۵۷ تصویر فراموش نشدنی از تاریخ آمریکا-بخش سوم
۲۳ شهریور ۱۳۹۶
پربازدید ترین جاذبه های گردشگری آمریکا
۲۳ شهریور ۱۳۹۶
۵۷ تصویر فراموش نشدنی از تاریخ آمریکا-بخش سوم
۲۳ شهریور ۱۳۹۶
پربازدید ترین جاذبه های گردشگری آمریکا
۲۳ شهریور ۱۳۹۶

زندگی در خیابان ها

تاریخ انتشار : 23 شهریور 1396

منبع : نیویورک تایمز


یک گزارشگر و یک عکاس با شهروندان بی خانمان نیویورک سیتی دیدار و با تعداد بسیاری از آنان مصاحبه کردند؛ از نوجوانان کم سن و سال گرفته تا کسانی که در عنفوان 70 سالگی به سر می بردند. سلامت برخی از این افراد به جد در خطر بود، یک زن باردار در میان آنان بود و بیکاری، مشکلات روانی، انواع سوء استفاده توسط دیگران و وضع نابسامان گرمخانه های شهری که آنان را به خیابان سوق داده بود؛ از جمله مشکلات این افراد بود.
جوز مورالز و دوست دختر 17 ساله اش کیمبرلی ویلیامز که 5 ماهه باردار است، زیر قطار شماره ی 4 با ملافه ای که بر روی فنس انداختند برای خود پناهگاهی دست و پا کرده اند.
آقای مورالز می گوید در وضع خانوادگی نابهنجاری در برانکس بزرگ شد و در نهایت به دلیل اعتیاد به مواد مخدر و الکل در دبیرستان یک مرکز درمانی محلی ثبت نام شد. زمانی که از این مرکز بیرون آمد، به عنوان یتیم به یک خانواده در بروکلین سپرده شد؛ چرا که مادرش به جرم خرید و فروش مواد مخدر در زندان به سر می برد و جوز آزاد شده بود.
جوز می گوید:" من نمی خواستم به حرف هایشان گوش کنم؛ نمی خواستم در مراسم مذهبی کلیسا آواز بخوانم و نمی خواستم از هیچ قانونی پیروی کنم. اما اگر راهی به گذشته داشتم برمیگشتم، از آنها عذرخواهی می کردم و شرایط را تغییر می دادم."
سپس او به یتیم خانه ی دیگری در برانکس فرستاده شد و همان جا از طریق فیس بوک با خانوم ویلیامز آشنا شد. زمانی که ویلیامز به دلیل دعوای شدید با مادربزرگش از خانه ی خود در لانگ آیلند بیرون انداخته شد، خانم مورالز به وی اجازه داد تا با جوز در خانه ی آنها بماند. اما کمی بعد به دلیل رعایت نکردن مقررات آنجا، هردو آنها اخراج شدند.
آنها پیش از آنکه در پناهگاه فعلی خود باشند، بر روی یک پشت بام در بروکلین زندگی می کردند. سپس به یک مرکز مراقبت شهری در برانکس مراجعه کردند، اما از آنجایی که قانونا زن و شوهر و حتی همخانه نبودند زندگی آنها در کنار هم و در آن مرکز غیرقانونی بود.
در چهارشنبه شب کنار یکدیگر در پیاده رو آرمیده بودند و به به یک آخوندک آوازخوان که روی فنس بالای سر آنها نشسته بود نگاه می کردند.
آقای مورالز می گوید:" من برای پیدا کردن کار همه جا می روم؛ اما هیچ کس به من کار نمی دهد. این شرایط برای من و همسرم خوب نیست."
بسیاری از این جانوران منحصربه‌فرد بوده و تنها در این منطقه یافت می‌شوند. همچنین، سطح پرشیب دره، و رنگ‌های خیره کننده دیواره‌های آن- تاریخ حیات ۲ میلیارد ساله زمین را به شکلی رمزگونه و بزبان زمین‌شناسی بیان می‌کند.
داون جانسون و همخانه ی قانونی اش محمد دیالو به مدد شغل محمد که مکانیک بود در آپارتمانی در برانکس زندگی می کردند. اما مالک آپارتمان اهمیتی به قطع شدن آب لوله کشی و از کار افتادن سیستم گرمایشی ساختمان نمی داد. آنها به دادگاه املاک مراجعه کردند؛ اما طبق گفته های خانم جانسون مراحل قانونی و در افتادن با صاحب آپارتمان آنقدر سخت و پیچید بود که دیالو 32 ساله از پس آن برنیامد و در سال 2013 این زوج هم شغل و هم خانه ی خود را از دست دادند. وی می گوید:" ما نه جایی برای ماندن داشتیم و نه پولی به عنوان پس انداز."
