آمار تجاوز و خشونت جنسی در آمریکا
۱۵ بهمن ۱۳۹۶
واشنگتن: مقبره الشهداء
۱۵ بهمن ۱۳۹۶
آمار تجاوز و خشونت جنسی در آمریکا
۱۵ بهمن ۱۳۹۶
واشنگتن: مقبره الشهداء
۱۵ بهمن ۱۳۹۶
این خاطره مال خیلی وقته ولی نمی دونم چی شد که این قدر نوشتنش عقب افتاد.
خاطره مربوط می شه به دفعه اولی که رفتم آمریکا، یعنی حدود 8 ماه پیش و زمانی که داشتم بر می گشتم کانادا.
با استاد قبلی جلسه هفتگی داشتیم. برا همین می خواستم طوری برگردم که به جلسه هفتگی برسم. یادم می یاد خونه دوستم اینترنت نداشت. صبح که از خواب پا شدم از طریق آیفون دوستم ایمیل رو چک کردم و دیدم که شب استاد ایمیل زده که جلسه اون هفته رو به خاطر تعطیلات بین دو ترم کنسل کرده ولی دیگه برای تغییر تصمیم دیر بود و با دوستم راه افتادیم سمت ترمینال. رسیدیم ترمینال و با هم خداحافظی کردیم و سوار اتوبوس شدم. دوستم سمت پنجره ایستاده بود.
یک لحظه دیدم دوستم احساساتی شده و حرکت کرد سمت عقب اتوبوس. کمی گذشت و دیدم برنگشت، پیاده شدم دوباره خداحافظی کنیم ولی دیدم از اتوبوس دور شده و اتوبوس هم نزدیک بود حرکت کنه. چند بار بلند صداش زدم ولی برنگشت. ایستادم و با حسرت دور شدنش رو نگاه کردم. راننده صدا زد، برگشتم و سوار شدم.یادم می یاد برف سبکی هم می بارید و هوا آفتابی نبود و گرفته بود، غمگین شدم و یاد یک صحنه غمناک افتادم.
MP3 رو بیرون آوردم و مشغول گوش دادن شدم. یادم نیست چرا ولی از جام پا شدم و رفتم عقب تر نشستم کنار یه پسر سیاهپوست (بنظرم یک خانم بد حجاب (با معیار جامعه غربی) بغلم نشسته بود).
تو غرب خیلی معموله آدما در اتوبوس یا چیزی گوش می کنن یا کتاب می خونن. بر خلاف ایران که معمولا با هم صحبت می کنیم (حتی اگر غریبه باشیم) هر کسی سرش تو کار خودشه و کاری بهم ندارن.
ولی این جوان سیاهپوست ازم پرسید چی گوش می کنی؟
گفتم: یه چیزی به زبان خودمون هست.
و همین سرآغاز گفتگویی شد که تا ترمینال دیترویت ادامه پیدا کرذ. خودم هم دوست داشتم صحبت کنیم تا از اون حال و هوا در بیام. طبعا بعد از این همه زمان جزئیات از ذهنم رفته و می تونم کلیات صحبت ها رو بنویسم. حتی اسم پسره رو یادم نمی یاد، با این که ازش پرسیدم. پسره لهجه خاص سیاه پوست ها رو داشت و در فهم صحبت هاش مشکل داشتم. بنظرم ازش در مورد سیاه پوست های آمریکا پرسیدم و این که اصلا انتظار نداشتم در دیترویت این همه سیاه پوست وجود داشته باشه. این که آیا بیشترشون مهاجرن یا از نسل برده ها هستن. این که آیا تبعیضی حس می کنه نسبت به سیاه پوست ها. نظرش در مورد اوباما و بوش چی هست؟ گفت بیشترشون از نسل برده ها هستن از جمله خودش. امروزه خودش تبعیض چندانی حس نکرده ولی این یه واقعیت هست که ارتکاب جرم و قانون شکنی در بین سیاه پوست ها خیلی بیشتره (آمار هم موید این نکته است. با این که سیاه پوست ها 13% جامعه آمریکا هستن ولی 40% زندانی ها سیاه پوست هستن).
