یک مدرسه، چندین و چند فرهنگ
۶ دی ۱۳۹۶
گل بود، به سبزه نیز آراسته شد! (قسمت اول)
۶ دی ۱۳۹۶
یک مدرسه، چندین و چند فرهنگ
۶ دی ۱۳۹۶
گل بود، به سبزه نیز آراسته شد! (قسمت اول)
۶ دی ۱۳۹۶

بازگشت به ایران (قسمت چهارم _ تابستان جهنمی)

مشاهده صفحه روایت ایرانیان از آمریکا
کم‌کم هوا گرم شد و استخر سرباز محل سکونتمون باز و همه‌ی بچه‌ها لخت شدند! این یعنی دخترک من مجبور بود با لباس‌های پوشیده ولو نازک و لطیف بره بیرون و دوستان مدرسه‌ش و هم‌محلی‌هاش از جمله صمیمی‌ترین دوستش ـ که عکس‌هاشون رو با هم مطمئنم خیلی‌هاتون دیدید، "آدری" ـ با یه شرت بسیار کوتاه لی و تاپ می‌اومدند دنبالش که بازی کنند و برن مدرسه. به گفته‌ی راحیل حتی دوستان مسلمونش مثل رومیسا ـ که سومالیاییه ـ هم تابستون‌ها حجاب نداشتند. راستش حالا هم که از پنجره بیرون رو نگاه می کنم در محوطه‌ی قشنگ بازی شهرکمون تنها راحیل سراپا پوشیده ست! بقیه به رسم این روزهای مناطق گرم و شرجی آمریکا یک شُرت به پا دارند و یک تاپ به تن.

با اینکه ما به راحیل یاد دادیم حرف‌هاش رو توی دلش نگه نداره و بزنه (پدرش همیشه بهش می‌گه که حرفات رو بزن. از قضاوت دیگرون نترس)، بعضی وقت‌ها که چهره‌ش یا چشماش داد می‌زنه یه چیزیش هست، باید به یک ترفندی حرف دلش رو کشید بیرون. یه روز گرم بهاری از مدرسه که اومد چشماش سرخ سرخ بود. معلوم بود توی اتوبوس گریه‌ کرده. نشوندمش و سعی کردم به حرفش بیارم اما به جای حرف زدن گوله گوله بی‌صدا اشک می‌ریخت و جیگر من رو کباب می‌کرد.

وقتی بالاخره قفل زبونش باز شد و با من درد دل کرد فهمیدم کابوسی که همیشه ازش وحشت داشتم به حقیقت پیوسته: "مامانی! چرا ما باید حجاب بذاریم؟ می‌دونم خدا دوست داره! همه‌ی دلیلا رو می‌دونم ولی ببین! دوستام نمی‌ذارن! حتا خیلی از مسلمونا حجاب ندارن! من حجاب رو دوست ندارم! منم دوست دارم از این شُرت‌ها بپوشم که همه می‌پوشن! استخر از امروز وا می‌شه (منظورش استخر روباز محوطه‌ی شهرکمون بود) منم دوست دارم مایوی واقعی بپوشم نه از این لباسهای مسخره! (منظورش لباس شنای اسلامیش بود). دوستام بهم خندیدن دفعه‌ی قبل. همه‌ی دوستام توی مدرسه می‌گن تو بدون حجاب یه شکل دیگه هستی! خیلی خوشگلی! چرا این رو می‌ذاری رو سرت وقتی هوا گرمه؟" بعد در حالی که دستش ‌رو لای موهای خوشگلش می‌برد گفت: "دوستام جلوی من موهاشون رو اینجوری میکنن و من دلم درد می‌گیره از غصه" و همین طور که اشک می‌ریخت، دستش رو گذاشت روی قلبش. قلبم فشرده شد.

بغلش کردم و باهاش حرف زدم و گفتم که همه‌ی این سختی‌ها رو قبول دارم و همینه که خدا گفته بعدها شیرینی پاداشش هزار برابره. گفتم که باز هم انتخاب با خودشه و از نظر ما هیچ اشکالی نداره اگه روسریش رو برداره و داستان حجاب گذاشتن خودم رو براش تعریف کردم. پیشنهاد کردم که با پدرش هم صحبت کنه.

دخترکم اما با خودش درگیر بود تا با ما. به طور فطری حس می‌کرد که درست اینه که حجاب بذاره اما دوست داشت به قول خودش خوشگلی‌هاش رو هم نشون بده. متاسفانه دوستان مدرسه‌ی فارسی‌ش هم همگی از شهرهای دور و نزدیک هفته‌ای یه بار می‌آن مدرسه‌ی فارسی. به لطف زندگی پر از دوندگی آمریکایی در طول‌ هفته پدرها و مادرها تا پنج عصر همگی گرفتار کارند و همون آخر هفته‌ها هم بچه‌ها رو دور هم در مسجد جمع کردن همت بالایی می‌طلبه. اینه که بودن بیشتر راحیل با دوستان ایرونی‌ مثل خودش به عنوان یه راه حل، مقدور نبود. اون شب رو با سری پر فکر و ذهنی مشوش گذروندم.

