچ دولتی در جهان به رسمیت شناخته نشد نهایتاً در جنگِ داخلیِ آمریکا مضمحل شد و به جمعِ ایالاتِ متحده ی آمریکا بازپیوست.]

زندگیِ ما



انتخاباتِ حیاتیِ 1860

رشدِ سریعِ جمعیتِ بردگان در دورانِ پیش از جنگ به گسترشِ پدیده ی برده داری دامن زد. ایالتهای خارج از مستعمره های اولیه (به ویژه لویزیانا، می سی سی پی، آلاباما) صنایعِ بزرگِ برده داری تاسیس کردند. در قطب های برده داریِ آمریکا، به ویژه کارولینای جنوبی، رشدِ برده داری چشمگیر بود. این امر در نهایت موجباتِ جدایی های سیاسی را فراهم آورد. به نوشته ی جیمز مک فرسون در کتابِ Battle Cry of Freedom (فریادِ آزادی خواهی)، سهمِ نخستین ایالتهای جدایی طلب (کارولینای جنوبی، می سی سی پی، آلاباما، جورجیا، فلوریدا، و تگزاس) از جمعیتِ بردگان 47% بود و 37درصدِ خانواده های سفیدپوست در این ایالات صاحبِ برده بودند. در مقابل، بردگانِ ایالتهای بالاجنوب (ویرجینیا، تنسی، کارولینای شمالی، ویرجینیا، میسوری) تنها 20درصدِ کلِ جمعیتِ بردگان را تشکیل می دادند. ایالتهای اخیر در ابتدا از جدایی سرباز می زدند، اما سرانجام پس از نبردِ فورت سامتر همگی به جز میسوری به اتحادیه ی ایالتهای جنوبی پیوستند [اتحادیه ی ایالتهای جنوبی یا ایالاتِ موتلفه ی آمریکا و به انگلیسی: the Confederacy، مجموعه ای از یازده ایالتِ جنوبی بود که در مخالفت با سیاستهای آبراهام لینکلن و الغای برده داری اعلامِ استقلال نمود اما چون دولتِ خودخوانده ی آنها توسطِ هیچ دولتی در جهان به رسمیت شناخته نشد نهایتاً در جنگِ داخلیِ آمریکا مضمحل شد و به جمعِ ایالاتِ متحده ی آمریکا بازپیوست.]


اعلامِ استقلالِ چند ایالت پیش از جنگِ داخلی

در 20 دسامبر 1860، کارولینای جنوبی به عنوانی اولین ایالتِ جنوبیِ جدایی طلب، در واکنش به پیروزیِ آبراهام لینکلن اعلامِ استقلال کرد. بدیهی است که دیدگاههای ضدِ برده داریِ لینکلن و بسیاری از همفکرانِ او در ایالاتِ شمالی نخستین انگیزه ی این جدایی خواهی بوده است. در بیانیه ی این استقلال چنین می خوانیم: «خطی جغرافیایی بینِ ایالتهای جنوبی و شمالی کشیده شده است، و همه ی ایالتهایی که بر فرازِ این خط قرار دارند در انتخابِ مردی که اکنون عالی ترین سمتِ ریاست جمهوریِ آمریکا را بر عهده دارد سهیم بوده اند، شخصی که آراء و اهدافش در دشمنی با برده داری است.» پیش از آغاز به کارِ لینکلن در 4 مارس، ایالتهای می سی سی پی، فلوریدا، آلاباما، جرجیا و تگزاس اعلامِ استقلال کردند. گرچه ایالتهای «بالاجنوب» در ابتدا حاضر به جدایی نبودند، اما اکثرِ آنها از جمله کارولینای شمالی، آرکانزاس، تنسی و ویرجینیا پس از یورشِ اتحادیه ی جنوب به فورت سامتر در 12 آوریل، به جدایی تن دردادند.


