باغ قانون اساسی
۱۵ آذر ۱۳۹۶
طوفان هولناک شهر میامی آمریکا را درنوردید
۱۵ آذر ۱۳۹۶
باغ قانون اساسی
۱۵ آذر ۱۳۹۶
طوفان هولناک شهر میامی آمریکا را درنوردید
۱۵ آذر ۱۳۹۶

بازگشت به ایران (قسمت دوم - آغاز جنگ جهانی "دو و یک دوم")

مشاهده صفحه روایت ایرانیان از آمریکا
در اولین قدم از مادرم با اصرار و التماس خواستم برام چادر بخره و قول دادم همینجوری محض بازی دوست دارم سر کنم. خریدن چادر همان و زیر دست و پای من موندنش و کله معلق شدن‌های من همان و قلمبه‌هایی شبیه اونهایی که توی کارتون‌های تام و جری روی سر تام در می‌اومد روی سر و کله‌ی من سبز شدن همان.

بار آخر وقتی چادر زیر پایم گیر کرد و از دم خونه تا پا گرد راه پله چرخ زنان و سماع گویان رفتم، داداش کوچولوم ـ که الان برای خودش مردی شده، خدا رو شکر ـ بغلم بود که از دستم پرت شد روی شاخ و برگ گیاه داخل گلدون بزرگ کنار پاگرد. و پدرم در یک اقدام انقلابی چادر رو با قیچی تکه پاره کردند و همه رو خلاص.

از اون پس فقط روسری سر می کردم که اون رو هم بزرگترهای فامیل از سرم می‌کشیدند توی مهمونی‌ها و می‌گفتند این کارها چیه که می کنم و آیا خل شدم؟

یادمه وقتی دوباره هوس چادر کردم به عنوان آخرین راه حل در مقابل نه شنیدن‌های مکرر به مادرم گفتم که توی مدرسه‌مون چادر اجباری شده. منِ گردن شکسته چه می‌دونستم مادرم شال و کلاه می‌کنه و می‌آد مدرسه و همون یه ذره آبروم رو هم می‌بره و می‌پرسه که کی بچه‌ی عزیز من رو مجبور کرده چادر سر کنه؟ اینجوری شد که خانوم سبزه‌پرور، مدیر مدرسه‌مون ـ که هرکجا هست خدا حفظش کناد ـ من رو خواست و گفت: "مادرت اینجا بود! ما کی چادر رو اجباری کردیم؟! نعوذ بالله! ما به شما 'تو' بگیم مادرهاتون پشت در صف می‌کشن! تیزهوشان و اجبار؟!" خلاصه شدم گاو پیشونی سفید مدرسه!

کم کم بزرگتر شدم و هر چه می‌گذشت بیشتر از اطرافیانم اطلاعات کسب می‌کردم درباره‌ی حجاب و مصمم‌تر می‌شدم که حجاب بگذارم با همه‌ی سختی‌ها و گرمی‌ها و محدودیت‌هاش اما موفق نشدم سفت و سخت حجاب داشته باشم تا سال اول دانشگاه که دست برقضا با همون دوستان جانی که ذکر خیرشون رفت همگی یه دانشگاه و یه رشته قبول شدیم و دوباره شدیم همکلاسی و من مصمم‌تر شدم در اجرای نقشه‌ای که از مدت‌ها قبل در ذهن داشتم. به این ترتیب که چادر مراسم ختم و قرآن مادرم رو از کشوی مخصوص در می‌آوردم و کشی بهش سنجاق می کردم و د برو که رفتی دانشگاه و غروب‌ها هم تا شده و مرتب به کشو برمی گردوندم و شتر دیدی، ندیدی. یادم نیست بالاخره دستم چه طور رو شد اما یادمه که مادرم دوستام رو دعوت کرد منزلمون و بعد از کشیدن غذا نه گذاشت و نه برداشت، گفت: "کدومتون چادری هستید؟" دوستام با نیش باز جواب دادند ما! مادرم با ناراحتی گفت: "من اصلا راضی نیستم مژگان چادر سر می‌کنه! من یه دختر دارم. مادر مانتویی و دختر اینجوری... و...".

