با استاد راهنمایم ساعت هشت صبح جلسه دارم. از وقتی که برای فرصت مطالعاتی طولانی رفته به گوگل، چارهای جز این نیست که یا اول صبح یا دم غروب جلسه داشته باشیم.
مطالعهویزای دانشجویی آمریکا – قسمت اول
۲ آبان ۱۳۹۶سفر به نیویورک ۱
۲ آبان ۱۳۹۶همسفر شراب (قسمت سوم _اولین شب آرامش)
مشاهده صفحه روایت ایرانیان از آمریکامثل این که چارهای نداشتیم جز این که مهمان کسی شویم که حتی یک بار هم ندیده بودیمش. تنها به گواه یک عکس و یک صفحهٔ وب شخصی و چند مقاله میدانستیم میزبانمان هموطنی است مسلمان؛ همین و بس. کجایی است و از کجا آمده و آمدنش بهر چه بود را نمیدانستیم. القصه چارهای نبود جز دل به دریا زدن در مملکتی غریب. خیلی دلم میخواست اولین شب را در خانهٔ خودم باشم حتی اگر آن خانه هیچ نداشته باشد ولی نشد. از طرفی دیگر شاید این دیدار اجباری برایمان منفعت زیادی میداشت منجمله این که میشد ره صد سالهای را در شبی طی کرد.
فاصلهٔ بین خیابان ۱۲۲ غربی تا خیابان ۱۱۲ غربی کمتر از ۵ دقیقه بود. تاکسی به مقصد رسید. ساختمانی ۱۰-۱۲ طبقه (دقیقاً تعداد طبقات یادم نیست) نبش خیابان برادوی که دیوارهایش قرمز رنگ بودند. وسایل را با کمک راننده از تاکسی پیاده کردیم. از راننده قیمت را پرسیدم. گفت: «خب! میدونی... هممم... یک ایست داشتیم و … هممم... هممم... میشه ۶۳ دلار». حس میکردم اگر بخواهم به زبان ابوهندلهای ایران ترجمه کنم چیزی میشد توی همین مایهها: «قابل نداره. باشه حالا. بیتعارف. جون داداش. پیش خودت بمونه. قابلدار نیست. میشه ۱۰ تومن». شنیده بودم خوب است برای رانندهها پول انعام یا به قول خودشان تیپ هم بپردازیم ولی در حد شنیدن ماند. اسکناس ۱۰۰ دلاری را به راننده دادم. رفت روی صندلیاش نشست و از توی داشبورد بقیهٔ پول را پس داد. من هم حرفی از انعام نزدم.
همسرم زنگ در خانه را زد. در را باز کردند. همسرم به طبقهٔ نهم ساختمان رفت تا قبل از هر چیزی با صاحب خانه سلام و علیکی داشته باشد. من هم توی پیادهرو منتظر بودم تا صدایم کند. همسرم آمد پایین و گفت وارد شوم. از در اول ساختمان که رد شدم درِ دومی وجود داشت که بیشترش شیشهای بود. از آن طرف شیشه، نگهبان ساختمان را میدیدم که روی میزش نشسته است. در به رویم باز بود ولی معلوم بود که در یا با کلید باز میشود یا با وارد کردن رمز ورود به صفحهکلید کنار در. نگهبان خانمی سیاهپوست با لباس فرم سرمهای و جثهای به نسبت بزرگ بود. تا مرا دید با خندهای انگار داشت خوشآمد گفت. آسانسور در سمت چپ صندلی نگهبان قرار داشت. سوار آسانسور شدم و به طبقهٔ نهم رفتم. از آسانسور که پیاده شدم از راهروی تنگ ساختمان با دیوارهای کرمیرنگ با عبور از راهرو و دو سه گردش به راست و چپ پشت سر هم به منزل میزبان رسیدم. در نیمهباز بود. ورودی خانه راهرویی تنگ و کوتاه به اندازهٔ کمتر از دو متر و در انتهای آن هال بود که با پارکت چوبی پوشیده شده بود. وسط هال فرش ابریشمی فیروزهایرنگ سهمتری چشم را نوازش میکرد. چمدانها را در همان راهرو گذاشتم. از فرش وسط هال معلوم بود که اینجا رنگ و بوی زندگی ایرانی وجود دارد. کفش را درآوردم و به سمت مبلی که روبروی در خانه قرار داشت رفتم و نشستم. آفتاب بیجانی از سمت رودخانهای که از پنجرههای پشت مبل معلوم بود بر روی عسلی جلوی مبل میبارید. روی عسلی شیشهای جلوی مبل سبد میوه قرار داشت و روی در و دیوار، تابلوهای زینتی ایرانی مثل «و ان یکاد». مبلها پشت به پنجره قرار داده شده بودند و منظرهٔ رودخانهٔ هادسن (غرب منهتن) از پنجره دیده میشد.
