با استاد راهنمایم ساعت هشت صبح جلسه دارم. از وقتی که برای فرصت مطالعاتی طولانی رفته به گوگل، چارهای جز این نیست که یا اول صبح یا دم غروب جلسه داشته باشیم.
مطالعهرستوران چینی
۲۸ دی ۱۳۹۶مرکز تجارت جهانی نیویورک
۲۸ دی ۱۳۹۶بازگشت به ایران(قسمت هفتم _ بار دیگر کشوری که دوست میدارم)
مشاهده صفحه روایت ایرانیان از آمریکابلیطها گرفته شده و ما مشغول فروش لوازم و جمع آوری چمدونهامونیم. سخته یه زندگی ۶ ساله رو توی ۶ تا چمدون ریختن و بردن! خیلی ها رو فروختیم، خیلی ها رو بخشیدیم، خیلی ها رو دور ریختیم.
محض ثبت در تاریخ، ما زندگی نسبتا تجملاتیای اینجا داریم به لطف خدا و تلاشهای خودم و همسرم. همسرم موقعیت شغلی خوبی در برنامه نویسی پزشکی کامپیوتری داره با حقوق بالا و خودم تا قبل از تولد لیا در بهترین بیمارستان دنیا مشغول کار و تحقیق روی سرطان تخمدان بودم و چهار تا مقالهی ثبت شده از دانشگاه هاروارد دارم. همسرم متولد آمریکاست و الان همگیمون شهروند آمریکایی محسوب میشیم. در یکی از بهترین شهرهای بهترین ایالت آمریکا از نظر علمی و ـ خیر سرشون ـ فرهنگی زندگی میکنیم. ایالتی که در رتبهبندی مدارس و دانشگاههای امریکا بالاترین رتبهها رو داره. آخرین مدلهای بهترین ماشینهای دنیا ـ لکسوس و شورولت ـ زیر پامونه و دخترمون، راحیل، از بهترین کلاسهای پیانو، نقاشی، کامپیوتر و ژیمناستیک برخورداره. با این همه، صد برابر این تجملات به خراب شدن آینده و عاقبتش نمیارزه.
راحیل الان داره گریه میکنه چون نمیخواد برگرده وقتی همهی دوستای صمیمیش (البته منظورش بیشتر آدریه) اینجان و ایران مک دانلد و برگرکینگ (یک فست فود زنجیرهای مشابه مک دونالد) و "دِیو اَند باستِرز" (محل بازی با رایانهها و دستگاههای بازی همراه با جایزه) نداره!! اما یه روز که دور نیست، دخترهام ـ چه بخوان برگردن اینجا، چه نه ـ از ما ممنون میشن بابت این کار. این رو منِ مادری میگم که شاهد روزهای درگیری دخترکم، راحیل، با خودش بودم و به خودم میگم "همیشه از نداشتن الگو و راهنمای دینی رنج بردم در بچگی، نذارم دخترهام بدترش رو با داشتن الگوی بد، تجربه کنند". خدا رو شکر مادرم و مادر همسرم هر دو کمر همت بستند تا راحیل ایران رو دوست داشته باشه و پدربزرگهاش همهجوره تلاش میکنند تا دخترهام از بودن کنارشون لذت ببرند.
سوای اینها، آخرین مقالات علمی دنیا نشون دادند که بودن کنار عزیزان عمر رو طولانی میکنه و سلامت روحی و جسمی میآره و احساس رضایت از زندگی. وقتی خودم هنوز از تابستونهایی که در گلستانها و باغهای قمصر در خونهی ییلاقی پدربزرگم سپری کردم با حسرت و حظ یاد میکنم، وقتی هنوز مزهی کتلت لای نون بربری که مادربزرگم وسط بازی به دستم میداد زیر دندونمه، کیام که این لذایذ مادی و معنوی رو از دخترهام دریغ کنم به قیمت یک زندگی مرفهتر اما ایزوله و توخالی در آمریکا؟
پدر و مادرم، بر خلاف من، ناراحتند که داریم بر میگردیم. فکر میکنند خوشی زده زیر دلم، به خصوص که برادرم هم به تازگی دکترای کامپیوتر در دانشگاه نیوهمشایر در فاصلهی ۲۰ دقیقه ای از محل زندگی فعلی ما قبول شده. ایشون هم از برگشت ما ناراحته. خیلی سعی کرد نظرم رو برگردونه. بهم گفت: "تو نمیتونی اینجا زندگی کنی مژگان! اینجا مردم همدیگه رو تو صف هل میدن، حریم شخصی (privacy) نداری اینجا، توی مترو خفه میشی از شلوغی، هرروز باید مراقب باشی کشته نشی وقتی از خیابون رد میشی، و...".