می گفت در دیترویت مواد مخدر شایع هست و سیاه پوست ها خیلی بیشتر درگیر هستن. خودش هم جز طبقه متوسط به پائین بود و کار چمن زنی منازل رو انجام می داد. می گفت تهیه مواد مخدر در دیترویت آسون هست. از بوش دل خوشی نداشت و می گفت زمان او اقتصاد خیلی خراب شد. گفت در زمان اوباما اوضاع کمی بهتر شده ولی هنوز هم خوب نیست. او هم پرسید اهل کجا هستم و چه کار می کنم؟ براش توضیح دادم اهل ایران هستم و برای درس خواندن در کانادا هستم.
بنظرم ایران و عراق رو با هم اشتباه گرفت (تلفظ ایران و عراق در انگلیسی شبیه هم است) و باعث شد کمی در مورد جنگ عراق صحبت کردیم. بهش گفتم مردم خاورمیانه دل خوشی از آمریکا ندارن و در عراق و افغانستان طی 10 سال چند صد هزار نفر کشته شده. او هم در مقابل گفت یازده سپتامبر کار مسلمان ها بوده. بهش گفتم که اولا همه مسلمان ها نه، بلکه یک گروه از مسلمان ها که درصد خیلی کمی از جامعه مسلمان ها هستن. کسی که انفجار اوکلاهاما سیتی رو انجام داد مسیحی بود ولی آیا می گین مسیحی ها اون انفجار رو انجام دادن؟ در ثانی همون گروهی که این کار رو کرد عکس العملی در قبال کارهای پیشین آمریکا بود. این طور نبود که اون ها همین طوری آمریکا رو هدف بگیرن و شروع کننده باشن.
از اینجا بود که وارد بحث مذهبی شدیم. از دینش پرسیدم و گفت مسیحی هست. گفتم می دونستی مسلمان ها هم مسیح رو قبول دارن؟ ولی نه بعنوان خدا بلکه بعنوان یک پیامبر. فکر کنم گفت نمی داند. ولی در مقابل پیامبر دانستن مسیح موضع گرفت. گفت انجیل می گوید مسیح پسر خداست. گفتم خوب قرآن هم می گوید نیست! پرسید از کجا بفهمیم کدام یک درست می گوید؟ گفتم: صرف ادعا که کافی نیست باید دلیل ها را هم بررسی کرد و ببینیم کدام یک عقلانی است و بر مبنای منطق تصمیم گرفت.
می خواهی بگویم چرا مسیح خدا نیست؟ گفت بگو. گفتم: قبول داری خداوند چیزی است که محتاج به چیزی نیست؟ گفت: بله. گفتم: در خود انجیل بیان شده که حضرت عیسی غذا می خورد و می نوشید. پس او خود به غذا احتیاج داشت. چگونه ممکن است موجودی که خود به غذا نیاز دارد خدا باشد؟ (در واقع این استدلال قرآن است) کمی در فکر فرو رفت و گفت: راست می گویی! گفتم تا بحال فکر کردی ممکن است دینی که داری صحیح نباشد؟ از اسلام چیزی می دانی؟ گفت: چند مسلمان سیاه پوست می شناسم ولی خیلی صحبت نکرده ایم. گفتم در همین قضیه تثلیث بنظرت نمی رسد حرف اسلام منطقی تر است و مسیح خدا نیست؟ بنظرت نباید مطالعه کنی و با اسلام آشنا شود؟ شاید دین صحیح اسلام باشد. گفت چرا ولی خوب زمینه اش خیلی نیست. گفتم تو از مطالعه قرآن شروع کن. ولی حواست باشد مثل مسیحیت که شاخه های مختلف دارد، اسلام هم شاخه های زیادی دارد.