صاحبخانه برایمان چای آورد. سر صحبت باز شد. از دانشکده و استادم پرسید و این که قبل از این کجا درس خواندهام. خودش و همسرش از دانشجویان سابق شریف بودند که البته همسرش بعد از فارغالتحصیلی از امآیتی و کار در مایکروسافت، کارمند گوگل در نیویورک شده بود. در وصفشان همین بس که مهماننوازیشان هم بوی ایرانی بودن میداد و هم بوی مسلمانی.
آن شب، تجربهٔ جالبی برایمان بود. در مورد قوانین دانشگاه، نحوهٔ باز کردن حساب بانکی، نحوهٔ اخذ واحد و بهترین راه خرید در امریکا تجربههایی را شنیدم که هر کدامش شاید به قیمت هفتهها زندگی در امریکا ارزش داشت. گفتند که دانشگاه سیاستی دارد که خرج و مخارجش را با تجارتهایی مثل اجاره دادن املاکش درمیآورد تا به خاطر پول، مسائل علمی را از نظر کیفی دچار خدشه نکند. خانهٔ آنها هم اجارهٔ دانشگاه بود. خانهای یکخوابه با امکانات (یخچال، گاز و مبلمان و کولر و معاف از پرداخت هزینهٔ آب و برق و گاز) که ماهانه حدوداً ۱۸۰۰ دلار اجارهاش میشد. برای منی که حقوقم ۳۰۰۰ دلار در ماه بود که بعد از کسر مالیات ۲۴۰۰ دلار میشد عددی بسیار بالا بود. البته شنیده بودم که این قیمتها هم واقعی نیستند و در خارج از محدودهٔ دانشگاه خانههای همین منطقه خیلی گرانتر اجاره داده میشوند. میگفتند که برخلاف عمده دانشگاههای معروف آمریکا، کلمبیا از نظر وسعت خیلی کوچکتر و فشردهتر است که دلیل اصلیاش هم گران بودن زمین در منهتن است. کلمبیا دانشگاهی خصوصی است که برای هر سِنت از خرج و مخارجش باید برنامه داشته باشد. حرف جالب دیگرشان این بود که خود مردم امریکا عمدتاً علاقهای به تحصیلات تکمیلی ندارند چون دانشجویان تحصیلات تکمیلی در امریکا جزء کمدرآمدترین افراد هستند و در عین حال درس خواندن در مقاطع بالا جزء پرزحمتترین کارهاست آن هم در بهترین سالهای جوانی.
در مورد مردم نیویورک و شهر نیویورک هم حرفشان این بود که برخلاف چیزهایی که در مورد خوب بودن (یا به قول خودشان نایس بودن) امریکاییها شنیدهایم این مطلب در مورد مردم نیویورک اصلاً درست نیست. اگر دیدید توی مترو پیرزن و پیرمردی ایستاده و کسی به او جا نمیدهد تعجب نکنید. اگر دیدید ملت به حق هم احترام نمیگذارند تعجب نکنید. شهر هم دستکمی از مردمش ندارد. اگر خیابانهای کثیف دیدید، اگر در ایستگاه مترو موش دیدید یا بوی تعفن به مشامتان رسید زیاد تعجب نکنید. شبها به پارکها نروید که پر از آدمهای لاابالی است. فکر میکردم این کابوس قشنگ که از قضا نامش نیویورک است چقدر دیدن دارد.
آخرهای شب چشمانم داشت آفتابمهتاب میدید. یکی از مبلها در واقع تختمبل بود. با اندکی تغییر تبدیل به یک تختخواب شد. روی همان مبل خوابیدیم و شبمان را صبح کردیم.