جواب من به برادرم و همهی دوستانی که فکر میکنند آمریکا چون اسمش آمریکاست به اینجا رسیده، اینه: "این خاک و موقعیت جغرافیایی نیست که باعث میشه مردم آمریکا نوبت رو رعایت کنند، بیست متری عابر بایستند، یا بوق نزنند. این خود مردمند که این فرهنگ رو ساخته یا پذیرفتهاند. فرهنگ ربطی به محل زندگی نداره. ربطی به شکمسیری هم نداره. فرهنگ رو مردم میسازن و گر نه خیابونهای اینجا هم پر از چاله چولهس، مردم فقیر زیاد داره، و متروهای قدیمی درب و داغون فراوونه. اما فرهنگ جاری مجبورتون میکنه که شما هم به تبع مردم مرتب توی صف همون متروی درب و داغون بایستید و هل ندید، چون هیچ کس چنین کاری نمیکنه. در همون خیابونهای با آسفالت درب و داغون، بین دو خط رانندگی کنید، چون کسی لایی نمیکشه. اینها فرهنگه و فرهنگسازی در مملکت ما چیزیه که به تک تک ما نیاز داره. هیچ وقت فرهنگ ایران با فرار (مهاجرت) بهتر نمیشه. اگر یک نفر (مثلا منِ نوعی) در ایران وقت دیدن عابر پیاده به جای زیاد کردن سرعت، ماشین رو متوقف کنه، روز اول ده نفر بوق میزنند پشت سرش که "چرا وایستادی؟"، اما شاید یک نفر با خودش فکر کنه که چه کار خوبی! و فردا اون ده نفر بشند نُه نفر".
بلیط های بازگشت ما به ایران گرفته شده و من خوشحالم که برمیگردیم؛ بیشتر از همه برای دخترهامون
محض ثبت در تاریخ، ما زندگی نسبتا تجملاتیای اینجا داریم به لطف خدا و تلاشهای خودم و همسرم. همسرم موقعیت شغلی خوبی در برنامه نویسی پزشکی کامپیوتری داره با حقوق بالا و خودم تا قبل از تولد لیا در بهترین بیمارستان دنیا مشغول کار و تحقیق روی سرطان تخمدان بودم و چهار تا مقالهی ثبت شده از دانشگاه هاروارد دارم. همسرم متولد آمریکاست و الان همگیمون شهروند آمریکایی محسوب میشیم. در یکی از بهترین شهرهای بهترین ایالت آمریکا از نظر علمی و ـ خیر سرشون ـ فرهنگی زندگی میکنیم. ایالتی که در رتبهبندی مدارس و دانشگاههای امریکا بالاترین رتبهها رو داره. آخرین مدلهای بهترین ماشینهای دنیا ـ لکسوس و شورولت ـ زیر پامونه و دخترمون، راحیل، از بهترین کلاسهای پیانو، نقاشی، کامپیوتر و ژیمناستیک برخورداره. با این همه، صد برابر این تجملات به خراب شدن آینده و عاقبتش نمیارزه.
