کار در آمریکا
۲۸ دی ۱۳۹۶
فعالیت فرهنگی_مذهبی در دانشگاه‌های آمریکا(فصل دوم: انجمن‌های دانشجویی در یکی از دانشگاه‌های آمریکا_قسمت چهارم: “Water on Ashura”)
۲۸ دی ۱۳۹۶
کار در آمریکا
۲۸ دی ۱۳۹۶
فعالیت فرهنگی_مذهبی در دانشگاه‌های آمریکا(فصل دوم: انجمن‌های دانشجویی در یکی از دانشگاه‌های آمریکا_قسمت چهارم: “Water on Ashura”)
۲۸ دی ۱۳۹۶

همسفر شراب (قسمت ششم _ من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی...)

مشاهده صفحه روایت ایرانیان از آمریکا
آغاز نوجوانی‌ام با دوچرخه‌ای سرخ‌رنگ شروع شده بود. دوچرخه‌ای که بهترین وسیلهٔ تفریح من بود. دوچرخه‌ای که گرمای شرجی تابستان چالوس را تحمل‌پذیر می‌کرد. همیشه با آن به خانهٔ مادربزرگم می‌رفتم. خانه‌ای میان شالیزار و در کوچه‌ای خاکی که بعدها شهرداری همان نام را بر آن نهاد؛ کوچهٔ شالیزار. کوچه‌ای که از بزرگراه متصل‌کنندهٔ جادهٔ چالوس-کرج به ساحل چالوس منشعب می‌شد و روستای تازه‌آباد را از میان شالیزارهای سبز به بزرگراه وصل می‌کرد. عشقم این بود که با دوچرخه بزنم توی بزرگراه و از کنارهٔ آن و با عبور از کنار شالیزارها به خانهٔ مادربزرگ بروم و از آنجا اگر حوصله‌ای بود به جنگل یا دریا. از همان سال‌ها، سال به سال شالی‌کاران پیر می‌شدند و می‌مردند و زمین‌هایشان فروخته می‌شد و بدل می‌شد به مغازهٔ تعویض روغنی یا ویلا یا هر زهرماری به جز آن شالیزارهای زیبا. آن قدر کم شد که وقتی اول بار با همسرم از کنار همان بزرگراه رد می‌شدیم گفتم حالا تصور کن اینجا شالیزار باشد (که نیست)‌ و اینجا زنان و مردان در حال کار و زحمتند و آوازهای گیلکی که جاری است و بوی شلتوک و بوی باران و بوی شرجی. اصلاً به روی خودت نیاور بوی روغن ماشین‌ها را یا قیافهٔ زمخت این ساختمان‌ها را. همهٔ این‌ها در گرمای ساعت سه بعدازظهر وسط یک آزادراه بی‌سر و ته آن با پای پیاده به ذهن غریب من می‌رسید؛ آزادراهی که از پل جرج واشنگتن شروع و نمی‌دانم به کجای نیوجرسی ختم می‌شود. صدای جیرجیرک‌ها، علف‌های بی‌نظم کنار جاده و درخت‌ها و شرجی هوا، فیلَم را یاد هندوستانش انداخته بود. گرمای هوا آن‌قدر ظالم نبود ولی راه‌نابلدی دمار از روزگارمان درآورده بود.