فاصلهٔ بین خیابان ۱۲۲ غربی تا خیابان ۱۱۲ غربی کمتر از ۵ دقیقه بود. تاکسی به مقصد رسید. ساختمانی ۱۰-۱۲ طبقه (دقیقاً تعداد طبقات یادم نیست) نبش خیابان برادوی که دیوارهایش قرمز رنگ بودند. وسایل را با کمک راننده از تاکسی پیاده کردیم. از راننده قیمت را پرسیدم. گفت: «خب! میدونی... هممم... یک ایست داشتیم و … هممم... هممم... میشه ۶۳ دلار». حس میکردم اگر بخواهم به زبان ابوهندلهای ایران ترجمه کنم چیزی میشد توی همین مایهها: «قابل نداره. باشه حالا. بیتعارف. جون داداش. پیش خودت بمونه. قابلدار نیست. میشه ۱۰ تومن». شنیده بودم خوب است برای رانندهها پول انعام یا به قول خودشان تیپ هم بپردازیم ولی در حد شنیدن ماند. اسکناس ۱۰۰ دلاری را به راننده دادم. رفت روی صندلیاش نشست و از توی داشبورد بقیهٔ پول را پس داد. من هم حرفی از انعام نزدم.
همسرم زنگ در خانه را زد. در را باز کردند. همسرم به طبقهٔ نهم ساختمان رفت تا قبل از هر چیزی با صاحب خانه سلام و علیکی داشته باشد. من هم توی پیادهرو منتظر بودم تا صدایم کند. همسرم آمد پایین و گفت وارد شوم. از در اول ساختمان که رد شدم درِ دومی وجود داشت که بیشترش شیشهای بود. از آن طرف شیشه، نگهبان ساختمان را میدیدم که روی میزش نشسته است. در به رویم باز بود ولی معلوم بود که در یا با کلید باز میشود یا با وارد کردن رمز ورود به صفحهکلید کنار در. نگهبان خانمی سیاهپوست با لباس فرم سرمهای و جثهای به نسبت بزرگ بود. تا مرا دید با خندهای انگار داشت خوشآمد گفت. آسانسور در سمت چپ صندلی نگهبان قرار داشت. سوار آسانسور شدم و به طبقهٔ نهم رفتم. از آسانسور که پیاده شدم از راهروی تنگ ساختمان با دیوارهای کرمیرنگ با عبور از راهرو و دو سه گردش به راست و چپ پشت سر هم به منزل میزبان رسیدم. در نیمهباز بود. ورودی خانه راهرویی تنگ و کوتاه به اندازهٔ کمتر از دو متر و در انتهای آن هال بود که با پارکت چوبی پوشیده شده بود. وسط هال فرش ابریشمی فیروزهایرنگ سهمتری چشم را نوازش میکرد. چمدانها را در همان راهرو گذاشتم. از فرش وسط هال معلوم بود که اینجا رنگ و بوی زندگی ایرانی وجود دارد. کفش را درآوردم و به سمت مبلی که روبروی در خانه قرار داشت رفتم و نشستم. آفتاب بیجانی از سمت رودخانهای که از پنجرههای پشت مبل معلوم بود بر روی عسلی جلوی مبل میبارید. روی عسلی شیشهای جلوی مبل سبد میوه قرار داشت و روی در و دیوار، تابلوهای زینتی ایرانی مثل «و ان یکاد». مبلها پشت به پنجره قرار داده شده بودند و منظرهٔ رودخانهٔ هادسن (غرب منهتن) از پنجره دیده میشد.
صاحبخانه برایمان چای آورد. سر صحبت باز شد. از دانشکده و استادم پرسید و این که قبل از این کجا درس خواندهام. خودش و همسرش از دانشجویان سابق شریف بودند که البته همسرش بعد از فارغالتحصیلی از امآیتی و کار در مایکروسافت، کارمند گوگل در نیویورک شده بود. در وصفشان همین بس که مهماننوازیشان هم بوی ایرانی بودن میداد و هم بوی مسلمانی.
