با استاد راهنمایم ساعت هشت صبح جلسه دارم. از وقتی که برای فرصت مطالعاتی طولانی رفته به گوگل، چارهای جز این نیست که یا اول صبح یا دم غروب جلسه داشته باشیم.
مطالعهفرهنگ عمومی در آمریکا
۲۸ دی ۱۳۹۶درگیرى پلیس با بومی های مخالف احداث خط لوله
۲۸ دی ۱۳۹۶همسفر شراب (قسمت ششم _ شراب باید خورد)
مشاهده صفحه روایت ایرانیان از آمریکابا گذشتن از خیابانهای خلوت منهتن به خانه میرسیم. راجر به ما کمک میکند که وسایل را دم در خانه بیاوریم. اصرار میکند که وسایل را داخل خانه هم بیاورم. پولهایم داخل خانه هست و میترسم مسألهساز بشود. از او تشکر میکنم و میگویم نیازی نیست. خاطرهٔ تاکسی بعد از فرودگاه امام خمینی موقع بازگشت از ایروان زنده میشود. راننده دقیقاً موقع رسیدن حرفش را عوض کرد و پول اضافه خواست و داد و بیداد راه انداخت. من هم کوتاه نیامدم و راننده تا در خانه آمد و کلی سر و صدا راه انداخت و شاخ و شانه کشید. خیلی میترسیدم که این یکی هم به خاطر پول دست به کار عجیب و غریب بزند؛ آن هم در مملکت غریب. ولی خیلی آرام منتظر پول شد و چیزی هم نگفت. یک دلار هم به او انعام دادم. از او خداحافظی میکنم. چیز زیادی به نیمهشب نمانده. همین خانهٔ تازه در این شرایط مثل یک مأمن آرام میماند. خستهام و گیج. فقط فرصت میکنم نمازم را بخوانم و بخوابم.
صبح یکشنبه، با وسایل ورمیروم. توی هر جعبهای دفترچهٔ راهنمای نصب هست که باید دقیقاً همه را رعایت کرد تا وسیله خوب جا بخورد. وسیلههای چوبی با پیچهای خاص پلاستیکی و اتصالهای نازک چوبی باید به هم وصل شوند. تنها وسیلهای که از ایران آوردهایم یک انبر دست و یک پیچگوشتی دستهشکسته است. آماده کردن وسایل بیشتر از یک روز کامل طول میکشد. هوای داخل خانه هم خیلی گرم و شرجی است. نه میشود پردهها را بالا زد چون اتاق رو به خیابان است و نه وسیلهٔ خنککنندهای در خانه است. گرما خودش به اندازهٔ کافی خستهکننده است که دستانم هم به خاطر دستهٔ شکستهٔ پیچگوشتی تاول زدهاند. دستانم به شدت درد میکنند. مجبورم به هر زحمتی شده این وسایل را آماده کنم. وقتی هر کدام از وسایل آماده میشوند حیرتم میگیرد که چه طور این چوبهای در ظاهر بیربط این قدر قشنگ با هم کنار میآیند و یک وسیلهٔ مفید را میسازند.
ظهر یکشنبه سری هم به فروشگاه سوپرمارکت نزدیک خانه میزنم. نام فروشگاه مت (Met) است؛ فروشگاهی به نسبت بزرگ، با نزدیک به ۱۰ ردیف مختلف وسایل چیدهشده و ۵ ردیف فروشنده با یک آهنگ تند در حال پخش. آنقدر تنوع کالاها بالاست و نوع چینش برایم جدید است که حتی نزدیک است غذای سگ را به جای تن ماهی بردارم. برای پیدا کردن نان و چند قلم جنس ساده مثل ماکارونی تقریباً نیم ساعت را حیران در فروشگاه میچرخم. از کارگری که داشت وسایل را مرتب میکند سؤال که میپرسم با اسپانیایی جواب میدهد. به نظر مکزیکی میآید. همهٔ کارگران و فروشندهها مکزیکی هستند انگار، نشان به آن نشان که فروشگاه پر است از طرحهای راهراه سبز و سفید و قرمز.