راحیل الان داره گریه میکنه چون نمیخواد برگرده وقتی همهی دوستای صمیمیش (البته منظورش بیشتر آدریه) اینجان و ایران مک دانلد و برگرکینگ (یک فست فود زنجیرهای مشابه مک دونالد) و "دِیو اَند باستِرز" (محل بازی با رایانهها و دستگاههای بازی همراه با جایزه) نداره!! اما یه روز که دور نیست، دخترهام ـ چه بخوان برگردن اینجا، چه نه ـ از ما ممنون میشن بابت این کار. این رو منِ مادری میگم که شاهد روزهای درگیری دخترکم، راحیل، با خودش بودم و به خودم میگم "همیشه از نداشتن الگو و راهنمای دینی رنج بردم در بچگی، نذارم دخترهام بدترش رو با داشتن الگوی بد، تجربه کنند". خدا رو شکر مادرم و مادر همسرم هر دو کمر همت بستند تا راحیل ایران رو دوست داشته باشه و پدربزرگهاش همهجوره تلاش میکنند تا دخترهام از بودن کنارشون لذت ببرند.
سوای اینها، آخرین مقالات علمی دنیا نشون دادند که بودن کنار عزیزان عمر رو طولانی میکنه و سلامت روحی و جسمی میآره و احساس رضایت از زندگی. وقتی خودم هنوز از تابستونهایی که در گلستانها و باغهای قمصر در خونهی ییلاقی پدربزرگم سپری کردم با حسرت و حظ یاد میکنم، وقتی هنوز مزهی کتلت لای نون بربری که مادربزرگم وسط بازی به دستم میداد زیر دندونمه، کیام که این لذایذ مادی و معنوی رو از دخترهام دریغ کنم به قیمت یک زندگی مرفهتر اما ایزوله و توخالی در آمریکا؟
پدر و مادرم، بر خلاف من، ناراحتند که داریم بر میگردیم. فکر میکنند خوشی زده زیر دلم، به خصوص که برادرم هم به تازگی دکترای کامپیوتر در دانشگاه نیوهمشایر در فاصلهی ۲۰ دقیقه ای از محل زندگی فعلی ما قبول شده. ایشون هم از برگشت ما ناراحته. خیلی سعی کرد نظرم رو برگردونه. بهم گفت: "تو نمیتونی اینجا زندگی کنی مژگان! اینجا مردم همدیگه رو تو صف هل میدن، حریم شخصی (privacy) نداری اینجا، توی مترو خفه میشی از شلوغی، هرروز باید مراقب باشی کشته نشی وقتی از خیابون رد میشی، و...".
جواب من به برادرم و همهی دوستانی که فکر میکنند آمریکا چون اسمش آمریکاست به اینجا رسیده، اینه: "این خاک و موقعیت جغرافیایی نیست که باعث میشه مردم آمریکا نوبت رو رعایت کنند، بیست متری عابر بایستند، یا بوق نزنند. این خود مردمند که این فرهنگ رو ساخته یا پذیرفتهاند. فرهنگ ربطی به محل زندگی نداره. ربطی به شکمسیری هم نداره. فرهنگ رو مردم میسازن و گر نه خیابونهای اینجا هم پر از چاله چولهس، مردم فقیر زیاد داره، و متروهای قدیمی درب و داغون فراوونه. اما فرهنگ جاری مجبورتون میکنه که شما هم به تبع مردم مرتب توی صف همون متروی درب و داغون بایستید و هل ندید، چون هیچ کس چنین کاری نمیکنه. در همون خیابونهای با آسفالت درب و داغون، بین دو خط رانندگی کنید، چون کسی لایی نمیکشه. اینها فرهنگه و فرهنگسازی در مملکت ما چیزیه که به تک تک ما نیاز داره. هیچ وقت فرهنگ ایران با فرار (مهاجرت) بهتر نمیشه. اگر یک نفر (مثلا منِ نوعی) در ایران وقت دیدن عابر پیاده به جای زیاد کردن سرعت، ماشین رو متوقف کنه، روز اول ده نفر بوق میزنند پشت سرش که "چرا وایستادی؟"، اما شاید یک نفر با خودش فکر کنه که چه کار خوبی! و فردا اون ده نفر بشند نُه نفر".