توصیه می کنم اسلام را با دید شیعه بررسی کنی. گفت خودت شیعه هستی؟ گفتم بله. گفت اگر مسلمان شوم می توانم من هم شیعه شوم؟ گفتم بله. در اسلام همه انسان ها از حیث انسانیت برابرند. لازم نیست مسلمان زاده باشی. در اسلام گفته می شود معیار برتری انسان ها میزان اطاعت از خداوند و دوری از گناهان است. رنگ پوست، جنسیت یا خانواده اثری ندارد. یادم نمی آید خودش خواست یا خودم توضیح دادم. ولی در مورد دید اسلام به عقل و ایمان، مفهوم خداوند و نبوت عامه و رسول باطنی بودن عقل برایش توضیح دادم. این که ادعای اسلام این است که قرآن معجره است.
تفاوت قرآن و  کتاب مقدس و نحوه جمع آوری آنها. یکی بودن نسخه قرآن. بنظرم با علاقه گوش می کرد. چند بار هم بین صحبت هایم گفت صحبت هایت منطقی بنظر می رسد. جالب است کل این بحث در فاصله ان اربر و دیترویت رخ داد که بنظرم حدود یک ساعت بود. بنظرم اگر زمینه اش وجود داشت و می شد منظم بحث کنیم به احتمال بالا بعد از مدتی از نظر اعتقادی مسلمان می شد (اعتقاد به اسلام و عمل به دستورات آن با هم متفاوت است. احتمال زیاد انسان هایی را می شناسید که خود را مسلمان می دانند ولی به فقه پایبند نیستند. حدس می زنم برای یک مسیحی خیلی سخت باشد که به احکام اسلام ملزم شود چون در مسیحیت احکام تقریبا وجود ندارد و مسیحی بودن خیلی راحت تر از مسلمان بودن است. حال کسی بعد از 20 سال بخواهد نمازهای روزانه را بخواند و سالی یک ماه روزه بگیرد، شراب هم نخورد، کلوب هم نرود خیلی مشکل است.). وقتی به ترمینال رسیدیم گفتم حالا که این حرف ها را شنیده ای مسئولیت بیشتری داری و باید تحقیق کنی.
گفت تحقیق خواهد کرد و از چند مسلمان سیاه پوستی که می شناسد کمک خواهد گرفت. نمی دانم چرا حواسم نشد ایمیل یا شماره تماسی از او بگیرم. پیاده شدیم و خداحافظی کردیم. یک خانم که بنظرم مادرش بود منتظر او بود و بعد از مصافحه راه افتادند. نمی دانم چه بر سرش آمده. یعنی ممکن است الان مسلمان شده باشد؟ بعید می دانم چون گفتگوی کوتاهی بود و احتمال بالا در دیگر دغدغه های زندگی غربی گم خواهد شد. کاش می شد مستمر صحبت کنیم.
ولی همین امر نشان می دهد این طور نیست که در عصر ارتباطات پیام اسلام به غربی ها رسیده باشد. آن خانم که از قضا باز در میشیگان دیدم مثال بارز این نکته بود. تازه اگر هم از اسلام بشنوند به احتمال بالا دید اهل سنت، آن هم از نوع سلفی-وهابی است که نباید امید داشت کسی به چنان اسلامی بگرود. از سویی کم کاری ما را نشان می دهد. کشورهایی هستند که در همین قرن 20 و 21 درصد قابل توجهی از طریق تبلیغ مسیحی شده اند مثل کره جنوبی، سنگاپور و سودان جنوبی. ولی ما مسلمان ها (علی الخصوص شیعیان) خیلی کاری نکرده ایم. البته شروع چنین کاری نیاز به برنامه ریزی دقیق و ساختارمند مثل کلیسای کاتولیک دارد. تا بحال فکر کرده اید که این روش برای مبارزه با غرب چقدر می تواند موثر باشد؟ دقیقا کاری که امروز غرب با مسلمان ها می کند و جوامع آنها را مورد تهاجم فرهنگی قرار می دهد. یعنی امکان ندارد ما هم جوامع آن ها از درون تغییر دهیم؟

پ.ن.1: از نکات غیر قابل انتظار سفر برگشت این بود که وقتی ترمینال دیترویت بودم دو نفر از هم ورودی های شریف را بعد از حدود 2 سال دیدم. داشتند از کالیفرنیا باز می گشتند.