آزادراهی به عرض آزادراه تهران-کرج شاید هم کمتر. خودروهای مختلف از سنگین و سبک می‌گذشتند؛ فورد، آئودی، هوندا، شورولت،‌ بی.ام.و.، هیوندای،‌ سوبارو، پورشه، مرسدس بنز، میتسوبیشی و الخ. دریغ از یک خودروی فرانسوی. خودروهای شخصی که معمولاً بزرگ‌تر از حد معمولی هستند که در ایران دیده‌ام. بالاخره رسیدیم به پمپ بنزینی که کنار جاده بود. کنار دو سه جایگاه خلوت پمپ بنزین فروشگاهی قرار داشت، ساختمانی با دیوارهای به ظاهر چوبی و سفید. وارد شدیم. سهم‌مان از آن مغازه شد دو بطری آب معدنی پورتلند یک دلاری. به راهمان ادامه دادیم. چند قدمی آن‌طرف‌تر رسیدیم به فروشگاهی دیگر با ظاهری آراسته که دور ساختمانش گلکاری شده بود و دری شیشه‌ای داشت به رنگ قهوه‌ای. وارد که شدیم بوی تند قهوه مشاممان را استقبال کرد. توی ویترین اصلی مغازه پر بود از انواع قهوه. مغازه‌دار با روی خوش سلام کرد. گفت باید کمتر از نیم مایل پیاده برویم و بعد به سمت چپ بپیچیم. باز هم به راهمان ادامه دادیم. طولانی بودن راه ما را از درست بودن مسیرمان کمتر مطمئن می‌کرد. فروشگاهی دیگر پر از خودروهای نو آئودی بر سر راهمان بود. کنار فروشگاهی پارکینگی قرار داشت. از خانمی که از آن مسیر رد می‌شد پرسیدیم. با اطمینان گفت که اشتباه دارید می‌روید و باید همین مسیر آمده را برگردید. ما هم با تعجب راهمان را کج کردیم و برگشتیم. باز هم شک به دلمان راه پیدا کرد. دوباره به همان پمپ بنزین رسیدیم. از آقای مغازه‌دار پرسیدیم. وقتی توضیح داد فهمیدم دارد با فرض سواره بودنمان توضیح می‌دهد. به او گفتم که در ایستگاه نادرست پیاده شده‌ایم و چه و چه که جوابی شبیه به همان جواب آقای قهوه‌فروش داد. خسته و کلافه به راه ادامه دادیم. صدای جیرجیرک‌ها، صدای جریان جوی آب لای علفزارها، حرکت بی‌رحم خودروها و آفتاب داغ که از پشت سرمان می‌تابید هر کدام برای خسته‌تر شدن کافی بود. به مسیر انحرافی که رسیدیم به سمت چپ رفتیم. اگر از ورودی هتل هایت چالوس به سمت دریا رفته باشید (آزادی خزر،‌ انقلاب خزر، پارسیان خزر و چند جور اسم دیگر در این چندساله داشته که از بس اسم عوض کرده همان اسم قبل از انقلابی‌اش معروف‌تر است) می‌توانید چهرهٔ این مسیر را حدس بزنید. خیابان آسفالته و خلوت، با بوته‌های سبز انبوه کنارش و صدای جیرجیرک‌ها. به آی‌کیا وارد شده بودیم. ساختمانی آبی‌رنگ با نشان زردرنگ بزرگ آی‌کیا، شبیه سوله‌ای بزرگ به ارتفاع و مساحت شاید پنج برابر یک سالن ورزشی والیبال. طبقهٔ هم‌کف پارکینگی بود تقریباً‌ لبریز از خودرو.
وارد شدیم. همان آغاز شلوغی جمعیت برایم عجیب بود. شبیه به فروشگاه‌های بهارهٔ تهران البته کمی خلوت‌تر. از رنگ‌ها و اطلاعاتی که روی در و دیوار نوشته شده متوجه می‌شوم که اصل این شرکت سوئدی است که در بیشتر ایالات امریکا و کانادا و اروپا و حتی دبی شعبه دارد.
اجناسش هم از همهٔ کشورهای دنیاست؛ چین، سوئد، ترکیه، تایلند، برزیل،‌ ترکیهمکزیک، لهستان و کره از کشورهایی بودند که اسمشان به چشمم آمد. نام کشورم هم در میان نام‌ها نبود. متوجه می‌شوم بیشتر واردشوندگان برگه‌های آبی‌رنگی را از روی میزی برمی‌دارند. کنار همان میز مدادی به طول انگشت دست و به رنگ چوب و نشان آی‌کیا است که آن را نیز برمی‌داریم. روی برگه نقشهٔ مکانی قسمت‌های مختلف نوشته شده است؛ ته‌برگش یک فهرست یادداشت که به چند قسمت نام کالا، شمارهٔ پروانه و چند شمارهٔ دیگر تقسیم‌بندی شده.