بلیط های بازگشت ما به ایران گرفته شده و من خوشحالم که برمیگردیم؛ بیشتر از همه برای دخترهامون
مطالب مرتبط
همسفر شراب (قسمت سیوهشتم-بخش اول)
۳۰ شهریور ۱۴۰۱
دو خانم جوان که مثل لبنانیها چادر سیاه سر کردهاند و چند خانم محجبهٔ دیگر. باید برگردیم به سرسرا برای گرفتن دفترچهٔ برنامهٔ همایش.
مطالعهسوالات معلم
۲۹ شهریور ۱۴۰۱
معلم دبستان این سوالات رو قبل از شروع شدن سال تحصیلی از والدین پرسیده است
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیوهفتم-بخش اول)
۱۵ شهریور ۱۴۰۱
صبح زود راهی دیترویت میشویم. صبح آنقدر زود است که جاده خلوت باشد و من، تنها بیدار جاده که پشت فرمان نشستهام و بقیه خوابند.
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیو ششم-بخش پنجم)
۳۰ مرداد ۱۴۰۱
میخواهد خانهاش را بفروشد. میپرسم هنوز زیر قرض بانک است؟ میگوید بله. کنجکاو میشوم در مورد نرخ سود بانکها. میگوید خیلی ساده است. قرار بوده ۲۰ سال و هر ماهی ۲۵۰۰ دلار بدهیم برای خانهای که ۲۵۰ هزار دلار میارزد.
مطالعهآخرین مطالب
بازگشت به ایران(قسمت هفتم _ بار دیگر کشوری که دوست میدارم)
مشاهده صفحه روایت ایرانیان از آمریکابلیطها گرفته شده و ما مشغول فروش لوازم و جمع آوری چمدونهامونیم. سخته یه زندگی ۶ ساله رو توی ۶ تا چمدون ریختن و بردن! خیلی ها رو فروختیم، خیلی ها رو بخشیدیم، خیلی ها رو دور ریختیم.
محض ثبت در تاریخ، ما زندگی نسبتا تجملاتیای اینجا داریم به لطف خدا و تلاشهای خودم و همسرم. همسرم موقعیت شغلی خوبی در برنامه نویسی پزشکی کامپیوتری داره با حقوق بالا و خودم تا قبل از تولد لیا در بهترین بیمارستان دنیا مشغول کار و تحقیق روی سرطان تخمدان بودم و چهار تا مقالهی ثبت شده از دانشگاه هاروارد دارم. همسرم متولد آمریکاست و الان همگیمون شهروند آمریکایی محسوب میشیم. در یکی از بهترین شهرهای بهترین ایالت آمریکا از نظر علمی و ـ خیر سرشون ـ فرهنگی زندگی میکنیم. ایالتی که در رتبهبندی مدارس و دانشگاههای امریکا بالاترین رتبهها رو داره. آخرین مدلهای بهترین ماشینهای دنیا ـ لکسوس و شورولت ـ زیر پامونه و دخترمون، راحیل، از بهترین کلاسهای پیانو، نقاشی، کامپیوتر و ژیمناستیک برخورداره. با این همه، صد برابر این تجملات به خراب شدن آینده و عاقبتش نمیارزه.
راحیل الان داره گریه میکنه چون نمیخواد برگرده وقتی همهی دوستای صمیمیش (البته منظورش بیشتر آدریه) اینجان و ایران مک دانلد و برگرکینگ (یک فست فود زنجیرهای مشابه مک دونالد) و "دِیو اَند باستِرز" (محل بازی با رایانهها و دستگاههای بازی همراه با جایزه) نداره!! اما یه روز که دور نیست، دخترهام ـ چه بخوان برگردن اینجا، چه نه ـ از ما ممنون میشن بابت این کار. این رو منِ مادری میگم که شاهد روزهای درگیری دخترکم، راحیل، با خودش بودم و به خودم میگم "همیشه از نداشتن الگو و راهنمای دینی رنج بردم در بچگی، نذارم دخترهام بدترش رو با داشتن الگوی بد، تجربه کنند". خدا رو شکر مادرم و مادر همسرم هر دو کمر همت بستند تا راحیل ایران رو دوست داشته باشه و پدربزرگهاش همهجوره تلاش میکنند تا دخترهام از بودن کنارشون لذت ببرند.
