با استاد راهنمایم ساعت هشت صبح جلسه دارم. از وقتی که برای فرصت مطالعاتی طولانی رفته به گوگل، چارهای جز این نیست که یا اول صبح یا دم غروب جلسه داشته باشیم.
مطالعهنکاتی که بدو ورود به آمریکا توجه تان را جلب می کند
۷ آذر ۱۳۹۶پسا انتخابات
۷ آذر ۱۳۹۶همسفر شراب (قسمت چهارم _ آب، نان، آواز)
مشاهده صفحه روایت ایرانیان از آمریکابه خیابان آمستردام قدم گذاشتم. همایون شجریان داشت آخرین نفسهای باتری واماندهٔ دستگاه پخش صوت را میخواند.
کمترین تحریری از یک آرزو این است
آدمی را آب و نانی باید و آنگاه آوازی
به دنبال نان به داخل مغازههای بزرگ خیابانها میرفتم ولی قیمتهای بالا و عادت ذهنیام به قیمتهای ایرانی به من جرأت خریدن نمیداد.
در قناریها نگه کن در قفس تا نیک دریابی
کز چه در آن تنگناشان باز شادیهای شیرین است
نزدیکیهای خیابان صد و دهم کلیسای بزرگی به نام سنت جان کتدرال وجود داشت. بعداً فهمیدم یکی از قدیمیترین کلیساهای نیویورک است. با دیوارهایی بسیار بلند که گذشت زمان رنگ سیاهی را بر روی آن نشانه رفته بود. برخلاف بقیهٔ جاهای خیابان، اینجا چراغ شب نصب نشده بود. کلیسا مخوف به نظر میرسید. بی که نگاه بیشتری بیندازم بیتفاوت از کنار این تاریخ مجسم گذشتم.
کمترین تحریری از یک زندگانی
آب، نان، آواز
یادم نیست تا خیابان چندم رفتم و چند مغازه را گشتم و دستم به خریدن نرفت. متوسط قیمتها چهار-پنج برابر بهترین جنسهای ایرانی بودند. اوایلش میترسیدم به من شک کنند که چرا دست خالی میآیم و میروم ولی متوجه شدم توی این شهر هر کسی سرش در آخور خودش است و تا به محدودهٔ شخصی کسی وارد نشوم کسی با من کاری ندارد.
ور فزونتر خواهی از آن
گاهگه پرواز
برای چه به اینجا آمدم؟ که بیایم و حتی جواب سلام نشنوم؟ که حتی این آهنگ لعنتی که توی گوشم میخواند تا دقایقی دیگر صدایش ببرد؟
ور فزونتر خواهی از آن
شادی آواز
ور فزونتر خواهی از آن، … بگویم باز؟
چرا از جایی که حقوقم کفاف زندگیام را میداد، احترامم سر جایش بود، خردههوشی داشتم، سر سوزن ذوقی، مادری بهتر از برگ درخت و دوستانی بهتر از آب روان به اینجا آمدم؟ چه چیز را میخواستم ثابت کنم؟ که خیلی میفهمم؟ که من همانم که رستم جوانمرد بود؟ چرا چرت میگویی؟ میخواستی بمانی و به چپ چپ و به راست راست کنی؟ یا میخواستی با حقوقهای با تأخیر چهارماهه بسازی؟ میخواستی بعد از این که با تیپا از خوابگاه متأهلین ورداورد انداختنت بیرون به فکر آوارگیات باشی؟ میخواستی هر روز به جای درس خواندن به این فکر کنی که مبادا قیمت نان را به جانت بند کنند؟
آنچنان اینجا به نان و آب بر ما تنگسالی گشت
که کسی به فکر آوازی نباشد
اگر آوازی نباشد
شوق پروازی نخواهد بود
آب، نان، آواز
دیگر پایم از نفس افتاده بود. آن طرف خیابان صد و شانزده به سمت دکهٔ حلالفروشی رفتم. دو فلافل یکی به صورت ساندویچی و دیگری به صورت برنجی خریدم. جمعاً شد ۹ دلار. از فیلم Traitor یاد گرفته بودم که حتی در خداحافظی هم باید به عربهای مسلمان سلام گفت. سلامی گفتم و بعد از خریدن نان باگت ۱/۶ دلاری و پنیر ۴/۵ دلاری از مغازهٔ کنار خیابان ۱۲۰، روانهٔ خانه شدم. غذا خیلی تند بود. آن قدر سس فلفل به غذا زده شده بود که با دو گالن آب هم نمیشد رفع تشنگی کرد. خودکرده را تدبیر نیست. وقتی از من پرسید سس تند بزند یا نه، تأیید کردم و حالا باید جورش را میکشیدم. انگار این غذا داشت به غمنامهٔ آخرین روز ماه آگوست پایانی درام میداد؛ من نیز بازیگر اصلی این داستان. خوابآلودگی ادامهٔ داستان آخرین روز ماه را از ما گرفت. شب به ساعت ۱۰ نرسیده بود که خوابیدم. نمیدانستم باید به فکر جوجهٔ آخر پاییز باشم و یا سالی که نکو بود. بماند؛ خواب ملجأ خوبی است. «اگه که تو هم میخوای یه روز به رؤیات برسی/چشم ببند و خوب بخواب، زندگی خوابه داداشی!»۳.