چون بلیط هواپیما ازز دیترویت ارزان بود تصمیم گرفته بودند بجای این که از تورنتو سفر کنند تا دیترویت با اتوبوس بیایند و از دیترویت با هواپیما بروند. در مسیر صحبت کردیم و باعث شد مسیر برایم کوتاه تر شود.

مطالب مرتبط

این خاطره مال خیلی وقته ولی نمی دونم چی شد که این قدر نوشتنش عقب افتاد.
خاطره مربوط می شه به دفعه اولی که رفتم آمریکا، یعنی حدود 8 ماه پیش و زمانی که داشتم بر می گشتم کانادا.
با استاد قبلی جلسه هفتگی داشتیم. برا همین می خواستم طوری برگردم که به جلسه هفتگی برسم. یادم می یاد خونه دوستم اینترنت نداشت. صبح که از خواب پا شدم از طریق آیفون دوستم ایمیل رو چک کردم و دیدم که شب استاد ایمیل زده که جلسه اون هفته رو به خاطر تعطیلات بین دو ترم کنسل کرده ولی دیگه برای تغییر تصمیم دیر بود و با دوستم راه افتادیم سمت ترمینال. رسیدیم ترمینال و با هم خداحافظی کردیم و سوار اتوبوس شدم. دوستم سمت پنجره ایستاده بود.
یک لحظه دیدم دوستم احساساتی شده و حرکت کرد سمت عقب اتوبوس. کمی گذشت و دیدم برنگشت، پیاده شدم دوباره خداحافظی کنیم ولی دیدم از اتوبوس دور شده و اتوبوس هم نزدیک بود حرکت کنه. چند بار بلند صداش زدم ولی برنگشت. ایستادم و با حسرت دور شدنش رو نگاه کردم. راننده صدا زد، برگشتم و سوار شدم.یادم می یاد برف سبکی هم می بارید و هوا آفتابی نبود و گرفته بود، غمگین شدم و یاد یک صحنه غمناک افتادم.
MP3 رو بیرون آوردم و مشغول گوش دادن شدم. یادم نیست چرا ولی از جام پا شدم و رفتم عقب تر نشستم کنار یه پسر سیاهپوست (بنظرم یک خانم بد حجاب (با معیار جامعه غربی) بغلم نشسته بود).
تو غرب خیلی معموله آدما در اتوبوس یا چیزی گوش می کنن یا کتاب می خونن. بر خلاف ایران که معمولا با هم صحبت می کنیم (حتی اگر غریبه باشیم) هر کسی سرش تو کار خودشه و کاری بهم ندارن.
ولی این جوان سیاهپوست ازم پرسید چی گوش می کنی؟
گفتم: یه چیزی به زبان خودمون هست.
و همین سرآغاز گفتگویی شد که تا ترمینال دیترویت ادامه پیدا کرذ. خودم هم دوست داشتم صحبت کنیم تا از اون حال و هوا در بیام. طبعا بعد از این همه زمان جزئیات از ذهنم رفته و می تونم کلیات صحبت ها رو بنویسم. حتی اسم پسره رو یادم نمی یاد، با این که ازش پرسیدم. پسره لهجه خاص سیاه پوست ها رو داشت و در فهم صحبت هاش مشکل داشتم. بنظرم ازش در مورد سیاه پوست های آمریکا پرسیدم و این که اصلا انتظار نداشتم در دیترویت این همه سیاه پوست وجود داشته باشه. این که آیا بیشترشون مهاجرن یا از نسل برده ها هستن. این که آیا تبعیضی حس می کنه نسبت به سیاه پوست ها. نظرش در مورد اوباما و بوش چی هست؟ گفت بیشترشون از نسل برده ها هستن از جمله خودش. امروزه خودش تبعیض چندانی حس نکرده ولی این یه واقعیت هست که ارتکاب جرم و قانون شکنی در بین سیاه پوست ها خیلی بیشتره (آمار هم موید این نکته است. با این که سیاه پوست ها 13% جامعه آمریکا هستن ولی 40% زندانی ها سیاه پوست هستن).