دوشنبه روز کارگر هم به تمیزکاری خانه گذشت. صبحی دیدم کسی کاغذی را از زیر در انداخته بود: «من همسایهٔ طبقهٔ بالایتان هستم. از آیکیا وسیله خریده بودم. قرار بود زود بیایند و وسایل را برایم نصب کنند ولی دیر آمدند و موجب سر و صدا شدند. بابت سر و صدایی که ایجاد شد معذرت میخواهم. امیدوارم اذیت نشده باشید». تمام روز از بیرون صدای مارش میآید. انگار که رژهای چیزی باشد. با همسرم محض کنجکاوی بیرون میرویم. در خیابان ۱۲۲ چند جوان مشغول نواختن طبل و ساکسیفون هستند و هر چند دقیقه یک بار یک دوچرخهسوار به آنها میپیوندد؛ انگار که خط پایان مسابقهای باشد. به محض رسیدن هر دوچرخهسوار آهنگ از نو نواخته میشود و دختران و پسران با هم و با همان لباسهای ورزشی مشغول رقصی کوتاه در حد ۱ دقیقه میشوند؛ رقصی که بیشتر به شادی بعد از زدن گل شبیه است. به سمت کلیسای ریورساید میرویم. مشغول عکس گرفتن از هم هستیم که آقایی مسن و سفیدپوست که از کنارمان در حال رد شدن است از ما میخواهد که اگر لازم بدانیم از ما عکس دونفره بگیرد. ما هم ازخداخواسته کنار در کلیسا میایستیم و عکس میگیریم. با خنده از او تشکر میکنم و دوربین را از دستش میگیرم.
دو روز یکشنبه و دوشنبه پر از معکوس شدن خواب بود. انگار هنوز ساعت مغزمان با ساعت رسمی تهران هماهنگ باشد خواب و بیداریمان به هم ریخته بود. این اولین آخر هفته را کجدار مریض گذراندیم تا فردایش به آزمایشگاه و دانشگاه بروم تا ببینم دنیا دست کیست.
******
پینوشت:
شراب باید خورد و در جوانی یک سایه راه باید رفت (سهراب سپهری)
صبح یکشنبه، با وسایل ورمیروم. توی هر جعبهای دفترچهٔ راهنمای نصب هست که باید دقیقاً همه را رعایت کرد تا وسیله خوب جا بخورد. وسیلههای چوبی با پیچهای خاص پلاستیکی و اتصالهای نازک چوبی باید به هم وصل شوند. تنها وسیلهای که از ایران آوردهایم یک انبر دست و یک پیچگوشتی دستهشکسته است. آماده کردن وسایل بیشتر از یک روز کامل طول میکشد. هوای داخل خانه هم خیلی گرم و شرجی است. نه میشود پردهها را بالا زد چون اتاق رو به خیابان است و نه وسیلهٔ خنککنندهای در خانه است. گرما خودش به اندازهٔ کافی خستهکننده است که دستانم هم به خاطر دستهٔ شکستهٔ پیچگوشتی تاول زدهاند. دستانم به شدت درد میکنند. مجبورم به هر زحمتی شده این وسایل را آماده کنم. وقتی هر کدام از وسایل آماده میشوند حیرتم میگیرد که چه طور این چوبهای در ظاهر بیربط این قدر قشنگ با هم کنار میآیند و یک وسیلهٔ مفید را میسازند.
ظهر یکشنبه سری هم به فروشگاه سوپرمارکت نزدیک خانه میزنم. نام فروشگاه مت (Met) است؛ فروشگاهی به نسبت بزرگ، با نزدیک به ۱۰ ردیف مختلف وسایل چیدهشده و ۵ ردیف فروشنده با یک آهنگ تند در حال پخش. آنقدر تنوع کالاها بالاست و نوع چینش برایم جدید است که حتی نزدیک است غذای سگ را به جای تن ماهی بردارم. برای پیدا کردن نان و چند قلم جنس ساده مثل ماکارونی تقریباً نیم ساعت را حیران در فروشگاه میچرخم. از کارگری که داشت وسایل را مرتب میکند سؤال که میپرسم با اسپانیایی جواب میدهد. به نظر مکزیکی میآید. همهٔ کارگران و فروشندهها مکزیکی هستند انگار، نشان به آن نشان که فروشگاه پر است از طرحهای راهراه سبز و سفید و قرمز.