سوای اینها، آخرین مقالات علمی دنیا نشون دادند که بودن کنار عزیزان عمر رو طولانی میکنه و سلامت روحی و جسمی میآره و احساس رضایت از زندگی. وقتی خودم هنوز از تابستونهایی که در گلستانها و باغهای قمصر در خونهی ییلاقی پدربزرگم سپری کردم با حسرت و حظ یاد میکنم، وقتی هنوز مزهی کتلت لای نون بربری که مادربزرگم وسط بازی به دستم میداد زیر دندونمه، کیام که این لذایذ مادی و معنوی رو از دخترهام دریغ کنم به قیمت یک زندگی مرفهتر اما ایزوله و توخالی در آمریکا؟
پدر و مادرم، بر خلاف من، ناراحتند که داریم بر میگردیم. فکر میکنند خوشی زده زیر دلم، به خصوص که برادرم هم به تازگی دکترای کامپیوتر در دانشگاه نیوهمشایر در فاصلهی ۲۰ دقیقه ای از محل زندگی فعلی ما قبول شده. ایشون هم از برگشت ما ناراحته. خیلی سعی کرد نظرم رو برگردونه. بهم گفت: "تو نمیتونی اینجا زندگی کنی مژگان! اینجا مردم همدیگه رو تو صف هل میدن، حریم شخصی (privacy) نداری اینجا، توی مترو خفه میشی از شلوغی، هرروز باید مراقب باشی کشته نشی وقتی از خیابون رد میشی، و...".
جواب من به برادرم و همهی دوستانی که فکر میکنند آمریکا چون اسمش آمریکاست به اینجا رسیده، اینه: "این خاک و موقعیت جغرافیایی نیست که باعث میشه مردم آمریکا نوبت رو رعایت کنند، بیست متری عابر بایستند، یا بوق نزنند. این خود مردمند که این فرهنگ رو ساخته یا پذیرفتهاند. فرهنگ ربطی به محل زندگی نداره. ربطی به شکمسیری هم نداره. فرهنگ رو مردم میسازن و گر نه خیابونهای اینجا هم پر از چاله چولهس، مردم فقیر زیاد داره، و متروهای قدیمی درب و داغون فراوونه. اما فرهنگ جاری مجبورتون میکنه که شما هم به تبع مردم مرتب توی صف همون متروی درب و داغون بایستید و هل ندید، چون هیچ کس چنین کاری نمیکنه. در همون خیابونهای با آسفالت درب و داغون، بین دو خط رانندگی کنید، چون کسی لایی نمیکشه. اینها فرهنگه و فرهنگسازی در مملکت ما چیزیه که به تک تک ما نیاز داره. هیچ وقت فرهنگ ایران با فرار (مهاجرت) بهتر نمیشه. اگر یک نفر (مثلا منِ نوعی) در ایران وقت دیدن عابر پیاده به جای زیاد کردن سرعت، ماشین رو متوقف کنه، روز اول ده نفر بوق میزنند پشت سرش که "چرا وایستادی؟"، اما شاید یک نفر با خودش فکر کنه که چه کار خوبی! و فردا اون ده نفر بشند نُه نفر".
بلیط های بازگشت ما به ایران گرفته شده و من خوشحالم که برمیگردیم؛ بیشتر از همه برای دخترهامون
محض ثبت در تاریخ، ما زندگی نسبتا تجملاتیای اینجا داریم به لطف خدا و تلاشهای خودم و همسرم. همسرم موقعیت شغلی خوبی در برنامه نویسی پزشکی کامپیوتری داره با حقوق بالا و خودم تا قبل از تولد لیا در بهترین بیمارستان دنیا مشغول کار و تحقیق روی سرطان تخمدان بودم و چهار تا مقالهی ثبت شده از دانشگاه هاروارد دارم. همسرم متولد آمریکاست و الان همگیمون شهروند آمریکایی محسوب میشیم. در یکی از بهترین شهرهای بهترین ایالت آمریکا از نظر علمی و ـ خیر سرشون ـ فرهنگی زندگی میکنیم. ایالتی که در رتبهبندی مدارس و دانشگاههای امریکا بالاترین رتبهها رو داره. آخرین مدلهای بهترین ماشینهای دنیا ـ لکسوس و شورولت ـ زیر پامونه و دخترمون، راحیل، از بهترین کلاسهای پیانو، نقاشی، کامپیوتر و ژیمناستیک برخورداره. با این همه، صد برابر این تجملات به خراب شدن آینده و عاقبتش نمیارزه.
