با استاد راهنمایم ساعت هشت صبح جلسه دارم. از وقتی که برای فرصت مطالعاتی طولانی رفته به گوگل، چارهای جز این نیست که یا اول صبح یا دم غروب جلسه داشته باشیم.
مطالعهگفتگو کردن در آمریکا
۱۲ آذر ۱۳۹۶فعالیت فرهنگی_مذهبی در دانشگاههای آمریکا (فصل اول_قسمت اول)
۱۲ آذر ۱۳۹۶همسفر شراب (قسمت پنجم _ تو فکر یک سقفم)
مشاهده صفحه روایت ایرانیان از آمریکااولین آخر هفتهٔ امریکا. اولین آخر هفتهای که با گیجی و منگی حاصل از روز و شب معکوس همزمان شده بود. شب قبل علاوه بر نان و پنیر، ارزانترین شیری را به چشمم آمد خریدم. وقتی سر سفرهٔ صبحانه شیر را در لیوان ریختم، غلیظ و ترش بود مثل یک ماست مانده. کاشف به عمل آمد که اشتباهی بر اشتباهاتم اضافه شد. به جای شیر، کفیر خریده بودم. نوعی مایع غلیظ که به مدد صفحات ویکیپدیا فهمیدیم به چه دردی میخورد.
سلسلهٔ گیجبازیهای ما تمامی نداشت انگار. از طرفی هم خانه خالی بود و باید برایش وسیله میخریدیم. از مشورت ایمیلی با همآزمایشگاهیها و پرس و جوهای مختلف فهمیده بودیم که فروشگاهی به نام آیکیا (IKEA) وجود دارد که در آن میتوان وسایل ارزانقیمت پیدا کرد. با راهنمایی میزبان هموطنمان فهمیده بودیم که دو فروشگاه نزدیک به ما هست؛ یکیاش در منطقهٔ بروکلین و دیگری در نیوجرسی. به گواه راهنمایی گوگلمپز نیوجرسی را انتخاب کردیم که مسیرش سرراستتر به نظر میآمد. گوگلمپز نوشته بود که نخست باید با مترو به نزدیک پل «جرج واشنگتن» برویم و از آنجا با اتوبوس به مقصد.
ناهار، باقیماندهٔ ناهار دیروز و در واقع باقیماندهٔ شام دو شب پیش بود. بعد از نهار به سمت خیابان ۱۲۵ رفتیم تا از آنجا سوار مترو شویم. هوا گرم و اندکی شرجی و آسمان آبی و آفتابی.
شاید آن روز، اولین روزی بود که میشد با خیالی آسودهتر در آدمها دقیق شد. توی خیابان اتوبوسهای عجیبی رد میشدند با عنوان شهرگردی یا تفرج شهر. با طبقهٔ اولی که رسماً بیاستفاده است و کلاً با رنگ پوشیده شده و هیچ پنجرهای ندارد و طبقهٔ دومی که سرباز است. مسافرانش هم مدام عکس میگیرند از دور و برشان. آقایی هم جلوی آنها ایستاده و با میکروفن مشغول توضیح دادن است. بعدها دیدم که حتی در سرمای زمستان هم این اتوبوس طرفدار خودشان را دارند و تنها تفاوت، سقف شیشهای شفافی است که بر سر مسافران اضافه میشود. این مجموعه برای خودشان وبگاهی دارند و هر نوع گردشی هم برای خودش مظنهٔ خاصی دارد.
سلسلهٔ گیجبازیهای ما تمامی نداشت انگار. از طرفی هم خانه خالی بود و باید برایش وسیله میخریدیم. از مشورت ایمیلی با همآزمایشگاهیها و پرس و جوهای مختلف فهمیده بودیم که فروشگاهی به نام آیکیا (IKEA) وجود دارد که در آن میتوان وسایل ارزانقیمت پیدا کرد. با راهنمایی میزبان هموطنمان فهمیده بودیم که دو فروشگاه نزدیک به ما هست؛ یکیاش در منطقهٔ بروکلین و دیگری در نیوجرسی. به گواه راهنمایی گوگلمپز نیوجرسی را انتخاب کردیم که مسیرش سرراستتر به نظر میآمد. گوگلمپز نوشته بود که نخست باید با مترو به نزدیک پل «جرج واشنگتن» برویم و از آنجا با اتوبوس به مقصد.
ناهار، باقیماندهٔ ناهار دیروز و در واقع باقیماندهٔ شام دو شب پیش بود. بعد از نهار به سمت خیابان ۱۲۵ رفتیم تا از آنجا سوار مترو شویم. هوا گرم و اندکی شرجی و آسمان آبی و آفتابی.
شاید آن روز، اولین روزی بود که میشد با خیالی آسودهتر در آدمها دقیق شد. توی خیابان اتوبوسهای عجیبی رد میشدند با عنوان شهرگردی یا تفرج شهر. با طبقهٔ اولی که رسماً بیاستفاده است و کلاً با رنگ پوشیده شده و هیچ پنجرهای ندارد و طبقهٔ دومی که سرباز است. مسافرانش هم مدام عکس میگیرند از دور و برشان. آقایی هم جلوی آنها ایستاده و با میکروفن مشغول توضیح دادن است. بعدها دیدم که حتی در سرمای زمستان هم این اتوبوس طرفدار خودشان را دارند و تنها تفاوت، سقف شیشهای شفافی است که بر سر مسافران اضافه میشود. این مجموعه برای خودشان وبگاهی دارند و هر نوع گردشی هم برای خودش مظنهٔ خاصی دارد.
