با استاد راهنمایم ساعت هشت صبح جلسه دارم. از وقتی که برای فرصت مطالعاتی طولانی رفته به گوگل، چارهای جز این نیست که یا اول صبح یا دم غروب جلسه داشته باشیم.
مطالعهباغ قانون اساسی
۱۵ آذر ۱۳۹۶طوفان هولناک شهر میامی آمریکا را درنوردید
۱۵ آذر ۱۳۹۶بازگشت به ایران (قسمت دوم - آغاز جنگ جهانی "دو و یک دوم")
مشاهده صفحه روایت ایرانیان از آمریکادر اولین قدم از مادرم با اصرار و التماس خواستم برام چادر بخره و قول دادم همینجوری محض بازی دوست دارم سر کنم. خریدن چادر همان و زیر دست و پای من موندنش و کله معلق شدنهای من همان و قلمبههایی شبیه اونهایی که توی کارتونهای تام و جری روی سر تام در میاومد روی سر و کلهی من سبز شدن همان.
بار آخر وقتی چادر زیر پایم گیر کرد و از دم خونه تا پا گرد راه پله چرخ زنان و سماع گویان رفتم، داداش کوچولوم ـ که الان برای خودش مردی شده، خدا رو شکر ـ بغلم بود که از دستم پرت شد روی شاخ و برگ گیاه داخل گلدون بزرگ کنار پاگرد. و پدرم در یک اقدام انقلابی چادر رو با قیچی تکه پاره کردند و همه رو خلاص.
از اون پس فقط روسری سر می کردم که اون رو هم بزرگترهای فامیل از سرم میکشیدند توی مهمونیها و میگفتند این کارها چیه که می کنم و آیا خل شدم؟
یادمه وقتی دوباره هوس چادر کردم به عنوان آخرین راه حل در مقابل نه شنیدنهای مکرر به مادرم گفتم که توی مدرسهمون چادر اجباری شده. منِ گردن شکسته چه میدونستم مادرم شال و کلاه میکنه و میآد مدرسه و همون یه ذره آبروم رو هم میبره و میپرسه که کی بچهی عزیز من رو مجبور کرده چادر سر کنه؟ اینجوری شد که خانوم سبزهپرور، مدیر مدرسهمون ـ که هرکجا هست خدا حفظش کناد ـ من رو خواست و گفت: "مادرت اینجا بود! ما کی چادر رو اجباری کردیم؟! نعوذ بالله! ما به شما 'تو' بگیم مادرهاتون پشت در صف میکشن! تیزهوشان و اجبار؟!" خلاصه شدم گاو پیشونی سفید مدرسه!
کم کم بزرگتر شدم و هر چه میگذشت بیشتر از اطرافیانم اطلاعات کسب میکردم دربارهی حجاب و مصممتر میشدم که حجاب بگذارم با همهی سختیها و گرمیها و محدودیتهاش اما موفق نشدم سفت و سخت حجاب داشته باشم تا سال اول دانشگاه که دست برقضا با همون دوستان جانی که ذکر خیرشون رفت همگی یه دانشگاه و یه رشته قبول شدیم و دوباره شدیم همکلاسی و من مصممتر شدم در اجرای نقشهای که از مدتها قبل در ذهن داشتم. به این ترتیب که چادر مراسم ختم و قرآن مادرم رو از کشوی مخصوص در میآوردم و کشی بهش سنجاق می کردم و د برو که رفتی دانشگاه و غروبها هم تا شده و مرتب به کشو برمی گردوندم و شتر دیدی، ندیدی. یادم نیست بالاخره دستم چه طور رو شد اما یادمه که مادرم دوستام رو دعوت کرد منزلمون و بعد از کشیدن غذا نه گذاشت و نه برداشت، گفت: "کدومتون چادری هستید؟" دوستام با نیش باز جواب دادند ما! مادرم با ناراحتی گفت: "من اصلا راضی نیستم مژگان چادر سر میکنه! من یه دختر دارم. مادر مانتویی و دختر اینجوری... و...".