--------------------------------------------------------------------------------------------------
۱- غزلی از محمدعلی بهمنی: «مبر ز موی سپیدم گمان به عمر دراز/جوان ز حادثهای پیر میشود گاهی».
۲- شعر از دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی که همایون شجریان در مجموعهای با همین نام آن را خوانده است (بشنوید).
۳- از مثنوی گلدون شکسته عبدالرضا رضایینیا.
کمترین تحریری از یک آرزو این است
آدمی را آب و نانی باید و آنگاه آوازی
به دنبال نان به داخل مغازههای بزرگ خیابانها میرفتم ولی قیمتهای بالا و عادت ذهنیام به قیمتهای ایرانی به من جرأت خریدن نمیداد.
در قناریها نگه کن در قفس تا نیک دریابی
کز چه در آن تنگناشان باز شادیهای شیرین است
نزدیکیهای خیابان صد و دهم کلیسای بزرگی به نام سنت جان کتدرال وجود داشت. بعداً فهمیدم یکی از قدیمیترین کلیساهای نیویورک است. با دیوارهایی بسیار بلند که گذشت زمان رنگ سیاهی را بر روی آن نشانه رفته بود. برخلاف بقیهٔ جاهای خیابان، اینجا چراغ شب نصب نشده بود. کلیسا مخوف به نظر میرسید. بی که نگاه بیشتری بیندازم بیتفاوت از کنار این تاریخ مجسم گذشتم.
کمترین تحریری از یک زندگانی
آب، نان، آواز
یادم نیست تا خیابان چندم رفتم و چند مغازه را گشتم و دستم به خریدن نرفت. متوسط قیمتها چهار-پنج برابر بهترین جنسهای ایرانی بودند. اوایلش میترسیدم به من شک کنند که چرا دست خالی میآیم و میروم ولی متوجه شدم توی این شهر هر کسی سرش در آخور خودش است و تا به محدودهٔ شخصی کسی وارد نشوم کسی با من کاری ندارد.