می گفت در دیترویت مواد مخدر شایع هست و سیاه پوست ها خیلی بیشتر درگیر هستن. خودش هم جز طبقه متوسط به پائین بود و کار چمن زنی منازل رو انجام می داد. می گفت تهیه مواد مخدر در دیترویت آسون هست. از بوش دل خوشی نداشت و می گفت زمان او اقتصاد خیلی خراب شد. گفت در زمان اوباما اوضاع کمی بهتر شده ولی هنوز هم خوب نیست. او هم پرسید اهل کجا هستم و چه کار می کنم؟ براش توضیح دادم اهل ایران هستم و برای درس خواندن در کانادا هستم.
بنظرم ایران و عراق رو با هم اشتباه گرفت (تلفظ ایران و عراق در انگلیسی شبیه هم است) و باعث شد کمی در مورد جنگ عراق صحبت کردیم. بهش گفتم مردم خاورمیانه دل خوشی از آمریکا ندارن و در عراق و افغانستان طی 10 سال چند صد هزار نفر کشته شده. او هم در مقابل گفت یازده سپتامبر کار مسلمان ها بوده. بهش گفتم که اولا همه مسلمان ها نه، بلکه یک گروه از مسلمان ها که درصد خیلی کمی از جامعه مسلمان ها هستن. کسی که انفجار اوکلاهاما سیتی رو انجام داد مسیحی بود ولی آیا می گین مسیحی ها اون انفجار رو انجام دادن؟ در ثانی همون گروهی که این کار رو کرد عکس العملی در قبال کارهای پیشین آمریکا بود. این طور نبود که اون ها همین طوری آمریکا رو هدف بگیرن و شروع کننده باشن.
از اینجا بود که وارد بحث مذهبی شدیم. از دینش پرسیدم و گفت مسیحی هست. گفتم می دونستی مسلمان ها هم مسیح رو قبول دارن؟ ولی نه بعنوان خدا بلکه بعنوان یک پیامبر. فکر کنم گفت نمی داند. ولی در مقابل پیامبر دانستن مسیح موضع گرفت. گفت انجیل می گوید مسیح پسر خداست. گفتم خوب قرآن هم می گوید نیست! پرسید از کجا بفهمیم کدام یک درست می گوید؟ گفتم: صرف ادعا که کافی نیست باید دلیل ها را هم بررسی کرد و ببینیم کدام یک عقلانی است و بر مبنای منطق تصمیم گرفت.
می خواهی بگویم چرا مسیح خدا نیست؟ گفت بگو. گفتم: قبول داری خداوند چیزی است که محتاج به چیزی نیست؟ گفت: بله. گفتم: در خود انجیل بیان شده که حضرت عیسی غذا می خورد و می نوشید. پس او خود به غذا احتیاج داشت. چگونه ممکن است موجودی که خود به غذا نیاز دارد خدا باشد؟ (در واقع این استدلال قرآن است) کمی در فکر فرو رفت و گفت: راست می گویی! گفتم تا بحال فکر کردی ممکن است دینی که داری صحیح نباشد؟ از اسلام چیزی می دانی؟ گفت: چند مسلمان سیاه پوست می شناسم ولی خیلی صحبت نکرده ایم. گفتم در همین قضیه تثلیث بنظرت نمی رسد حرف اسلام منطقی تر است و مسیح خدا نیست؟ بنظرت نباید مطالعه کنی و با اسلام آشنا شود؟ شاید دین صحیح اسلام باشد. گفت چرا ولی خوب زمینه اش خیلی نیست. گفتم تو از مطالعه قرآن شروع کن. ولی حواست باشد مثل مسیحیت که شاخه های مختلف دارد، اسلام هم شاخه های زیادی دارد.
توصیه می کنم اسلام را با دید شیعه بررسی کنی. گفت خودت شیعه هستی؟ گفتم بله. گفت اگر مسلمان شوم می توانم من هم شیعه شوم؟ گفتم بله. در اسلام همه انسان ها از حیث انسانیت برابرند. لازم نیست مسلمان زاده باشی. در اسلام گفته می شود معیار برتری انسان ها میزان اطاعت از خداوند و دوری از گناهان است. رنگ پوست، جنسیت یا خانواده اثری ندارد. یادم نمی آید خودش خواست یا خودم توضیح دادم. ولی در مورد دید اسلام به عقل و ایمان، مفهوم خداوند و نبوت عامه و رسول باطنی بودن عقل برایش توضیح دادم. این که ادعای اسلام این است که قرآن معجره است.