آن شب، تجربهٔ جالبی برایمان بود. در مورد قوانین دانشگاه، نحوهٔ باز کردن حساب بانکی، نحوهٔ اخذ واحد و بهترین راه خرید در امریکا تجربههایی را شنیدم که هر کدامش شاید به قیمت هفتهها زندگی در امریکا ارزش داشت. گفتند که دانشگاه سیاستی دارد که خرج و مخارجش را با تجارتهایی مثل اجاره دادن املاکش درمیآورد تا به خاطر پول، مسائل علمی را از نظر کیفی دچار خدشه نکند. خانهٔ آنها هم اجارهٔ دانشگاه بود. خانهای یکخوابه با امکانات (یخچال، گاز و مبلمان و کولر و معاف از پرداخت هزینهٔ آب و برق و گاز) که ماهانه حدوداً ۱۸۰۰ دلار اجارهاش میشد. برای منی که حقوقم ۳۰۰۰ دلار در ماه بود که بعد از کسر مالیات ۲۴۰۰ دلار میشد عددی بسیار بالا بود. البته شنیده بودم که این قیمتها هم واقعی نیستند و در خارج از محدودهٔ دانشگاه خانههای همین منطقه خیلی گرانتر اجاره داده میشوند. میگفتند که برخلاف عمده دانشگاههای معروف آمریکا، کلمبیا از نظر وسعت خیلی کوچکتر و فشردهتر است که دلیل اصلیاش هم گران بودن زمین در منهتن است. کلمبیا دانشگاهی خصوصی است که برای هر سِنت از خرج و مخارجش باید برنامه داشته باشد. حرف جالب دیگرشان این بود که خود مردم امریکا عمدتاً علاقهای به تحصیلات تکمیلی ندارند چون دانشجویان تحصیلات تکمیلی در امریکا جزء کمدرآمدترین افراد هستند و در عین حال درس خواندن در مقاطع بالا جزء پرزحمتترین کارهاست آن هم در بهترین سالهای جوانی.
در مورد مردم نیویورک و شهر نیویورک هم حرفشان این بود که برخلاف چیزهایی که در مورد خوب بودن (یا به قول خودشان نایس بودن) امریکاییها شنیدهایم این مطلب در مورد مردم نیویورک اصلاً درست نیست. اگر دیدید توی مترو پیرزن و پیرمردی ایستاده و کسی به او جا نمیدهد تعجب نکنید. اگر دیدید ملت به حق هم احترام نمیگذارند تعجب نکنید. شهر هم دستکمی از مردمش ندارد. اگر خیابانهای کثیف دیدید، اگر در ایستگاه مترو موش دیدید یا بوی تعفن به مشامتان رسید زیاد تعجب نکنید. شبها به پارکها نروید که پر از آدمهای لاابالی است. فکر میکردم این کابوس قشنگ که از قضا نامش نیویورک است چقدر دیدن دارد.
آخرهای شب چشمانم داشت آفتابمهتاب میدید. یکی از مبلها در واقع تختمبل بود. با اندکی تغییر تبدیل به یک تختخواب شد. روی همان مبل خوابیدیم و شبمان را صبح کردیم.
مطالب مرتبط
همسفر شراب (قسمت سیوهشتم-بخش اول)
۳۰ شهریور ۱۴۰۱
دو خانم جوان که مثل لبنانیها چادر سیاه سر کردهاند و چند خانم محجبهٔ دیگر. باید برگردیم به سرسرا برای گرفتن دفترچهٔ برنامهٔ همایش.
مطالعهسوالات معلم
۲۹ شهریور ۱۴۰۱
معلم دبستان این سوالات رو قبل از شروع شدن سال تحصیلی از والدین پرسیده است
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیوهفتم-بخش اول)
۱۵ شهریور ۱۴۰۱
صبح زود راهی دیترویت میشویم. صبح آنقدر زود است که جاده خلوت باشد و من، تنها بیدار جاده که پشت فرمان نشستهام و بقیه خوابند.
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیو ششم-بخش پنجم)
۳۰ مرداد ۱۴۰۱
میخواهد خانهاش را بفروشد. میپرسم هنوز زیر قرض بانک است؟ میگوید بله. کنجکاو میشوم در مورد نرخ سود بانکها. میگوید خیلی ساده است. قرار بوده ۲۰ سال و هر ماهی ۲۵۰۰ دلار بدهیم برای خانهای که ۲۵۰ هزار دلار میارزد.
مطالعهآخرین مطالب
همسفر شراب (قسمت سوم _اولین شب آرامش)
مشاهده صفحه روایت ایرانیان از آمریکامثل این که چارهای نداشتیم جز این که مهمان کسی شویم که حتی یک بار هم ندیده بودیمش. تنها به گواه یک عکس و یک صفحهٔ وب شخصی و چند مقاله میدانستیم میزبانمان هموطنی است مسلمان؛ همین و بس. کجایی است و از کجا آمده و آمدنش بهر چه بود را نمیدانستیم. القصه چارهای نبود جز دل به دریا زدن در مملکتی غریب. خیلی دلم میخواست اولین شب را در خانهٔ خودم باشم حتی اگر آن خانه هیچ نداشته باشد ولی نشد. از طرفی دیگر شاید این دیدار اجباری برایمان منفعت زیادی میداشت منجمله این که میشد ره صد سالهای را در شبی طی کرد.