جنگِ داخلی

به طورِ کلی جنگِ داخلی دو مرحله داشت که در نقشه ی فشرده ی بالا می توانید ببینید. مرحله ی اول، از ابتدای جنگ در 1861 تا جولایِ 1863 بود که ایالاتِ ائتلافِ جنوب پیروزِ آن بودند و توانستند حملاتِ اتحادیه ی شمال را که قصدشان تصرفِ ریچموند بود دفع کنند [ریچموند مرکزِ ویرجینیا و پایتختِ خودخوانده ی ائتلافِ جنوب بود، رئیس جمهورِ ائتلاف جفرسن دیویس بود]. حتی ژنرال روبرت ای.لی که فرماندهیِ نظامیِ این ائتلاف را برعهده داشت به سوی شمال حمله ور شد تا با تهدیدِ شهرهای آتلانتیکِ میانه (شاملِ نیویورک، نیوجرسی، پنسیلوانیا، دلاویر، ویرجینیا، ویرجینیای غربی، واشینگتن دی. سی،) بتواند جنبشِ شمالیِ ضدِ جنگ را تقویت کند بلکه در انتخاباتِ 1864 لینکلن را کنار بگذارند و جنگ فیصله بیابد.
مرحله ی دوم از 1863 آغاز می شود که دو اتفاقِ مهم در جولایِ آن رخ داد: حمله ی لی به شمال در شهرِ جتیسبورگِ پنسیلوانیا درهم شکست، و ارتشِ شمال پایگاهی بسیار مهم از جبهه ی جنوب واقع در ویکسبورگِ می سی سی پی را تصرف نمود. این دو واقعه، یعنی پایانِ حمله ی لی به شمال و آغازِ استراتژیِ فتحِ نقطه به نقطه (divide-and-conquer) از سوی جبهه ی شمال، نقطه ی عطفی در جنگ بود که نقطه ی اوجِ آن، عملیاتِ ویرانگرِ ژنرال ویلیام شرمن موسوم به «march to the see» در جرجیا بود [که طیِ آن، لشکریانِ شرمن زیرساختها، اقتصاد، حمل و نقل، صنایع و اموالِ عمومیِ جبهه ی جنوب را سخت ویران کردند].


طرحِ آناکوندا

وینفیلد اسکات هنگامی که جنگِ داخلی درگرفت 74 سال سن داشت و 53 سال بود که در ارتش خدمت می کرد. او به لحاظِ سلامتی اصلاً دل و دماغِ فرماندهی در جنگ را نداشت، و چندماه بعد هم استعفا داد و ابتدا جورج مک لیلان و سپس یولیسیس اس گرانت را برای فرماندهیِ لشکرِ جبهه ی شمال جانشینِ خود کرد. اما در ماهِ می، یعنی تقریباً یک ماه پس از ماجرای حمله به فورت سامتر، او نقشه ای را پی ریزی کرد که بعد از کلی جرح و تعدیل، منجر به پیروزی شد.
این طرح، که مخالفان به تمسخر آن را «طرحِ آناکوندا» می نامیدند عبارت بود از محاصره ی جبهه ی جنوب در دورتادورِ سواحلِ اقیانوسِ اطلس و خلیجِ مکزیک، و سپس آغازِ عملیاتی در امتدادِ رودِ می سی سی پی برای یکسره کردنِ کارِ جبهه ی جنوب. این محاصره طبعاً به مرورِ زمان تنگ تر و تنگ تر شد و جبهه ی جنوب را شدیداً تحتِ فشار قرار داد. پیروزیِ گرانت در عملیاتِ ویکسبورگ آزادسازیِ می سی سی پی از چنگِ جنوب را به همراه داشت که این امر دستاوردی بزرگ برای جبهه ی شمال محسوب می شد. با آنکه استراتژیِ اسکات موفق از آب در آمد اما متاسفانه تعهدِ او مبنی بر پایانِ بدونِ خونریزی محقق نشد.