ور فزونتر خواهی از آن
گاهگه پرواز
برای چه به اینجا آمدم؟ که بیایم و حتی جواب سلام نشنوم؟ که حتی این آهنگ لعنتی که توی گوشم میخواند تا دقایقی دیگر صدایش ببرد؟
ور فزونتر خواهی از آن
شادی آواز
ور فزونتر خواهی از آن، … بگویم باز؟
چرا از جایی که حقوقم کفاف زندگیام را میداد، احترامم سر جایش بود، خردههوشی داشتم، سر سوزن ذوقی، مادری بهتر از برگ درخت و دوستانی بهتر از آب روان به اینجا آمدم؟ چه چیز را میخواستم ثابت کنم؟ که خیلی میفهمم؟ که من همانم که رستم جوانمرد بود؟ چرا چرت میگویی؟ میخواستی بمانی و به چپ چپ و به راست راست کنی؟ یا میخواستی با حقوقهای با تأخیر چهارماهه بسازی؟ میخواستی بعد از این که با تیپا از خوابگاه متأهلین ورداورد انداختنت بیرون به فکر آوارگیات باشی؟ میخواستی هر روز به جای درس خواندن به این فکر کنی که مبادا قیمت نان را به جانت بند کنند؟
آنچنان اینجا به نان و آب بر ما تنگسالی گشت
که کسی به فکر آوازی نباشد
اگر آوازی نباشد
شوق پروازی نخواهد بود
آب، نان، آواز
دیگر پایم از نفس افتاده بود. آن طرف خیابان صد و شانزده به سمت دکهٔ حلالفروشی رفتم. دو فلافل یکی به صورت ساندویچی و دیگری به صورت برنجی خریدم. جمعاً شد ۹ دلار. از فیلم Traitor یاد گرفته بودم که حتی در خداحافظی هم باید به عربهای مسلمان سلام گفت. سلامی گفتم و بعد از خریدن نان باگت ۱/۶ دلاری و پنیر ۴/۵ دلاری از مغازهٔ کنار خیابان ۱۲۰، روانهٔ خانه شدم. غذا خیلی تند بود. آن قدر سس فلفل به غذا زده شده بود که با دو گالن آب هم نمیشد رفع تشنگی کرد. خودکرده را تدبیر نیست. وقتی از من پرسید سس تند بزند یا نه، تأیید کردم و حالا باید جورش را میکشیدم. انگار این غذا داشت به غمنامهٔ آخرین روز ماه آگوست پایانی درام میداد؛ من نیز بازیگر اصلی این داستان. خوابآلودگی ادامهٔ داستان آخرین روز ماه را از ما گرفت. شب به ساعت ۱۰ نرسیده بود که خوابیدم. نمیدانستم باید به فکر جوجهٔ آخر پاییز باشم و یا سالی که نکو بود. بماند؛ خواب ملجأ خوبی است. «اگه که تو هم میخوای یه روز به رؤیات برسی/چشم ببند و خوب بخواب، زندگی خوابه داداشی!»۳.
--------------------------------------------------------------------------------------------------
۱- غزلی از محمدعلی بهمنی: «مبر ز موی سپیدم گمان به عمر دراز/جوان ز حادثهای پیر میشود گاهی».
۲- شعر از دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی که همایون شجریان در مجموعهای با همین نام آن را خوانده است (بشنوید).
۳- از مثنوی گلدون شکسته عبدالرضا رضایینیا.
مطالب مرتبط
همسفر شراب (قسمت سیوهشتم-بخش اول)
۳۰ شهریور ۱۴۰۱
دو خانم جوان که مثل لبنانیها چادر سیاه سر کردهاند و چند خانم محجبهٔ دیگر. باید برگردیم به سرسرا برای گرفتن دفترچهٔ برنامهٔ همایش.
مطالعهسوالات معلم
۲۹ شهریور ۱۴۰۱
معلم دبستان این سوالات رو قبل از شروع شدن سال تحصیلی از والدین پرسیده است
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیوهفتم-بخش اول)
۱۵ شهریور ۱۴۰۱
صبح زود راهی دیترویت میشویم. صبح آنقدر زود است که جاده خلوت باشد و من، تنها بیدار جاده که پشت فرمان نشستهام و بقیه خوابند.
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیو ششم-بخش پنجم)
۳۰ مرداد ۱۴۰۱
میخواهد خانهاش را بفروشد. میپرسم هنوز زیر قرض بانک است؟ میگوید بله. کنجکاو میشوم در مورد نرخ سود بانکها. میگوید خیلی ساده است. قرار بوده ۲۰ سال و هر ماهی ۲۵۰۰ دلار بدهیم برای خانهای که ۲۵۰ هزار دلار میارزد.
مطالعهآخرین مطالب
همسفر شراب (قسمت چهارم _ آب، نان، آواز)
مشاهده صفحه روایت ایرانیان از آمریکابه خیابان آمستردام قدم گذاشتم. همایون شجریان داشت آخرین نفسهای باتری واماندهٔ دستگاه پخش صوت را میخواند.
کمترین تحریری از یک آرزو این است
آدمی را آب و نانی باید و آنگاه آوازی
به دنبال نان به داخل مغازههای بزرگ خیابانها میرفتم ولی قیمتهای بالا و عادت ذهنیام به قیمتهای ایرانی به من جرأت خریدن نمیداد.