این بود تا عید اون سال که جنگ "دو و یک دوم جهانی" به اوج خودش رسید و خونه سنگربندی شد: مادرم و پدرم یک سمت و من یک سمت دیگه. بالاخره در یکی از آخرین نشستهای صلحآمیز خونوادگی به من وعده دادند که اگر بدون چادر باهاشون برم عید دیدنی بهترین لباسها با بهترین بِرندها رو برام میخرن و چنین می کنند و چنان میکنند. من یک جمله گفتم که یا با چادر میرم یا نمیرم و در یک حملهی انتحاری اون سال عید هیچ جا نرفتم! اون بیمعرفتها هم اون سال عید همه جا رفتند، بی من!
حالا سالها از اون دوران میگذره. الان دیگه به هزار و یک دلیل چادر سر نمیکنم اما کماکان با حجابم اگر خدا قبول کنه و چادر و چادریها رو هم دوست دارم. حالا با پدر و مادر عزیزم به صلح رسیدیم هرچند که مخالف برگشتنمونند به ایران و فکر میکنند خوشی زده زیر دلمون و دلایلمون کافی نیست برای برگشت.
یادمه وقتی ایران بودم، یه روز که از بیمارستان مستقیم رفتم کرج پدر و مادرم رو ببینم و برگردم، چادرم رو تا کرده بودم و گذاشته بودم روی صندلی کنار راننده. وقتی زمان برگشت رسید پدرم زد به شیشهی ماشین و با لحنی عادی پرسید: "چادرت کو؟" جواب دادم که روی صندلیه. سر تکون داد و رفت.
مادر عزیزم هم حالا خیلی وقتها چادر سر میکنن و هر وقت یادشون بیاد باعث و بانیش رو دعا میکنند البته به این شکل که انگشت اشارهشون رو میگیرن سمتش (یعنی سمت من!) و با لحن برزخی به بقیه میگن: "این من رو چادری کرد!" البته از وجناتشون پیداس که بدشون نمیآد چادر سرشون کنند و حالا دیگه شکسته شده اند و تارهای سفید زیادی لا به لای تارهای تیرهی کاکل عزیزشون ـ که هنوز بعضی وقتها میآد بیرون از روسری ـ دیده میشه و دل من رو ریش میکنه که باعث سفید شدن خیلیهاش منم.
ادامه دارد
بار آخر وقتی چادر زیر پایم گیر کرد و از دم خونه تا پا گرد راه پله چرخ زنان و سماع گویان رفتم، داداش کوچولوم ـ که الان برای خودش مردی شده، خدا رو شکر ـ بغلم بود که از دستم پرت شد روی شاخ و برگ گیاه داخل گلدون بزرگ کنار پاگرد. و پدرم در یک اقدام انقلابی چادر رو با قیچی تکه پاره کردند و همه رو خلاص.
از اون پس فقط روسری سر می کردم که اون رو هم بزرگترهای فامیل از سرم میکشیدند توی مهمونیها و میگفتند این کارها چیه که می کنم و آیا خل شدم؟
یادمه وقتی دوباره هوس چادر کردم به عنوان آخرین راه حل در مقابل نه شنیدنهای مکرر به مادرم گفتم که توی مدرسهمون چادر اجباری شده. منِ گردن شکسته چه میدونستم مادرم شال و کلاه میکنه و میآد مدرسه و همون یه ذره آبروم رو هم میبره و میپرسه که کی بچهی عزیز من رو مجبور کرده چادر سر کنه؟ اینجوری شد که خانوم سبزهپرور، مدیر مدرسهمون ـ که هرکجا هست خدا حفظش کناد ـ من رو خواست و گفت: "مادرت اینجا بود! ما کی چادر رو اجباری کردیم؟! نعوذ بالله! ما به شما 'تو' بگیم مادرهاتون پشت در صف میکشن! تیزهوشان و اجبار؟!" خلاصه شدم گاو پیشونی سفید مدرسه!