تشکیلِ ایالاتِ متحده



گسترشِ ارضیِ ایالاتِ متحده ی آمریکا

مهاجرانِ اروپایی از همان بدوِ ورود به آمریکا رو به سوی غرب گذاشتند. اما اندکی پس از استقلالِ آمریکا، این پیشروی های نقطه به نقطه تبدیل به سیاستِ ملیِ آمریکا شد.
با این وجود، یک چنین سیاستی همیشه هم آنطور که تفکرِ موسوم به «سرنوشتِ آشکار» (Manifest Destiny: باورِ رایج در سده ی نوزدهم در آمریکا مبنی بر اینکه سرنوشتِ آمریکا گسترش به سوی غرب است) می گوید سنجیده و منظم نبوده است. برای مثال، وقتی نمایندگانِ آمریکایی به پاریس رفتند تا با ناپلئون بناپارت برای خریدِ لویزیانا مذاکره کنند، نخست قصدشان تنها خریدِ نیو اورلند بود که آن زمان یکی از بزرگترین و ثروتمندترین شهرهای آمریکای شمالی بود، اما بناپارت که در جنگِ اروپا به ناداری خورده بود نیم میلیارد جریب از تصرفاتِ خود را به آنان فروخت تا مخارجِ جنگیِ خود را تامین کند.
پیشروی های بعدی به سوی غرب تا اندازه ای مدیونِ شکستِ فروپاشیِ امپراتوریِ اسپانیا و نیز تلاشهایی است که قانونگذارانِ برده خواه جهتِ الحاقِ سرزمینهای برده پرور به کار بردند.


کوره راهِ اشک (The Trail of Tears)

بزرگترین اقدامِ دولتِ ایالاتِ متحده در جهتِ قومیت زدایی در 1830 اتفاق افتاد، زمانی که اندرو جکسون قانونِ کوچِ سرخپوستان را تصویب کرد. این قانون به دولتِ جکسون این اختیار را می داد که برسرِ کوچاندنِ قبایلِ سرخپوستانِ آمریکا از جنوب به غربِ می سی سی پی با آنان مذاکره کند. البته این مذاکرات سراسر زور و اجبار بود و لذا فقط اسمش مذاکره بود. نمونه ی بارزش کوچاندنِ قبیله ی چیروکی بود که بدونِ هرگونه رضایتِ سرانِ این قبیله، اجرایی شد و طبقِ اظهاراتِ دکتری که حینِ کوچ همراهِ این قبیله بود، منجر به مرگِ قریب به 4000 نفر از آنان در باریکه ی موسوم به کوره راهِ اشک گشت، یعنی یک پنجمِ جمعیتِ چیروکی. تحقیقاتِ بعدی نشان داد که این رقم احتمالاً بیش از این ها بوده است.


جنگِ آمریکا و مکزیک

در سالِ 1821، مکزیک به موجبِ استقلالِ آمریکا توانست بخشِ وسیعی از مناطقِ عمدتاً بی صاحب را با ادعای اسپانیایی بودنِ زبانشان تصاحب کند. این مناطق از تگزاسِ امروزی تا کالیفرنیای شمالی را در بر می گرفت. جمعیتِ مستعمره نشینانی که برای خود هویتِ آمریکایی قائل بودند در این مناطق رشدِ زیادی داشت؛ به طوری که در سالِ 1829 در تگزاسِ مکزیک تعدادشان بر اسپانیایی زبانها پیشی گرفت. این مستعمره نشینان در سالِ 1835 قیامی جزئی به پا کردند که رفته رفته به یک جنگِ استقلال طلبانه ی تمام عیار مبدل گشت. مستعمره نشینان که پیروزِ نبرد بودند جمهوریِ تگزاس را تاسیس کردند و سرانجام در 1845 به ایالاتِ متحده پیوستند.
اما مکزیک و ایالاتِ متحده هنوز برسرِ مرزهای تگزاس با هم اختلاف داشتند، و رئیس جمهور جیمز کی. پولک از سرزمین های غربی سهمِ بیشتری می خواست تا برده داری را گسترش دهد. وی برای کالیفرنیای مکزیک هم که شماری از مستعمره نشینانِ آمریکا در آن ساکن بودند نقشه هایی در سر داشت. این مناقشات ابتدائاً در 1846 به جنگ بر سرِ تگزاس محدود بود، اما به سرعت به بخشِ زیادی از مکزیک هم سرایت کرد. یک ژنرالِ مکزیکیِ تندرو وضع را وخیم تر کرد و سبب شد که ایالاتِ متحده ی آمریکا به شهرِ مکزیک حمله ور شود و یک سوم از قلمروِ مکزیک را تصرف کند، یعنی همان مناطقی که امروز به نامِ کالیفرنیا، یوتا، نوادا، آریزونا، نیومکزیکو و تگزاس می شناسیم.