فاصلهٔ بین خیابان ۱۲۲ غربی تا خیابان ۱۱۲ غربی کمتر از ۵ دقیقه بود. تاکسی به مقصد رسید. ساختمانی ۱۰-۱۲ طبقه (دقیقاً تعداد طبقات یادم نیست) نبش خیابان برادوی که دیوارهایش قرمز رنگ بودند. وسایل را با کمک راننده از تاکسی پیاده کردیم. از راننده قیمت را پرسیدم. گفت: «خب! میدونی... هممم... یک ایست داشتیم و … هممم... هممم... میشه ۶۳ دلار». حس میکردم اگر بخواهم به زبان ابوهندلهای ایران ترجمه کنم چیزی میشد توی همین مایهها: «قابل نداره. باشه حالا. بیتعارف. جون داداش. پیش خودت بمونه. قابلدار نیست. میشه ۱۰ تومن». شنیده بودم خوب است برای رانندهها پول انعام یا به قول خودشان تیپ هم بپردازیم ولی در حد شنیدن ماند. اسکناس ۱۰۰ دلاری را به راننده دادم. رفت روی صندلیاش نشست و از توی داشبورد بقیهٔ پول را پس داد. من هم حرفی از انعام نزدم.
همسرم زنگ در خانه را زد. در را باز کردند. همسرم به طبقهٔ نهم ساختمان رفت تا قبل از هر چیزی با صاحب خانه سلام و علیکی داشته باشد. من هم توی پیادهرو منتظر بودم تا صدایم کند. همسرم آمد پایین و گفت وارد شوم. از در اول ساختمان که رد شدم درِ دومی وجود داشت که بیشترش شیشهای بود. از آن طرف شیشه، نگهبان ساختمان را میدیدم که روی میزش نشسته است. در به رویم باز بود ولی معلوم بود که در یا با کلید باز میشود یا با وارد کردن رمز ورود به صفحهکلید کنار در. نگهبان خانمی سیاهپوست با لباس فرم سرمهای و جثهای به نسبت بزرگ بود. تا مرا دید با خندهای انگار داشت خوشآمد گفت. آسانسور در سمت چپ صندلی نگهبان قرار داشت. سوار آسانسور شدم و به طبقهٔ نهم رفتم. از آسانسور که پیاده شدم از راهروی تنگ ساختمان با دیوارهای کرمیرنگ با عبور از راهرو و دو سه گردش به راست و چپ پشت سر هم به منزل میزبان رسیدم. در نیمهباز بود. ورودی خانه راهرویی تنگ و کوتاه به اندازهٔ کمتر از دو متر و در انتهای آن هال بود که با پارکت چوبی پوشیده شده بود. وسط هال فرش ابریشمی فیروزهایرنگ سهمتری چشم را نوازش میکرد. چمدانها را در همان راهرو گذاشتم. از فرش وسط هال معلوم بود که اینجا رنگ و بوی زندگی ایرانی وجود دارد. کفش را درآوردم و به سمت مبلی که روبروی در خانه قرار داشت رفتم و نشستم. آفتاب بیجانی از سمت رودخانهای که از پنجرههای پشت مبل معلوم بود بر روی عسلی جلوی مبل میبارید. روی عسلی شیشهای جلوی مبل سبد میوه قرار داشت و روی در و دیوار، تابلوهای زینتی ایرانی مثل «و ان یکاد». مبلها پشت به پنجره قرار داده شده بودند و منظرهٔ رودخانهٔ هادسن (غرب منهتن) از پنجره دیده میشد.
صاحبخانه برایمان چای آورد. سر صحبت باز شد. از دانشکده و استادم پرسید و این که قبل از این کجا درس خواندهام. خودش و همسرش از دانشجویان سابق شریف بودند که البته همسرش بعد از فارغالتحصیلی از امآیتی و کار در مایکروسافت، کارمند گوگل در نیویورک شده بود. در وصفشان همین بس که مهماننوازیشان هم بوی ایرانی بودن میداد و هم بوی مسلمانی.