راحیل الان داره گریه میکنه چون نمیخواد برگرده وقتی همهی دوستای صمیمیش (البته منظورش بیشتر آدریه) اینجان و ایران مک دانلد و برگرکینگ (یک فست فود زنجیرهای مشابه مک دونالد) و "دِیو اَند باستِرز" (محل بازی با رایانهها و دستگاههای بازی همراه با جایزه) نداره!! اما یه روز که دور نیست، دخترهام ـ چه بخوان برگردن اینجا، چه نه ـ از ما ممنون میشن بابت این کار. این رو منِ مادری میگم که شاهد روزهای درگیری دخترکم، راحیل، با خودش بودم و به خودم میگم "همیشه از نداشتن الگو و راهنمای دینی رنج بردم در بچگی، نذارم دخترهام بدترش رو با داشتن الگوی بد، تجربه کنند". خدا رو شکر مادرم و مادر همسرم هر دو کمر همت بستند تا راحیل ایران رو دوست داشته باشه و پدربزرگهاش همهجوره تلاش میکنند تا دخترهام از بودن کنارشون لذت ببرند.
سوای اینها، آخرین مقالات علمی دنیا نشون دادند که بودن کنار عزیزان عمر رو طولانی میکنه و سلامت روحی و جسمی میآره و احساس رضایت از زندگی. وقتی خودم هنوز از تابستونهایی که در گلستانها و باغهای قمصر در خونهی ییلاقی پدربزرگم سپری کردم با حسرت و حظ یاد میکنم، وقتی هنوز مزهی کتلت لای نون بربری که مادربزرگم وسط بازی به دستم میداد زیر دندونمه، کیام که این لذایذ مادی و معنوی رو از دخترهام دریغ کنم به قیمت یک زندگی مرفهتر اما ایزوله و توخالی در آمریکا؟
پدر و مادرم، بر خلاف من، ناراحتند که داریم بر میگردیم. فکر میکنند خوشی زده زیر دلم، به خصوص که برادرم هم به تازگی دکترای کامپیوتر در دانشگاه نیوهمشایر در فاصلهی ۲۰ دقیقه ای از محل زندگی فعلی ما قبول شده. ایشون هم از برگشت ما ناراحته. خیلی سعی کرد نظرم رو برگردونه. بهم گفت: "تو نمیتونی اینجا زندگی کنی مژگان! اینجا مردم همدیگه رو تو صف هل میدن، حریم شخصی (privacy) نداری اینجا، توی مترو خفه میشی از شلوغی، هرروز باید مراقب باشی کشته نشی وقتی از خیابون رد میشی، و...".
جواب من به برادرم و همهی دوستانی که فکر میکنند آمریکا چون اسمش آمریکاست به اینجا رسیده، اینه: "این خاک و موقعیت جغرافیایی نیست که باعث میشه مردم آمریکا نوبت رو رعایت کنند، بیست متری عابر بایستند، یا بوق نزنند. این خود مردمند که این فرهنگ رو ساخته یا پذیرفتهاند. فرهنگ ربطی به محل زندگی نداره. ربطی به شکمسیری هم نداره. فرهنگ رو مردم میسازن و گر نه خیابونهای اینجا هم پر از چاله چولهس، مردم فقیر زیاد داره، و متروهای قدیمی درب و داغون فراوونه. اما فرهنگ جاری مجبورتون میکنه که شما هم به تبع مردم مرتب توی صف همون متروی درب و داغون بایستید و هل ندید، چون هیچ کس چنین کاری نمیکنه. در همون خیابونهای با آسفالت درب و داغون، بین دو خط رانندگی کنید، چون کسی لایی نمیکشه. اینها فرهنگه و فرهنگسازی در مملکت ما چیزیه که به تک تک ما نیاز داره. هیچ وقت فرهنگ ایران با فرار (مهاجرت) بهتر نمیشه. اگر یک نفر (مثلا منِ نوعی) در ایران وقت دیدن عابر پیاده به جای زیاد کردن سرعت، ماشین رو متوقف کنه، روز اول ده نفر بوق میزنند پشت سرش که "چرا وایستادی؟"، اما شاید یک نفر با خودش فکر کنه که چه کار خوبی! و فردا اون ده نفر بشند نُه نفر".