مهاجرت به غرب

تصویرِ پایین هم نقشه است و هم نمودار، و هریک نمایانگرِ حقیقتی مهم درباره ی رشدِ جمعیتِ مهاجرِ آمریکاست. نقشه ای که می بینید به وضوح نشان می دهد که شمال و شمالِ شرقِ آمریکا و نیز دامنه ی رشته کوهِ راکی در شمالِ غرب مهاجرپذیرترین مناطقِ آمریکا هستند، و برعکس، جنوبِ آمریکا جایی است که مهاجران عموماً به سببِ کمبودِ صنعت و فرصتهای شغلی از آن دوری می گزینند. بخشِ نموداری هم نشانگرِ این است که موجِ مهاجرتها به جنوب ناگهان در سالِ 1914 متوقف می شود. بسیاری از ما یادمان نمی آید، اما حقیقت این است که تا پیش از جنگِ جهانیِ اول، مهاجرت میانِ کشورهای غربی خیلی آزادانه تر صورت می گرفت (جز در مواردی استثنا نظیرِ سیاستهای ضدِ چینیِ آمریکا). اما با شروعِ جنگ، مرزهای کشور بسته شد و اکنون، با اینکه تقریباً همه ی کشورهای اروپایی مرزهای خود را بر یکدیگر گشوده اند، ایالاتِ متحده همچنان تحدیدگرایانه عمل می کند.


گرانیگاهِ جمعیت در تونلِ زمان

درست است که دهه ی 1800 اوجِ پیشروی به سمتِ باختر بود، اما این گرایش هیچگاه متوقف نشد. یکی از شیوه های دیوانِ سرشماری برای اندازه گیریِ تغییر و تحول های جغرافیایی سنجه ی موسوم به «گرانیگاهِ جمعیت» (mean center of population) است، که عبارت است از: «نقطه ای روی یک نقشه ی فرضی، هموار، بی وزن و ثابت از ایالاتِ متحده ی آمریکا که از بقیه سنگین تر می شود» اگر به ازای هر آمریکایی وزنه ای روی آن قرار گیرد درست هم وزن با سایرِ وزنه ها و درست همانجایی که او زندگی می کند. در سالِ 2010 این نقطه جایی در نزدیکیِ روستای پلیتو در ایالتِ میسوری قرار داشت. با این حال، سیرِ جنوبی و غربیِ این نقطه الزاماً به این معنا نیست که فوجِ آمریکایی ها بارِ خود را بسته و عزمِ غرب و جنوب کرده اند، هرچند در نخست چنین بوده است. بلکه بدان معناست که جمعیتِ غرب و جنوب سریعتر از شمال و شمالِ شرق رشد کرده است. علتِ این رشدِ جمعیت، اعم از کوچِ مردم است و نرخِ بالاترِ زداد و ولد و نیز مهاجرت پذیریِ بیشتر را هم در بر می گیرد.