روی برگه توضیح داده شده که از اتاق‌های نمایش (show room) اگر هر جنسی را انتخاب می‌کنید نامش را در روی برگه بنویسید تا موقع انتخاب نهایی به مشکل برنخورید. هنوز نفهمیده بودم که دقیقاً‌ بازی چند-چند است. به ترتیب از همه مکان‌ها دیدن می‌کنیم. هر قسمتی متناسب با نوع کالا به همان شکل درآمده. مثلاً‌ قسمت وسایل خواب شبیه است به چندین اتاق خواب زیبا که در کنار تبلیغ وسایل خواب، تبلیغ دیگر وسایل زینتی را در خود جای داده. وسایل خیلی باسلیقه چیده شده‌ بودند.
مبلمان‌ها حتی تک هم فروش می‌شوند ولی همهٔ آن وسایل نمایشی‌اند و باید صرفاً نوع و شماره را انتخاب کنیم. هر چند بار یک بار چند خانم و آقای مسلمان رد می‌شوند و سلامی می‌کنند.
بالاخره با بالا و پایین کردن قیمت‌ها به نتایجی می‌رسیم. این که فقط یک مبل تاشوی دو نفره، یک کمد شش-کشویی آینه‌دار، یک میز مطالعهٔ چوبی با دو صندلی چرخان پلاستیکی، دو بالش، یک ماهی‌تابه، دو لیوان و چند دست وسایل ریز آشپزخانه بخریم. هر چه گشتیم نتوانستیم پتویی مناسب پیدا کنیم. قیمت همهٔ این‌ها که از ارزان‌ترین‌ترین‌ترین‌ها انتخاب شده‌اند می‌شود حدود ۶۸۰ دلار ناقابل.
به زیرزمین می‌رویم. یک انبار بزرگ و ردیف‌هایی خیلی بلند که روی هر ردیف شماره‌ای نوشته شده. مشتری‌ها بر اساس شماره‌ها خودشان می‌روند جنس‌ها را به صورت بسته‌بندی‌شده از روی کارتون‌ها برمی‌دارند. باورم نمی‌شود. واقعاً‌ چه طوری یک مبل در یک کارتون جا شده است؟ وسایلمان را انتخاب می‌کنیم و بر باربر می‌گذاریم. ساعت از ۸ شب گذشته است. از یکی از مأموران می‌پرسیم که تحویل بار به منهتن چه هزینه‌ای دارد. می‌گوید ۶۵ دلار. مثل این که بعد از پرداخت و گذشتن از درگاه فروش باید در صف تحویل بایستیم.

حالا در صفی بسیار طویل برای تحویل کالا را ایستاده‌ایم. همهٔ فروشنده‌های با لباس‌هایی زردرنگ که آدم را یاد تیم ملی سوئد می‌اندازد. از فاصله‌ای دور و از یکی از درگاه‌های پرداخت، یکی از فروشنده‌ها را می‌بینم که دختری است با روسری و دقیقاً‌ با همان لباس زرد که برخلاف بقیهٔ همکارانش شلوار پوشیده و ساق‌بند به دست کرده است. پول را پرداخت می‌کنیم تا وسایل را به سمت تحویل بفرستیم. صفی بسیار طولانی که خیلی هم کند پیش می‌رود. خستگی و گرسنگی توأمان شده‌اند. به سمت دستگاه می‌روم تا چیزکی بخرم؛ یک پفیلای یک دلاری (البته بچگی‌هامان چنین اسمی نداشت). اول از پشت ویترین دستگاه شمارهٔ کالا را می‌زنم. سپس قسمت دریافت اسکناس شروع به چشمک زدن می‌کند. اسکناس را به دستگاه نزدیک می‌کنم. دستگاه یک دلاری را قورت می‌دهد. صدای افتادن پفیلا آمد. به پایین دستگاه که نگاه می‌کنم متوجه می‌شوم باید دریچهٔ پایینی را باز کنم و جنس خریداری‌شده را بردارم. دستگاه جالبی است. هیچ شباهتی با دستگاه‌های خرید بلیط متروی تهران ندارد که هدفش بهینه‌سازی وقت است ولی در واقع چند برابر وقت عادی باید با آن کلنجار بروی تا بتوانی پول تمیز و دقیق و تانخورده به خوردش بدهی.

