نکاتی که بدو ورود به آمریکا توجه تان را جلب می کند
۷ آذر ۱۳۹۶
پسا انتخابات
۷ آذر ۱۳۹۶
نکاتی که بدو ورود به آمریکا توجه تان را جلب می کند
۷ آذر ۱۳۹۶
پسا انتخابات
۷ آذر ۱۳۹۶

همسفر شراب (قسمت چهارم _ آب، نان، آواز)

مشاهده صفحه روایت ایرانیان از آمریکا
به خیابان آمستردام قدم گذاشتم. ‌همایون شجریان داشت آخرین نفس‌های باتری واماندهٔ دستگاه پخش صوت را می‌خواند.

کمترین تحریری از یک آرزو این است
آدمی را آب و نانی باید و آن‌گاه آوازی

به دنبال نان به داخل مغازه‌های بزرگ خیابان‌ها می‌رفتم ولی قیمت‌های بالا و عادت ذهنی‌ام به قیمت‌های ایرانی به من جرأت خریدن نمی‌داد.

در قناری‌ها نگه کن در قفس تا نیک دریابی
کز چه در آن تنگناشان باز شادی‌های شیرین است

نزدیکی‌های خیابان صد و دهم کلیسای بزرگی به نام سنت جان کتدرال وجود داشت. بعداً فهمیدم یکی از قدیمی‌ترین کلیساهای نیویورک است. با دیوارهایی بسیار بلند که گذشت زمان رنگ سیاهی را بر روی آن نشانه رفته بود. برخلاف بقیهٔ جاهای خیابان، اینجا چراغ شب نصب نشده بود. کلیسا مخوف به نظر می‌رسید. بی که نگاه بیشتری بیندازم بی‌تفاوت از کنار این تاریخ مجسم گذشتم.

کمترین تحریری از یک زندگانی
آب، نان، آواز

یادم نیست تا خیابان چندم رفتم و چند مغازه را گشتم و دستم به خریدن نرفت. متوسط قیمت‌ها چهار-پنج برابر بهترین جنس‌های ایرانی بودند. اوایلش می‌ترسیدم به من شک کنند که چرا دست خالی می‌آیم و می‌روم ولی متوجه شدم توی این شهر هر کسی سرش در آخور خودش است و تا به محدودهٔ شخصی کسی وارد نشوم کسی با من کاری ندارد.

ور فزون‌تر خواهی از آن
گاه‌گه پرواز

برای چه به اینجا آمدم؟ که بیایم و حتی جواب سلام نشنوم؟ که حتی این آهنگ لعنتی که توی گوشم می‌خواند تا دقایقی دیگر صدایش ببرد؟

ور فزون‌تر خواهی از آن
شادی آواز
ور فزون‌تر خواهی از آن، … بگویم باز؟

چرا از جایی که حقوقم کفاف زندگی‌ام را می‌داد، احترامم سر جایش بود،‌ خرده‌هوشی داشتم،‌ سر سوزن ذوقی، مادری بهتر از برگ درخت و دوستانی بهتر از آب روان به اینجا آمدم؟ چه چیز را می‌خواستم ثابت کنم؟ که خیلی می‌فهمم؟ که من همانم که رستم جوانمرد بود؟ چرا چرت می‌گویی؟ می‌خواستی بمانی و به چپ‌ چپ و به راست راست کنی؟ یا می‌خواستی با حقوق‌های با تأخیر چهارماهه بسازی؟ می‌خواستی بعد از این که با تیپا از خوابگاه متأهلین ورداورد انداختنت بیرون به فکر آوارگی‌ات باشی؟ می‌خواستی هر روز به جای درس خواندن به این فکر کنی که مبادا قیمت نان را به جانت بند کنند؟

آن‌چنان اینجا به نان و آب بر ما تنگ‌سالی گشت
که کسی به فکر آوازی نباشد
اگر آوازی نباشد
شوق پروازی نخواهد بود
آب، نان، آواز