دوشنبه روز کارگر هم به تمیزکاری خانه گذشت. صبحی دیدم کسی کاغذی را از زیر در انداخته بود: «من همسایهٔ طبقهٔ بالایتان هستم. از آیکیا وسیله خریده بودم. قرار بود زود بیایند و وسایل را برایم نصب کنند ولی دیر آمدند و موجب سر و صدا شدند. بابت سر و صدایی که ایجاد شد معذرت میخواهم. امیدوارم اذیت نشده باشید». تمام روز از بیرون صدای مارش میآید. انگار که رژهای چیزی باشد. با همسرم محض کنجکاوی بیرون میرویم. در خیابان ۱۲۲ چند جوان مشغول نواختن طبل و ساکسیفون هستند و هر چند دقیقه یک بار یک دوچرخهسوار به آنها میپیوندد؛ انگار که خط پایان مسابقهای باشد. به محض رسیدن هر دوچرخهسوار آهنگ از نو نواخته میشود و دختران و پسران با هم و با همان لباسهای ورزشی مشغول رقصی کوتاه در حد ۱ دقیقه میشوند؛ رقصی که بیشتر به شادی بعد از زدن گل شبیه است. به سمت کلیسای ریورساید میرویم. مشغول عکس گرفتن از هم هستیم که آقایی مسن و سفیدپوست که از کنارمان در حال رد شدن است از ما میخواهد که اگر لازم بدانیم از ما عکس دونفره بگیرد. ما هم ازخداخواسته کنار در کلیسا میایستیم و عکس میگیریم. با خنده از او تشکر میکنم و دوربین را از دستش میگیرم.
دو روز یکشنبه و دوشنبه پر از معکوس شدن خواب بود. انگار هنوز ساعت مغزمان با ساعت رسمی تهران هماهنگ باشد خواب و بیداریمان به هم ریخته بود. این اولین آخر هفته را کجدار مریض گذراندیم تا فردایش به آزمایشگاه و دانشگاه بروم تا ببینم دنیا دست کیست.
******
پینوشت:
شراب باید خورد و در جوانی یک سایه راه باید رفت (سهراب سپهری)
مطالب مرتبط
همسفر شراب (قسمت سیوهشتم-بخش اول)
۳۰ شهریور ۱۴۰۱
دو خانم جوان که مثل لبنانیها چادر سیاه سر کردهاند و چند خانم محجبهٔ دیگر. باید برگردیم به سرسرا برای گرفتن دفترچهٔ برنامهٔ همایش.
مطالعهسوالات معلم
۲۹ شهریور ۱۴۰۱
معلم دبستان این سوالات رو قبل از شروع شدن سال تحصیلی از والدین پرسیده است
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیوهفتم-بخش اول)
۱۵ شهریور ۱۴۰۱
صبح زود راهی دیترویت میشویم. صبح آنقدر زود است که جاده خلوت باشد و من، تنها بیدار جاده که پشت فرمان نشستهام و بقیه خوابند.
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیو ششم-بخش پنجم)
۳۰ مرداد ۱۴۰۱
میخواهد خانهاش را بفروشد. میپرسم هنوز زیر قرض بانک است؟ میگوید بله. کنجکاو میشوم در مورد نرخ سود بانکها. میگوید خیلی ساده است. قرار بوده ۲۰ سال و هر ماهی ۲۵۰۰ دلار بدهیم برای خانهای که ۲۵۰ هزار دلار میارزد.
مطالعهآخرین مطالب
همسفر شراب (قسمت ششم _ شراب باید خورد)
مشاهده صفحه روایت ایرانیان از آمریکابا گذشتن از خیابانهای خلوت منهتن به خانه میرسیم. راجر به ما کمک میکند که وسایل را دم در خانه بیاوریم. اصرار میکند که وسایل را داخل خانه هم بیاورم. پولهایم داخل خانه هست و میترسم مسألهساز بشود. از او تشکر میکنم و میگویم نیازی نیست. خاطرهٔ تاکسی بعد از فرودگاه امام خمینی موقع بازگشت از ایروان زنده میشود. راننده دقیقاً موقع رسیدن حرفش را عوض کرد و پول اضافه خواست و داد و بیداد راه انداخت. من هم کوتاه نیامدم و راننده تا در خانه آمد و کلی سر و صدا راه انداخت و شاخ و شانه کشید. خیلی میترسیدم که این یکی هم به خاطر پول دست به کار عجیب و غریب بزند؛ آن هم در مملکت غریب. ولی خیلی آرام منتظر پول شد و چیزی هم نگفت. یک دلار هم به او انعام دادم. از او خداحافظی میکنم. چیز زیادی به نیمهشب نمانده. همین خانهٔ تازه در این شرایط مثل یک مأمن آرام میماند. خستهام و گیج. فقط فرصت میکنم نمازم را بخوانم و بخوابم.