در بیشتر آدمها یک نکتهٔ مشترک وجود داشت و آن هم شلختگی تعمدی در لباسهایشان بود. مثلاً این که سرشانهٔ لباس زنانه از یک طرف افتاده باشد یا این که شلوارها جای پارگی داشته باشد. کمتر مردی را میشد پیدا کرد که شلوارک نپوشیده باشد. مردها عمدتاً با لباسهایی بیآستین و تقریباً حلقهای یا بعضاً با لباسهای آستینکوتاه و شلوارک بودند؛ زنان هم معمولاً با لباسهایی نیمهبرهنه؛ شلوارکهای تنگ یا دامنهای کوتاه بالاتر از زانو یا حتی نزدیک به بالاتنه. جوراب یا شلوار هم بر زنان دامن به تن حرام بود انگار.
خصیصهٔ اصلی همهٔ آنها در لباس پوشیدن این بود که واقعاً نمیشد چیزی به عنوان مُد میانشان یافت. از هر لباسی که به ذهن میرسید به تن آدمها میشد دید. از سبْک پوشیدنشان معلوم بود که خیلی از این لباسها هم به هدف زیبایی نیستند. مثلاً بعضی از زنانی که از لکهای درشت و قهوهای روی بدنشان میشد به نژاد انگلوساکسونشیشان پی برد، هم لباسهای نیمهبرهنه میپوشیدند.
پاری اوقات هم زنان و مردانی بودند در حال دویدن و ورزش کردن که به خاطر طاقتفرسایی گرما تنها به حداقل پوششهای مردانه یا زنانهشان بسنده کرده بودند. از همین مشاهدات کم میشد دریافت که زنهای سیاهپوست علاقهٔ زیادی به لباسهای تنگ دارند ولی زنان سفیدپوست از هر نوع لباسی میپوشند، گاه آن قدر گشاد که آدم میترسد باد لباسشان را ببرد. چیزی به عنوان آرایش در چهرههای زنان پیدا نمیشد؛ حتی به اندازهٔ یک رژ لب ساده. البته اگر خالکوبی را آرایش حساب نیاوریم، چرا که روی بدن مردها و زنهای زیادی اثرات خالکوبی دیده میشد.
مقصد اول، ایستگاه خط ۱ مترو در خیابان ۱۲۵ بود. از خیابان ۱۲۲ به سمت شمال رفتیم و به خیابان ۱۲۵ رسیدیم و از آنجا در تقاطع برادوی به سمت ایستگاه مترو رفتیم. برخلاف ایستگاههای مترو که در تهران دیده بودم، لزوماً همهٔ ایستگاهها زیرزمینی نبودند. ایستگاهها متناسب با ارتفاع منطقه یا زیرزمینی هستند یا هوایی. ایستگاه خیابان ۱۲۵ از ایستگاههای هوایی است.
ایستگاههایی که بر روی پایههایی فلزی و قدیمی بنا نهاده شدهاند و از روی رنگش میشود حدس زد که رطوبتی چند ساله را به یادگار دارند. سر و صدای عبور قطار از زیر پلهای کنار ایستگاه سرسامآور است. صدای سایش قطار به راهآهن و صدای لرزیدن پایههای ایستگاهها هر کدام برای اعصاب و روان کافی است. صدا به حدی بلند است که برای این که با کناریات صحبت کنی باید فریاد بزنی.
خصیصهٔ اصلی همهٔ آنها در لباس پوشیدن این بود که واقعاً نمیشد چیزی به عنوان مُد میانشان یافت. از هر لباسی که به ذهن میرسید به تن آدمها میشد دید. از سبْک پوشیدنشان معلوم بود که خیلی از این لباسها هم به هدف زیبایی نیستند. مثلاً بعضی از زنانی که از لکهای درشت و قهوهای روی بدنشان میشد به نژاد انگلوساکسونشیشان پی برد، هم لباسهای نیمهبرهنه میپوشیدند.
پاری اوقات هم زنان و مردانی بودند در حال دویدن و ورزش کردن که به خاطر طاقتفرسایی گرما تنها به حداقل پوششهای مردانه یا زنانهشان بسنده کرده بودند. از همین مشاهدات کم میشد دریافت که زنهای سیاهپوست علاقهٔ زیادی به لباسهای تنگ دارند ولی زنان سفیدپوست از هر نوع لباسی میپوشند، گاه آن قدر گشاد که آدم میترسد باد لباسشان را ببرد. چیزی به عنوان آرایش در چهرههای زنان پیدا نمیشد؛ حتی به اندازهٔ یک رژ لب ساده. البته اگر خالکوبی را آرایش حساب نیاوریم، چرا که روی بدن مردها و زنهای زیادی اثرات خالکوبی دیده میشد.
مقصد اول، ایستگاه خط ۱ مترو در خیابان ۱۲۵ بود. از خیابان ۱۲۲ به سمت شمال رفتیم و به خیابان ۱۲۵ رسیدیم و از آنجا در تقاطع برادوی به سمت ایستگاه مترو رفتیم. برخلاف ایستگاههای مترو که در تهران دیده بودم، لزوماً همهٔ ایستگاهها زیرزمینی نبودند. ایستگاهها متناسب با ارتفاع منطقه یا زیرزمینی هستند یا هوایی. ایستگاه خیابان ۱۲۵ از ایستگاههای هوایی است.
ایستگاههایی که بر روی پایههایی فلزی و قدیمی بنا نهاده شدهاند و از روی رنگش میشود حدس زد که رطوبتی چند ساله را به یادگار دارند. سر و صدای عبور قطار از زیر پلهای کنار ایستگاه سرسامآور است. صدای سایش قطار به راهآهن و صدای لرزیدن پایههای ایستگاهها هر کدام برای اعصاب و روان کافی است. صدا به حدی بلند است که برای این که با کناریات صحبت کنی باید فریاد بزنی.