در قناریها نگه کن در قفس تا نیک دریابی
کز چه در آن تنگناشان باز شادیهای شیرین است
نزدیکیهای خیابان صد و دهم کلیسای بزرگی به نام سنت جان کتدرال وجود داشت. بعداً فهمیدم یکی از قدیمیترین کلیساهای نیویورک است. با دیوارهایی بسیار بلند که گذشت زمان رنگ سیاهی را بر روی آن نشانه رفته بود. برخلاف بقیهٔ جاهای خیابان، اینجا چراغ شب نصب نشده بود. کلیسا مخوف به نظر میرسید. بی که نگاه بیشتری بیندازم بیتفاوت از کنار این تاریخ مجسم گذشتم.
کمترین تحریری از یک زندگانی
آب، نان، آواز
یادم نیست تا خیابان چندم رفتم و چند مغازه را گشتم و دستم به خریدن نرفت. متوسط قیمتها چهار-پنج برابر بهترین جنسهای ایرانی بودند. اوایلش میترسیدم به من شک کنند که چرا دست خالی میآیم و میروم ولی متوجه شدم توی این شهر هر کسی سرش در آخور خودش است و تا به محدودهٔ شخصی کسی وارد نشوم کسی با من کاری ندارد.
ور فزونتر خواهی از آن
گاهگه پرواز
برای چه به اینجا آمدم؟ که بیایم و حتی جواب سلام نشنوم؟ که حتی این آهنگ لعنتی که توی گوشم میخواند تا دقایقی دیگر صدایش ببرد؟
ور فزونتر خواهی از آن
شادی آواز
ور فزونتر خواهی از آن، … بگویم باز؟
چرا از جایی که حقوقم کفاف زندگیام را میداد، احترامم سر جایش بود، خردههوشی داشتم، سر سوزن ذوقی، مادری بهتر از برگ درخت و دوستانی بهتر از آب روان به اینجا آمدم؟ چه چیز را میخواستم ثابت کنم؟ که خیلی میفهمم؟ که من همانم که رستم جوانمرد بود؟ چرا چرت میگویی؟ میخواستی بمانی و به چپ چپ و به راست راست کنی؟ یا میخواستی با حقوقهای با تأخیر چهارماهه بسازی؟ میخواستی بعد از این که با تیپا از خوابگاه متأهلین ورداورد انداختنت بیرون به فکر آوارگیات باشی؟ میخواستی هر روز به جای درس خواندن به این فکر کنی که مبادا قیمت نان را به جانت بند کنند؟
آنچنان اینجا به نان و آب بر ما تنگسالی گشت
که کسی به فکر آوازی نباشد
اگر آوازی نباشد
شوق پروازی نخواهد بود
آب، نان، آواز
دیگر پایم از نفس افتاده بود. آن طرف خیابان صد و شانزده به سمت دکهٔ حلالفروشی رفتم. دو فلافل یکی به صورت ساندویچی و دیگری به صورت برنجی خریدم. جمعاً شد ۹ دلار. از فیلم Traitor یاد گرفته بودم که حتی در خداحافظی هم باید به عربهای مسلمان سلام گفت. سلامی گفتم و بعد از خریدن نان باگت ۱/۶ دلاری و پنیر ۴/۵ دلاری از مغازهٔ کنار خیابان ۱۲۰، روانهٔ خانه شدم. غذا خیلی تند بود. آن قدر سس فلفل به غذا زده شده بود که با دو گالن آب هم نمیشد رفع تشنگی کرد. خودکرده را تدبیر نیست. وقتی از من پرسید سس تند بزند یا نه، تأیید کردم و حالا باید جورش را میکشیدم. انگار این غذا داشت به غمنامهٔ آخرین روز ماه آگوست پایانی درام میداد؛ من نیز بازیگر اصلی این داستان. خوابآلودگی ادامهٔ داستان آخرین روز ماه را از ما گرفت. شب به ساعت ۱۰ نرسیده بود که خوابیدم. نمیدانستم باید به فکر جوجهٔ آخر پاییز باشم و یا سالی که نکو بود. بماند؛ خواب ملجأ خوبی است. «اگه که تو هم میخوای یه روز به رؤیات برسی/چشم ببند و خوب بخواب، زندگی خوابه داداشی!»۳.
--------------------------------------------------------------------------------------------------
۱- غزلی از محمدعلی بهمنی: «مبر ز موی سپیدم گمان به عمر دراز/جوان ز حادثهای پیر میشود گاهی».