صبح یکشنبه، با وسایل ورمیروم. توی هر جعبهای دفترچهٔ راهنمای نصب هست که باید دقیقاً همه را رعایت کرد تا وسیله خوب جا بخورد. وسیلههای چوبی با پیچهای خاص پلاستیکی و اتصالهای نازک چوبی باید به هم وصل شوند. تنها وسیلهای که از ایران آوردهایم یک انبر دست و یک پیچگوشتی دستهشکسته است. آماده کردن وسایل بیشتر از یک روز کامل طول میکشد. هوای داخل خانه هم خیلی گرم و شرجی است. نه میشود پردهها را بالا زد چون اتاق رو به خیابان است و نه وسیلهٔ خنککنندهای در خانه است. گرما خودش به اندازهٔ کافی خستهکننده است که دستانم هم به خاطر دستهٔ شکستهٔ پیچگوشتی تاول زدهاند. دستانم به شدت درد میکنند. مجبورم به هر زحمتی شده این وسایل را آماده کنم. وقتی هر کدام از وسایل آماده میشوند حیرتم میگیرد که چه طور این چوبهای در ظاهر بیربط این قدر قشنگ با هم کنار میآیند و یک وسیلهٔ مفید را میسازند.
ظهر یکشنبه سری هم به فروشگاه سوپرمارکت نزدیک خانه میزنم. نام فروشگاه مت (Met) است؛ فروشگاهی به نسبت بزرگ، با نزدیک به ۱۰ ردیف مختلف وسایل چیدهشده و ۵ ردیف فروشنده با یک آهنگ تند در حال پخش. آنقدر تنوع کالاها بالاست و نوع چینش برایم جدید است که حتی نزدیک است غذای سگ را به جای تن ماهی بردارم. برای پیدا کردن نان و چند قلم جنس ساده مثل ماکارونی تقریباً نیم ساعت را حیران در فروشگاه میچرخم. از کارگری که داشت وسایل را مرتب میکند سؤال که میپرسم با اسپانیایی جواب میدهد. به نظر مکزیکی میآید. همهٔ کارگران و فروشندهها مکزیکی هستند انگار، نشان به آن نشان که فروشگاه پر است از طرحهای راهراه سبز و سفید و قرمز.
دوشنبه روز کارگر هم به تمیزکاری خانه گذشت. صبحی دیدم کسی کاغذی را از زیر در انداخته بود: «من همسایهٔ طبقهٔ بالایتان هستم. از آیکیا وسیله خریده بودم. قرار بود زود بیایند و وسایل را برایم نصب کنند ولی دیر آمدند و موجب سر و صدا شدند. بابت سر و صدایی که ایجاد شد معذرت میخواهم. امیدوارم اذیت نشده باشید». تمام روز از بیرون صدای مارش میآید. انگار که رژهای چیزی باشد. با همسرم محض کنجکاوی بیرون میرویم. در خیابان ۱۲۲ چند جوان مشغول نواختن طبل و ساکسیفون هستند و هر چند دقیقه یک بار یک دوچرخهسوار به آنها میپیوندد؛ انگار که خط پایان مسابقهای باشد. به محض رسیدن هر دوچرخهسوار آهنگ از نو نواخته میشود و دختران و پسران با هم و با همان لباسهای ورزشی مشغول رقصی کوتاه در حد ۱ دقیقه میشوند؛ رقصی که بیشتر به شادی بعد از زدن گل شبیه است. به سمت کلیسای ریورساید میرویم. مشغول عکس گرفتن از هم هستیم که آقایی مسن و سفیدپوست که از کنارمان در حال رد شدن است از ما میخواهد که اگر لازم بدانیم از ما عکس دونفره بگیرد. ما هم ازخداخواسته کنار در کلیسا میایستیم و عکس میگیریم. با خنده از او تشکر میکنم و دوربین را از دستش میگیرم.