مدت زیادی است که منتظر ایستاده‌ایم و هیچ خبری نشده است. انگار این صف دوست ندارد جلوتر برود. ساعت از ده و نیم شب گذشته است. آقایی تقریباً چاق و سفیدپوست با غبغبی که به سرخی می‌زند و چشمانی روشن و با پیرهن خاکستری آستین‌کوتاه و شلوارکی سفید به ما نزدیک می‌شود. به من سلام می‌کند: «می‌خواهید بارتان را برایتان بیاورم؟» می‌گویم: «چقدر می‌شود؟» جواب می‌دهد: «کجا می‌خواهی بروی؟» جوابش می‌دهم. می‌گوید: «می‌شود ۸۹ دلار» حساب می‌کنم که تازه حداقل یک ساعت باید در صف بایستیم که بارها را برسانیم و بعدش بگردیم دنبال تاکسی.
بی‌معطلی قبول می‌کنم. به همسرم می‌گویم با من بیاید. همسرم از من می‌پرسد که چرا این قدر بی‌معطلی؟ چرا این قدر عجله؟ اصلاً آیا این آقا مطمئن هست؟ توی دلم به او حق می‌دهم و خود را ملامت می‌کنم. ولی حس می‌کنم در محذور گیر کرده‌ام.
با آن آقا به آسانسور می‌رویم. سلام می‌کند. می‌گوید اسمش راجر است. به همسرم اشاره می‌کند و می‌گوید «ایرانی هستید. نمی‌توانم با همسرتان دست بدهم.» نمی‌فهمم که چطور از روی چادر همسرم فهمیده که ایرانی هستیم. با او دست می‌دهم. به پارکینگ که می‌آییم وحشتم بیشتر می‌شود. هیچ خودرویی در پارکینگ نیست. فقط و فقط یک فورد واگن سفیدرنگ که برای خود راجر هست. وسایل را پشت فورد جاساز می‌کنیم. خودم و همسرم هم کنار وسایل می‌نشینیم.
وحشت سراسر وجودم را گرفته. نکند اشتباه کرده باشم؟ چند لحظه‌ای که راه می‌افتد حس می‌کنم بهتر است بروم کنار دست راجر در صندلی شاگرد بنشینم.
می‌پرسد چند روز است که اینجا آمده‌ایم. ما هم می‌گوییم «دقیقاً چند روز...» اسمم را می‌پرسد. جوابش را می‌دهم. می‌گوید: «محمد... پیامبر محمد». پس نام پیامبر را هم می‌داند. خنده‌هایش مرا می‌ترساند. حرف زدنش خیلی شبیه به صحبت‌های آموزشی تافل است؛ شمرده‌شمرده و واضح. اولین آمریکایی است که می‌بینم این قدر شمرده و رسا حرف می‌زند. خنده‌هایش مرا می‌ترساند؛ نکند کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه باشد.
از او در مورد کار و بارش می‌پرسم. می‌گوید اهل بروکلین هست و این کار شغل دومش هست برای تأمین درآمد زندگی در آخر هفته‌ها. خودش و دو دوست دیگرش با هم شریکی و با سه خوردوی فورد کار می‌کنند. کارتش را به من می‌دهد؛ کارت سفیدرنگی با عکس یک فورد سفید روی آن.
به پل جرج واشنگتن که می‌رسیم دو سه بار از لای خودروها خلافی می‌رود تا راه‌بندان را پشت سر بگذارد. به پل که می‌رسد با افتخار می‌گوید که این پل شاهکار مهندسی است و صد سال از ساختش می‌گذرد.
مسیر رودخانه چراغانی و زیباست. سایهٔ نور بر روی رود جلوهٔ زیبایی به رود داده است. مرا یاد شب‌های کارون می‌اندازد؛ آن سال که اقامت‌گاه اردوی جنوب در اهواز بود و باید هر شب از روی کارون رد می‌شدیم.