آنها به پناهگاه های دولتی مراجعه کردند اما امکانات آنجا برای زوج های بدون فرزند بسیار محدود و ابتدایی بود. خانم جانسون می گوید در گذشته به دلیل افسردگی، خشم و بیماری دو شخصیتی تحت درمان بود اما حالا دیگر تحت درمان نیست و همین مشکلات پیدا کردن شغل را برای وی تقریبا ناممکن کرده است.
او و آقای دیالو چهارشنبه شب روی دو صندلی کج و کوله نشسته بودند؛ در کنار یک چمدان تکه پاره، یک گاری دست فروشی و چند بطری آب که دیالو آنها را می فروشد. آنها یک سیگار را به طور اشتراکی می کشیدند و دیالو نیز یک بطری آبجو 24 اونسی را سر می کشید. خانم جانسون که از جدایی از آقای دیالو بسیار می ترسد می گوید ترجیح می دهد در پارک های شهر و ایستگاه های قطار زندگی کند تا اینکه به گرمخانه ای دولتی برود و آن دو را از یکدیگر جدا کنند.
هیثر پیتنجر که زیر سکوی قطار شماره ی 4 زندگی می کند، لباسش را بالا می زند تا زخم بزرگ جای گلوله ای را بر زیر شکمش نشان دهد؛ گلوله ای که شوهر خشنش در اواخر دهه ی 1999 در یک دعوا به سمت وی شلیک کرد.
او به همراه همسرش در آلن تاون زندگی می کرد و در آنجا مغازه ای داشتند به نام Hellbound Tatoo. پدرش که یک افسر پلیس سابق در نیویورک بود، پس از آن حادثه او را به خانه ی خود در استیتن آیلند برد.
پیتنجر آنطور که خود می گوید، در خانواده ی یهودی مذهب گرمی بزرگ شده است. مادر وی یک پرستار بود.
او می گوید:" من یک امریکایی طبقه ی متوسط هستم و در شرایط بسیار خوبی بزرگ شدم."
در سال 1999، او جنازه ی پدرش را که خود باور دارد به مرگ طبیعی مرده در خانه شان پیدا می کند.
وی می گوید:" پس از آن فرار کردم. این اولین بار بود که در زندگی ام از همه چیز فرار می کردم."
پیتنجر به مقتضای زندگی اش در خیابان؛ مورد ضرب و شتم قرار گرفت و یک آجر به سرش اصابت کرد که جای زخم آن هنوز زیر موهای کم پشت و پراکنده اش دیده می شود. دو سال زمان گذشت تا وی یاد بگیرد دوباره راه برود، اما ضعف و سرگیجه این اجازه را به او نمی دهد. او سطل های بازیافت را به امید یافتن ته مانده های خوراکی جمع می کند و برای سیگار گدایی می کند. او به گرمخانه ها نمی رود چرا که آنجا را "امن" نمی داند.
جیسون جونز که متاهل است و دختری دارد که در لانگ آیلند زندگی می کند می گوید:" دائم الخمر نبودن در مورد من جواب نمی داد."
آقای جونز می گوید در ارتش خدمت می کرد و حتی در یک بازه ی زمانی کوتاه مسئول جمع آوری بودجه ی کمپین یکی از کاندیداهای کنگره بوده است. به گفته ی خودش سال 2006 بود که به تدریج الکل همه ی دار و ندارش شد؛ از زندگی روزمره، شغل و وظایف مادی و مالی اش در قبال خانواده خسته شد و دلش می خواست از چیزهای بیشتر، بزرگ تر و مهم تری سردربیاورد.
او آنقدر به خانه ی افراد فامیل و دوست دخترهای متعددش رفت و آمد کرد که در نهایت پایش به گرمخانه های دولتی باز شد؛ اما او از آنجا متنفر بود. او در پناهگاه دولتی واردز آیلند ساکن بود و بعدتر با سایر مردان پناهگاه در یک خانه ساکن شد.
یک بار یکی از همخانه هایش او را به پیاده روی در پارک مک کارن برد و در آنجا وی جمعی را ملاقات کرد که در شمال غربی پارک گرد هم آمده بودند. جونز به سرعت به آنها علاقمند شد و کل تابستان را با آنها گذراند. اما او از حالا نگران زمستان است و به گفته ی خود قصد دارد یا خود را آماده ی بازگشت به محل کار کند، یا به خانه ی خود برگردد و یا به گرمخانه مراجعه کند.
او می گوید:" کار کردن با آدمهایی که در گرمخانه زندگی می کنند چندان هم بد نیست؛ فقط باید در برقراری رابطه با یک مشت آدم دائم الخمر پشتکار به خرج دهی!"