وارد ایستگاه میشویم. به باجهٔ خرید بلیط میروم تا هم نشانی را بپرسم و هم بلیط بخرم. یک بلیط دوسفرهٔ کاغذی زردرنگ به من میدهد و نشانی را هم توضیح میدهد. بلیط تکسفره و دوسفره و بلیطهای دیگر کاغذی یکسان هستند که فقط در اعتبار فرق میکنند. بلیط یکسفره ۲/۵ دلار و دوسفره ۴/۵ دلار. در ایستگاه چند دستگاه الکترونیکی خرید بلیط با نمایشگر لمسی وجود دارند.
نوع بلیط انتخاب و با سکه یا با اسکناس و یا با کارت اعتباری مبلغش پرداخت میشود. البته اگر بلیط با قیمتی بالاتر از ۱۰ دلار خریده شود مقداری بیشتر (به اندازهٔ ۷۰ سنت به ازای هر ۱۰ دلار) به ارزش بلیط اضافه میشود.
از پشت بلندگوی پشت باجه و با صدایی پر از خشاخش بلندگو به علاوهٔ لهجهٔ سیاهپوستی خانم بلیطفروش به سختی منظورش را متوجه میشوم.
با کشیدن بلیط راه برای عبور باز میشد؛ از درگاههایی که سه میلهٔ فلزی به شکل مثلثی سهبعدی است که هم از آن وارد میشوند و هم خارج.
هر بار که کسی وارد یا خارج میشود یکی از سه میله جایش را به دیگری میدهد.
از پلهها بالا میرویم؛ پلههایی کثیف و قهوهای و زنگزده. بوی خوبی در مترو وجود ندارد. ترکیبی است از بوی نم و بویی دیگر که نمیتوانم بفهمم چیست.
نوع بلیط انتخاب و با سکه یا با اسکناس و یا با کارت اعتباری مبلغش پرداخت میشود. البته اگر بلیط با قیمتی بالاتر از ۱۰ دلار خریده شود مقداری بیشتر (به اندازهٔ ۷۰ سنت به ازای هر ۱۰ دلار) به ارزش بلیط اضافه میشود.
از پشت بلندگوی پشت باجه و با صدایی پر از خشاخش بلندگو به علاوهٔ لهجهٔ سیاهپوستی خانم بلیطفروش به سختی منظورش را متوجه میشوم.
با کشیدن بلیط راه برای عبور باز میشد؛ از درگاههایی که سه میلهٔ فلزی به شکل مثلثی سهبعدی است که هم از آن وارد میشوند و هم خارج.
هر بار که کسی وارد یا خارج میشود یکی از سه میله جایش را به دیگری میدهد.
از پلهها بالا میرویم؛ پلههایی کثیف و قهوهای و زنگزده. بوی خوبی در مترو وجود ندارد. ترکیبی است از بوی نم و بویی دیگر که نمیتوانم بفهمم چیست.
وارد ایستگاه اصلی میشویم. از طرف مقابلمان منظرهٔ زیبای رودخانهٔ هادسن و بخشی از نیوجرسی معلوم است. جای پیاده شدن مسافر یا همان محدودهٔ خطر با روکشهای پلاستیکی زردرنگ عاجدار پوشیده شده است.
از روی خط آهن میشود پایین را که خیابان برادوی است دید. ایستگاه زیاد شلوغ نیست، نزدیک به ۲۰ نفر مسافر منتظر ایستادهاند. صندلیهای چوبی ۵ نفره با جادستهای خیلی کوتاه در حد قد یک مچ دست و رنگ گردویی. از بین صندلیها، پیرمردی سفیدپوست نظرم را جلب میکند. لباس بالاتنه به تنش نیست و کاملاً لخت است؛ با سینههایی افتاده و پوستی که از سفیدی زیاد به سرخی میزند.
از افتادگی سرش و بیحال بودن تنش میشود حدس زد که یا مست است یا معتاد؛ الله اعلم. قطار از راه میرسد. با سر و صدایی به مراتب بیشتر از متروهای تهران. با دیدن قطار برق از سرم میپرد. قطاری با بدنهٔ نقرهایرنگ و طرحی بسیار قدیمی.
هر چند واگن در میان، در اتاقک انتهای هر واگن، مأمور قطار با نگار به چپ و راست از بسته بودن در قطار اطمینان کسب میکند. درها بسته میشود و قطار راه میافتد. سوار قطار که شدیم فهمیدم که قدیمی بودن تنها به صدا و قیافه ختم نمیشود بلکه لرزش پیاپی چهارستون واگن هم نشانهای دیگر است. قطار پر از سر و صداست و آدم به وحشت میافتد. بیخیالی مسافران آدم را آرام میکند که لابد خبر خاصی نیست.
از روی خط آهن میشود پایین را که خیابان برادوی است دید. ایستگاه زیاد شلوغ نیست، نزدیک به ۲۰ نفر مسافر منتظر ایستادهاند. صندلیهای چوبی ۵ نفره با جادستهای خیلی کوتاه در حد قد یک مچ دست و رنگ گردویی. از بین صندلیها، پیرمردی سفیدپوست نظرم را جلب میکند. لباس بالاتنه به تنش نیست و کاملاً لخت است؛ با سینههایی افتاده و پوستی که از سفیدی زیاد به سرخی میزند.
از افتادگی سرش و بیحال بودن تنش میشود حدس زد که یا مست است یا معتاد؛ الله اعلم. قطار از راه میرسد. با سر و صدایی به مراتب بیشتر از متروهای تهران. با دیدن قطار برق از سرم میپرد. قطاری با بدنهٔ نقرهایرنگ و طرحی بسیار قدیمی.
هر چند واگن در میان، در اتاقک انتهای هر واگن، مأمور قطار با نگار به چپ و راست از بسته بودن در قطار اطمینان کسب میکند. درها بسته میشود و قطار راه میافتد. سوار قطار که شدیم فهمیدم که قدیمی بودن تنها به صدا و قیافه ختم نمیشود بلکه لرزش پیاپی چهارستون واگن هم نشانهای دیگر است. قطار پر از سر و صداست و آدم به وحشت میافتد. بیخیالی مسافران آدم را آرام میکند که لابد خبر خاصی نیست.