کم کم بزرگتر شدم و هر چه میگذشت بیشتر از اطرافیانم اطلاعات کسب میکردم دربارهی حجاب و مصممتر میشدم که حجاب بگذارم با همهی سختیها و گرمیها و محدودیتهاش اما موفق نشدم سفت و سخت حجاب داشته باشم تا سال اول دانشگاه که دست برقضا با همون دوستان جانی که ذکر خیرشون رفت همگی یه دانشگاه و یه رشته قبول شدیم و دوباره شدیم همکلاسی و من مصممتر شدم در اجرای نقشهای که از مدتها قبل در ذهن داشتم. به این ترتیب که چادر مراسم ختم و قرآن مادرم رو از کشوی مخصوص در میآوردم و کشی بهش سنجاق می کردم و د برو که رفتی دانشگاه و غروبها هم تا شده و مرتب به کشو برمی گردوندم و شتر دیدی، ندیدی. یادم نیست بالاخره دستم چه طور رو شد اما یادمه که مادرم دوستام رو دعوت کرد منزلمون و بعد از کشیدن غذا نه گذاشت و نه برداشت، گفت: "کدومتون چادری هستید؟" دوستام با نیش باز جواب دادند ما! مادرم با ناراحتی گفت: "من اصلا راضی نیستم مژگان چادر سر میکنه! من یه دختر دارم. مادر مانتویی و دختر اینجوری... و...".
این بود تا عید اون سال که جنگ "دو و یک دوم جهانی" به اوج خودش رسید و خونه سنگربندی شد: مادرم و پدرم یک سمت و من یک سمت دیگه. بالاخره در یکی از آخرین نشستهای صلحآمیز خونوادگی به من وعده دادند که اگر بدون چادر باهاشون برم عید دیدنی بهترین لباسها با بهترین بِرندها رو برام میخرن و چنین می کنند و چنان میکنند. من یک جمله گفتم که یا با چادر میرم یا نمیرم و در یک حملهی انتحاری اون سال عید هیچ جا نرفتم! اون بیمعرفتها هم اون سال عید همه جا رفتند، بی من!
حالا سالها از اون دوران میگذره. الان دیگه به هزار و یک دلیل چادر سر نمیکنم اما کماکان با حجابم اگر خدا قبول کنه و چادر و چادریها رو هم دوست دارم. حالا با پدر و مادر عزیزم به صلح رسیدیم هرچند که مخالف برگشتنمونند به ایران و فکر میکنند خوشی زده زیر دلمون و دلایلمون کافی نیست برای برگشت.
یادمه وقتی ایران بودم، یه روز که از بیمارستان مستقیم رفتم کرج پدر و مادرم رو ببینم و برگردم، چادرم رو تا کرده بودم و گذاشته بودم روی صندلی کنار راننده. وقتی زمان برگشت رسید پدرم زد به شیشهی ماشین و با لحنی عادی پرسید: "چادرت کو؟" جواب دادم که روی صندلیه. سر تکون داد و رفت.
مادر عزیزم هم حالا خیلی وقتها چادر سر میکنن و هر وقت یادشون بیاد باعث و بانیش رو دعا میکنند البته به این شکل که انگشت اشارهشون رو میگیرن سمتش (یعنی سمت من!) و با لحن برزخی به بقیه میگن: "این من رو چادری کرد!" البته از وجناتشون پیداس که بدشون نمیآد چادر سرشون کنند و حالا دیگه شکسته شده اند و تارهای سفید زیادی لا به لای تارهای تیرهی کاکل عزیزشون ـ که هنوز بعضی وقتها میآد بیرون از روسری ـ دیده میشه و دل من رو ریش میکنه که باعث سفید شدن خیلیهاش منم.