۲- شعر از دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی که همایون شجریان در مجموعهای با همین نام آن را خوانده است (بشنوید).
۳- از مثنوی گلدون شکسته عبدالرضا رضایینیا.
کمترین تحریری از یک آرزو این است
آدمی را آب و نانی باید و آنگاه آوازی
به دنبال نان به داخل مغازههای بزرگ خیابانها میرفتم ولی قیمتهای بالا و عادت ذهنیام به قیمتهای ایرانی به من جرأت خریدن نمیداد.
در قناریها نگه کن در قفس تا نیک دریابی
کز چه در آن تنگناشان باز شادیهای شیرین است
نزدیکیهای خیابان صد و دهم کلیسای بزرگی به نام سنت جان کتدرال وجود داشت. بعداً فهمیدم یکی از قدیمیترین کلیساهای نیویورک است. با دیوارهایی بسیار بلند که گذشت زمان رنگ سیاهی را بر روی آن نشانه رفته بود. برخلاف بقیهٔ جاهای خیابان، اینجا چراغ شب نصب نشده بود. کلیسا مخوف به نظر میرسید. بی که نگاه بیشتری بیندازم بیتفاوت از کنار این تاریخ مجسم گذشتم.
کمترین تحریری از یک زندگانی
آب، نان، آواز
یادم نیست تا خیابان چندم رفتم و چند مغازه را گشتم و دستم به خریدن نرفت. متوسط قیمتها چهار-پنج برابر بهترین جنسهای ایرانی بودند. اوایلش میترسیدم به من شک کنند که چرا دست خالی میآیم و میروم ولی متوجه شدم توی این شهر هر کسی سرش در آخور خودش است و تا به محدودهٔ شخصی کسی وارد نشوم کسی با من کاری ندارد.
ور فزونتر خواهی از آن
گاهگه پرواز
برای چه به اینجا آمدم؟ که بیایم و حتی جواب سلام نشنوم؟ که حتی این آهنگ لعنتی که توی گوشم میخواند تا دقایقی دیگر صدایش ببرد؟
ور فزونتر خواهی از آن
شادی آواز
ور فزونتر خواهی از آن، … بگویم باز؟
چرا از جایی که حقوقم کفاف زندگیام را میداد، احترامم سر جایش بود، خردههوشی داشتم، سر سوزن ذوقی، مادری بهتر از برگ درخت و دوستانی بهتر از آب روان به اینجا آمدم؟ چه چیز را میخواستم ثابت کنم؟ که خیلی میفهمم؟ که من همانم که رستم جوانمرد بود؟ چرا چرت میگویی؟ میخواستی بمانی و به چپ چپ و به راست راست کنی؟ یا میخواستی با حقوقهای با تأخیر چهارماهه بسازی؟ میخواستی بعد از این که با تیپا از خوابگاه متأهلین ورداورد انداختنت بیرون به فکر آوارگیات باشی؟ میخواستی هر روز به جای درس خواندن به این فکر کنی که مبادا قیمت نان را به جانت بند کنند؟
آنچنان اینجا به نان و آب بر ما تنگسالی گشت
که کسی به فکر آوازی نباشد
اگر آوازی نباشد
شوق پروازی نخواهد بود
آب، نان، آواز
دیگر پایم از نفس افتاده بود. آن طرف خیابان صد و شانزده به سمت دکهٔ حلالفروشی رفتم. دو فلافل یکی به صورت ساندویچی و دیگری به صورت برنجی خریدم. جمعاً شد ۹ دلار. از فیلم Traitor یاد گرفته بودم که حتی در خداحافظی هم باید به عربهای مسلمان سلام گفت. سلامی گفتم و بعد از خریدن نان باگت ۱/۶ دلاری و پنیر ۴/۵ دلاری از مغازهٔ کنار خیابان ۱۲۰، روانهٔ خانه شدم. غذا خیلی تند بود. آن قدر سس فلفل به غذا زده شده بود که با دو گالن آب هم نمیشد رفع تشنگی کرد. خودکرده را تدبیر نیست. وقتی از من پرسید سس تند بزند یا نه، تأیید کردم و حالا باید جورش را میکشیدم. انگار این غذا داشت به غمنامهٔ آخرین روز ماه آگوست پایانی درام میداد؛ من نیز بازیگر اصلی این داستان. خوابآلودگی ادامهٔ داستان آخرین روز ماه را از ما گرفت. شب به ساعت ۱۰ نرسیده بود که خوابیدم. نمیدانستم باید به فکر جوجهٔ آخر پاییز باشم و یا سالی که نکو بود. بماند؛ خواب ملجأ خوبی است. «اگه که تو هم میخوای یه روز به رؤیات برسی/چشم ببند و خوب بخواب، زندگی خوابه داداشی!»۳.