بعد از یکی دو ایستگاه، قطار به زیر زمین میرود.
ایستگاه خیابان ۱۶۸ پیاده میشویم. خروجی ایستگاه دریچهای تنگ و تاریک است. از آنجا وارد خیابان «فورت واشنگتن» میشویم. یک جورهایی میشود نامش را گذاشت خیابان پزشکان. از بس مطب و بیمارستان و داروخانه دارد. بزرگترینش هم بیمارستان دانشگاه کلمبیا هست. بیمارستانی بزرگ با ساختمانهایی چندطبقه که بین ساختمانهایش در یکی از طبقات، پلی شیشهای وجود دارد برای انتقال بیمار از بخشی به بخش دیگر. آن قدر پی پیدا کردن مسیر و البته گم نشدن بودم که زیاد به دور و برمان دقیق نگاه نمیکنم و فقط شمارهٔ خیابان را میشمارم و نگاهم به پل جرج واشنگتن است تا از جلو چشمانم فرار نکند
. پل «جرج واشنگتن» پلی بزرگ است که دو طرف رودخانهٔ بزرگ هادسن را به هم وصل میکند. پلی به رنگ سفید و با دو پایهٔ بلند در دو طرف رود که با سیمهای بلندی این دو پایه به هم وصل شدهاند و با میلههایی هر چند متر یک بار این سیمها به بدنهٔ اصلی پل متصلند.
مسیر رفت و آمد خوردو دو طبقه است و یک مسیر پیادهرو هم در کنار مسیرو خودرو به صورت محافظتشده با نردههای فلزی وجود دارد. بیش از صد سال از ساختش میگذرد ولی اگر از قدمتش ندانی باورت نمیشود چنین بنایی قدمتی اینچنینی دارد.
ایستگاه خیابان ۱۶۸ پیاده میشویم. خروجی ایستگاه دریچهای تنگ و تاریک است. از آنجا وارد خیابان «فورت واشنگتن» میشویم. یک جورهایی میشود نامش را گذاشت خیابان پزشکان. از بس مطب و بیمارستان و داروخانه دارد. بزرگترینش هم بیمارستان دانشگاه کلمبیا هست. بیمارستانی بزرگ با ساختمانهایی چندطبقه که بین ساختمانهایش در یکی از طبقات، پلی شیشهای وجود دارد برای انتقال بیمار از بخشی به بخش دیگر. آن قدر پی پیدا کردن مسیر و البته گم نشدن بودم که زیاد به دور و برمان دقیق نگاه نمیکنم و فقط شمارهٔ خیابان را میشمارم و نگاهم به پل جرج واشنگتن است تا از جلو چشمانم فرار نکند
. پل «جرج واشنگتن» پلی بزرگ است که دو طرف رودخانهٔ بزرگ هادسن را به هم وصل میکند. پلی به رنگ سفید و با دو پایهٔ بلند در دو طرف رود که با سیمهای بلندی این دو پایه به هم وصل شدهاند و با میلههایی هر چند متر یک بار این سیمها به بدنهٔ اصلی پل متصلند.
مسیر رفت و آمد خوردو دو طبقه است و یک مسیر پیادهرو هم در کنار مسیرو خودرو به صورت محافظتشده با نردههای فلزی وجود دارد. بیش از صد سال از ساختش میگذرد ولی اگر از قدمتش ندانی باورت نمیشود چنین بنایی قدمتی اینچنینی دارد.
بالاخره به پایانهٔ مسافربری پل «جرج واشنگتن» رسیدیم. مرز حمل و نقل بین شمال منهتن و نیوجرسی.
مطالب مرتبط
همسفر شراب (قسمت سیوهشتم-بخش اول)
۳۰ شهریور ۱۴۰۱
دو خانم جوان که مثل لبنانیها چادر سیاه سر کردهاند و چند خانم محجبهٔ دیگر. باید برگردیم به سرسرا برای گرفتن دفترچهٔ برنامهٔ همایش.
مطالعهسوالات معلم
۲۹ شهریور ۱۴۰۱
معلم دبستان این سوالات رو قبل از شروع شدن سال تحصیلی از والدین پرسیده است
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیوهفتم-بخش اول)
۱۵ شهریور ۱۴۰۱
صبح زود راهی دیترویت میشویم. صبح آنقدر زود است که جاده خلوت باشد و من، تنها بیدار جاده که پشت فرمان نشستهام و بقیه خوابند.
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیو ششم-بخش پنجم)
۳۰ مرداد ۱۴۰۱
میخواهد خانهاش را بفروشد. میپرسم هنوز زیر قرض بانک است؟ میگوید بله. کنجکاو میشوم در مورد نرخ سود بانکها. میگوید خیلی ساده است. قرار بوده ۲۰ سال و هر ماهی ۲۵۰۰ دلار بدهیم برای خانهای که ۲۵۰ هزار دلار میارزد.
مطالعهآخرین مطالب
همسفر شراب (قسمت پنجم _ تو فکر یک سقفم)
مشاهده صفحه روایت ایرانیان از آمریکااولین آخر هفتهٔ امریکا. اولین آخر هفتهای که با گیجی و منگی حاصل از روز و شب معکوس همزمان شده بود. شب قبل علاوه بر نان و پنیر، ارزانترین شیری را به چشمم آمد خریدم. وقتی سر سفرهٔ صبحانه شیر را در لیوان ریختم، غلیظ و ترش بود مثل یک ماست مانده. کاشف به عمل آمد که اشتباهی بر اشتباهاتم اضافه شد. به جای شیر، کفیر خریده بودم. نوعی مایع غلیظ که به مدد صفحات ویکیپدیا فهمیدیم به چه دردی میخورد.