فردای اون روز باز دخترکم گریون از مدرسه اومد پیشم و این بار راحت‌تر درد دل کرد: "با دوستای مدرسه‌م صحبت کردم درباره حجاب. می‌گن: همونی باش که می‌خوای! خود واقعی‌ت باش! تا آخر عمر می‌خوای یکی که دوست نداری باشی؟ می‌گن ما جای تو همه‌ی عمر این‌ رو (روسری رو) مجبور‌ باشیم روی سرمون بذاریم، می‌میریم"!

بهش پیشنهاد دادم با دوستان مدرسه‌ی فارسی‌ش که همگی حجاب دارند هم در این باره حرف بزنه. اون روز یادمه با دیدن اشک‌های دخترکم که مثل مروارید می‌ریخت به معنای واقعی کلمه درمونده شدم! یادمه باز هم بغلش کردم و این بار من هم اشک ریختم و ازش خواستم به دوستان مسیحی و یهودیش پیشنهاد کنه کتابهای مذهبی کتابخونه‌‌ی مدرسه رو ببینند. بهش گفتم حجاب توی اون ادیان هم هست اما پیروانشون رعایت نمی‌کنند در حالی که توی کتابهاشون تموم قدیسه‌ها و شخصیت‌های مذهبی توی همه‌ی عکس‌ها حجاب به سر دارند.

گفتم همون طور که پدرش بهش شب قبل گفته‌ مجبور نیست روسری سر کنه و از نظر ما هیچ اشکالی نداره و ما هر جوری که باشه خیلی دوستش داریم اما ما یه "Dress Code"  (قانون نوع پوشش) داریم و حتا اگر حجاب نذاره اجازه نداره شرت کوتاه و تاپ بپوشه و بره بیرون. اون روز هم کلی حرف زدیم و با هم گریه کردیم اما بغض صداش و اشک توی چشماش نشون می‌داد هنوز با خودش درگیره. گریه می‌کرد که: "خدا دوست داره من حجاب بذارم اما پس چه فرقی داره من زشت باشم یا خوشگل وقتی نتونم خوشگلی‌هام رو نشون بدم؟"

مطالب مرتبط

بازگشت به ایران (قسمت چهارم _ تابستان جهنمی)

مشاهده صفحه روایت ایرانیان از آمریکا
کم‌کم هوا گرم شد و استخر سرباز محل سکونتمون باز و همه‌ی بچه‌ها لخت شدند! این یعنی دخترک من مجبور بود با لباس‌های پوشیده ولو نازک و لطیف بره بیرون و دوستان مدرسه‌ش و هم‌محلی‌هاش از جمله صمیمی‌ترین دوستش ـ که عکس‌هاشون رو با هم مطمئنم خیلی‌هاتون دیدید، "آدری" ـ با یه شرت بسیار کوتاه لی و تاپ می‌اومدند دنبالش که بازی کنند و برن مدرسه. به گفته‌ی راحیل حتی دوستان مسلمونش مثل رومیسا ـ که سومالیاییه ـ هم تابستون‌ها حجاب نداشتند. راستش حالا هم که از پنجره بیرون رو نگاه می کنم در محوطه‌ی قشنگ بازی شهرکمون تنها راحیل سراپا پوشیده ست! بقیه به رسم این روزهای مناطق گرم و شرجی آمریکا یک شُرت به پا دارند و یک تاپ به تن.

با اینکه ما به راحیل یاد دادیم حرف‌هاش رو توی دلش نگه نداره و بزنه (پدرش همیشه بهش می‌گه که حرفات رو بزن. از قضاوت دیگرون نترس)، بعضی وقت‌ها که چهره‌ش یا چشماش داد می‌زنه یه چیزیش هست، باید به یک ترفندی حرف دلش رو کشید بیرون. یه روز گرم بهاری از مدرسه که اومد چشماش سرخ سرخ بود. معلوم بود توی اتوبوس گریه‌ کرده. نشوندمش و سعی کردم به حرفش بیارم اما به جای حرف زدن گوله گوله بی‌صدا اشک می‌ریخت و جیگر من رو کباب می‌کرد.