کارون که در ظاهر هیچ سنخیتی با من و زادگاهم ندارد ولی حسم هنوز به من می‌گوید که کارون و یار هم‌نفسش اروند خود دلیل بزرگی برای بازگشتن‌ امثال من به وطن هستند؛ یا دلیل من لا دلیل له.

مطالب مرتبط

همسفر شراب (قسمت ششم _ من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی...)

مشاهده صفحه روایت ایرانیان از آمریکا
آغاز نوجوانی‌ام با دوچرخه‌ای سرخ‌رنگ شروع شده بود. دوچرخه‌ای که بهترین وسیلهٔ تفریح من بود. دوچرخه‌ای که گرمای شرجی تابستان چالوس را تحمل‌پذیر می‌کرد. همیشه با آن به خانهٔ مادربزرگم می‌رفتم. خانه‌ای میان شالیزار و در کوچه‌ای خاکی که بعدها شهرداری همان نام را بر آن نهاد؛ کوچهٔ شالیزار. کوچه‌ای که از بزرگراه متصل‌کنندهٔ جادهٔ چالوس-کرج به ساحل چالوس منشعب می‌شد و روستای تازه‌آباد را از میان شالیزارهای سبز به بزرگراه وصل می‌کرد. عشقم این بود که با دوچرخه بزنم توی بزرگراه و از کنارهٔ آن و با عبور از کنار شالیزارها به خانهٔ مادربزرگ بروم و از آنجا اگر حوصله‌ای بود به جنگل یا دریا. از همان سال‌ها، سال به سال شالی‌کاران پیر می‌شدند و می‌مردند و زمین‌هایشان فروخته می‌شد و بدل می‌شد به مغازهٔ تعویض روغنی یا ویلا یا هر زهرماری به جز آن شالیزارهای زیبا. آن قدر کم شد که وقتی اول بار با همسرم از کنار همان بزرگراه رد می‌شدیم گفتم حالا تصور کن اینجا شالیزار باشد (که نیست)‌ و اینجا زنان و مردان در حال کار و زحمتند و آوازهای گیلکی که جاری است و بوی شلتوک و بوی باران و بوی شرجی. اصلاً به روی خودت نیاور بوی روغن ماشین‌ها را یا قیافهٔ زمخت این ساختمان‌ها را. همهٔ این‌ها در گرمای ساعت سه بعدازظهر وسط یک آزادراه بی‌سر و ته آن با پای پیاده به ذهن غریب من می‌رسید؛ آزادراهی که از پل جرج واشنگتن شروع و نمی‌دانم به کجای نیوجرسی ختم می‌شود. صدای جیرجیرک‌ها، علف‌های بی‌نظم کنار جاده و درخت‌ها و شرجی هوا، فیلَم را یاد هندوستانش انداخته بود. گرمای هوا آن‌قدر ظالم نبود ولی راه‌نابلدی دمار از روزگارمان درآورده بود.

