با استاد راهنمایم ساعت هشت صبح جلسه دارم. از وقتی که برای فرصت مطالعاتی طولانی رفته به گوگل، چارهای جز این نیست که یا اول صبح یا دم غروب جلسه داشته باشیم.
مطالعهحریم خصوصی در غرب(واقعیت یا فانتزی؟)
۱۶ دی ۱۳۹۶مهدک کودک
۱۶ دی ۱۳۹۶بازگشت به ایران (قسمت پنجم :تابستان کماکان جهنمی)
مشاهده صفحه روایت ایرانیان از آمریکاگفتم که دخترکم حین اعتراضهاش به حجاب گله میکرد که "خدا دوست داره من بذارم اما پس چه فرقی داره من زشت باشم یا خوشگل اگه قراره خوشگلیم رو نشون ندم". پدرش و من براش توضیح دادیم که خدا راهنمایی کرده که خوشگلیهات رو نشون کی بده و نشون کی نده. انگار به این هم فکر کرده بود چون به سرعت گفت: "دوستم توی مدرسه میگه همیشه موهاش رو خوشگل درست میکنه و هیچ مرد یا پسر بدی بهش حمله نمیکنه یا اونها رو قیچی نمیکنه". من با شنیدن این حرف هم خندهم گرفت و هم گریه.
راستش کمکم داشتم خسته و درمونده میشدم. هرچه بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم. راه حل پدر راحیل خانوم مشخص بود: برگشت به ایران لااقل برای مدتی، اما من هنوز کورسوی امیدی داشتم به بهبود اوضاع. با این حال، هرچی بیشتر فکر میکردم کمتر به راه حلی میرسیدم اما راحیل ظاهرا یه راه حل پیدا کرده بود!
یه روز وقتی از مدرسه برگشت، در خونه رو وا نکرده پرسید: "مامان! تو من رو خیلی دوست داری؟" با تعجب جواب دادم: "معلومه. خیلی". با برقی توی چشماش گفت: "یعنی هر کاری برای من میکنی؟" سر تکون دادم. دوباره پرسید: "هرکاری؟" باز جواب مثبت دادم. به سرعت گفت: "پس روسریت رو ور دار تا منم ور دارم". چشمهام گرد شد. دخترک پریشون من چقدر باید فکر کرده باشه تا به این راه حل رسیدهباشه. چقدر با خودش درگیر بوده که دوست داره همراهی من ثابت کنه تصمیمش درسته و ترسش که اگه حجابش رو بر داره ما دیگه دوستش نداشته باشیم نادرسته. بغلش کردم و براش توضیح دادم که حجاب از نظر من یه چیزیه مثل مسواک زدن. یه امر شخصیه. سخته ولی برای روحمون ضروریه. بعضیها رعایت میکنن و بعضیها نه و حجاب داشتن من مانعی برای حجاب نداشتن اون نیست.
دنیا دیگه به چشمم چندان هم گل و بلبل نبود به خصوص که این گفتگوها وقت رفتن به استخر و دیدن بچههای همسن و سالش با بیکینی یا وقت رفتن به پیکنیک و خرید و سینما و جاهای دیگه به شکلهای مختلف تکرار میشد و من رو بیشتر نگران میکرد. با پدر راحیل خانوم که مشورت میکردم حرفهای خوبی میزد. به قول ایشون دخترک ما چند سال وقت داشت نوجوونی کنه قبل از اینکه وارد رقابت فشرده برای ورود به کالج و دانشگاه بشه. باید بتونه با دوستان همسن و سال خودش خوش باشه، مهمونی دخترونه بره، لباسهای خوشگل و به قول ما پدر و مادرها لختی توی تولدها بپوشه، لاکی بزنه، استخری بره و لباسهای شنایی که آرزوشون رو داره با خیال راحت بپوشه.
خدا وکیلی کلاهم رو که قاضی میکنم، اینجا هر تولد و استخر و پارتیای مختلطه و این بچه از فرق سر تا نوک پا پوشیده. بوی خوش کباب و استیک از رستورانها میآد و در این شیش سال هر وقت این بچه هوس کرده من با وعدهی توی خونه درستکردنش آوردمش خونه و براش پختم. بالاخره ما هم بچه بودیم و میدونیم خیلی وقتها مزهی کباب و استیک بیرون ـ و لو غیر بهداشتی ـ یه چیز دیگهس.