داست بول

شاید عظمتِ ویرانی های ناشی از رکودِ بزرگ را نتوان در قالبِ نقشه ها نشان داد، اما داست بول را چرا [Dust Bowl یک دوره ی شدیدِ طوفانِ شن است که به محیطِ زیست و کشاورزیِ دشتهای ایالاتِ متحده و کانادا آسیبِ زیادی وارد کرد]. این نقشه نشانگرِ دگرگونی هایی است که از 1930 تا 1940 در جمعیتِ هر ناحیه به وجود آمد. می توانید دو جریان را مشاهده کنید: ایالتهایی که در دشتستان بودند به شدت کوچک شدند، در حالیکه سواحلِ غربی بزرگ و بزرگتر شدند. فرسایشِ باد در کنارِ خشکسالی کارِ کشاورزی را برای بسیاری از خانواده ها تقریباً غیرِ ممکن ساخت و سیلِ زیادی از مهاجران را به سوی کالیفرنیا سوق داد –درست همان بلایی که سرِ خانواده ی جاد در رمانِ خوشه های خشم درآمد. برپایه ی مطالعاتی که ریچارد هورنبک، مورخِ مسائلِ اقتصادیِ دانشگاهِ هاروارد در سالِ 2009 انجام داده، از مجموعِ خساراتی که داست بول به مزارعِ کشاورزی وارد آورد تا کنون تنها 14-18 درصدِ آن احیا شده است.


کوچِ بزرگ

پدیده ی داست بول در میانِ دو کوچِ عظیم اتفاق افتاد که معروف است به کوچِ بزرگِ اول و دوم؛ که طیِ آن، میلیونها آفریکایی (رنگین پوستانِ آمریکایی-آفریقایی) از جنوب به سوی شهرهای شمالی، شمالِ شرقی و سواحلِ غربیِ کشور کوچ کردند [خواننده ی گرامی توجه دارد که منظور از «کوچ»، جابجاییِ درون-کشوری است و با «مهاجرت»، که بر ورودِ مهاجرانِ خارجی دلالت دارد، متفاوت است) دافعه ی جنوب عبارت بود از قوانینِ ظالمانه ی جیم کرو و اقتصادِ مبتنی بر مساقات، و چاذبه ی غرب و شمال عبارت بود از فرصتهای اقتصادیِ شهرهایی نظیرِ نیویورک، شیکاگو، فیلادلفیا، دترویت و لس آنجلس. صحبت از تاثیراتِ شگرفی که این دو موجِ عظیمِ کوچ بر فرهنگ، اقتصاد و سیاست گذاشتند اغراق نیست. ایزابل ویلکرسون در کتابِ گرمای آفتابهای دیگر که توصیفِ تاریخیِ استادانه ای است از این کوچِ بزرگ، چنین می نویسد: «این واقعه شهرهای آمریکا را دگرگون ساخت و نظامِ سیاسی و اجتماعیِ همه ی شهرهای درگیر را متحول کرد. وجدانِ اخلاقیِ مردمِ جنوب را غلغلک داد تا اینکه از سیستمِ فئودالی و کاستیِ خود دست کشیدند. خلفِ وعده هایی که بعد از جنگِ جهانی اتفاق افتاد به رشدِ آن کمک کرد و سایه ی سنگینِ آن، آمریکا را به سمتِ انقلابهای دهه ی 1960، که برای احقاقِ حقوقِ شهروندی صورت گرفت، سوق داد.»


تأثیرِ کوچ بر رواجِ موسیقیِ بلوز

یکی از پیامدهای فرهنگیِ محسوسی که کوچِ بزرگ به همراه داشت گسترشِ موسیقیِ بلوز در شمال بود. موسیقیِ بلوز خاستگاهش در دلتای می سی سی پی است، اما در شمال به دستِ هنرمندانی نظیرِ مودی واترز و هاولین ولف در شیکاگو، جان لی کوکر در دترویت، و تی بون والکر در لس آنجلس گسترشی چشمگیر یافت. تازه این یکی از نتایجِ موسیقاییِ کوچ بود. پدیده ی کوچهای بزرگ حتی در شکل گیریِ نهضتِ رنسانسِ هارلم در دهه ی 1920، پیدایشِ سبکِ جاز در نیویورک و سبکِ موتاون در دترویت، و ظهورِ سبکِ موسیقاییِ سول (soul) هم نقشی انکار ناپذیر داشت.