وقتی بالاخره قفل زبونش باز شد و با من درد دل کرد فهمیدم کابوسی که همیشه ازش وحشت داشتم به حقیقت پیوسته: "مامانی! چرا ما باید حجاب بذاریم؟ می‌دونم خدا دوست داره! همه‌ی دلیلا رو می‌دونم ولی ببین! دوستام نمی‌ذارن! حتا خیلی از مسلمونا حجاب ندارن! من حجاب رو دوست ندارم! منم دوست دارم از این شُرت‌ها بپوشم که همه می‌پوشن! استخر از امروز وا می‌شه (منظورش استخر روباز محوطه‌ی شهرکمون بود) منم دوست دارم مایوی واقعی بپوشم نه از این لباسهای مسخره! (منظورش لباس شنای اسلامیش بود). دوستام بهم خندیدن دفعه‌ی قبل. همه‌ی دوستام توی مدرسه می‌گن تو بدون حجاب یه شکل دیگه هستی! خیلی خوشگلی! چرا این رو می‌ذاری رو سرت وقتی هوا گرمه؟" بعد در حالی که دستش ‌رو لای موهای خوشگلش می‌برد گفت: "دوستام جلوی من موهاشون رو اینجوری میکنن و من دلم درد می‌گیره از غصه" و همین طور که اشک می‌ریخت، دستش رو گذاشت روی قلبش. قلبم فشرده شد.

بغلش کردم و باهاش حرف زدم و گفتم که همه‌ی این سختی‌ها رو قبول دارم و همینه که خدا گفته بعدها شیرینی پاداشش هزار برابره. گفتم که باز هم انتخاب با خودشه و از نظر ما هیچ اشکالی نداره اگه روسریش رو برداره و داستان حجاب گذاشتن خودم رو براش تعریف کردم. پیشنهاد کردم که با پدرش هم صحبت کنه.

دخترکم اما با خودش درگیر بود تا با ما. به طور فطری حس می‌کرد که درست اینه که حجاب بذاره اما دوست داشت به قول خودش خوشگلی‌هاش رو هم نشون بده. متاسفانه دوستان مدرسه‌ی فارسی‌ش هم همگی از شهرهای دور و نزدیک هفته‌ای یه بار می‌آن مدرسه‌ی فارسی. به لطف زندگی پر از دوندگی آمریکایی در طول‌ هفته پدرها و مادرها تا پنج عصر همگی گرفتار کارند و همون آخر هفته‌ها هم بچه‌ها رو دور هم در مسجد جمع کردن همت بالایی می‌طلبه. اینه که بودن بیشتر راحیل با دوستان ایرونی‌ مثل خودش به عنوان یه راه حل، مقدور نبود. اون شب رو با سری پر فکر و ذهنی مشوش گذروندم.

فردای اون روز باز دخترکم گریون از مدرسه اومد پیشم و این بار راحت‌تر درد دل کرد: "با دوستای مدرسه‌م صحبت کردم درباره حجاب. می‌گن: همونی باش که می‌خوای! خود واقعی‌ت باش! تا آخر عمر می‌خوای یکی که دوست نداری باشی؟ می‌گن ما جای تو همه‌ی عمر این‌ رو (روسری رو) مجبور‌ باشیم روی سرمون بذاریم، می‌میریم"!

بهش پیشنهاد دادم با دوستان مدرسه‌ی فارسی‌ش که همگی حجاب دارند هم در این باره حرف بزنه. اون روز یادمه با دیدن اشک‌های دخترکم که مثل مروارید می‌ریخت به معنای واقعی کلمه درمونده شدم! یادمه باز هم بغلش کردم و این بار من هم اشک ریختم و ازش خواستم به دوستان مسیحی و یهودیش پیشنهاد کنه کتابهای مذهبی کتابخونه‌‌ی مدرسه رو ببینند. بهش گفتم حجاب توی اون ادیان هم هست اما پیروانشون رعایت نمی‌کنند در حالی که توی کتابهاشون تموم قدیسه‌ها و شخصیت‌های مذهبی توی همه‌ی عکس‌ها حجاب به سر دارند.

گفتم همون طور که پدرش بهش شب قبل گفته‌ مجبور نیست روسری سر کنه و از نظر ما هیچ اشکالی نداره و ما هر جوری که باشه خیلی دوستش داریم اما ما یه "Dress Code"  (قانون نوع پوشش) داریم و حتا اگر حجاب نذاره اجازه نداره شرت کوتاه و تاپ بپوشه و بره بیرون. اون روز هم کلی حرف زدیم و با هم گریه کردیم اما بغض صداش و اشک توی چشماش نشون می‌داد هنوز با خودش درگیره. گریه می‌کرد که: "خدا دوست داره من حجاب بذارم اما پس چه فرقی داره من زشت باشم یا خوشگل وقتی نتونم خوشگلی‌هام رو نشون بدم؟"

مطالب مرتبط



آخرین مطالب