آن شب، تجربهٔ جالبی برایمان بود. در مورد قوانین دانشگاه، نحوهٔ باز کردن حساب بانکی، نحوهٔ اخذ واحد و بهترین راه خرید در امریکا تجربههایی را شنیدم که هر کدامش شاید به قیمت هفتهها زندگی در امریکا ارزش داشت. گفتند که دانشگاه سیاستی دارد که خرج و مخارجش را با تجارتهایی مثل اجاره دادن املاکش درمیآورد تا به خاطر پول، مسائل علمی را از نظر کیفی دچار خدشه نکند. خانهٔ آنها هم اجارهٔ دانشگاه بود. خانهای یکخوابه با امکانات (یخچال، گاز و مبلمان و کولر و معاف از پرداخت هزینهٔ آب و برق و گاز) که ماهانه حدوداً ۱۸۰۰ دلار اجارهاش میشد. برای منی که حقوقم ۳۰۰۰ دلار در ماه بود که بعد از کسر مالیات ۲۴۰۰ دلار میشد عددی بسیار بالا بود. البته شنیده بودم که این قیمتها هم واقعی نیستند و در خارج از محدودهٔ دانشگاه خانههای همین منطقه خیلی گرانتر اجاره داده میشوند. میگفتند که برخلاف عمده دانشگاههای معروف آمریکا، کلمبیا از نظر وسعت خیلی کوچکتر و فشردهتر است که دلیل اصلیاش هم گران بودن زمین در منهتن است. کلمبیا دانشگاهی خصوصی است که برای هر سِنت از خرج و مخارجش باید برنامه داشته باشد. حرف جالب دیگرشان این بود که خود مردم امریکا عمدتاً علاقهای به تحصیلات تکمیلی ندارند چون دانشجویان تحصیلات تکمیلی در امریکا جزء کمدرآمدترین افراد هستند و در عین حال درس خواندن در مقاطع بالا جزء پرزحمتترین کارهاست آن هم در بهترین سالهای جوانی.
در مورد مردم نیویورک و شهر نیویورک هم حرفشان این بود که برخلاف چیزهایی که در مورد خوب بودن (یا به قول خودشان نایس بودن) امریکاییها شنیدهایم این مطلب در مورد مردم نیویورک اصلاً درست نیست. اگر دیدید توی مترو پیرزن و پیرمردی ایستاده و کسی به او جا نمیدهد تعجب نکنید. اگر دیدید ملت به حق هم احترام نمیگذارند تعجب نکنید. شهر هم دستکمی از مردمش ندارد. اگر خیابانهای کثیف دیدید، اگر در ایستگاه مترو موش دیدید یا بوی تعفن به مشامتان رسید زیاد تعجب نکنید. شبها به پارکها نروید که پر از آدمهای لاابالی است. فکر میکردم این کابوس قشنگ که از قضا نامش نیویورک است چقدر دیدن دارد.
آخرهای شب چشمانم داشت آفتابمهتاب میدید. یکی از مبلها در واقع تختمبل بود. با اندکی تغییر تبدیل به یک تختخواب شد. روی همان مبل خوابیدیم و شبمان را صبح کردیم.
فاصلهٔ بین خیابان ۱۲۲ غربی تا خیابان ۱۱۲ غربی کمتر از ۵ دقیقه بود. تاکسی به مقصد رسید. ساختمانی ۱۰-۱۲ طبقه (دقیقاً تعداد طبقات یادم نیست) نبش خیابان برادوی که دیوارهایش قرمز رنگ بودند. وسایل را با کمک راننده از تاکسی پیاده کردیم. از راننده قیمت را پرسیدم. گفت: «خب! میدونی... هممم... یک ایست داشتیم و … هممم... هممم... میشه ۶۳ دلار». حس میکردم اگر بخواهم به زبان ابوهندلهای ایران ترجمه کنم چیزی میشد توی همین مایهها: «قابل نداره. باشه حالا. بیتعارف. جون داداش. پیش خودت بمونه. قابلدار نیست. میشه ۱۰ تومن». شنیده بودم خوب است برای رانندهها پول انعام یا به قول خودشان تیپ هم بپردازیم ولی در حد شنیدن ماند. اسکناس ۱۰۰ دلاری را به راننده دادم. رفت روی صندلیاش نشست و از توی داشبورد بقیهٔ پول را پس داد. من هم حرفی از انعام نزدم.
