سفر به نیویورک ۱
۲ آبان ۱۳۹۶
خاطرات یک دانشجوی محجبه در آمریکا / قسمت چهارم: تاثیر روابط جنسی زودهنگام و‌ نامشروع
۲ آبان ۱۳۹۶
سفر به نیویورک ۱
۲ آبان ۱۳۹۶
خاطرات یک دانشجوی محجبه در آمریکا / قسمت چهارم: تاثیر روابط جنسی زودهنگام و‌ نامشروع
۲ آبان ۱۳۹۶

بروکلین، چهره ی دیگری از آمریکا

مشاهده صفحه روایت ایرانیان از آمریکا
خب! قراره چند صباحی نیویورک زندگی کنم. شهری که فاصله ی بین اغنیا و فقراش رو پل منهتن به بروکلین تعیین می کنه. بروکلین جاییه که من می رم بیمارستان و زندگی می کنم فعلا با محله هایی که بوی کشک بادمجون و سیرداغ ایرانی می ده و دل سیاهای فقیرش سفیده.
سر فرصت باید از ملیندا بنویسم وعشق با گوله کشته شده ش استیو . ملیندا صابخونه ی منه. معلمه و تابستون تعطیل. من رو توی یکی از اتاقهای خونه ش جا داده و نانسی رو توی اتاق دیگه. خوش شانسی من اینه که حموم و دستشویی خودم رو دارم. اینجا حموم و دستشویی خصوصی هیپیپ هورا داره! باید سر فرصت از خیابونای پر از زباله ی بروکلین بنویسم و از مادری که توی اغذیه فروشی چینی برای خودش و بچه ش چهار تا بال مرغ سوخاری با برنج خرید با تن و بدنی لرزان به 14 دلار. به قول ما ایرونی ها کی بخوره کی ببینه. آمریکا رو باید اینجا دید.
اونهایی که  فکر می کنید می آیید نیویورک و نیویورک رو عشقه، یه تک پا هم تشریف بیارید یه پل و چن خیابون اینور تر تا بفهمید بروکلین هم میدون انقلاب داره و سر بازارچه و دستفروش و بی خانمان و ... توش زنی هم زندگی می کنه که دیروز مریض من بود سیگاری تیر. نفسش گرفته بود و احتمالا ذات الریه هم کرده بود و حاضر نشده بود با آمبولانس بیاد چون می گفت پولش رو بیمه ش نمی ده و اون هم وقتی بیل!ش - یعنی صورت حسابش -  بیاد خونه نخواهد بود و فرار می کنه و ... بالاخره با تاکسی اومد!
باید فرصت کنم و از دخترک سیاهپوست هفت هشت ساله ای بنویسم که امروز حین درس خوندن توی مک دونالد واسه وقت سپری کردن و نیومدن به اتاق خالی از سر و همسر و دخترم، دیدمش که عین راحیل می خندید و غش و ریسه می رفت با خواهر بزرگترش و وادارم کرد برم سر میزشون و بگم من یه دختر کوچولو دارم همسن تو که مثه تو می خنده. می ذاری واست بستنی بخرم؟ خواهر بزرگترش که هیفده هیجده ساله بود تشکر کرد و گفت  : "اگه دوست دارید آره". واسه دوتاشون بستنی خریدم و دخترک وقت خوردن از لب و لوچه اش سرازیر شد و بهش دستمال دادم. وقت رفتن خواهرش گفت که بیاد از من تشکر کنه. به جای تشکر دستای کوچولوش رو وا کرد و منم بغلش کردم و لپ کوچولوش رو ماچ کردم و فقط باز تونستم بگم: "تو من رو یاد دخترم می ندازی. الان داره ایران خوش می گذرونه". باید وقت کنم و از آدمای بروکلین بیشتر بنویسم....

مطالب مرتبط

بروکلین، چهره ی دیگری از آمریکا

مشاهده صفحه روایت ایرانیان از آمریکا
خب! قراره چند صباحی نیویورک زندگی کنم. شهری که فاصله ی بین اغنیا و فقراش رو پل منهتن به بروکلین تعیین می کنه. بروکلین جاییه که من می رم بیمارستان و زندگی می کنم فعلا با محله هایی که بوی کشک بادمجون و سیرداغ ایرانی می ده و دل سیاهای فقیرش سفیده.
سر فرصت باید از ملیندا بنویسم وعشق با گوله کشته شده ش استیو . ملیندا صابخونه ی منه. معلمه و تابستون تعطیل. من رو توی یکی از اتاقهای خونه ش جا داده و نانسی رو توی اتاق دیگه. خوش شانسی من اینه که حموم و دستشویی خودم رو دارم. اینجا حموم و دستشویی خصوصی هیپیپ هورا داره! باید سر فرصت از خیابونای پر از زباله ی بروکلین بنویسم و از مادری که توی اغذیه فروشی چینی برای خودش و بچه ش چهار تا بال مرغ سوخاری با برنج خرید با تن و بدنی لرزان به 14 دلار. به قول ما ایرونی ها کی بخوره کی ببینه. آمریکا رو باید اینجا دید.
اونهایی که  فکر می کنید می آیید نیویورک و نیویورک رو عشقه، یه تک پا هم تشریف بیارید یه پل و چن خیابون اینور تر تا بفهمید بروکلین هم میدون انقلاب داره و سر بازارچه و دستفروش و بی خانمان و ... توش زنی هم زندگی می کنه که دیروز مریض من بود سیگاری تیر. نفسش گرفته بود و احتمالا ذات الریه هم کرده بود و حاضر نشده بود با آمبولانس بیاد چون می گفت پولش رو بیمه ش نمی ده و اون هم وقتی بیل!ش - یعنی صورت حسابش -  بیاد خونه نخواهد بود و فرار می کنه و ... بالاخره با تاکسی اومد!
باید فرصت کنم و از دخترک سیاهپوست هفت هشت ساله ای بنویسم که امروز حین درس خوندن توی مک دونالد واسه وقت سپری کردن و نیومدن به اتاق خالی از سر و همسر و دخترم، دیدمش که عین راحیل می خندید و غش و ریسه می رفت با خواهر بزرگترش و وادارم کرد برم سر میزشون و بگم من یه دختر کوچولو دارم همسن تو که مثه تو می خنده. می ذاری واست بستنی بخرم؟ خواهر بزرگترش که هیفده هیجده ساله بود تشکر کرد و گفت  : "اگه دوست دارید آره". واسه دوتاشون بستنی خریدم و دخترک وقت خوردن از لب و لوچه اش سرازیر شد و بهش دستمال دادم. وقت رفتن خواهرش گفت که بیاد از من تشکر کنه. به جای تشکر دستای کوچولوش رو وا کرد و منم بغلش کردم و لپ کوچولوش رو ماچ کردم و فقط باز تونستم بگم: "تو من رو یاد دخترم می ندازی. الان داره ایران خوش می گذرونه". باید وقت کنم و از آدمای بروکلین بیشتر بنویسم....

مطالب مرتبط



آخرین مطالب