--------------------------------------------------------------------------------------------------
۱- غزلی از محمدعلی بهمنی: «مبر ز موی سپیدم گمان به عمر دراز/جوان ز حادثهای پیر میشود گاهی».
۲- شعر از دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی که همایون شجریان در مجموعهای با همین نام آن را خوانده است (بشنوید).
۳- از مثنوی گلدون شکسته عبدالرضا رضایینیا.
مطالب مرتبط
همسفر شراب (قسمت سی و هشتم-بخش دوم)
۱۵ مهر ۱۴۰۱
با استاد راهنمایم ساعت هشت صبح جلسه دارم. از وقتی که برای فرصت مطالعاتی طولانی رفته به گوگل، چارهای جز این نیست که یا اول صبح یا دم غروب جلسه داشته باشیم.
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیوهشتم-بخش اول)
۳۰ شهریور ۱۴۰۱
دو خانم جوان که مثل لبنانیها چادر سیاه سر کردهاند و چند خانم محجبهٔ دیگر. باید برگردیم به سرسرا برای گرفتن دفترچهٔ برنامهٔ همایش.
مطالعهسوالات معلم
۲۹ شهریور ۱۴۰۱
معلم دبستان این سوالات رو قبل از شروع شدن سال تحصیلی از والدین پرسیده است
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیوهفتم-بخش اول)
۱۵ شهریور ۱۴۰۱
صبح زود راهی دیترویت میشویم. صبح آنقدر زود است که جاده خلوت باشد و من، تنها بیدار جاده که پشت فرمان نشستهام و بقیه خوابند.
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیو ششم-بخش پنجم)
۳۰ مرداد ۱۴۰۱
میخواهد خانهاش را بفروشد. میپرسم هنوز زیر قرض بانک است؟ میگوید بله. کنجکاو میشوم در مورد نرخ سود بانکها. میگوید خیلی ساده است. قرار بوده ۲۰ سال و هر ماهی ۲۵۰۰ دلار بدهیم برای خانهای که ۲۵۰ هزار دلار میارزد.
مطالعهآخرین مطالب
ما به ملتی با بیماری مزمن خشونت، تنهایی، افسردگی ، تفرقه و فقر تبدیل شدهایم
۲۰ اسفند ۱۴۰۲
ما به ملتی با بیماری مزمن خشونت، تنهایی، افسردگی ، تفرقه و فقر تبدیل شدهایم ویدئوهای تحلیلی رابرت اف کندی...
مطالعهمستند وضعیت شکست ( Fail State )
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
مستند وضعیت شکست Fail State کارگردان : الکس شبانو محصول : سال 2017 آمریکا ژانر : اجتماعی زبان: انگلیسی -...
مطالعهاصلی ترین عوامل شکل گیری اتحاد میان آمریکا و اسرائیل
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
اصلی ترین عوامل شکل گیری اتحاد میان آمریکا و اسرائیل ویدئوهای تحلیلی منبع : شبکه الجزیرهآمریکا همیشه مهمترین متحد اسرائیل...
مطالعهچرا نامزدهای ریاست جمهوری آمریکا اینقدر به اسرائیل اهمیت می دهند؟
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
چرا نامزدهای ریاست جمهوری آمریکا اینقدر به اسرائیل اهمیت می دهند؟ ویدئوهای تحلیلی منبع : رسانه UNPacked از اوباما تا...
مطالعهداستان اسرائیل چگونه برای مردم آمریکا روایت شده است؟
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
داستان اسرائیل چگونه برای مردم آمریکا روایت شده است؟ ویدئوهای تحلیلی منبع : شبکه الجزیرهدر این این ویدئو از برنامه...
مطالعه