آزادراهی به عرض آزادراه تهران-کرج شاید هم کمتر. خودروهای مختلف از سنگین و سبک می‌گذشتند؛ فورد، آئودی، هوندا، شورولت،‌ بی.ام.و.، هیوندای،‌ سوبارو، پورشه، مرسدس بنز، میتسوبیشی و الخ. دریغ از یک خودروی فرانسوی. خودروهای شخصی که معمولاً بزرگ‌تر از حد معمولی هستند که در ایران دیده‌ام. بالاخره رسیدیم به پمپ بنزینی که کنار جاده بود. کنار دو سه جایگاه خلوت پمپ بنزین فروشگاهی قرار داشت، ساختمانی با دیوارهای به ظاهر چوبی و سفید. وارد شدیم. سهم‌مان از آن مغازه شد دو بطری آب معدنی پورتلند یک دلاری. به راهمان ادامه دادیم. چند قدمی آن‌طرف‌تر رسیدیم به فروشگاهی دیگر با ظاهری آراسته که دور ساختمانش گلکاری شده بود و دری شیشه‌ای داشت به رنگ قهوه‌ای. وارد که شدیم بوی تند قهوه مشاممان را استقبال کرد. توی ویترین اصلی مغازه پر بود از انواع قهوه. مغازه‌دار با روی خوش سلام کرد. گفت باید کمتر از نیم مایل پیاده برویم و بعد به سمت چپ بپیچیم. باز هم به راهمان ادامه دادیم. طولانی بودن راه ما را از درست بودن مسیرمان کمتر مطمئن می‌کرد. فروشگاهی دیگر پر از خودروهای نو آئودی بر سر راهمان بود. کنار فروشگاهی پارکینگی قرار داشت. از خانمی که از آن مسیر رد می‌شد پرسیدیم. با اطمینان گفت که اشتباه دارید می‌روید و باید همین مسیر آمده را برگردید. ما هم با تعجب راهمان را کج کردیم و برگشتیم. باز هم شک به دلمان راه پیدا کرد. دوباره به همان پمپ بنزین رسیدیم. از آقای مغازه‌دار پرسیدیم. وقتی توضیح داد فهمیدم دارد با فرض سواره بودنمان توضیح می‌دهد. به او گفتم که در ایستگاه نادرست پیاده شده‌ایم و چه و چه که جوابی شبیه به همان جواب آقای قهوه‌فروش داد. خسته و کلافه به راه ادامه دادیم. صدای جیرجیرک‌ها، صدای جریان جوی آب لای علفزارها، حرکت بی‌رحم خودروها و آفتاب داغ که از پشت سرمان می‌تابید هر کدام برای خسته‌تر شدن کافی بود. به مسیر انحرافی که رسیدیم به سمت چپ رفتیم. اگر از ورودی هتل هایت چالوس به سمت دریا رفته باشید (آزادی خزر،‌ انقلاب خزر، پارسیان خزر و چند جور اسم دیگر در این چندساله داشته که از بس اسم عوض کرده همان اسم قبل از انقلابی‌اش معروف‌تر است) می‌توانید چهرهٔ این مسیر را حدس بزنید. خیابان آسفالته و خلوت، با بوته‌های سبز انبوه کنارش و صدای جیرجیرک‌ها. به آی‌کیا وارد شده بودیم. ساختمانی آبی‌رنگ با نشان زردرنگ بزرگ آی‌کیا، شبیه سوله‌ای بزرگ به ارتفاع و مساحت شاید پنج برابر یک سالن ورزشی والیبال. طبقهٔ هم‌کف پارکینگی بود تقریباً‌ لبریز از خودرو.
وارد شدیم. همان آغاز شلوغی جمعیت برایم عجیب بود. شبیه به فروشگاه‌های بهارهٔ تهران البته کمی خلوت‌تر. از رنگ‌ها و اطلاعاتی که روی در و دیوار نوشته شده متوجه می‌شوم که اصل این شرکت سوئدی است که در بیشتر ایالات امریکا و کانادا و اروپا و حتی دبی شعبه دارد.
اجناسش هم از همهٔ کشورهای دنیاست؛ چین، سوئد، ترکیه، تایلند، برزیل،‌ ترکیهمکزیک، لهستان و کره از کشورهایی بودند که اسمشان به چشمم آمد. نام کشورم هم در میان نام‌ها نبود. متوجه می‌شوم بیشتر واردشوندگان برگه‌های آبی‌رنگی را از روی میزی برمی‌دارند. کنار همان میز مدادی به طول انگشت دست و به رنگ چوب و نشان آی‌کیا است که آن را نیز برمی‌داریم. روی برگه نقشهٔ مکانی قسمت‌های مختلف نوشته شده است؛ ته‌برگش یک فهرست یادداشت که به چند قسمت نام کالا، شمارهٔ پروانه و چند شمارهٔ دیگر تقسیم‌بندی شده.