حالا که یه بهشت کوچولویی به اسم ایران وسط جهنم خاورمیانه هست که شکر خدا هنوز به لطف سربازای گمنام امام زمان و اقتدار حکومت مرکزیش امنه و امکانات واسهی بچههای مسلمون و همزبونی مثل راحیل کم نیست و خوراکیهاش از شیر مادر حلالتره خودخواهی نیست دخترکمون رو زجر بدیم اینجا به قیمت خوشی و پیشرفت خودمون؟ اینها گوشهای از درگیریهای ذهنی و بحثها و نتیجهگیریهای ما بود. کمکم داشتم قانع میشدم که شاید موندن چندان به صلاحمون نباشه که خدا تلنگرهای دیگهای هم بهم زد!
ادامه دارد...
راستش کمکم داشتم خسته و درمونده میشدم. هرچه بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم. راه حل پدر راحیل خانوم مشخص بود: برگشت به ایران لااقل برای مدتی، اما من هنوز کورسوی امیدی داشتم به بهبود اوضاع. با این حال، هرچی بیشتر فکر میکردم کمتر به راه حلی میرسیدم اما راحیل ظاهرا یه راه حل پیدا کرده بود!
یه روز وقتی از مدرسه برگشت، در خونه رو وا نکرده پرسید: "مامان! تو من رو خیلی دوست داری؟" با تعجب جواب دادم: "معلومه. خیلی". با برقی توی چشماش گفت: "یعنی هر کاری برای من میکنی؟" سر تکون دادم. دوباره پرسید: "هرکاری؟" باز جواب مثبت دادم. به سرعت گفت: "پس روسریت رو ور دار تا منم ور دارم". چشمهام گرد شد. دخترک پریشون من چقدر باید فکر کرده باشه تا به این راه حل رسیدهباشه. چقدر با خودش درگیر بوده که دوست داره همراهی من ثابت کنه تصمیمش درسته و ترسش که اگه حجابش رو بر داره ما دیگه دوستش نداشته باشیم نادرسته. بغلش کردم و براش توضیح دادم که حجاب از نظر من یه چیزیه مثل مسواک زدن. یه امر شخصیه. سخته ولی برای روحمون ضروریه. بعضیها رعایت میکنن و بعضیها نه و حجاب داشتن من مانعی برای حجاب نداشتن اون نیست.
دنیا دیگه به چشمم چندان هم گل و بلبل نبود به خصوص که این گفتگوها وقت رفتن به استخر و دیدن بچههای همسن و سالش با بیکینی یا وقت رفتن به پیکنیک و خرید و سینما و جاهای دیگه به شکلهای مختلف تکرار میشد و من رو بیشتر نگران میکرد. با پدر راحیل خانوم که مشورت میکردم حرفهای خوبی میزد. به قول ایشون دخترک ما چند سال وقت داشت نوجوونی کنه قبل از اینکه وارد رقابت فشرده برای ورود به کالج و دانشگاه بشه. باید بتونه با دوستان همسن و سال خودش خوش باشه، مهمونی دخترونه بره، لباسهای خوشگل و به قول ما پدر و مادرها لختی توی تولدها بپوشه، لاکی بزنه، استخری بره و لباسهای شنایی که آرزوشون رو داره با خیال راحت بپوشه.
خدا وکیلی کلاهم رو که قاضی میکنم، اینجا هر تولد و استخر و پارتیای مختلطه و این بچه از فرق سر تا نوک پا پوشیده. بوی خوش کباب و استیک از رستورانها میآد و در این شیش سال هر وقت این بچه هوس کرده من با وعدهی توی خونه درستکردنش آوردمش خونه و براش پختم. بالاخره ما هم بچه بودیم و میدونیم خیلی وقتها مزهی کباب و استیک بیرون ـ و لو غیر بهداشتی ـ یه چیز دیگهس.
حالا که یه بهشت کوچولویی به اسم ایران وسط جهنم خاورمیانه هست که شکر خدا هنوز به لطف سربازای گمنام امام زمان و اقتدار حکومت مرکزیش امنه و امکانات واسهی بچههای مسلمون و همزبونی مثل راحیل کم نیست و خوراکیهاش از شیر مادر حلالتره خودخواهی نیست دخترکمون رو زجر بدیم اینجا به قیمت خوشی و پیشرفت خودمون؟ اینها گوشهای از درگیریهای ذهنی و بحثها و نتیجهگیریهای ما بود. کمکم داشتم قانع میشدم که شاید موندن چندان به صلاحمون نباشه که خدا تلنگرهای دیگهای هم بهم زد!
