آدم های خیابان هفتم / قسمت اول
۱۱ آذر ۱۳۹۶
مجله تبلیغاتی دختر آمریکایی
۱۱ آذر ۱۳۹۶
آدم های خیابان هفتم / قسمت اول
۱۱ آذر ۱۳۹۶
مجله تبلیغاتی دختر آمریکایی
۱۱ آذر ۱۳۹۶

بازگشت به ایران (قسمت اول - اندر حکایت آن زلف‌آشفته و خندان‌لب و مست)

مشاهده صفحه روایت ایرانیان از آمریکا
من به ندرت درباره‌ی علل اختیار حجابم صحبت می کنم و تقریبا هیچ کجا به طور مکتوب و به تفصیل درباره‌اش حرف نزده ام. حالا که داریم برمی‌گردیم ایران ـ و دلیل نوشتن این پست، شرح مهمترین علل بازگشت ما به ایران است ـ ناگزیرم گریزی بزنم به داستان حجاب گذاشتن خودم؛ آن هم در این روزها که اعتراض به حجاب اجباری ـ که من هم طرفدارش هستم و مخالف حجاب اجباری ـ بالا گرفته است. متن را با زبان محاوره می‌نویسم که شیرین‌تر است حتی اگر ادبی‌تر نباشد.

من در خونواده‌ای غیرمذهبی بزرگ شدم.

غیرمذهبی که می‌گم یعنی پدرم که خدا حفظشون کنه با حجاب ـ و چادر به خصوص ـ مخالف بودند و هستند. سی و اندی ساله سینمای بعد از انقلاب رو ندیده اند و نرفته اند که ببینند. می‌گن بازیگر فقط بهروز وثوقی و فردین و ایرج. "کوچه مردها" و "گنج قارون" رو ده‌ها باری دیده اند و یخده که گله کنی از زمونه برات می‌شینند و تعریف می‌کنند از بنزینی که لیتری چن زار بود و یه قرون دو زار گرون شد مردم ریختن بیرون و... قدر ندونستند و... ما هم شیطنتمون گل می‌کنه و بهشون می‌گیم "خب خودتون انقلاب کردید" تا برافروخته بشند و بشنویم که "من؟ من غلط کردم" و قبل از اینکه دعوا بالا بگیره ما بغلشون می‌کنیم و اختلاف نظرها ختم به خیر می‌شه. اما مادر عزیزم که نوجوون همسر پدر شده و به تهران اومده و وقتی جوون بوده و متاهل، کلاس تایپ و زبون فرانسه ـ که حالا ازش دو سه کلمه ی "کومون تلوو" و "بین مغسی" یادشونه ـ و نوازندگی ساکسیفون می‌رفته، با وجود رشد در خونواده‌ای مذهبی ناگزیر به تطبیق با محیط جدید و خونواده‌ی جدید شده و زمانی که من دست چپ و راستم رو شناختم، خانومی بودند شیک پوش و مانتویی. خودم هم از وقتی یادم می‌آد اغلب با دو گیس بافته یا گیس‌بریده به رسم قدیم توی کوچه‌ی مصفای جلوی خونه‌مون بازی می‌کردم با دخترها و پسرها.

زندگی خوب و خوش بود تا یک روز که طبق معمول همیشه زلف‌آشفته و خندان‌لب و مست تو کوچه بودم، یه آقای ریشو وقت رد شدن از کوچه با فریاد و خشم سرم داد زد که "روسریت کو دختر؟" این شد که گریون پریدم توی خونه و از مادرم خواستم خارج مدرسه روسری نصفه نیمه‌ای به سر بگذارم و البته طبیعیه که در مهمانی‌ها و جمع‌های فامیل و دوستان خبری از حجاب نبود. گذشت تا دوره‌ی راهنمایی که در مدرسه‌ی تیزهوشان دوستانی بهتر از آب روان  پیدا کردم که اغلب محجبه و چادری بودند. در اون سن حساس که یه نوجوون شروع می‌کنه به شناخت هویتش و سوال پرسیدن درباره‌ی خودش و جهان اطرافش و اطرافیانش، من مدام ازخودم می پرسیدم که چی درسته؟ نماز خوندن یا نخوندن؟ حجاب داشتن یا نداشتن؟ بالاخره قفل زبونم باز شد و با دوستانم حرف زدم و فکر کردم و بالاخره تصمیم گرفتم حجاب بگذارم و این شد آغاز جنگ جهانی "دو و یک دوم"

ادامه دارد...