ادامه دارد
مطالب مرتبط
همسفر شراب (قسمت سیوهشتم-بخش اول)
۳۰ شهریور ۱۴۰۱
دو خانم جوان که مثل لبنانیها چادر سیاه سر کردهاند و چند خانم محجبهٔ دیگر. باید برگردیم به سرسرا برای گرفتن دفترچهٔ برنامهٔ همایش.
مطالعهسوالات معلم
۲۹ شهریور ۱۴۰۱
معلم دبستان این سوالات رو قبل از شروع شدن سال تحصیلی از والدین پرسیده است
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیوهفتم-بخش اول)
۱۵ شهریور ۱۴۰۱
صبح زود راهی دیترویت میشویم. صبح آنقدر زود است که جاده خلوت باشد و من، تنها بیدار جاده که پشت فرمان نشستهام و بقیه خوابند.
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیو ششم-بخش پنجم)
۳۰ مرداد ۱۴۰۱
میخواهد خانهاش را بفروشد. میپرسم هنوز زیر قرض بانک است؟ میگوید بله. کنجکاو میشوم در مورد نرخ سود بانکها. میگوید خیلی ساده است. قرار بوده ۲۰ سال و هر ماهی ۲۵۰۰ دلار بدهیم برای خانهای که ۲۵۰ هزار دلار میارزد.
مطالعهآخرین مطالب
بازگشت به ایران (قسمت دوم - آغاز جنگ جهانی "دو و یک دوم")
مشاهده صفحه روایت ایرانیان از آمریکادر اولین قدم از مادرم با اصرار و التماس خواستم برام چادر بخره و قول دادم همینجوری محض بازی دوست دارم سر کنم. خریدن چادر همان و زیر دست و پای من موندنش و کله معلق شدنهای من همان و قلمبههایی شبیه اونهایی که توی کارتونهای تام و جری روی سر تام در میاومد روی سر و کلهی من سبز شدن همان.
بار آخر وقتی چادر زیر پایم گیر کرد و از دم خونه تا پا گرد راه پله چرخ زنان و سماع گویان رفتم، داداش کوچولوم ـ که الان برای خودش مردی شده، خدا رو شکر ـ بغلم بود که از دستم پرت شد روی شاخ و برگ گیاه داخل گلدون بزرگ کنار پاگرد. و پدرم در یک اقدام انقلابی چادر رو با قیچی تکه پاره کردند و همه رو خلاص.
از اون پس فقط روسری سر می کردم که اون رو هم بزرگترهای فامیل از سرم میکشیدند توی مهمونیها و میگفتند این کارها چیه که می کنم و آیا خل شدم؟
یادمه وقتی دوباره هوس چادر کردم به عنوان آخرین راه حل در مقابل نه شنیدنهای مکرر به مادرم گفتم که توی مدرسهمون چادر اجباری شده. منِ گردن شکسته چه میدونستم مادرم شال و کلاه میکنه و میآد مدرسه و همون یه ذره آبروم رو هم میبره و میپرسه که کی بچهی عزیز من رو مجبور کرده چادر سر کنه؟ اینجوری شد که خانوم سبزهپرور، مدیر مدرسهمون ـ که هرکجا هست خدا حفظش کناد ـ من رو خواست و گفت: "مادرت اینجا بود! ما کی چادر رو اجباری کردیم؟! نعوذ بالله! ما به شما 'تو' بگیم مادرهاتون پشت در صف میکشن! تیزهوشان و اجبار؟!" خلاصه شدم گاو پیشونی سفید مدرسه!