روی برگه توضیح داده شده که از اتاق‌های نمایش (show room) اگر هر جنسی را انتخاب می‌کنید نامش را در روی برگه بنویسید تا موقع انتخاب نهایی به مشکل برنخورید. هنوز نفهمیده بودم که دقیقاً‌ بازی چند-چند است. به ترتیب از همه مکان‌ها دیدن می‌کنیم. هر قسمتی متناسب با نوع کالا به همان شکل درآمده. مثلاً‌ قسمت وسایل خواب شبیه است به چندین اتاق خواب زیبا که در کنار تبلیغ وسایل خواب، تبلیغ دیگر وسایل زینتی را در خود جای داده. وسایل خیلی باسلیقه چیده شده‌ بودند.
مبلمان‌ها حتی تک هم فروش می‌شوند ولی همهٔ آن وسایل نمایشی‌اند و باید صرفاً نوع و شماره را انتخاب کنیم. هر چند بار یک بار چند خانم و آقای مسلمان رد می‌شوند و سلامی می‌کنند.
بالاخره با بالا و پایین کردن قیمت‌ها به نتایجی می‌رسیم. این که فقط یک مبل تاشوی دو نفره، یک کمد شش-کشویی آینه‌دار، یک میز مطالعهٔ چوبی با دو صندلی چرخان پلاستیکی، دو بالش، یک ماهی‌تابه، دو لیوان و چند دست وسایل ریز آشپزخانه بخریم. هر چه گشتیم نتوانستیم پتویی مناسب پیدا کنیم. قیمت همهٔ این‌ها که از ارزان‌ترین‌ترین‌ترین‌ها انتخاب شده‌اند می‌شود حدود ۶۸۰ دلار ناقابل.
به زیرزمین می‌رویم. یک انبار بزرگ و ردیف‌هایی خیلی بلند که روی هر ردیف شماره‌ای نوشته شده. مشتری‌ها بر اساس شماره‌ها خودشان می‌روند جنس‌ها را به صورت بسته‌بندی‌شده از روی کارتون‌ها برمی‌دارند. باورم نمی‌شود. واقعاً‌ چه طوری یک مبل در یک کارتون جا شده است؟ وسایلمان را انتخاب می‌کنیم و بر باربر می‌گذاریم. ساعت از ۸ شب گذشته است. از یکی از مأموران می‌پرسیم که تحویل بار به منهتن چه هزینه‌ای دارد. می‌گوید ۶۵ دلار. مثل این که بعد از پرداخت و گذشتن از درگاه فروش باید در صف تحویل بایستیم.

حالا در صفی بسیار طویل برای تحویل کالا را ایستاده‌ایم. همهٔ فروشنده‌های با لباس‌هایی زردرنگ که آدم را یاد تیم ملی سوئد می‌اندازد. از فاصله‌ای دور و از یکی از درگاه‌های پرداخت، یکی از فروشنده‌ها را می‌بینم که دختری است با روسری و دقیقاً‌ با همان لباس زرد که برخلاف بقیهٔ همکارانش شلوار پوشیده و ساق‌بند به دست کرده است. پول را پرداخت می‌کنیم تا وسایل را به سمت تحویل بفرستیم. صفی بسیار طولانی که خیلی هم کند پیش می‌رود. خستگی و گرسنگی توأمان شده‌اند. به سمت دستگاه می‌روم تا چیزکی بخرم؛ یک پفیلای یک دلاری (البته بچگی‌هامان چنین اسمی نداشت). اول از پشت ویترین دستگاه شمارهٔ کالا را می‌زنم. سپس قسمت دریافت اسکناس شروع به چشمک زدن می‌کند. اسکناس را به دستگاه نزدیک می‌کنم. دستگاه یک دلاری را قورت می‌دهد. صدای افتادن پفیلا آمد. به پایین دستگاه که نگاه می‌کنم متوجه می‌شوم باید دریچهٔ پایینی را باز کنم و جنس خریداری‌شده را بردارم. دستگاه جالبی است. هیچ شباهتی با دستگاه‌های خرید بلیط متروی تهران ندارد که هدفش بهینه‌سازی وقت است ولی در واقع چند برابر وقت عادی باید با آن کلنجار بروی تا بتوانی پول تمیز و دقیق و تانخورده به خوردش بدهی.