مطالب مرتبط

بازگشت به ایران (قسمت اول - اندر حکایت آن زلف‌آشفته و خندان‌لب و مست)

مشاهده صفحه روایت ایرانیان از آمریکا
من به ندرت درباره‌ی علل اختیار حجابم صحبت می کنم و تقریبا هیچ کجا به طور مکتوب و به تفصیل درباره‌اش حرف نزده ام. حالا که داریم برمی‌گردیم ایران ـ و دلیل نوشتن این پست، شرح مهمترین علل بازگشت ما به ایران است ـ ناگزیرم گریزی بزنم به داستان حجاب گذاشتن خودم؛ آن هم در این روزها که اعتراض به حجاب اجباری ـ که من هم طرفدارش هستم و مخالف حجاب اجباری ـ بالا گرفته است. متن را با زبان محاوره می‌نویسم که شیرین‌تر است حتی اگر ادبی‌تر نباشد.

من در خونواده‌ای غیرمذهبی بزرگ شدم.

غیرمذهبی که می‌گم یعنی پدرم که خدا حفظشون کنه با حجاب ـ و چادر به خصوص ـ مخالف بودند و هستند. سی و اندی ساله سینمای بعد از انقلاب رو ندیده اند و نرفته اند که ببینند. می‌گن بازیگر فقط بهروز وثوقی و فردین و ایرج. "کوچه مردها" و "گنج قارون" رو ده‌ها باری دیده اند و یخده که گله کنی از زمونه برات می‌شینند و تعریف می‌کنند از بنزینی که لیتری چن زار بود و یه قرون دو زار گرون شد مردم ریختن بیرون و... قدر ندونستند و... ما هم شیطنتمون گل می‌کنه و بهشون می‌گیم "خب خودتون انقلاب کردید" تا برافروخته بشند و بشنویم که "من؟ من غلط کردم" و قبل از اینکه دعوا بالا بگیره ما بغلشون می‌کنیم و اختلاف نظرها ختم به خیر می‌شه. اما مادر عزیزم که نوجوون همسر پدر شده و به تهران اومده و وقتی جوون بوده و متاهل، کلاس تایپ و زبون فرانسه ـ که حالا ازش دو سه کلمه ی "کومون تلوو" و "بین مغسی" یادشونه ـ و نوازندگی ساکسیفون می‌رفته، با وجود رشد در خونواده‌ای مذهبی ناگزیر به تطبیق با محیط جدید و خونواده‌ی جدید شده و زمانی که من دست چپ و راستم رو شناختم، خانومی بودند شیک پوش و مانتویی. خودم هم از وقتی یادم می‌آد اغلب با دو گیس بافته یا گیس‌بریده به رسم قدیم توی کوچه‌ی مصفای جلوی خونه‌مون بازی می‌کردم با دخترها و پسرها.

زندگی خوب و خوش بود تا یک روز که طبق معمول همیشه زلف‌آشفته و خندان‌لب و مست تو کوچه بودم، یه آقای ریشو وقت رد شدن از کوچه با فریاد و خشم سرم داد زد که "روسریت کو دختر؟" این شد که گریون پریدم توی خونه و از مادرم خواستم خارج مدرسه روسری نصفه نیمه‌ای به سر بگذارم و البته طبیعیه که در مهمانی‌ها و جمع‌های فامیل و دوستان خبری از حجاب نبود. گذشت تا دوره‌ی راهنمایی که در مدرسه‌ی تیزهوشان دوستانی بهتر از آب روان  پیدا کردم که اغلب محجبه و چادری بودند. در اون سن حساس که یه نوجوون شروع می‌کنه به شناخت هویتش و سوال پرسیدن درباره‌ی خودش و جهان اطرافش و اطرافیانش، من مدام ازخودم می پرسیدم که چی درسته؟ نماز خوندن یا نخوندن؟ حجاب داشتن یا نداشتن؟ بالاخره قفل زبونم باز شد و با دوستانم حرف زدم و فکر کردم و بالاخره تصمیم گرفتم حجاب بگذارم و این شد آغاز جنگ جهانی "دو و یک دوم"

ادامه دارد...

مطالب مرتبط



آخرین مطالب