تفاوت قرآن و  کتاب مقدس و نحوه جمع آوری آنها. یکی بودن نسخه قرآن. بنظرم با علاقه گوش می کرد. چند بار هم بین صحبت هایم گفت صحبت هایت منطقی بنظر می رسد. جالب است کل این بحث در فاصله ان اربر و دیترویت رخ داد که بنظرم حدود یک ساعت بود. بنظرم اگر زمینه اش وجود داشت و می شد منظم بحث کنیم به احتمال بالا بعد از مدتی از نظر اعتقادی مسلمان می شد (اعتقاد به اسلام و عمل به دستورات آن با هم متفاوت است. احتمال زیاد انسان هایی را می شناسید که خود را مسلمان می دانند ولی به فقه پایبند نیستند. حدس می زنم برای یک مسیحی خیلی سخت باشد که به احکام اسلام ملزم شود چون در مسیحیت احکام تقریبا وجود ندارد و مسیحی بودن خیلی راحت تر از مسلمان بودن است. حال کسی بعد از 20 سال بخواهد نمازهای روزانه را بخواند و سالی یک ماه روزه بگیرد، شراب هم نخورد، کلوب هم نرود خیلی مشکل است.). وقتی به ترمینال رسیدیم گفتم حالا که این حرف ها را شنیده ای مسئولیت بیشتری داری و باید تحقیق کنی.
گفت تحقیق خواهد کرد و از چند مسلمان سیاه پوستی که می شناسد کمک خواهد گرفت. نمی دانم چرا حواسم نشد ایمیل یا شماره تماسی از او بگیرم. پیاده شدیم و خداحافظی کردیم. یک خانم که بنظرم مادرش بود منتظر او بود و بعد از مصافحه راه افتادند. نمی دانم چه بر سرش آمده. یعنی ممکن است الان مسلمان شده باشد؟ بعید می دانم چون گفتگوی کوتاهی بود و احتمال بالا در دیگر دغدغه های زندگی غربی گم خواهد شد. کاش می شد مستمر صحبت کنیم.
ولی همین امر نشان می دهد این طور نیست که در عصر ارتباطات پیام اسلام به غربی ها رسیده باشد. آن خانم که از قضا باز در میشیگان دیدم مثال بارز این نکته بود. تازه اگر هم از اسلام بشنوند به احتمال بالا دید اهل سنت، آن هم از نوع سلفی-وهابی است که نباید امید داشت کسی به چنان اسلامی بگرود. از سویی کم کاری ما را نشان می دهد. کشورهایی هستند که در همین قرن 20 و 21 درصد قابل توجهی از طریق تبلیغ مسیحی شده اند مثل کره جنوبی، سنگاپور و سودان جنوبی. ولی ما مسلمان ها (علی الخصوص شیعیان) خیلی کاری نکرده ایم. البته شروع چنین کاری نیاز به برنامه ریزی دقیق و ساختارمند مثل کلیسای کاتولیک دارد. تا بحال فکر کرده اید که این روش برای مبارزه با غرب چقدر می تواند موثر باشد؟ دقیقا کاری که امروز غرب با مسلمان ها می کند و جوامع آنها را مورد تهاجم فرهنگی قرار می دهد. یعنی امکان ندارد ما هم جوامع آن ها از درون تغییر دهیم؟

پ.ن.1: از نکات غیر قابل انتظار سفر برگشت این بود که وقتی ترمینال دیترویت بودم دو نفر از هم ورودی های شریف را بعد از حدود 2 سال دیدم. داشتند از کالیفرنیا باز می گشتند.
چون بلیط هواپیما ازز دیترویت ارزان بود تصمیم گرفته بودند بجای این که از تورنتو سفر کنند تا دیترویت با اتوبوس بیایند و از دیترویت با هواپیما بروند. در مسیر صحبت کردیم و باعث شد مسیر برایم کوتاه تر شود.

مطالب مرتبط