سامانه ی بزرگراهِ میان-ایالتی

نقشه ی بزرگراههای میان ایالتیِ آمریکا که در اینجا می بینید در سالِ 1975 تهیه شده است، یعنی درست یک سال پس از آنکه ساختِ این سامانه به موجبِ قانونِ Federal Aid Highway 1956 به تصویب رسید. این سیستم که در ابتدا با هدفِ عبور و مرورِ یگانهای ارتشی هنگامِ حملاتِ احتمالیِ خارجی طراحی شده بود (نامِ اولیه ی این پروژه بزرگراههای ایالتی-تدافعی بود) رفته رفته تبدیل به یک پروژه ی زیرساختیِ عظیم شد که تاثیراتِ چشمگیری بر اقتصاد و فرهنگ گذاشت. این بزرگراهها موجبِ رونقِ تجارت و گردشگری شد. به علاوه رفت و برگشتهای طولانی را سرعت بخشید و در نتیجه حومه نشینی را میسر کرد، علاوه بر اینکه به تجانسِ فرهنگی هم دامن زد.

ناهمگونی های آمریکا



انتخاباتِ ریاست جمهوریِ آمریکا از 1856 تا 2004

از سالِ 1856، در انتخاباتهای ریاست جمهوری، جز یک مورد، رقابتِ اصلی بینِ دو حزبِ غالبِ دموکرات و جمهوریخواه بوده است. (فقط در 1912 بود که وودراو ویلسون، نامزدِ دموکراتها، و ویلیام تافت، نامزدِ جمهوریخواهان، به ترتیب پس از تدی روزولت از حزبِ توسعه خواه قرار گرفتند.)
همانطور که این نقشه هم نشان می دهد، تا همین الآن، حزبِ غالبِ شمال جمهوریخواهان و حزبِ غالبِ جنوب دموکراتها هستند که البته منطقی است: جمهوریخواهان در گذشته جزءِ ایالاتِ متحده (و نه موتلفه) و طرفدارِ بازسازی و، اضمحلالِ کاملِ ایالاتِ تحزیه طلب بودند، درحالیکه دموکراتها طرفدارِ سرسختِ برده داری و تفکیکِ نژادی بودند، که این امر جنوب را برای آنان تبدیل به پایگاهِ قدرت کرده بود.
اما پس از آنکه دموکراتها در مجمعِ 1948 حاضر به پذیرشِ حقوقِ شهروندی شدند ، و به ویژه پس از آنکه لیندون جانسون قانونِ حقوقِ شهروندی را در 1964 به تصویب رساند، این قدرتگاهِ دموکراتها رفته رفته رنگ عوض کرد. البته این تغییر تدریجی بود. دموکراتها تا سالِ 1996 کماکان پیروزِ میدانِ لویزیانا و تنسی بودند و جمهوریخواهان تا 1988 ورمونت را در اختیار داشتند.


مهاجرفرست ترین کشورها از 1850 تا 2010، به تفکیکِ ایالتهای مقصد

بی شک مکزیک امروزه بزرگترین منشأِ مهاجرتها به ایالاتِ متحده است. اما تا سالِ 1990، آلمان همچنان بزرگترین مبدأِ مهاجرفرست محسوب می شد. آلمانیکایی ها (آلمانی های مقیمِ آمریکا) کمابیش در بینِ شهروندانِ ایالاتِ متحده هضم شده اند و اکنون دیگر غالباً آمریکایی محسوب می شوند تا آلمانیکایی. با این حال، نقشه ی فشرده ی پیشِ رو نشان می دهد که نسلِ اولِ مهاجرانِ آلمانی عمده ی جمعیتِ مهاجرانِ آمریکا را تشکیل می دادند.


