منطق سرمایه داری ترامپ کاپیتالیسم رفاقتی
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
همسفر شراب (قسمت هشتم – مقاطع تحصیلی)
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
منطق سرمایه داری ترامپ کاپیتالیسم رفاقتی
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
همسفر شراب (قسمت هشتم – مقاطع تحصیلی)
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
مطلبی که میخواهم برایتان بگویم در مورد یک تغییر بزرگ است که وقتی به امریکا مهاجرت میکنید, به مرور زمان در شخصیت شما روی میدهد. البته این تغییر در کسانی که مانند من از نسل سوخته هستند و یا نسل بعدی من که نیمسوز هستند, بسیار محسوس تر از نسل آب پز و نیم پز است. .

من زمانی که در ایران زندگی میکردم , هیچوقت یادم نمی آید که درست و حسابی به فکر خودم بوده باشم. زندگی ما یک زندگی اجتماعی بود و مسائل من گره خورده بود به مسائل دیگران. رفع مشکلات من هم همیشه در گرو رفع مشکلات دیگران بود. شادی و غم هم در زندگی ما یک امر اجتماعی بود. اگر برای کسی از نزدیکان ما مشکلی پیش میامد, میزدیم توی سر خودمان و میگفتیم آخ بیچاره شدیم و اگر اتفاق خوشی برای کسی می افتاد چنان از ته دل میخندیدیم که انگار آن اتفاق برای ما افتاده است.

سلسله حوادثی که برای ما اتفاق افتاده است به همراه نوع تربیتی که با آن بزرگ شده ایم ما را بجایی میرساند که ناگاه متوجه میشویم از وجود خودمان غافل شده ایم و در میابیم که زمان زندگی را برای خودمان صرف نکرده ایم و به خودمان کمتر از اطرافیانمان بها داده ایم. زمانی که من به امریکا آمدم با دیدن انسانهای اطرافم تازه به این مسئله پی بردم که من دارای یک شخصیت مستقل نیستم. مخصوصا زمانی که از همسرم جدا شدم آخرین رشته این زنجیر هم گسسته شد و من روزهای متوالی پیش خودم فکر میکردم که خوب حالا من چه برنامه ای برای خودم دارم

.واقعیت این بود که برایم مثلا بی معنی بود که بروم به یک مغازه خوب و برای خودم لباس بخرم و یا برای خودم یک چیزی بخرم که دوست دارم. البته این نشاندهنده این بود که من حتی برای احساسات خودم هم ارزش قائل نمیشدم و احساسات و تمایلات دیگری همیشه برای من ارجح بود.اگر کسی از من میپرسید کجا برویم میگفتم هر کجا شما دوست دارید برای من فرقی نمیکنه. و واقعا هم فرقی نمیکرد چونکه یاد نگرفته بودم که به صدای نیاز و احساسات خودم هم گوش کنم و فکر میکردم رضایت من در این است که دیگران راضی باشند.

ولی در امریکا محور تمامی ارتباطات بین انسانها تمایلات و نیازهای شخصی آنها است. در چنین سیستمی شما عادت میکنید که در درجه اول به خودتان اهمیت دهید و در درجه بعدی به اطرافیانتان. در واقع امریکا دارای یک سیستم فردگرا است و افراد بر پایه خواستهای فردی خود جامعه را تشکیل میدهند در حالی که ساختار اجتماعی ایران جامعه گرا است و نیاز و خواست جامعه همواره برنیازهای فردی مقدم است. بنابراین ما هم که به امریکا مهاجرت میکنیم به مروراحساس میکنیم که گرایشات فردی ما قویتر و مستحکم تر میشود.

در چنین حالتی معمولا کودک درون که سالیان سال توسط جامعه محبوس شده بود, دوباره جان میگیرد. به همین خاطر است که بسیاری از مهاجرانی که از ایران به امریکا می آیند بعد از مدتی احساس جوانی میکنند و حتی ممکن است حرکاتی از آنان سر بزند که به نظر جلف و سبک بیاید. شاید باور نکنید ولی من هفته پیش یک تفنگ اسباب بازی برای خودم خریدم و یا با ماشین کنترل دار بچه ها کلی بازی میکنم در حالیکه در ایران فقط زمانی با خیال راحت چیزی را میخریدم که بخواهم آن را به کسی هدیه دهم.

من هنوز دارم روی خودم کار میکنم که یاد بگیرم چگونه میتوانم در چنین جامعه ای به خودم بهاء دهم. البته هنوز خیلی مشکل دارم ولی نسبت به قبل بسیار بهتر شدم. تا اینجا یاد گرفتم که وقت و برنامه ریزی خودم در اولویتت اول قرار داشته باشد و مثلا اگر بخواهم بروم ماهیگیری و کسی به من بگوید فلان کار را انجام بده بگویم من نمیتوانم چون برای وقت خودم از قبل برنامه ریزی کردم. برای ما خیلی سخته ولی حتما باید یاد بگیریم که این کار را انجام دهیم.

اگر از ما سوال میکنند که چای میخوریم یا قهوه اصلا نباید برایمان مهم باشد که درست کردن چای سخت تر است یا درست کردن قهوه. بلکه باید خوب به درون خودمان گوش کنیم و ببینیم که چه چیزی را بیشتر دوست داریم و همان را بگوییم. اصولا بسیاری از تعارفات و رودربایستی های ما هم از همین طرز فکر نشئت میگیرد که دیگران بر ما اولویت دارند. البته این سیستم در ایران کار میکند ولی در امریکا به هیچ وجه کاربردی ندارد.