ادامه دارد...
مطالب مرتبط
همسفر شراب (قسمت سیوهشتم-بخش اول)
۳۰ شهریور ۱۴۰۱
دو خانم جوان که مثل لبنانیها چادر سیاه سر کردهاند و چند خانم محجبهٔ دیگر. باید برگردیم به سرسرا برای گرفتن دفترچهٔ برنامهٔ همایش.
مطالعهسوالات معلم
۲۹ شهریور ۱۴۰۱
معلم دبستان این سوالات رو قبل از شروع شدن سال تحصیلی از والدین پرسیده است
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیوهفتم-بخش اول)
۱۵ شهریور ۱۴۰۱
صبح زود راهی دیترویت میشویم. صبح آنقدر زود است که جاده خلوت باشد و من، تنها بیدار جاده که پشت فرمان نشستهام و بقیه خوابند.
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیو ششم-بخش پنجم)
۳۰ مرداد ۱۴۰۱
میخواهد خانهاش را بفروشد. میپرسم هنوز زیر قرض بانک است؟ میگوید بله. کنجکاو میشوم در مورد نرخ سود بانکها. میگوید خیلی ساده است. قرار بوده ۲۰ سال و هر ماهی ۲۵۰۰ دلار بدهیم برای خانهای که ۲۵۰ هزار دلار میارزد.
مطالعهآخرین مطالب
بازگشت به ایران (قسمت پنجم :تابستان کماکان جهنمی)
مشاهده صفحه روایت ایرانیان از آمریکاگفتم که دخترکم حین اعتراضهاش به حجاب گله میکرد که "خدا دوست داره من بذارم اما پس چه فرقی داره من زشت باشم یا خوشگل اگه قراره خوشگلیم رو نشون ندم". پدرش و من براش توضیح دادیم که خدا راهنمایی کرده که خوشگلیهات رو نشون کی بده و نشون کی نده. انگار به این هم فکر کرده بود چون به سرعت گفت: "دوستم توی مدرسه میگه همیشه موهاش رو خوشگل درست میکنه و هیچ مرد یا پسر بدی بهش حمله نمیکنه یا اونها رو قیچی نمیکنه". من با شنیدن این حرف هم خندهم گرفت و هم گریه.
راستش کمکم داشتم خسته و درمونده میشدم. هرچه بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم. راه حل پدر راحیل خانوم مشخص بود: برگشت به ایران لااقل برای مدتی، اما من هنوز کورسوی امیدی داشتم به بهبود اوضاع. با این حال، هرچی بیشتر فکر میکردم کمتر به راه حلی میرسیدم اما راحیل ظاهرا یه راه حل پیدا کرده بود!
یه روز وقتی از مدرسه برگشت، در خونه رو وا نکرده پرسید: "مامان! تو من رو خیلی دوست داری؟" با تعجب جواب دادم: "معلومه. خیلی". با برقی توی چشماش گفت: "یعنی هر کاری برای من میکنی؟" سر تکون دادم. دوباره پرسید: "هرکاری؟" باز جواب مثبت دادم. به سرعت گفت: "پس روسریت رو ور دار تا منم ور دارم". چشمهام گرد شد. دخترک پریشون من چقدر باید فکر کرده باشه تا به این راه حل رسیدهباشه. چقدر با خودش درگیر بوده که دوست داره همراهی من ثابت کنه تصمیمش درسته و ترسش که اگه حجابش رو بر داره ما دیگه دوستش نداشته باشیم نادرسته. بغلش کردم و براش توضیح دادم که حجاب از نظر من یه چیزیه مثل مسواک زدن. یه امر شخصیه. سخته ولی برای روحمون ضروریه. بعضیها رعایت میکنن و بعضیها نه و حجاب داشتن من مانعی برای حجاب نداشتن اون نیست.
دنیا دیگه به چشمم چندان هم گل و بلبل نبود به خصوص که این گفتگوها وقت رفتن به استخر و دیدن بچههای همسن و سالش با بیکینی یا وقت رفتن به پیکنیک و خرید و سینما و جاهای دیگه به شکلهای مختلف تکرار میشد و من رو بیشتر نگران میکرد. با پدر راحیل خانوم که مشورت میکردم حرفهای خوبی میزد. به قول ایشون دخترک ما چند سال وقت داشت نوجوونی کنه قبل از اینکه وارد رقابت فشرده برای ورود به کالج و دانشگاه بشه. باید بتونه با دوستان همسن و سال خودش خوش باشه، مهمونی دخترونه بره، لباسهای خوشگل و به قول ما پدر و مادرها لختی توی تولدها بپوشه، لاکی بزنه، استخری بره و لباسهای شنایی که آرزوشون رو داره با خیال راحت بپوشه.