کم کم بزرگتر شدم و هر چه میگذشت بیشتر از اطرافیانم اطلاعات کسب میکردم دربارهی حجاب و مصممتر میشدم که حجاب بگذارم با همهی سختیها و گرمیها و محدودیتهاش اما موفق نشدم سفت و سخت حجاب داشته باشم تا سال اول دانشگاه که دست برقضا با همون دوستان جانی که ذکر خیرشون رفت همگی یه دانشگاه و یه رشته قبول شدیم و دوباره شدیم همکلاسی و من مصممتر شدم در اجرای نقشهای که از مدتها قبل در ذهن داشتم. به این ترتیب که چادر مراسم ختم و قرآن مادرم رو از کشوی مخصوص در میآوردم و کشی بهش سنجاق می کردم و د برو که رفتی دانشگاه و غروبها هم تا شده و مرتب به کشو برمی گردوندم و شتر دیدی، ندیدی. یادم نیست بالاخره دستم چه طور رو شد اما یادمه که مادرم دوستام رو دعوت کرد منزلمون و بعد از کشیدن غذا نه گذاشت و نه برداشت، گفت: "کدومتون چادری هستید؟" دوستام با نیش باز جواب دادند ما! مادرم با ناراحتی گفت: "من اصلا راضی نیستم مژگان چادر سر میکنه! من یه دختر دارم. مادر مانتویی و دختر اینجوری... و...".
این بود تا عید اون سال که جنگ "دو و یک دوم جهانی" به اوج خودش رسید و خونه سنگربندی شد: مادرم و پدرم یک سمت و من یک سمت دیگه. بالاخره در یکی از آخرین نشستهای صلحآمیز خونوادگی به من وعده دادند که اگر بدون چادر باهاشون برم عید دیدنی بهترین لباسها با بهترین بِرندها رو برام میخرن و چنین می کنند و چنان میکنند. من یک جمله گفتم که یا با چادر میرم یا نمیرم و در یک حملهی انتحاری اون سال عید هیچ جا نرفتم! اون بیمعرفتها هم اون سال عید همه جا رفتند، بی من!
حالا سالها از اون دوران میگذره. الان دیگه به هزار و یک دلیل چادر سر نمیکنم اما کماکان با حجابم اگر خدا قبول کنه و چادر و چادریها رو هم دوست دارم. حالا با پدر و مادر عزیزم به صلح رسیدیم هرچند که مخالف برگشتنمونند به ایران و فکر میکنند خوشی زده زیر دلمون و دلایلمون کافی نیست برای برگشت.
یادمه وقتی ایران بودم، یه روز که از بیمارستان مستقیم رفتم کرج پدر و مادرم رو ببینم و برگردم، چادرم رو تا کرده بودم و گذاشته بودم روی صندلی کنار راننده. وقتی زمان برگشت رسید پدرم زد به شیشهی ماشین و با لحنی عادی پرسید: "چادرت کو؟" جواب دادم که روی صندلیه. سر تکون داد و رفت.
مادر عزیزم هم حالا خیلی وقتها چادر سر میکنن و هر وقت یادشون بیاد باعث و بانیش رو دعا میکنند البته به این شکل که انگشت اشارهشون رو میگیرن سمتش (یعنی سمت من!) و با لحن برزخی به بقیه میگن: "این من رو چادری کرد!" البته از وجناتشون پیداس که بدشون نمیآد چادر سرشون کنند و حالا دیگه شکسته شده اند و تارهای سفید زیادی لا به لای تارهای تیرهی کاکل عزیزشون ـ که هنوز بعضی وقتها میآد بیرون از روسری ـ دیده میشه و دل من رو ریش میکنه که باعث سفید شدن خیلیهاش منم.
ادامه دارد
بار آخر وقتی چادر زیر پایم گیر کرد و از دم خونه تا پا گرد راه پله چرخ زنان و سماع گویان رفتم، داداش کوچولوم ـ که الان برای خودش مردی شده، خدا رو شکر ـ بغلم بود که از دستم پرت شد روی شاخ و برگ گیاه داخل گلدون بزرگ کنار پاگرد. و پدرم در یک اقدام انقلابی چادر رو با قیچی تکه پاره کردند و همه رو خلاص.