مدت زیادی است که منتظر ایستاده‌ایم و هیچ خبری نشده است. انگار این صف دوست ندارد جلوتر برود. ساعت از ده و نیم شب گذشته است. آقایی تقریباً چاق و سفیدپوست با غبغبی که به سرخی می‌زند و چشمانی روشن و با پیرهن خاکستری آستین‌کوتاه و شلوارکی سفید به ما نزدیک می‌شود. به من سلام می‌کند: «می‌خواهید بارتان را برایتان بیاورم؟» می‌گویم: «چقدر می‌شود؟» جواب می‌دهد: «کجا می‌خواهی بروی؟» جوابش می‌دهم. می‌گوید: «می‌شود ۸۹ دلار» حساب می‌کنم که تازه حداقل یک ساعت باید در صف بایستیم که بارها را برسانیم و بعدش بگردیم دنبال تاکسی.
بی‌معطلی قبول می‌کنم. به همسرم می‌گویم با من بیاید. همسرم از من می‌پرسد که چرا این قدر بی‌معطلی؟ چرا این قدر عجله؟ اصلاً آیا این آقا مطمئن هست؟ توی دلم به او حق می‌دهم و خود را ملامت می‌کنم. ولی حس می‌کنم در محذور گیر کرده‌ام.
با آن آقا به آسانسور می‌رویم. سلام می‌کند. می‌گوید اسمش راجر است. به همسرم اشاره می‌کند و می‌گوید «ایرانی هستید. نمی‌توانم با همسرتان دست بدهم.» نمی‌فهمم که چطور از روی چادر همسرم فهمیده که ایرانی هستیم. با او دست می‌دهم. به پارکینگ که می‌آییم وحشتم بیشتر می‌شود. هیچ خودرویی در پارکینگ نیست. فقط و فقط یک فورد واگن سفیدرنگ که برای خود راجر هست. وسایل را پشت فورد جاساز می‌کنیم. خودم و همسرم هم کنار وسایل می‌نشینیم.
وحشت سراسر وجودم را گرفته. نکند اشتباه کرده باشم؟ چند لحظه‌ای که راه می‌افتد حس می‌کنم بهتر است بروم کنار دست راجر در صندلی شاگرد بنشینم.
می‌پرسد چند روز است که اینجا آمده‌ایم. ما هم می‌گوییم «دقیقاً چند روز...» اسمم را می‌پرسد. جوابش را می‌دهم. می‌گوید: «محمد... پیامبر محمد». پس نام پیامبر را هم می‌داند. خنده‌هایش مرا می‌ترساند. حرف زدنش خیلی شبیه به صحبت‌های آموزشی تافل است؛ شمرده‌شمرده و واضح. اولین آمریکایی است که می‌بینم این قدر شمرده و رسا حرف می‌زند. خنده‌هایش مرا می‌ترساند؛ نکند کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه باشد.
از او در مورد کار و بارش می‌پرسم. می‌گوید اهل بروکلین هست و این کار شغل دومش هست برای تأمین درآمد زندگی در آخر هفته‌ها. خودش و دو دوست دیگرش با هم شریکی و با سه خوردوی فورد کار می‌کنند. کارتش را به من می‌دهد؛ کارت سفیدرنگی با عکس یک فورد سفید روی آن.
به پل جرج واشنگتن که می‌رسیم دو سه بار از لای خودروها خلافی می‌رود تا راه‌بندان را پشت سر بگذارد. به پل که می‌رسد با افتخار می‌گوید که این پل شاهکار مهندسی است و صد سال از ساختش می‌گذرد.
مسیر رودخانه چراغانی و زیباست. سایهٔ نور بر روی رود جلوهٔ زیبایی به رود داده است. مرا یاد شب‌های کارون می‌اندازد؛ آن سال که اقامت‌گاه اردوی جنوب در اهواز بود و باید هر شب از روی کارون رد می‌شدیم.
کارون که در ظاهر هیچ سنخیتی با من و زادگاهم ندارد ولی حسم هنوز به من می‌گوید که کارون و یار هم‌نفسش اروند خود دلیل بزرگی برای بازگشتن‌ امثال من به وطن هستند؛ یا دلیل من لا دلیل له.

مطالب مرتبط



آخرین مطالب