سلسلهٔ گیجبازیهای ما تمامی نداشت انگار. از طرفی هم خانه خالی بود و باید برایش وسیله میخریدیم. از مشورت ایمیلی با همآزمایشگاهیها و پرس و جوهای مختلف فهمیده بودیم که فروشگاهی به نام آیکیا (IKEA) وجود دارد که در آن میتوان وسایل ارزانقیمت پیدا کرد. با راهنمایی میزبان هموطنمان فهمیده بودیم که دو فروشگاه نزدیک به ما هست؛ یکیاش در منطقهٔ بروکلین و دیگری در نیوجرسی. به گواه راهنمایی گوگلمپز نیوجرسی را انتخاب کردیم که مسیرش سرراستتر به نظر میآمد. گوگلمپز نوشته بود که نخست باید با مترو به نزدیک پل «جرج واشنگتن» برویم و از آنجا با اتوبوس به مقصد.
ناهار، باقیماندهٔ ناهار دیروز و در واقع باقیماندهٔ شام دو شب پیش بود. بعد از نهار به سمت خیابان ۱۲۵ رفتیم تا از آنجا سوار مترو شویم. هوا گرم و اندکی شرجی و آسمان آبی و آفتابی.
شاید آن روز، اولین روزی بود که میشد با خیالی آسودهتر در آدمها دقیق شد. توی خیابان اتوبوسهای عجیبی رد میشدند با عنوان شهرگردی یا تفرج شهر. با طبقهٔ اولی که رسماً بیاستفاده است و کلاً با رنگ پوشیده شده و هیچ پنجرهای ندارد و طبقهٔ دومی که سرباز است. مسافرانش هم مدام عکس میگیرند از دور و برشان. آقایی هم جلوی آنها ایستاده و با میکروفن مشغول توضیح دادن است. بعدها دیدم که حتی در سرمای زمستان هم این اتوبوس طرفدار خودشان را دارند و تنها تفاوت، سقف شیشهای شفافی است که بر سر مسافران اضافه میشود. این مجموعه برای خودشان وبگاهی دارند و هر نوع گردشی هم برای خودش مظنهٔ خاصی دارد.
سلسلهٔ گیجبازیهای ما تمامی نداشت انگار. از طرفی هم خانه خالی بود و باید برایش وسیله میخریدیم. از مشورت ایمیلی با همآزمایشگاهیها و پرس و جوهای مختلف فهمیده بودیم که فروشگاهی به نام آیکیا (IKEA) وجود دارد که در آن میتوان وسایل ارزانقیمت پیدا کرد. با راهنمایی میزبان هموطنمان فهمیده بودیم که دو فروشگاه نزدیک به ما هست؛ یکیاش در منطقهٔ بروکلین و دیگری در نیوجرسی. به گواه راهنمایی گوگلمپز نیوجرسی را انتخاب کردیم که مسیرش سرراستتر به نظر میآمد. گوگلمپز نوشته بود که نخست باید با مترو به نزدیک پل «جرج واشنگتن» برویم و از آنجا با اتوبوس به مقصد.
ناهار، باقیماندهٔ ناهار دیروز و در واقع باقیماندهٔ شام دو شب پیش بود. بعد از نهار به سمت خیابان ۱۲۵ رفتیم تا از آنجا سوار مترو شویم. هوا گرم و اندکی شرجی و آسمان آبی و آفتابی.
شاید آن روز، اولین روزی بود که میشد با خیالی آسودهتر در آدمها دقیق شد. توی خیابان اتوبوسهای عجیبی رد میشدند با عنوان شهرگردی یا تفرج شهر. با طبقهٔ اولی که رسماً بیاستفاده است و کلاً با رنگ پوشیده شده و هیچ پنجرهای ندارد و طبقهٔ دومی که سرباز است. مسافرانش هم مدام عکس میگیرند از دور و برشان. آقایی هم جلوی آنها ایستاده و با میکروفن مشغول توضیح دادن است. بعدها دیدم که حتی در سرمای زمستان هم این اتوبوس طرفدار خودشان را دارند و تنها تفاوت، سقف شیشهای شفافی است که بر سر مسافران اضافه میشود. این مجموعه برای خودشان وبگاهی دارند و هر نوع گردشی هم برای خودش مظنهٔ خاصی دارد.
در بیشتر آدمها یک نکتهٔ مشترک وجود داشت و آن هم شلختگی تعمدی در لباسهایشان بود. مثلاً این که سرشانهٔ لباس زنانه از یک طرف افتاده باشد یا این که شلوارها جای پارگی داشته باشد. کمتر مردی را میشد پیدا کرد که شلوارک نپوشیده باشد. مردها عمدتاً با لباسهایی بیآستین و تقریباً حلقهای یا بعضاً با لباسهای آستینکوتاه و شلوارک بودند؛ زنان هم معمولاً با لباسهایی نیمهبرهنه؛ شلوارکهای تنگ یا دامنهای کوتاه بالاتر از زانو یا حتی نزدیک به بالاتنه. جوراب یا شلوار هم بر زنان دامن به تن حرام بود انگار.
خصیصهٔ اصلی همهٔ آنها در لباس پوشیدن این بود که واقعاً نمیشد چیزی به عنوان مُد میانشان یافت. از هر لباسی که به ذهن میرسید به تن آدمها میشد دید. از سبْک پوشیدنشان معلوم بود که خیلی از این لباسها هم به هدف زیبایی نیستند. مثلاً بعضی از زنانی که از لکهای درشت و قهوهای روی بدنشان میشد به نژاد انگلوساکسونشیشان پی برد، هم لباسهای نیمهبرهنه میپوشیدند.