دیگر پایم از نفس افتاده بود. آن طرف خیابان صد و شانزده به سمت دکهٔ حلال‌فروشی رفتم. دو فلافل یکی به صورت ساندویچی و دیگری به صورت برنجی خریدم. جمعاً‌ شد ۹ دلار. از فیلم Traitor یاد گرفته بودم که حتی در خداحافظی هم باید به عرب‌های مسلمان سلام گفت. سلامی گفتم و بعد از خریدن نان باگت ۱/۶ دلاری و پنیر ۴/۵ دلاری از مغازهٔ کنار خیابان ۱۲۰، روانهٔ خانه شدم. غذا خیلی تند بود. آن قدر سس فلفل به غذا زده شده بود که با دو گالن آب هم نمی‌شد رفع تشنگی کرد. خودکرده را تدبیر نیست. وقتی از من پرسید سس تند بزند یا نه، تأیید کردم و حالا باید جورش را می‌کشیدم. انگار این غذا داشت به غم‌نامهٔ آخرین روز ماه آگوست پایانی درام می‌داد؛ من نیز بازیگر اصلی این داستان. خواب‌آلودگی ادامهٔ داستان آخرین روز ماه را از ما گرفت. شب به ساعت ۱۰ نرسیده بود که خوابیدم. نمی‌دانستم باید به فکر جوجهٔ آخر پاییز باشم و یا سالی که نکو بود. بماند؛ خواب ملجأ خوبی است. «اگه که تو هم می‌خوای یه روز به رؤیات برسی/چشم ببند و خوب بخواب، زندگی خوابه داداشی!»۳.

--------------------------------------------------------------------------------------------------
۱- غزلی از محمدعلی بهمنی:‌ «مبر ز موی سپیدم گمان به عمر دراز/جوان ز حادثه‌ای پیر می‌شود گاهی».
۲- شعر از دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی که همایون شجریان در مجموعه‌ای با همین نام آن را خوانده است (بشنوید).
۳- از مثنوی گلدون شکسته عبدالرضا رضایی‌نیا.

مطالب مرتبط

همسفر شراب (قسمت چهارم _ آب، نان، آواز)

مشاهده صفحه روایت ایرانیان از آمریکا
به خیابان آمستردام قدم گذاشتم. ‌همایون شجریان داشت آخرین نفس‌های باتری واماندهٔ دستگاه پخش صوت را می‌خواند.

کمترین تحریری از یک آرزو این است
آدمی را آب و نانی باید و آن‌گاه آوازی

به دنبال نان به داخل مغازه‌های بزرگ خیابان‌ها می‌رفتم ولی قیمت‌های بالا و عادت ذهنی‌ام به قیمت‌های ایرانی به من جرأت خریدن نمی‌داد.

در قناری‌ها نگه کن در قفس تا نیک دریابی
کز چه در آن تنگناشان باز شادی‌های شیرین است

نزدیکی‌های خیابان صد و دهم کلیسای بزرگی به نام سنت جان کتدرال وجود داشت. بعداً فهمیدم یکی از قدیمی‌ترین کلیساهای نیویورک است. با دیوارهایی بسیار بلند که گذشت زمان رنگ سیاهی را بر روی آن نشانه رفته بود. برخلاف بقیهٔ جاهای خیابان، اینجا چراغ شب نصب نشده بود. کلیسا مخوف به نظر می‌رسید. بی که نگاه بیشتری بیندازم بی‌تفاوت از کنار این تاریخ مجسم گذشتم.

کمترین تحریری از یک زندگانی
آب، نان، آواز

یادم نیست تا خیابان چندم رفتم و چند مغازه را گشتم و دستم به خریدن نرفت. متوسط قیمت‌ها چهار-پنج برابر بهترین جنس‌های ایرانی بودند. اوایلش می‌ترسیدم به من شک کنند که چرا دست خالی می‌آیم و می‌روم ولی متوجه شدم توی این شهر هر کسی سرش در آخور خودش است و تا به محدودهٔ شخصی کسی وارد نشوم کسی با من کاری ندارد.