این بود تا عید اون سال که جنگ "دو و یک دوم جهانی" به اوج خودش رسید و خونه سنگربندی شد: مادرم و پدرم یک سمت و من یک سمت دیگه. بالاخره در یکی از آخرین  نشست‌های صلح‌آمیز خونوادگی به من وعده دادند که اگر بدون چادر باهاشون برم عید دیدنی بهترین لباس‌ها با بهترین بِرندها رو برام می‌خرن و چنین می کنند و چنان می‌کنند. من یک جمله گفتم که یا با چادر میرم یا نمیرم و در یک حمله‌ی انتحاری اون سال عید هیچ جا نرفتم! اون بی‌معرفت‌ها هم اون سال عید همه جا رفتند، بی من!

حالا سال‌ها از اون دوران می‌گذره. الان دیگه به هزار و یک دلیل چادر سر نمی‌کنم اما کماکان با حجابم اگر خدا قبول کنه و چادر و چادری‌ها رو هم دوست دارم. حالا با پدر و مادر عزیزم به صلح رسیدیم هرچند که مخالف برگشتنمونند به ایران و فکر می‌کنند خوشی زده زیر دلمون و دلایلمون کافی نیست برای برگشت.

یادمه وقتی ایران بودم، یه روز که از بیمارستان مستقیم رفتم کرج پدر و مادرم رو ببینم و برگردم، چادرم رو تا کرده بودم و گذاشته بودم روی صندلی کنار راننده. وقتی زمان برگشت رسید پدرم زد به شیشه‌ی ماشین و با لحنی عادی پرسید: "چادرت کو؟" جواب دادم که روی صندلیه. سر تکون داد و رفت.

مادر عزیزم هم حالا خیلی وقت‌ها چادر سر می‌کنن و هر وقت یادشون بیاد باعث و بانیش رو دعا می‌کنند البته به این شکل که انگشت اشاره‌شون رو می‌گیرن سمتش (یعنی سمت من!) و با لحن برزخی به بقیه میگن: "این من رو چادری کرد!" البته از وجناتشون پیداس که بدشون نمی‌آد چادر سرشون کنند و حالا دیگه شکسته شده اند و تارهای سفید زیادی لا به لای تارهای تیره‌ی کاکل عزیزشون ـ که هنوز بعضی وقت‌ها می‌آد بیرون از روسری ـ دیده میشه و دل من رو ریش میکنه که باعث سفید شدن خیلی‌هاش منم.

ادامه دارد

مطالب مرتبط

بازگشت به ایران (قسمت دوم - آغاز جنگ جهانی "دو و یک دوم")

مشاهده صفحه روایت ایرانیان از آمریکا
در اولین قدم از مادرم با اصرار و التماس خواستم برام چادر بخره و قول دادم همینجوری محض بازی دوست دارم سر کنم. خریدن چادر همان و زیر دست و پای من موندنش و کله معلق شدن‌های من همان و قلمبه‌هایی شبیه اونهایی که توی کارتون‌های تام و جری روی سر تام در می‌اومد روی سر و کله‌ی من سبز شدن همان.

بار آخر وقتی چادر زیر پایم گیر کرد و از دم خونه تا پا گرد راه پله چرخ زنان و سماع گویان رفتم، داداش کوچولوم ـ که الان برای خودش مردی شده، خدا رو شکر ـ بغلم بود که از دستم پرت شد روی شاخ و برگ گیاه داخل گلدون بزرگ کنار پاگرد. و پدرم در یک اقدام انقلابی چادر رو با قیچی تکه پاره کردند و همه رو خلاص.

از اون پس فقط روسری سر می کردم که اون رو هم بزرگترهای فامیل از سرم می‌کشیدند توی مهمونی‌ها و می‌گفتند این کارها چیه که می کنم و آیا خل شدم؟

یادمه وقتی دوباره هوس چادر کردم به عنوان آخرین راه حل در مقابل نه شنیدن‌های مکرر به مادرم گفتم که توی مدرسه‌مون چادر اجباری شده. منِ گردن شکسته چه می‌دونستم مادرم شال و کلاه می‌کنه و می‌آد مدرسه و همون یه ذره آبروم رو هم می‌بره و می‌پرسه که کی بچه‌ی عزیز من رو مجبور کرده چادر سر کنه؟ اینجوری شد که خانوم سبزه‌پرور، مدیر مدرسه‌مون ـ که هرکجا هست خدا حفظش کناد ـ من رو خواست و گفت: "مادرت اینجا بود! ما کی چادر رو اجباری کردیم؟! نعوذ بالله! ما به شما 'تو' بگیم مادرهاتون پشت در صف می‌کشن! تیزهوشان و اجبار؟!" خلاصه شدم گاو پیشونی سفید مدرسه!