پاری اوقات هم زنان و مردانی بودند در حال دویدن و ورزش کردن که به خاطر طاقتفرسایی گرما تنها به حداقل پوششهای مردانه یا زنانهشان بسنده کرده بودند. از همین مشاهدات کم میشد دریافت که زنهای سیاهپوست علاقهٔ زیادی به لباسهای تنگ دارند ولی زنان سفیدپوست از هر نوع لباسی میپوشند، گاه آن قدر گشاد که آدم میترسد باد لباسشان را ببرد. چیزی به عنوان آرایش در چهرههای زنان پیدا نمیشد؛ حتی به اندازهٔ یک رژ لب ساده. البته اگر خالکوبی را آرایش حساب نیاوریم، چرا که روی بدن مردها و زنهای زیادی اثرات خالکوبی دیده میشد.
مقصد اول، ایستگاه خط ۱ مترو در خیابان ۱۲۵ بود. از خیابان ۱۲۲ به سمت شمال رفتیم و به خیابان ۱۲۵ رسیدیم و از آنجا در تقاطع برادوی به سمت ایستگاه مترو رفتیم. برخلاف ایستگاههای مترو که در تهران دیده بودم، لزوماً همهٔ ایستگاهها زیرزمینی نبودند. ایستگاهها متناسب با ارتفاع منطقه یا زیرزمینی هستند یا هوایی. ایستگاه خیابان ۱۲۵ از ایستگاههای هوایی است.
ایستگاههایی که بر روی پایههایی فلزی و قدیمی بنا نهاده شدهاند و از روی رنگش میشود حدس زد که رطوبتی چند ساله را به یادگار دارند. سر و صدای عبور قطار از زیر پلهای کنار ایستگاه سرسامآور است. صدای سایش قطار به راهآهن و صدای لرزیدن پایههای ایستگاهها هر کدام برای اعصاب و روان کافی است. صدا به حدی بلند است که برای این که با کناریات صحبت کنی باید فریاد بزنی.
خصیصهٔ اصلی همهٔ آنها در لباس پوشیدن این بود که واقعاً نمیشد چیزی به عنوان مُد میانشان یافت. از هر لباسی که به ذهن میرسید به تن آدمها میشد دید. از سبْک پوشیدنشان معلوم بود که خیلی از این لباسها هم به هدف زیبایی نیستند. مثلاً بعضی از زنانی که از لکهای درشت و قهوهای روی بدنشان میشد به نژاد انگلوساکسونشیشان پی برد، هم لباسهای نیمهبرهنه میپوشیدند.
پاری اوقات هم زنان و مردانی بودند در حال دویدن و ورزش کردن که به خاطر طاقتفرسایی گرما تنها به حداقل پوششهای مردانه یا زنانهشان بسنده کرده بودند. از همین مشاهدات کم میشد دریافت که زنهای سیاهپوست علاقهٔ زیادی به لباسهای تنگ دارند ولی زنان سفیدپوست از هر نوع لباسی میپوشند، گاه آن قدر گشاد که آدم میترسد باد لباسشان را ببرد. چیزی به عنوان آرایش در چهرههای زنان پیدا نمیشد؛ حتی به اندازهٔ یک رژ لب ساده. البته اگر خالکوبی را آرایش حساب نیاوریم، چرا که روی بدن مردها و زنهای زیادی اثرات خالکوبی دیده میشد.
مقصد اول، ایستگاه خط ۱ مترو در خیابان ۱۲۵ بود. از خیابان ۱۲۲ به سمت شمال رفتیم و به خیابان ۱۲۵ رسیدیم و از آنجا در تقاطع برادوی به سمت ایستگاه مترو رفتیم. برخلاف ایستگاههای مترو که در تهران دیده بودم، لزوماً همهٔ ایستگاهها زیرزمینی نبودند. ایستگاهها متناسب با ارتفاع منطقه یا زیرزمینی هستند یا هوایی. ایستگاه خیابان ۱۲۵ از ایستگاههای هوایی است.
ایستگاههایی که بر روی پایههایی فلزی و قدیمی بنا نهاده شدهاند و از روی رنگش میشود حدس زد که رطوبتی چند ساله را به یادگار دارند. سر و صدای عبور قطار از زیر پلهای کنار ایستگاه سرسامآور است. صدای سایش قطار به راهآهن و صدای لرزیدن پایههای ایستگاهها هر کدام برای اعصاب و روان کافی است. صدا به حدی بلند است که برای این که با کناریات صحبت کنی باید فریاد بزنی.
وارد ایستگاه میشویم. به باجهٔ خرید بلیط میروم تا هم نشانی را بپرسم و هم بلیط بخرم. یک بلیط دوسفرهٔ کاغذی زردرنگ به من میدهد و نشانی را هم توضیح میدهد. بلیط تکسفره و دوسفره و بلیطهای دیگر کاغذی یکسان هستند که فقط در اعتبار فرق میکنند. بلیط یکسفره ۲/۵ دلار و دوسفره ۴/۵ دلار. در ایستگاه چند دستگاه الکترونیکی خرید بلیط با نمایشگر لمسی وجود دارند.
نوع بلیط انتخاب و با سکه یا با اسکناس و یا با کارت اعتباری مبلغش پرداخت میشود. البته اگر بلیط با قیمتی بالاتر از ۱۰ دلار خریده شود مقداری بیشتر (به اندازهٔ ۷۰ سنت به ازای هر ۱۰ دلار) به ارزش بلیط اضافه میشود.
از پشت بلندگوی پشت باجه و با صدایی پر از خشاخش بلندگو به علاوهٔ لهجهٔ سیاهپوستی خانم بلیطفروش به سختی منظورش را متوجه میشوم.
با کشیدن بلیط راه برای عبور باز میشد؛ از درگاههایی که سه میلهٔ فلزی به شکل مثلثی سهبعدی است که هم از آن وارد میشوند و هم خارج.