خدا وکیلی کلاهم رو که قاضی میکنم، اینجا هر تولد و استخر و پارتیای مختلطه و این بچه از فرق سر تا نوک پا پوشیده. بوی خوش کباب و استیک از رستورانها میآد و در این شیش سال هر وقت این بچه هوس کرده من با وعدهی توی خونه درستکردنش آوردمش خونه و براش پختم. بالاخره ما هم بچه بودیم و میدونیم خیلی وقتها مزهی کباب و استیک بیرون ـ و لو غیر بهداشتی ـ یه چیز دیگهس.
حالا که یه بهشت کوچولویی به اسم ایران وسط جهنم خاورمیانه هست که شکر خدا هنوز به لطف سربازای گمنام امام زمان و اقتدار حکومت مرکزیش امنه و امکانات واسهی بچههای مسلمون و همزبونی مثل راحیل کم نیست و خوراکیهاش از شیر مادر حلالتره خودخواهی نیست دخترکمون رو زجر بدیم اینجا به قیمت خوشی و پیشرفت خودمون؟ اینها گوشهای از درگیریهای ذهنی و بحثها و نتیجهگیریهای ما بود. کمکم داشتم قانع میشدم که شاید موندن چندان به صلاحمون نباشه که خدا تلنگرهای دیگهای هم بهم زد!
ادامه دارد...
راستش کمکم داشتم خسته و درمونده میشدم. هرچه بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم. راه حل پدر راحیل خانوم مشخص بود: برگشت به ایران لااقل برای مدتی، اما من هنوز کورسوی امیدی داشتم به بهبود اوضاع. با این حال، هرچی بیشتر فکر میکردم کمتر به راه حلی میرسیدم اما راحیل ظاهرا یه راه حل پیدا کرده بود!
یه روز وقتی از مدرسه برگشت، در خونه رو وا نکرده پرسید: "مامان! تو من رو خیلی دوست داری؟" با تعجب جواب دادم: "معلومه. خیلی". با برقی توی چشماش گفت: "یعنی هر کاری برای من میکنی؟" سر تکون دادم. دوباره پرسید: "هرکاری؟" باز جواب مثبت دادم. به سرعت گفت: "پس روسریت رو ور دار تا منم ور دارم". چشمهام گرد شد. دخترک پریشون من چقدر باید فکر کرده باشه تا به این راه حل رسیدهباشه. چقدر با خودش درگیر بوده که دوست داره همراهی من ثابت کنه تصمیمش درسته و ترسش که اگه حجابش رو بر داره ما دیگه دوستش نداشته باشیم نادرسته. بغلش کردم و براش توضیح دادم که حجاب از نظر من یه چیزیه مثل مسواک زدن. یه امر شخصیه. سخته ولی برای روحمون ضروریه. بعضیها رعایت میکنن و بعضیها نه و حجاب داشتن من مانعی برای حجاب نداشتن اون نیست.
دنیا دیگه به چشمم چندان هم گل و بلبل نبود به خصوص که این گفتگوها وقت رفتن به استخر و دیدن بچههای همسن و سالش با بیکینی یا وقت رفتن به پیکنیک و خرید و سینما و جاهای دیگه به شکلهای مختلف تکرار میشد و من رو بیشتر نگران میکرد. با پدر راحیل خانوم که مشورت میکردم حرفهای خوبی میزد. به قول ایشون دخترک ما چند سال وقت داشت نوجوونی کنه قبل از اینکه وارد رقابت فشرده برای ورود به کالج و دانشگاه بشه. باید بتونه با دوستان همسن و سال خودش خوش باشه، مهمونی دخترونه بره، لباسهای خوشگل و به قول ما پدر و مادرها لختی توی تولدها بپوشه، لاکی بزنه، استخری بره و لباسهای شنایی که آرزوشون رو داره با خیال راحت بپوشه.