کم کم بزرگتر شدم و هر چه می‌گذشت بیشتر از اطرافیانم اطلاعات کسب می‌کردم درباره‌ی حجاب و مصمم‌تر می‌شدم که حجاب بگذارم با همه‌ی سختی‌ها و گرمی‌ها و محدودیت‌هاش اما موفق نشدم سفت و سخت حجاب داشته باشم تا سال اول دانشگاه که دست برقضا با همون دوستان جانی که ذکر خیرشون رفت همگی یه دانشگاه و یه رشته قبول شدیم و دوباره شدیم همکلاسی و من مصمم‌تر شدم در اجرای نقشه‌ای که از مدت‌ها قبل در ذهن داشتم. به این ترتیب که چادر مراسم ختم و قرآن مادرم رو از کشوی مخصوص در می‌آوردم و کشی بهش سنجاق می کردم و د برو که رفتی دانشگاه و غروب‌ها هم تا شده و مرتب به کشو برمی گردوندم و شتر دیدی، ندیدی. یادم نیست بالاخره دستم چه طور رو شد اما یادمه که مادرم دوستام رو دعوت کرد منزلمون و بعد از کشیدن غذا نه گذاشت و نه برداشت، گفت: "کدومتون چادری هستید؟" دوستام با نیش باز جواب دادند ما! مادرم با ناراحتی گفت: "من اصلا راضی نیستم مژگان چادر سر می‌کنه! من یه دختر دارم. مادر مانتویی و دختر اینجوری... و...".

این بود تا عید اون سال که جنگ "دو و یک دوم جهانی" به اوج خودش رسید و خونه سنگربندی شد: مادرم و پدرم یک سمت و من یک سمت دیگه. بالاخره در یکی از آخرین  نشست‌های صلح‌آمیز خونوادگی به من وعده دادند که اگر بدون چادر باهاشون برم عید دیدنی بهترین لباس‌ها با بهترین بِرندها رو برام می‌خرن و چنین می کنند و چنان می‌کنند. من یک جمله گفتم که یا با چادر میرم یا نمیرم و در یک حمله‌ی انتحاری اون سال عید هیچ جا نرفتم! اون بی‌معرفت‌ها هم اون سال عید همه جا رفتند، بی من!

حالا سال‌ها از اون دوران می‌گذره. الان دیگه به هزار و یک دلیل چادر سر نمی‌کنم اما کماکان با حجابم اگر خدا قبول کنه و چادر و چادری‌ها رو هم دوست دارم. حالا با پدر و مادر عزیزم به صلح رسیدیم هرچند که مخالف برگشتنمونند به ایران و فکر می‌کنند خوشی زده زیر دلمون و دلایلمون کافی نیست برای برگشت.

یادمه وقتی ایران بودم، یه روز که از بیمارستان مستقیم رفتم کرج پدر و مادرم رو ببینم و برگردم، چادرم رو تا کرده بودم و گذاشته بودم روی صندلی کنار راننده. وقتی زمان برگشت رسید پدرم زد به شیشه‌ی ماشین و با لحنی عادی پرسید: "چادرت کو؟" جواب دادم که روی صندلیه. سر تکون داد و رفت.

مادر عزیزم هم حالا خیلی وقت‌ها چادر سر می‌کنن و هر وقت یادشون بیاد باعث و بانیش رو دعا می‌کنند البته به این شکل که انگشت اشاره‌شون رو می‌گیرن سمتش (یعنی سمت من!) و با لحن برزخی به بقیه میگن: "این من رو چادری کرد!" البته از وجناتشون پیداس که بدشون نمی‌آد چادر سرشون کنند و حالا دیگه شکسته شده اند و تارهای سفید زیادی لا به لای تارهای تیره‌ی کاکل عزیزشون ـ که هنوز بعضی وقت‌ها می‌آد بیرون از روسری ـ دیده میشه و دل من رو ریش میکنه که باعث سفید شدن خیلی‌هاش منم.

ادامه دارد

مطالب مرتبط



آخرین مطالب