هر بار که کسی وارد یا خارج میشود یکی از سه میله جایش را به دیگری میدهد.
از پلهها بالا میرویم؛ پلههایی کثیف و قهوهای و زنگزده. بوی خوبی در مترو وجود ندارد. ترکیبی است از بوی نم و بویی دیگر که نمیتوانم بفهمم چیست.
نوع بلیط انتخاب و با سکه یا با اسکناس و یا با کارت اعتباری مبلغش پرداخت میشود. البته اگر بلیط با قیمتی بالاتر از ۱۰ دلار خریده شود مقداری بیشتر (به اندازهٔ ۷۰ سنت به ازای هر ۱۰ دلار) به ارزش بلیط اضافه میشود.
از پشت بلندگوی پشت باجه و با صدایی پر از خشاخش بلندگو به علاوهٔ لهجهٔ سیاهپوستی خانم بلیطفروش به سختی منظورش را متوجه میشوم.
با کشیدن بلیط راه برای عبور باز میشد؛ از درگاههایی که سه میلهٔ فلزی به شکل مثلثی سهبعدی است که هم از آن وارد میشوند و هم خارج.
هر بار که کسی وارد یا خارج میشود یکی از سه میله جایش را به دیگری میدهد.
از پلهها بالا میرویم؛ پلههایی کثیف و قهوهای و زنگزده. بوی خوبی در مترو وجود ندارد. ترکیبی است از بوی نم و بویی دیگر که نمیتوانم بفهمم چیست.
وارد ایستگاه اصلی میشویم. از طرف مقابلمان منظرهٔ زیبای رودخانهٔ هادسن و بخشی از نیوجرسی معلوم است. جای پیاده شدن مسافر یا همان محدودهٔ خطر با روکشهای پلاستیکی زردرنگ عاجدار پوشیده شده است.
از روی خط آهن میشود پایین را که خیابان برادوی است دید. ایستگاه زیاد شلوغ نیست، نزدیک به ۲۰ نفر مسافر منتظر ایستادهاند. صندلیهای چوبی ۵ نفره با جادستهای خیلی کوتاه در حد قد یک مچ دست و رنگ گردویی. از بین صندلیها، پیرمردی سفیدپوست نظرم را جلب میکند. لباس بالاتنه به تنش نیست و کاملاً لخت است؛ با سینههایی افتاده و پوستی که از سفیدی زیاد به سرخی میزند.
از افتادگی سرش و بیحال بودن تنش میشود حدس زد که یا مست است یا معتاد؛ الله اعلم. قطار از راه میرسد. با سر و صدایی به مراتب بیشتر از متروهای تهران. با دیدن قطار برق از سرم میپرد. قطاری با بدنهٔ نقرهایرنگ و طرحی بسیار قدیمی.
هر چند واگن در میان، در اتاقک انتهای هر واگن، مأمور قطار با نگار به چپ و راست از بسته بودن در قطار اطمینان کسب میکند. درها بسته میشود و قطار راه میافتد. سوار قطار که شدیم فهمیدم که قدیمی بودن تنها به صدا و قیافه ختم نمیشود بلکه لرزش پیاپی چهارستون واگن هم نشانهای دیگر است. قطار پر از سر و صداست و آدم به وحشت میافتد. بیخیالی مسافران آدم را آرام میکند که لابد خبر خاصی نیست.
از روی خط آهن میشود پایین را که خیابان برادوی است دید. ایستگاه زیاد شلوغ نیست، نزدیک به ۲۰ نفر مسافر منتظر ایستادهاند. صندلیهای چوبی ۵ نفره با جادستهای خیلی کوتاه در حد قد یک مچ دست و رنگ گردویی. از بین صندلیها، پیرمردی سفیدپوست نظرم را جلب میکند. لباس بالاتنه به تنش نیست و کاملاً لخت است؛ با سینههایی افتاده و پوستی که از سفیدی زیاد به سرخی میزند.
از افتادگی سرش و بیحال بودن تنش میشود حدس زد که یا مست است یا معتاد؛ الله اعلم. قطار از راه میرسد. با سر و صدایی به مراتب بیشتر از متروهای تهران. با دیدن قطار برق از سرم میپرد. قطاری با بدنهٔ نقرهایرنگ و طرحی بسیار قدیمی.
هر چند واگن در میان، در اتاقک انتهای هر واگن، مأمور قطار با نگار به چپ و راست از بسته بودن در قطار اطمینان کسب میکند. درها بسته میشود و قطار راه میافتد. سوار قطار که شدیم فهمیدم که قدیمی بودن تنها به صدا و قیافه ختم نمیشود بلکه لرزش پیاپی چهارستون واگن هم نشانهای دیگر است. قطار پر از سر و صداست و آدم به وحشت میافتد. بیخیالی مسافران آدم را آرام میکند که لابد خبر خاصی نیست.
بعد از یکی دو ایستگاه، قطار به زیر زمین میرود.
ایستگاه خیابان ۱۶۸ پیاده میشویم. خروجی ایستگاه دریچهای تنگ و تاریک است. از آنجا وارد خیابان «فورت واشنگتن» میشویم. یک جورهایی میشود نامش را گذاشت خیابان پزشکان. از بس مطب و بیمارستان و داروخانه دارد. بزرگترینش هم بیمارستان دانشگاه کلمبیا هست. بیمارستانی بزرگ با ساختمانهایی چندطبقه که بین ساختمانهایش در یکی از طبقات، پلی شیشهای وجود دارد برای انتقال بیمار از بخشی به بخش دیگر. آن قدر پی پیدا کردن مسیر و البته گم نشدن بودم که زیاد به دور و برمان دقیق نگاه نمیکنم و فقط شمارهٔ خیابان را میشمارم و نگاهم به پل جرج واشنگتن است تا از جلو چشمانم فرار نکند
. پل «جرج واشنگتن» پلی بزرگ است که دو طرف رودخانهٔ بزرگ هادسن را به هم وصل میکند. پلی به رنگ سفید و با دو پایهٔ بلند در دو طرف رود که با سیمهای بلندی این دو پایه به هم وصل شدهاند و با میلههایی هر چند متر یک بار این سیمها به بدنهٔ اصلی پل متصلند.