دو روز یکشنبه و دوشنبه پر از معکوس شدن خواب بود. انگار هنوز ساعت مغزمان با ساعت رسمی تهران هماهنگ باشد خواب و بیداریمان به هم ریخته بود. این اولین آخر هفته را کجدار مریض گذراندیم تا فردایش به آزمایشگاه و دانشگاه بروم تا ببینم دنیا دست کیست.
******
پینوشت:
شراب باید خورد و در جوانی یک سایه راه باید رفت (سهراب سپهری)
صبح یکشنبه، با وسایل ورمیروم. توی هر جعبهای دفترچهٔ راهنمای نصب هست که باید دقیقاً همه را رعایت کرد تا وسیله خوب جا بخورد. وسیلههای چوبی با پیچهای خاص پلاستیکی و اتصالهای نازک چوبی باید به هم وصل شوند. تنها وسیلهای که از ایران آوردهایم یک انبر دست و یک پیچگوشتی دستهشکسته است. آماده کردن وسایل بیشتر از یک روز کامل طول میکشد. هوای داخل خانه هم خیلی گرم و شرجی است. نه میشود پردهها را بالا زد چون اتاق رو به خیابان است و نه وسیلهٔ خنککنندهای در خانه است. گرما خودش به اندازهٔ کافی خستهکننده است که دستانم هم به خاطر دستهٔ شکستهٔ پیچگوشتی تاول زدهاند. دستانم به شدت درد میکنند. مجبورم به هر زحمتی شده این وسایل را آماده کنم. وقتی هر کدام از وسایل آماده میشوند حیرتم میگیرد که چه طور این چوبهای در ظاهر بیربط این قدر قشنگ با هم کنار میآیند و یک وسیلهٔ مفید را میسازند.
ظهر یکشنبه سری هم به فروشگاه سوپرمارکت نزدیک خانه میزنم. نام فروشگاه مت (Met) است؛ فروشگاهی به نسبت بزرگ، با نزدیک به ۱۰ ردیف مختلف وسایل چیدهشده و ۵ ردیف فروشنده با یک آهنگ تند در حال پخش. آنقدر تنوع کالاها بالاست و نوع چینش برایم جدید است که حتی نزدیک است غذای سگ را به جای تن ماهی بردارم. برای پیدا کردن نان و چند قلم جنس ساده مثل ماکارونی تقریباً نیم ساعت را حیران در فروشگاه میچرخم. از کارگری که داشت وسایل را مرتب میکند سؤال که میپرسم با اسپانیایی جواب میدهد. به نظر مکزیکی میآید. همهٔ کارگران و فروشندهها مکزیکی هستند انگار، نشان به آن نشان که فروشگاه پر است از طرحهای راهراه سبز و سفید و قرمز.
دوشنبه روز کارگر هم به تمیزکاری خانه گذشت. صبحی دیدم کسی کاغذی را از زیر در انداخته بود: «من همسایهٔ طبقهٔ بالایتان هستم. از آیکیا وسیله خریده بودم. قرار بود زود بیایند و وسایل را برایم نصب کنند ولی دیر آمدند و موجب سر و صدا شدند. بابت سر و صدایی که ایجاد شد معذرت میخواهم. امیدوارم اذیت نشده باشید». تمام روز از بیرون صدای مارش میآید. انگار که رژهای چیزی باشد. با همسرم محض کنجکاوی بیرون میرویم. در خیابان ۱۲۲ چند جوان مشغول نواختن طبل و ساکسیفون هستند و هر چند دقیقه یک بار یک دوچرخهسوار به آنها میپیوندد؛ انگار که خط پایان مسابقهای باشد. به محض رسیدن هر دوچرخهسوار آهنگ از نو نواخته میشود و دختران و پسران با هم و با همان لباسهای ورزشی مشغول رقصی کوتاه در حد ۱ دقیقه میشوند؛ رقصی که بیشتر به شادی بعد از زدن گل شبیه است. به سمت کلیسای ریورساید میرویم. مشغول عکس گرفتن از هم هستیم که آقایی مسن و سفیدپوست که از کنارمان در حال رد شدن است از ما میخواهد که اگر لازم بدانیم از ما عکس دونفره بگیرد. ما هم ازخداخواسته کنار در کلیسا میایستیم و عکس میگیریم. با خنده از او تشکر میکنم و دوربین را از دستش میگیرم.