پدر و مادر جان رویز زمانی که وی سه سال داشت از پورتوریکو به نیویورک آمدند و تمام عمر خود را در یک آپارتمان در یانکرز زندگی کردند. پس از مرگ آنها در سال 1998، جان همانجا ماند اما پس از درگیری با یکی از همسایگان دستگیر شد. جان حتی پس از آزادی از زندان به دلیل حکمی که آن همسایه از دادگاه دریافت کرده بود، اجازه نداشت به خانه ی خود برگردد.
او می گوید:" مدیر ساختمان گفت که من دیگر نمی توانم به خانه ی خود برگردم."
آقای رویز که دکمه های تی شرت ش را باز گذاشته بود و یک شلوار شطرنجی آبی به پا داشت، اول وقت صبح پنجشنبه روی نیمکتی در کنار سبد خریدی پر از کیسه های زباله که لباس هایش را در آنها جای داده بود، ظرف یکبار مصرفی در دست داشت و گوشت و برنج می خورد.
او می گوید هیچ وقت در زندگی اش شغلی نداشته است.
او می گوید:" من از افسردگی رنج می برم و در گذشته برای درمان آن دارو مصرف می کردم. به فشار خون مبتلا هستم و پاهایم نیز چندان در راه رفتن یاری ام نمی کنند."
مردمی که در همسایگی او زندگی می کنند او را خیلی خوب می شناسند و زندگی او را از طریق اقدامات خیرانه تامین می کنند.
او می گوید:" من خیلی ها را می شناسم و آنها هم مرا. وقتی مرا می بینند به من پول می دهند یا برایم غذا می خرند." او مدتی را در گرمخانه های دولتی گذرانده اما در همان دوران به بیماری سل مبتلا شد و می گوید با آغاز زمستان قصد دارد در یک قطار اقامت کند.
سی جی و تیفانی دیلینجر
38 و 35 ساله
اهل اولد بریج
از سال 2014 بی خانمان هستند
در حال حاضر در برادوی و در حوالی خیابان سی و هفتم زندگی می کنند
سی جی و تیفانی دلینجر در روز سه شنبه و در قلب شرایط سخت زندگی، صحنه ای عاشقانه را رقم زده بودند و در برادوی بر روی تختی که از صندلی های مخصوص استراحت عابران پیاده ساخته بودند و با بالش و ملافه و حصیر پوشانده بودند، در کنار هم آرمیده بودند و خودشان را در مقواهای تکه پاره ای پیچیده بودند.
آنها پیش از ساعت 7 صبح توسط یک نیروی امنیتی بخش گرامرسی بیدار شده بودند و بالش ها و ملافه هایشان را به سرعت در یک چمدان چپاندند. آنها می گویند از حدود یک سال پیش که خانه شان را در اولدبریج پلمپ کردند تا به حال بی خانمان هستند.
این زوج نتوانستند از پس رهن خانه بربیایند و مسکن خود را از دست دادند. تیفانی در ترابری کشتیرانی کار می کرد و سی جی یک کارگر ساختمانی بود.
او می گوید:" ما به هر دری می زنیم تا خانه ای برای خود دست و پا کنیم. من به هیچ قیمتی دلم نمی خواهد از سی جی جدا شوم."
آنها 16 سال پیش با یکدیگر ازدواج کردند و به گفته ی خانم دلینجر بی خانمانی بزرگ ترین چالشی بود که تا به حال با آن مواجه شده اند. آنها در ماه جولای با وسایل حمل و نقل عمومی خود را به نیویورک سیتی رساندند؛ چرا که شنیده بودند بی خانمان ها امکانات بهتری در این شهر دارند.
دلینجر می گوید:" باور کنید یا نه امکانات اینجا خیلی بهتر است؛ آش خانه ها و غذاخوری های زیادی دارد و ما به اینجا آمدیم چون شنیده بودیم به زوج ها پناهگاه می دهند."
البته زمانی که آنها برای سکونت در پناهگاه مخصوص زوج ها اقدام کردند، پذیرفته نشدند. اما خانم دلینجر می گوید ترجیح می دهد بیرون از پناهگاه ها زندگی کند.
وقتی آقای دلینجر دیواره های اتاق خواب شان را که چند مقوای مسطح بود جمع کرد و در کنار یک سطل زباله انداخت، غمی عمیق چشمان خانم دلینجر را پوشاند.
تیفانی می گوید:" هرچند اینجا امکانات بیشتری برای زنده ماندن دارد؛ اما من اسم این را زندگی نمی گذارم."