بلیط های بازگشت ما به ایران گرفته شده و من خوشحالم که برمیگردیم؛ بیشتر از همه برای دخترهامون
مطالب مرتبط
همسفر شراب (قسمت سی و هشتم-بخش دوم)
۱۵ مهر ۱۴۰۱
با استاد راهنمایم ساعت هشت صبح جلسه دارم. از وقتی که برای فرصت مطالعاتی طولانی رفته به گوگل، چارهای جز این نیست که یا اول صبح یا دم غروب جلسه داشته باشیم.
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیوهشتم-بخش اول)
۳۰ شهریور ۱۴۰۱
دو خانم جوان که مثل لبنانیها چادر سیاه سر کردهاند و چند خانم محجبهٔ دیگر. باید برگردیم به سرسرا برای گرفتن دفترچهٔ برنامهٔ همایش.
مطالعهسوالات معلم
۲۹ شهریور ۱۴۰۱
معلم دبستان این سوالات رو قبل از شروع شدن سال تحصیلی از والدین پرسیده است
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیوهفتم-بخش اول)
۱۵ شهریور ۱۴۰۱
صبح زود راهی دیترویت میشویم. صبح آنقدر زود است که جاده خلوت باشد و من، تنها بیدار جاده که پشت فرمان نشستهام و بقیه خوابند.
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیو ششم-بخش پنجم)
۳۰ مرداد ۱۴۰۱
میخواهد خانهاش را بفروشد. میپرسم هنوز زیر قرض بانک است؟ میگوید بله. کنجکاو میشوم در مورد نرخ سود بانکها. میگوید خیلی ساده است. قرار بوده ۲۰ سال و هر ماهی ۲۵۰۰ دلار بدهیم برای خانهای که ۲۵۰ هزار دلار میارزد.
مطالعهآخرین مطالب
ما به ملتی با بیماری مزمن خشونت، تنهایی، افسردگی ، تفرقه و فقر تبدیل شدهایم
۲۰ اسفند ۱۴۰۲
ما به ملتی با بیماری مزمن خشونت، تنهایی، افسردگی ، تفرقه و فقر تبدیل شدهایم ویدئوهای تحلیلی رابرت اف کندی...
مطالعهمستند وضعیت شکست ( Fail State )
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
مستند وضعیت شکست Fail State کارگردان : الکس شبانو محصول : سال 2017 آمریکا ژانر : اجتماعی زبان: انگلیسی -...
مطالعهاصلی ترین عوامل شکل گیری اتحاد میان آمریکا و اسرائیل
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
اصلی ترین عوامل شکل گیری اتحاد میان آمریکا و اسرائیل ویدئوهای تحلیلی منبع : شبکه الجزیرهآمریکا همیشه مهمترین متحد اسرائیل...
مطالعهچرا نامزدهای ریاست جمهوری آمریکا اینقدر به اسرائیل اهمیت می دهند؟
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
چرا نامزدهای ریاست جمهوری آمریکا اینقدر به اسرائیل اهمیت می دهند؟ ویدئوهای تحلیلی منبع : رسانه UNPacked از اوباما تا...
مطالعهداستان اسرائیل چگونه برای مردم آمریکا روایت شده است؟
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
داستان اسرائیل چگونه برای مردم آمریکا روایت شده است؟ ویدئوهای تحلیلی منبع : شبکه الجزیرهدر این این ویدئو از برنامه...
مطالعه