ور فزون‌تر خواهی از آن
گاه‌گه پرواز

برای چه به اینجا آمدم؟ که بیایم و حتی جواب سلام نشنوم؟ که حتی این آهنگ لعنتی که توی گوشم می‌خواند تا دقایقی دیگر صدایش ببرد؟

ور فزون‌تر خواهی از آن
شادی آواز
ور فزون‌تر خواهی از آن، … بگویم باز؟

چرا از جایی که حقوقم کفاف زندگی‌ام را می‌داد، احترامم سر جایش بود،‌ خرده‌هوشی داشتم،‌ سر سوزن ذوقی، مادری بهتر از برگ درخت و دوستانی بهتر از آب روان به اینجا آمدم؟ چه چیز را می‌خواستم ثابت کنم؟ که خیلی می‌فهمم؟ که من همانم که رستم جوانمرد بود؟ چرا چرت می‌گویی؟ می‌خواستی بمانی و به چپ‌ چپ و به راست راست کنی؟ یا می‌خواستی با حقوق‌های با تأخیر چهارماهه بسازی؟ می‌خواستی بعد از این که با تیپا از خوابگاه متأهلین ورداورد انداختنت بیرون به فکر آوارگی‌ات باشی؟ می‌خواستی هر روز به جای درس خواندن به این فکر کنی که مبادا قیمت نان را به جانت بند کنند؟

آن‌چنان اینجا به نان و آب بر ما تنگ‌سالی گشت
که کسی به فکر آوازی نباشد
اگر آوازی نباشد
شوق پروازی نخواهد بود
آب، نان، آواز

دیگر پایم از نفس افتاده بود. آن طرف خیابان صد و شانزده به سمت دکهٔ حلال‌فروشی رفتم. دو فلافل یکی به صورت ساندویچی و دیگری به صورت برنجی خریدم. جمعاً‌ شد ۹ دلار. از فیلم Traitor یاد گرفته بودم که حتی در خداحافظی هم باید به عرب‌های مسلمان سلام گفت. سلامی گفتم و بعد از خریدن نان باگت ۱/۶ دلاری و پنیر ۴/۵ دلاری از مغازهٔ کنار خیابان ۱۲۰، روانهٔ خانه شدم. غذا خیلی تند بود. آن قدر سس فلفل به غذا زده شده بود که با دو گالن آب هم نمی‌شد رفع تشنگی کرد. خودکرده را تدبیر نیست. وقتی از من پرسید سس تند بزند یا نه، تأیید کردم و حالا باید جورش را می‌کشیدم. انگار این غذا داشت به غم‌نامهٔ آخرین روز ماه آگوست پایانی درام می‌داد؛ من نیز بازیگر اصلی این داستان. خواب‌آلودگی ادامهٔ داستان آخرین روز ماه را از ما گرفت. شب به ساعت ۱۰ نرسیده بود که خوابیدم. نمی‌دانستم باید به فکر جوجهٔ آخر پاییز باشم و یا سالی که نکو بود. بماند؛ خواب ملجأ خوبی است. «اگه که تو هم می‌خوای یه روز به رؤیات برسی/چشم ببند و خوب بخواب، زندگی خوابه داداشی!»۳.

--------------------------------------------------------------------------------------------------
۱- غزلی از محمدعلی بهمنی:‌ «مبر ز موی سپیدم گمان به عمر دراز/جوان ز حادثه‌ای پیر می‌شود گاهی».
۲- شعر از دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی که همایون شجریان در مجموعه‌ای با همین نام آن را خوانده است (بشنوید).
۳- از مثنوی گلدون شکسته عبدالرضا رضایی‌نیا.

مطالب مرتبط



آخرین مطالب