مسیر رفت و آمد خوردو دو طبقه است و یک مسیر پیادهرو هم در کنار مسیرو خودرو به صورت محافظتشده با نردههای فلزی وجود دارد. بیش از صد سال از ساختش میگذرد ولی اگر از قدمتش ندانی باورت نمیشود چنین بنایی قدمتی اینچنینی دارد.
ایستگاه خیابان ۱۶۸ پیاده میشویم. خروجی ایستگاه دریچهای تنگ و تاریک است. از آنجا وارد خیابان «فورت واشنگتن» میشویم. یک جورهایی میشود نامش را گذاشت خیابان پزشکان. از بس مطب و بیمارستان و داروخانه دارد. بزرگترینش هم بیمارستان دانشگاه کلمبیا هست. بیمارستانی بزرگ با ساختمانهایی چندطبقه که بین ساختمانهایش در یکی از طبقات، پلی شیشهای وجود دارد برای انتقال بیمار از بخشی به بخش دیگر. آن قدر پی پیدا کردن مسیر و البته گم نشدن بودم که زیاد به دور و برمان دقیق نگاه نمیکنم و فقط شمارهٔ خیابان را میشمارم و نگاهم به پل جرج واشنگتن است تا از جلو چشمانم فرار نکند
. پل «جرج واشنگتن» پلی بزرگ است که دو طرف رودخانهٔ بزرگ هادسن را به هم وصل میکند. پلی به رنگ سفید و با دو پایهٔ بلند در دو طرف رود که با سیمهای بلندی این دو پایه به هم وصل شدهاند و با میلههایی هر چند متر یک بار این سیمها به بدنهٔ اصلی پل متصلند.
مسیر رفت و آمد خوردو دو طبقه است و یک مسیر پیادهرو هم در کنار مسیرو خودرو به صورت محافظتشده با نردههای فلزی وجود دارد. بیش از صد سال از ساختش میگذرد ولی اگر از قدمتش ندانی باورت نمیشود چنین بنایی قدمتی اینچنینی دارد.
بالاخره به پایانهٔ مسافربری پل «جرج واشنگتن» رسیدیم. مرز حمل و نقل بین شمال منهتن و نیوجرسی.
مطالب مرتبط
همسفر شراب (قسمت سی و هشتم-بخش دوم)
۱۵ مهر ۱۴۰۱
با استاد راهنمایم ساعت هشت صبح جلسه دارم. از وقتی که برای فرصت مطالعاتی طولانی رفته به گوگل، چارهای جز این نیست که یا اول صبح یا دم غروب جلسه داشته باشیم.
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیوهشتم-بخش اول)
۳۰ شهریور ۱۴۰۱
دو خانم جوان که مثل لبنانیها چادر سیاه سر کردهاند و چند خانم محجبهٔ دیگر. باید برگردیم به سرسرا برای گرفتن دفترچهٔ برنامهٔ همایش.
مطالعهسوالات معلم
۲۹ شهریور ۱۴۰۱
معلم دبستان این سوالات رو قبل از شروع شدن سال تحصیلی از والدین پرسیده است
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیوهفتم-بخش اول)
۱۵ شهریور ۱۴۰۱
صبح زود راهی دیترویت میشویم. صبح آنقدر زود است که جاده خلوت باشد و من، تنها بیدار جاده که پشت فرمان نشستهام و بقیه خوابند.
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیو ششم-بخش پنجم)
۳۰ مرداد ۱۴۰۱
میخواهد خانهاش را بفروشد. میپرسم هنوز زیر قرض بانک است؟ میگوید بله. کنجکاو میشوم در مورد نرخ سود بانکها. میگوید خیلی ساده است. قرار بوده ۲۰ سال و هر ماهی ۲۵۰۰ دلار بدهیم برای خانهای که ۲۵۰ هزار دلار میارزد.
مطالعهآخرین مطالب
ما به ملتی با بیماری مزمن خشونت، تنهایی، افسردگی ، تفرقه و فقر تبدیل شدهایم
۲۰ اسفند ۱۴۰۲
ما به ملتی با بیماری مزمن خشونت، تنهایی، افسردگی ، تفرقه و فقر تبدیل شدهایم ویدئوهای تحلیلی رابرت اف کندی...
مطالعهمستند وضعیت شکست ( Fail State )
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
مستند وضعیت شکست Fail State کارگردان : الکس شبانو محصول : سال 2017 آمریکا ژانر : اجتماعی زبان: انگلیسی -...
مطالعهاصلی ترین عوامل شکل گیری اتحاد میان آمریکا و اسرائیل
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
اصلی ترین عوامل شکل گیری اتحاد میان آمریکا و اسرائیل ویدئوهای تحلیلی منبع : شبکه الجزیرهآمریکا همیشه مهمترین متحد اسرائیل...
مطالعهچرا نامزدهای ریاست جمهوری آمریکا اینقدر به اسرائیل اهمیت می دهند؟
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
چرا نامزدهای ریاست جمهوری آمریکا اینقدر به اسرائیل اهمیت می دهند؟ ویدئوهای تحلیلی منبع : رسانه UNPacked از اوباما تا...
مطالعهداستان اسرائیل چگونه برای مردم آمریکا روایت شده است؟
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
داستان اسرائیل چگونه برای مردم آمریکا روایت شده است؟ ویدئوهای تحلیلی منبع : شبکه الجزیرهدر این این ویدئو از برنامه...
مطالعه