جرلین فیشر اول وقت روز پنجشنبه زیر داربست یک ساختمان و تابش مستقیم نور خورشید نشسته بود و روزنامه ای را روی پایش کشیده بود. او پای برهنه اش را که به شدت ورم کرده بود روی یک چمدان سیاه دراز کرده بود و کیسه های زباله ای که وسیله هایش را به زور در آنها جای داده بود، کنارش روی هم چیده شده بودند.
خانم فیشر سالیان سال در آپارتمانی در خیابان دی و خیابان سوم زندگی می کرد. او تا سال 2003 در مسکن های عمومی نیویورک سیتی و همچنین در بزازی، خیاطی آموزش می داد.
او می گوید:" تنها علت بی خانمان شدن من این بود که دیگر نتوانستم شغلی برای خود پیدا کنم و همین امر مرا به نوع کاملا جدیدی از زندگی سوق داد."
او هرگز به گرمخانه های دولتی مراجعه نکرده چرا که معتقد است با سایر ساکنان آنجا به مشکل برخواهد خورد.
او می گوید:" آنجا افراد زیادی هستند که بی خانمانی آنها را به مردمانی افسرده و خشمگین بدل کرده است."
او برای غلبه بر اضطراب ناشی از بی خانمان بودن به دین و مذهب روی آورد و حالا هم مناسک مذهبی را برای دیگران اجرا می کند.
او می گوید:" مهم ترین چیزی که تا به حال یاد گرفتم این است که چگونه شیطان انسان ها را گمراه می کند. همچنین آموختم که پروردگارم یهوه بر فراز ما زندگی می کند و اگر می خواهیم در این دنیا نجات پیدا کنیم باید بدانیم چطور او را عبادت کنیم."
برنامه ی او برای مقابله با سرمای زمستان این است که مانند سالیان گذشته خود را در کیسه های پلاستیکی بپیچد.
او می گوید:" این کار کاملا از شما در برابر سرما حفاظت می کند و حتی گاهی آنقدر گرم تان می شود که مجبورید یکی از آنها را از دورتان باز کنید."
مانوئل ریز در مورد علت بیرون آمدن اجباری از آپارتمانی که با همسر و سه فرزندش در آن زندگی می کرد کاملا صادق بود: اعتیاد به الکل!
او می گوید:" من مشکل دیگری ندارم. فقط دائم الخمرم."
مانوئل پس از مهاجرت به امریکا به مدت بیست سال مدیر یک ساختمان بوده که از پارکی که در حال حاضر محل زندگی وی است، فاصله ی چندانی ندارد.
اطرافیانش به وی هشدار داده بودند که اعتیاد وی به الکل ممکن است به قیمت از دست دادن شغلش تمام شود اما وی به آنها اعتنا نکرده بود.
او می گوید:" الکل، الکل و الکل! و در نهایت شغلم را از دست دادم."
او موفق شد با شرکت در میتینگ های افراد الکلی ناشناس به مدت دو سال پاک بماند؛ اما این پاک ماندن تنها تا یک ماه پیش دوام داشت.
او می گوید:" ننوشیدن کار آسانی نیست."
آقای ریز که ریش کوتاه جوگندمی داشت و تی شرت پشمی مندرسی بر تن کرده بود، یک ساک دستی بدقواره ی آبی در دست داشت که به گفته ی خودش همه دار و ندارش در آن بود. با روشن شدن هوا گفت قصد دارد به دیدار رفیقی برود که در آن نزدیکی یک سوپر مارکت دارد. آنها قرار گذاشتند که اگر آقای ریز الکل مصرفی اش را فقط از آنجا بخرد، بتواند چند ساعت در انبار زیرپله ی آن مغازه بخوابد.
او می گوید:" میروم یکی دو تا آبجو بخورم و در زیرزمین بخوابم. چه بگویم؟ این زندگی من است و من مجبورم آن را همینگونه که هست بگذرانم."
[shareaholic app="share_buttons" id="25412088"]



مطالب مرتبط :


سایر مطالب

یکی از مسائل این روزهای آمریکا پدیده ی تعطیلی مال های بزرگ است. هر چند بحران کرونا این روند را...
مطالعه
دونالد ترامپ رئیس جمهور سابق آمریکا این ویدئو را امروز در صفحه اش در شبکه های اجتماعی تروث و تلگرام...
مطالعه
مطالعه
مطالعه
مطالعه
مطالعه
مطالعه
مطالعه
مطالعه
مطالعه
مطالعه
مطالعه
مطالعه
مطالعه
انتشار تصاویر تازه ای متعلق به دوربین های مدار بسته دبستان uvalde ابعاد جدیدی از عملکرد ناکارامد پلیس آمریکا در...
مطالعه
مطالعه
مطالعه
مطالعه
مطالعه
مطالعه