از اون پس فقط روسری سر می کردم که اون رو هم بزرگترهای فامیل از سرم میکشیدند توی مهمونیها و میگفتند این کارها چیه که می کنم و آیا خل شدم؟
یادمه وقتی دوباره هوس چادر کردم به عنوان آخرین راه حل در مقابل نه شنیدنهای مکرر به مادرم گفتم که توی مدرسهمون چادر اجباری شده. منِ گردن شکسته چه میدونستم مادرم شال و کلاه میکنه و میآد مدرسه و همون یه ذره آبروم رو هم میبره و میپرسه که کی بچهی عزیز من رو مجبور کرده چادر سر کنه؟ اینجوری شد که خانوم سبزهپرور، مدیر مدرسهمون ـ که هرکجا هست خدا حفظش کناد ـ من رو خواست و گفت: "مادرت اینجا بود! ما کی چادر رو اجباری کردیم؟! نعوذ بالله! ما به شما 'تو' بگیم مادرهاتون پشت در صف میکشن! تیزهوشان و اجبار؟!" خلاصه شدم گاو پیشونی سفید مدرسه!
کم کم بزرگتر شدم و هر چه میگذشت بیشتر از اطرافیانم اطلاعات کسب میکردم دربارهی حجاب و مصممتر میشدم که حجاب بگذارم با همهی سختیها و گرمیها و محدودیتهاش اما موفق نشدم سفت و سخت حجاب داشته باشم تا سال اول دانشگاه که دست برقضا با همون دوستان جانی که ذکر خیرشون رفت همگی یه دانشگاه و یه رشته قبول شدیم و دوباره شدیم همکلاسی و من مصممتر شدم در اجرای نقشهای که از مدتها قبل در ذهن داشتم. به این ترتیب که چادر مراسم ختم و قرآن مادرم رو از کشوی مخصوص در میآوردم و کشی بهش سنجاق می کردم و د برو که رفتی دانشگاه و غروبها هم تا شده و مرتب به کشو برمی گردوندم و شتر دیدی، ندیدی. یادم نیست بالاخره دستم چه طور رو شد اما یادمه که مادرم دوستام رو دعوت کرد منزلمون و بعد از کشیدن غذا نه گذاشت و نه برداشت، گفت: "کدومتون چادری هستید؟" دوستام با نیش باز جواب دادند ما! مادرم با ناراحتی گفت: "من اصلا راضی نیستم مژگان چادر سر میکنه! من یه دختر دارم. مادر مانتویی و دختر اینجوری... و...".
این بود تا عید اون سال که جنگ "دو و یک دوم جهانی" به اوج خودش رسید و خونه سنگربندی شد: مادرم و پدرم یک سمت و من یک سمت دیگه. بالاخره در یکی از آخرین نشستهای صلحآمیز خونوادگی به من وعده دادند که اگر بدون چادر باهاشون برم عید دیدنی بهترین لباسها با بهترین بِرندها رو برام میخرن و چنین می کنند و چنان میکنند. من یک جمله گفتم که یا با چادر میرم یا نمیرم و در یک حملهی انتحاری اون سال عید هیچ جا نرفتم! اون بیمعرفتها هم اون سال عید همه جا رفتند، بی من!
حالا سالها از اون دوران میگذره. الان دیگه به هزار و یک دلیل چادر سر نمیکنم اما کماکان با حجابم اگر خدا قبول کنه و چادر و چادریها رو هم دوست دارم. حالا با پدر و مادر عزیزم به صلح رسیدیم هرچند که مخالف برگشتنمونند به ایران و فکر میکنند خوشی زده زیر دلمون و دلایلمون کافی نیست برای برگشت.
یادمه وقتی ایران بودم، یه روز که از بیمارستان مستقیم رفتم کرج پدر و مادرم رو ببینم و برگردم، چادرم رو تا کرده بودم و گذاشته بودم روی صندلی کنار راننده. وقتی زمان برگشت رسید پدرم زد به شیشهی ماشین و با لحنی عادی پرسید: "چادرت کو؟" جواب دادم که روی صندلیه. سر تکون داد و رفت.