دو روز یکشنبه و دوشنبه پر از معکوس شدن خواب بود. انگار هنوز ساعت مغزمان با ساعت رسمی تهران هماهنگ باشد خواب و بیداریمان به هم ریخته بود. این اولین آخر هفته را کجدار مریض گذراندیم تا فردایش به آزمایشگاه و دانشگاه بروم تا ببینم دنیا دست کیست.
******
پینوشت:
شراب باید خورد و در جوانی یک سایه راه باید رفت (سهراب سپهری)
مطالب مرتبط
همسفر شراب (قسمت سی و هشتم-بخش دوم)
۱۵ مهر ۱۴۰۱
با استاد راهنمایم ساعت هشت صبح جلسه دارم. از وقتی که برای فرصت مطالعاتی طولانی رفته به گوگل، چارهای جز این نیست که یا اول صبح یا دم غروب جلسه داشته باشیم.
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیوهشتم-بخش اول)
۳۰ شهریور ۱۴۰۱
دو خانم جوان که مثل لبنانیها چادر سیاه سر کردهاند و چند خانم محجبهٔ دیگر. باید برگردیم به سرسرا برای گرفتن دفترچهٔ برنامهٔ همایش.
مطالعهسوالات معلم
۲۹ شهریور ۱۴۰۱
معلم دبستان این سوالات رو قبل از شروع شدن سال تحصیلی از والدین پرسیده است
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیوهفتم-بخش اول)
۱۵ شهریور ۱۴۰۱
صبح زود راهی دیترویت میشویم. صبح آنقدر زود است که جاده خلوت باشد و من، تنها بیدار جاده که پشت فرمان نشستهام و بقیه خوابند.
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیو ششم-بخش پنجم)
۳۰ مرداد ۱۴۰۱
میخواهد خانهاش را بفروشد. میپرسم هنوز زیر قرض بانک است؟ میگوید بله. کنجکاو میشوم در مورد نرخ سود بانکها. میگوید خیلی ساده است. قرار بوده ۲۰ سال و هر ماهی ۲۵۰۰ دلار بدهیم برای خانهای که ۲۵۰ هزار دلار میارزد.
مطالعهآخرین مطالب
ما به ملتی با بیماری مزمن خشونت، تنهایی، افسردگی ، تفرقه و فقر تبدیل شدهایم
۲۰ اسفند ۱۴۰۲
ما به ملتی با بیماری مزمن خشونت، تنهایی، افسردگی ، تفرقه و فقر تبدیل شدهایم ویدئوهای تحلیلی رابرت اف کندی...
مطالعهمستند وضعیت شکست ( Fail State )
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
مستند وضعیت شکست Fail State کارگردان : الکس شبانو محصول : سال 2017 آمریکا ژانر : اجتماعی زبان: انگلیسی -...
مطالعهاصلی ترین عوامل شکل گیری اتحاد میان آمریکا و اسرائیل
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
اصلی ترین عوامل شکل گیری اتحاد میان آمریکا و اسرائیل ویدئوهای تحلیلی منبع : شبکه الجزیرهآمریکا همیشه مهمترین متحد اسرائیل...
مطالعهچرا نامزدهای ریاست جمهوری آمریکا اینقدر به اسرائیل اهمیت می دهند؟
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
چرا نامزدهای ریاست جمهوری آمریکا اینقدر به اسرائیل اهمیت می دهند؟ ویدئوهای تحلیلی منبع : رسانه UNPacked از اوباما تا...
مطالعهداستان اسرائیل چگونه برای مردم آمریکا روایت شده است؟
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
داستان اسرائیل چگونه برای مردم آمریکا روایت شده است؟ ویدئوهای تحلیلی منبع : شبکه الجزیرهدر این این ویدئو از برنامه...
مطالعه