مطالب مرتبط

مطلبی که میخواهم برایتان بگویم در مورد یک تغییر بزرگ است که وقتی به امریکا مهاجرت میکنید, به مرور زمان در شخصیت شما روی میدهد. البته این تغییر در کسانی که مانند من از نسل سوخته هستند و یا نسل بعدی من که نیمسوز هستند, بسیار محسوس تر از نسل آب پز و نیم پز است. .

من زمانی که در ایران زندگی میکردم , هیچوقت یادم نمی آید که درست و حسابی به فکر خودم بوده باشم. زندگی ما یک زندگی اجتماعی بود و مسائل من گره خورده بود به مسائل دیگران. رفع مشکلات من هم همیشه در گرو رفع مشکلات دیگران بود. شادی و غم هم در زندگی ما یک امر اجتماعی بود. اگر برای کسی از نزدیکان ما مشکلی پیش میامد, میزدیم توی سر خودمان و میگفتیم آخ بیچاره شدیم و اگر اتفاق خوشی برای کسی می افتاد چنان از ته دل میخندیدیم که انگار آن اتفاق برای ما افتاده است.

سلسله حوادثی که برای ما اتفاق افتاده است به همراه نوع تربیتی که با آن بزرگ شده ایم ما را بجایی میرساند که ناگاه متوجه میشویم از وجود خودمان غافل شده ایم و در میابیم که زمان زندگی را برای خودمان صرف نکرده ایم و به خودمان کمتر از اطرافیانمان بها داده ایم. زمانی که من به امریکا آمدم با دیدن انسانهای اطرافم تازه به این مسئله پی بردم که من دارای یک شخصیت مستقل نیستم. مخصوصا زمانی که از همسرم جدا شدم آخرین رشته این زنجیر هم گسسته شد و من روزهای متوالی پیش خودم فکر میکردم که خوب حالا من چه برنامه ای برای خودم دارم

.واقعیت این بود که برایم مثلا بی معنی بود که بروم به یک مغازه خوب و برای خودم لباس بخرم و یا برای خودم یک چیزی بخرم که دوست دارم. البته این نشاندهنده این بود که من حتی برای احساسات خودم هم ارزش قائل نمیشدم و احساسات و تمایلات دیگری همیشه برای من ارجح بود.اگر کسی از من میپرسید کجا برویم میگفتم هر کجا شما دوست دارید برای من فرقی نمیکنه. و واقعا هم فرقی نمیکرد چونکه یاد نگرفته بودم که به صدای نیاز و احساسات خودم هم گوش کنم و فکر میکردم رضایت من در این است که دیگران راضی باشند.

ولی در امریکا محور تمامی ارتباطات بین انسانها تمایلات و نیازهای شخصی آنها است. در چنین سیستمی شما عادت میکنید که در درجه اول به خودتان اهمیت دهید و در درجه بعدی به اطرافیانتان. در واقع امریکا دارای یک سیستم فردگرا است و افراد بر پایه خواستهای فردی خود جامعه را تشکیل میدهند در حالی که ساختار اجتماعی ایران جامعه گرا است و نیاز و خواست جامعه همواره برنیازهای فردی مقدم است. بنابراین ما هم که به امریکا مهاجرت میکنیم به مروراحساس میکنیم که گرایشات فردی ما قویتر و مستحکم تر میشود.

در چنین حالتی معمولا کودک درون که سالیان سال توسط جامعه محبوس شده بود, دوباره جان میگیرد. به همین خاطر است که بسیاری از مهاجرانی که از ایران به امریکا می آیند بعد از مدتی احساس جوانی میکنند و حتی ممکن است حرکاتی از آنان سر بزند که به نظر جلف و سبک بیاید. شاید باور نکنید ولی من هفته پیش یک تفنگ اسباب بازی برای خودم خریدم و یا با ماشین کنترل دار بچه ها کلی بازی میکنم در حالیکه در ایران فقط زمانی با خیال راحت چیزی را میخریدم که بخواهم آن را به کسی هدیه دهم.

من هنوز دارم روی خودم کار میکنم که یاد بگیرم چگونه میتوانم در چنین جامعه ای به خودم بهاء دهم. البته هنوز خیلی مشکل دارم ولی نسبت به قبل بسیار بهتر شدم. تا اینجا یاد گرفتم که وقت و برنامه ریزی خودم در اولویتت اول قرار داشته باشد و مثلا اگر بخواهم بروم ماهیگیری و کسی به من بگوید فلان کار را انجام بده بگویم من نمیتوانم چون برای وقت خودم از قبل برنامه ریزی کردم. برای ما خیلی سخته ولی حتما باید یاد بگیریم که این کار را انجام دهیم.

اگر از ما سوال میکنند که چای میخوریم یا قهوه اصلا نباید برایمان مهم باشد که درست کردن چای سخت تر است یا درست کردن قهوه. بلکه باید خوب به درون خودمان گوش کنیم و ببینیم که چه چیزی را بیشتر دوست داریم و همان را بگوییم. اصولا بسیاری از تعارفات و رودربایستی های ما هم از همین طرز فکر نشئت میگیرد که دیگران بر ما اولویت دارند. البته این سیستم در ایران کار میکند ولی در امریکا به هیچ وجه کاربردی ندارد.

مطالب مرتبط