مادر عزیزم هم حالا خیلی وقتها چادر سر میکنن و هر وقت یادشون بیاد باعث و بانیش رو دعا میکنند البته به این شکل که انگشت اشارهشون رو میگیرن سمتش (یعنی سمت من!) و با لحن برزخی به بقیه میگن: "این من رو چادری کرد!" البته از وجناتشون پیداس که بدشون نمیآد چادر سرشون کنند و حالا دیگه شکسته شده اند و تارهای سفید زیادی لا به لای تارهای تیرهی کاکل عزیزشون ـ که هنوز بعضی وقتها میآد بیرون از روسری ـ دیده میشه و دل من رو ریش میکنه که باعث سفید شدن خیلیهاش منم.
ادامه دارد
مطالب مرتبط
همسفر شراب (قسمت سی و هشتم-بخش دوم)
۱۵ مهر ۱۴۰۱
با استاد راهنمایم ساعت هشت صبح جلسه دارم. از وقتی که برای فرصت مطالعاتی طولانی رفته به گوگل، چارهای جز این نیست که یا اول صبح یا دم غروب جلسه داشته باشیم.
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیوهشتم-بخش اول)
۳۰ شهریور ۱۴۰۱
دو خانم جوان که مثل لبنانیها چادر سیاه سر کردهاند و چند خانم محجبهٔ دیگر. باید برگردیم به سرسرا برای گرفتن دفترچهٔ برنامهٔ همایش.
مطالعهسوالات معلم
۲۹ شهریور ۱۴۰۱
معلم دبستان این سوالات رو قبل از شروع شدن سال تحصیلی از والدین پرسیده است
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیوهفتم-بخش اول)
۱۵ شهریور ۱۴۰۱
صبح زود راهی دیترویت میشویم. صبح آنقدر زود است که جاده خلوت باشد و من، تنها بیدار جاده که پشت فرمان نشستهام و بقیه خوابند.
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیو ششم-بخش پنجم)
۳۰ مرداد ۱۴۰۱
میخواهد خانهاش را بفروشد. میپرسم هنوز زیر قرض بانک است؟ میگوید بله. کنجکاو میشوم در مورد نرخ سود بانکها. میگوید خیلی ساده است. قرار بوده ۲۰ سال و هر ماهی ۲۵۰۰ دلار بدهیم برای خانهای که ۲۵۰ هزار دلار میارزد.
مطالعهآخرین مطالب
ما به ملتی با بیماری مزمن خشونت، تنهایی، افسردگی ، تفرقه و فقر تبدیل شدهایم
۲۰ اسفند ۱۴۰۲
ما به ملتی با بیماری مزمن خشونت، تنهایی، افسردگی ، تفرقه و فقر تبدیل شدهایم ویدئوهای تحلیلی رابرت اف کندی...
مطالعهمستند وضعیت شکست ( Fail State )
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
مستند وضعیت شکست Fail State کارگردان : الکس شبانو محصول : سال 2017 آمریکا ژانر : اجتماعی زبان: انگلیسی -...
مطالعهاصلی ترین عوامل شکل گیری اتحاد میان آمریکا و اسرائیل
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
اصلی ترین عوامل شکل گیری اتحاد میان آمریکا و اسرائیل ویدئوهای تحلیلی منبع : شبکه الجزیرهآمریکا همیشه مهمترین متحد اسرائیل...
مطالعهچرا نامزدهای ریاست جمهوری آمریکا اینقدر به اسرائیل اهمیت می دهند؟
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
چرا نامزدهای ریاست جمهوری آمریکا اینقدر به اسرائیل اهمیت می دهند؟ ویدئوهای تحلیلی منبع : رسانه UNPacked از اوباما تا...
مطالعهداستان اسرائیل چگونه برای مردم آمریکا روایت شده است؟
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
داستان اسرائیل چگونه برای مردم آمریکا روایت شده است؟ ویدئوهای تحلیلی منبع : شبکه الجزیرهدر این این ویدئو از برنامه...
مطالعه