تبارِ آمریکایی ها در جای جایِ کشور

راهِ دیگری هم برای به تصویر کشیدنِ میزانِ مهاجرانِ آلمانی-تبارِ ساکنِ آمریکا وجود دارد. با اینکه اطلاعاتِ این نقشه مربوط به 15 سالِ پیش است، اما تفاوتی در اصلِ مسأله ندارد، و آن این است که اکثریتِ ساکنینِ نواحیِ شمالی، مرکزی و دشتستانها تبارِ خود را آلمانی می دانند. نکته ی دیگری که این نقشه به تصویر کشیده ناحیه ی موسوم به «نوارِ تیره» (Black Belt) است، یعنی منطقه ای از جنوب و جنوبِ شرق که اکثریتِ جمعیتش را آفریکایی ها تشکیل می دهند، به علاوه ی بخشهایی از شمالِ شرق که دارای اکثریتِ ایتالیکایی و ایرلندیکایی هستند. مسأله ی مشهودِ دیگر، این است که مردمِ حوزه ی آپالاشیا و برخی نواحیِ جنوبی تمایل دارند تبارِ خود را «آمریکایی» بنامند.


پراکندگیِ جمعیتِ بومیانِ آمریکا

در این نقشه، که حاویِ پراکندگیِ جمعیتِ بومیانِ آمریکا در دورانِ حاضر است، نه تنها تاثیرِ بیماری هایی که مستعمره نشینانِ اروپایی در سده های 15 تا 18 میلادی با خود به شمالِ آمریکا آوردند قابلِ مشاهده است، بلکه گواهی است بر پیامدِ تلاشهای آزگارِ دولتِ آمریکا در قرنِ 19 برای اخراجِ بومیانِ آمریکا از خانه هایشان و تبعیدِ آنها به مناطقی که خود معین کرده بود. تبعیدِ قبیله ی چروکی از جرجیا به شرقِ اوکلاهاما نمونه ی بارزِ آن است. در تعدادی از ایالاتِ دشتستانیِ شمال، و نیز در ایالتِ آریزونا و نیومکزیکو، بیشترینه ی جمعیت یا بخشِ زیادی از آن را بومیان تشکیل می دهند. بومیانِ آلاسکا هنوز در شماری از نواحی در اکثریت اند. اما در اغلبِ نواحیِ آمریکا، به ویژه در نیمه ی شرقیِ این کشور، جمعیتِ بومیانِ آمریکایی بسیار قلیل و رو به صفر است.


نوشیدنیِ گوارای آمریکایی ها

شاید برایتان عجیب باشد اگر بدانید که پاسخ به این سوال که نامِ آن نوشیدنیِ غیرِ الکلیِ گازدار چیست، در آمریکا مایه ی تفرقه است! اشرافِ ساحل نشینِ شمالِ شرق «سودا» می نوشند، مرکز و شمالِ کشور «پاپ» می خورند و ایالتهای جنوب عمدتاً به آن «کوکا» می گویند، با اینکه هرسه کلمه به یک نوشیدنی اشاره دارند.


پر-پیرو ترین فرقه های مسیحیت

با نگاهی اجمالی به نمودارِ زیر می توان آمریکا را بر اساسِ فرقه های عمده ی مسیحیت به چهار قسمت تقسیم کرد: جنوبِ باپتیستی، شمالِ لوتریانیستی، و یوتا و پیرامونش هم مورمونیستی. الباقی هم هرچه هست کاتولیک. این گوناگونی در واقع نتیجه ی چندشاخگی بینِ فرقه های پروتستان است. نکته ی دیگر اینکه گرچه تقریباً در همه ی نواحیِ ایالتِ یوتا مورمونها خود را اکثریت به شمار می آورند – و ایضاً باپتیستهای کنتاکی، تگزاس، و می سی سی پی – لیکن کاتولیکهای نواحیِ کاتولیک نشین درباره ی خود ادعای اکثریت ندارند. اما فارغ از این ادعاها، باید توجه داشت که تنها در ناحیه هایی که با نقطه ی مشکی مشخص شده اند پیروانِ فرقه ی مربوطه اکثریتِ مطلق را تشکیل می دهند.

 

مطالب مرتبط