قیمت متغییر بنزین
۱۰ آبان ۱۳۹۶
به دنبال روزمرگی در خیابان های نیویورک
۱۰ آبان ۱۳۹۶
قیمت متغییر بنزین
۱۰ آبان ۱۳۹۶
به دنبال روزمرگی در خیابان های نیویورک
۱۰ آبان ۱۳۹۶

همسفر شراب ( قسمت چهارم _ جوان ز حادثه‌ای پیر می‌شود گاهی)

مشاهده صفحه روایت ایرانیان از آمریکا
برای ادامهٔ تحصیل در امریکا چهار دانشگاه را نشان کرده بودم. یکی‌اش همین کلمبیا بود.
استاد مورد نظر از طریق صحبت اینترنتی به صورت تصویری با من مصاحبه کرد. خوش‌برخورد بود و اصلاً نمی‌شد از روی لهجه‌اش فهمید که امریکایی نیست. اصالتی فلسطینی داشت و حتی پدرش جزء معاونین عرفات در جنبش فتح بود.
کارشناسی‌اش را در یکی از دانشکده‌های معمولی امریکا و ارشد و دکترایش را از دانشگاه مری‌لند گرفته بود و بعد از گذراندن پسادکتری در کلمبیا مشغول به کار در سی.سی.ال.اس. شده بود.
بعدها که قبولی‌ام از دانشگاه آمد وقتی در جملاتم توی ایمیل‌ها غلط‌های دستوری داشتم با خشونت گوش‌زد می‌کرد و خیلی عصبانی جواب ایمیل‌هایی این‌چنینی را می‌داد. بعضی وقت‌ها البته این طور نبود و خیلی مهربان توضیح می‌داد که باید خیلی بیشتر روی زبان انگلیسی نوشتاری کار کنم.
به جز آن دیدار اینترنتی، هیچ وقت او را ندیده بودم و این اولین باری بود که از نزدیک می‌دیدمش. مردی با قامتی متوسط و هیکلی چاق،‌ صورتی سفید، موهای مجعد با رنگ پرکلاغی و ریش و سبیل به اصطلاح پروفسوری، پیراهن مردانهٔ سفید و یک شلوراک کتان بر تن.
روبرویش ایستادم. با خنده سلام کردم. جواب سلامی نشنیدم. دستم را دراز کردم. با اکراه دست داد. بدون هیچ توضیحی فقط گفت: «من امروز درگیر مهلت ارسال مقاله‌ای هستم. امروز اصلاً‌ وقت ندارم. سه‌شنبه صبح بیا. باشه؟».
بهت‌زده و با تپق گفتم: «باشه. من کاری نداشتم فقط می‌خواستم بگویم آمدم و در خدمتم.».
دوباره گفت: «فعلاً‌ وقت ندارم.».
پرسیدم: «می‌توانم بدانم آزمایشگاه کجاست؟».
با اکراه دو دستش را باز کرد و به اطراف نشان داد و گفت: «اینجاست».
عرق روی صورتم خشک شده بود.
حس می‌کردم موهای کنار گوشم به هم چسبیده‌اند.
حرفی برای گفتن یا حتی شنیدن نداشتم. از آزمایشگاه بیرون رفتم.

مطالب مرتبط

همسفر شراب ( قسمت چهارم _ جوان ز حادثه‌ای پیر می‌شود گاهی)

مشاهده صفحه روایت ایرانیان از آمریکا
برای ادامهٔ تحصیل در امریکا چهار دانشگاه را نشان کرده بودم. یکی‌اش همین کلمبیا بود.
استاد مورد نظر از طریق صحبت اینترنتی به صورت تصویری با من مصاحبه کرد. خوش‌برخورد بود و اصلاً نمی‌شد از روی لهجه‌اش فهمید که امریکایی نیست. اصالتی فلسطینی داشت و حتی پدرش جزء معاونین عرفات در جنبش فتح بود.
کارشناسی‌اش را در یکی از دانشکده‌های معمولی امریکا و ارشد و دکترایش را از دانشگاه مری‌لند گرفته بود و بعد از گذراندن پسادکتری در کلمبیا مشغول به کار در سی.سی.ال.اس. شده بود.
بعدها که قبولی‌ام از دانشگاه آمد وقتی در جملاتم توی ایمیل‌ها غلط‌های دستوری داشتم با خشونت گوش‌زد می‌کرد و خیلی عصبانی جواب ایمیل‌هایی این‌چنینی را می‌داد. بعضی وقت‌ها البته این طور نبود و خیلی مهربان توضیح می‌داد که باید خیلی بیشتر روی زبان انگلیسی نوشتاری کار کنم.
به جز آن دیدار اینترنتی، هیچ وقت او را ندیده بودم و این اولین باری بود که از نزدیک می‌دیدمش. مردی با قامتی متوسط و هیکلی چاق،‌ صورتی سفید، موهای مجعد با رنگ پرکلاغی و ریش و سبیل به اصطلاح پروفسوری، پیراهن مردانهٔ سفید و یک شلوراک کتان بر تن.
روبرویش ایستادم. با خنده سلام کردم. جواب سلامی نشنیدم. دستم را دراز کردم. با اکراه دست داد. بدون هیچ توضیحی فقط گفت: «من امروز درگیر مهلت ارسال مقاله‌ای هستم. امروز اصلاً‌ وقت ندارم. سه‌شنبه صبح بیا. باشه؟».
بهت‌زده و با تپق گفتم: «باشه. من کاری نداشتم فقط می‌خواستم بگویم آمدم و در خدمتم.».
دوباره گفت: «فعلاً‌ وقت ندارم.».
پرسیدم: «می‌توانم بدانم آزمایشگاه کجاست؟».
با اکراه دو دستش را باز کرد و به اطراف نشان داد و گفت: «اینجاست».
عرق روی صورتم خشک شده بود.
حس می‌کردم موهای کنار گوشم به هم چسبیده‌اند.
حرفی برای گفتن یا حتی شنیدن نداشتم. از آزمایشگاه بیرون رفتم.

مطالب مرتبط



آخرین مطالب