خدا وکیلی کلاهم رو که قاضی میکنم، اینجا هر تولد و استخر و پارتیای مختلطه و این بچه از فرق سر تا نوک پا پوشیده. بوی خوش کباب و استیک از رستورانها میآد و در این شیش سال هر وقت این بچه هوس کرده من با وعدهی توی خونه درستکردنش آوردمش خونه و براش پختم. بالاخره ما هم بچه بودیم و میدونیم خیلی وقتها مزهی کباب و استیک بیرون ـ و لو غیر بهداشتی ـ یه چیز دیگهس.
حالا که یه بهشت کوچولویی به اسم ایران وسط جهنم خاورمیانه هست که شکر خدا هنوز به لطف سربازای گمنام امام زمان و اقتدار حکومت مرکزیش امنه و امکانات واسهی بچههای مسلمون و همزبونی مثل راحیل کم نیست و خوراکیهاش از شیر مادر حلالتره خودخواهی نیست دخترکمون رو زجر بدیم اینجا به قیمت خوشی و پیشرفت خودمون؟ اینها گوشهای از درگیریهای ذهنی و بحثها و نتیجهگیریهای ما بود. کمکم داشتم قانع میشدم که شاید موندن چندان به صلاحمون نباشه که خدا تلنگرهای دیگهای هم بهم زد!
ادامه دارد...
مطالب مرتبط
همسفر شراب (قسمت سی و هشتم-بخش دوم)
۱۵ مهر ۱۴۰۱
با استاد راهنمایم ساعت هشت صبح جلسه دارم. از وقتی که برای فرصت مطالعاتی طولانی رفته به گوگل، چارهای جز این نیست که یا اول صبح یا دم غروب جلسه داشته باشیم.
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیوهشتم-بخش اول)
۳۰ شهریور ۱۴۰۱
دو خانم جوان که مثل لبنانیها چادر سیاه سر کردهاند و چند خانم محجبهٔ دیگر. باید برگردیم به سرسرا برای گرفتن دفترچهٔ برنامهٔ همایش.
مطالعهسوالات معلم
۲۹ شهریور ۱۴۰۱
معلم دبستان این سوالات رو قبل از شروع شدن سال تحصیلی از والدین پرسیده است
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیوهفتم-بخش اول)
۱۵ شهریور ۱۴۰۱
صبح زود راهی دیترویت میشویم. صبح آنقدر زود است که جاده خلوت باشد و من، تنها بیدار جاده که پشت فرمان نشستهام و بقیه خوابند.
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیو ششم-بخش پنجم)
۳۰ مرداد ۱۴۰۱
میخواهد خانهاش را بفروشد. میپرسم هنوز زیر قرض بانک است؟ میگوید بله. کنجکاو میشوم در مورد نرخ سود بانکها. میگوید خیلی ساده است. قرار بوده ۲۰ سال و هر ماهی ۲۵۰۰ دلار بدهیم برای خانهای که ۲۵۰ هزار دلار میارزد.
مطالعهآخرین مطالب
ما به ملتی با بیماری مزمن خشونت، تنهایی، افسردگی ، تفرقه و فقر تبدیل شدهایم
۲۰ اسفند ۱۴۰۲
ما به ملتی با بیماری مزمن خشونت، تنهایی، افسردگی ، تفرقه و فقر تبدیل شدهایم ویدئوهای تحلیلی رابرت اف کندی...
مطالعهمستند وضعیت شکست ( Fail State )
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
مستند وضعیت شکست Fail State کارگردان : الکس شبانو محصول : سال 2017 آمریکا ژانر : اجتماعی زبان: انگلیسی -...
مطالعهاصلی ترین عوامل شکل گیری اتحاد میان آمریکا و اسرائیل
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
اصلی ترین عوامل شکل گیری اتحاد میان آمریکا و اسرائیل ویدئوهای تحلیلی منبع : شبکه الجزیرهآمریکا همیشه مهمترین متحد اسرائیل...
مطالعهچرا نامزدهای ریاست جمهوری آمریکا اینقدر به اسرائیل اهمیت می دهند؟
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
چرا نامزدهای ریاست جمهوری آمریکا اینقدر به اسرائیل اهمیت می دهند؟ ویدئوهای تحلیلی منبع : رسانه UNPacked از اوباما تا...
مطالعهداستان اسرائیل چگونه برای مردم آمریکا روایت شده است؟
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
داستان اسرائیل چگونه برای مردم آمریکا روایت شده است؟ ویدئوهای تحلیلی منبع : شبکه الجزیرهدر این این ویدئو از برنامه...
مطالعه