همسرم زنگ در خانه را زد. در را باز کردند. همسرم به طبقهٔ نهم ساختمان رفت تا قبل از هر چیزی با صاحب خانه سلام و علیکی داشته باشد. من هم توی پیادهرو منتظر بودم تا صدایم کند. همسرم آمد پایین و گفت وارد شوم. از در اول ساختمان که رد شدم درِ دومی وجود داشت که بیشترش شیشهای بود. از آن طرف شیشه، نگهبان ساختمان را میدیدم که روی میزش نشسته است. در به رویم باز بود ولی معلوم بود که در یا با کلید باز میشود یا با وارد کردن رمز ورود به صفحهکلید کنار در. نگهبان خانمی سیاهپوست با لباس فرم سرمهای و جثهای به نسبت بزرگ بود. تا مرا دید با خندهای انگار داشت خوشآمد گفت. آسانسور در سمت چپ صندلی نگهبان قرار داشت. سوار آسانسور شدم و به طبقهٔ نهم رفتم. از آسانسور که پیاده شدم از راهروی تنگ ساختمان با دیوارهای کرمیرنگ با عبور از راهرو و دو سه گردش به راست و چپ پشت سر هم به منزل میزبان رسیدم. در نیمهباز بود. ورودی خانه راهرویی تنگ و کوتاه به اندازهٔ کمتر از دو متر و در انتهای آن هال بود که با پارکت چوبی پوشیده شده بود. وسط هال فرش ابریشمی فیروزهایرنگ سهمتری چشم را نوازش میکرد. چمدانها را در همان راهرو گذاشتم. از فرش وسط هال معلوم بود که اینجا رنگ و بوی زندگی ایرانی وجود دارد. کفش را درآوردم و به سمت مبلی که روبروی در خانه قرار داشت رفتم و نشستم. آفتاب بیجانی از سمت رودخانهای که از پنجرههای پشت مبل معلوم بود بر روی عسلی جلوی مبل میبارید. روی عسلی شیشهای جلوی مبل سبد میوه قرار داشت و روی در و دیوار، تابلوهای زینتی ایرانی مثل «و ان یکاد». مبلها پشت به پنجره قرار داده شده بودند و منظرهٔ رودخانهٔ هادسن (غرب منهتن) از پنجره دیده میشد.
صاحبخانه برایمان چای آورد. سر صحبت باز شد. از دانشکده و استادم پرسید و این که قبل از این کجا درس خواندهام. خودش و همسرش از دانشجویان سابق شریف بودند که البته همسرش بعد از فارغالتحصیلی از امآیتی و کار در مایکروسافت، کارمند گوگل در نیویورک شده بود. در وصفشان همین بس که مهماننوازیشان هم بوی ایرانی بودن میداد و هم بوی مسلمانی.
آن شب، تجربهٔ جالبی برایمان بود. در مورد قوانین دانشگاه، نحوهٔ باز کردن حساب بانکی، نحوهٔ اخذ واحد و بهترین راه خرید در امریکا تجربههایی را شنیدم که هر کدامش شاید به قیمت هفتهها زندگی در امریکا ارزش داشت. گفتند که دانشگاه سیاستی دارد که خرج و مخارجش را با تجارتهایی مثل اجاره دادن املاکش درمیآورد تا به خاطر پول، مسائل علمی را از نظر کیفی دچار خدشه نکند. خانهٔ آنها هم اجارهٔ دانشگاه بود. خانهای یکخوابه با امکانات (یخچال، گاز و مبلمان و کولر و معاف از پرداخت هزینهٔ آب و برق و گاز) که ماهانه حدوداً ۱۸۰۰ دلار اجارهاش میشد. برای منی که حقوقم ۳۰۰۰ دلار در ماه بود که بعد از کسر مالیات ۲۴۰۰ دلار میشد عددی بسیار بالا بود. البته شنیده بودم که این قیمتها هم واقعی نیستند و در خارج از محدودهٔ دانشگاه خانههای همین منطقه خیلی گرانتر اجاره داده میشوند. میگفتند که برخلاف عمده دانشگاههای معروف آمریکا، کلمبیا از نظر وسعت خیلی کوچکتر و فشردهتر است که دلیل اصلیاش هم گران بودن زمین در منهتن است. کلمبیا دانشگاهی خصوصی است که برای هر سِنت از خرج و مخارجش باید برنامه داشته باشد. حرف جالب دیگرشان این بود که خود مردم امریکا عمدتاً علاقهای به تحصیلات تکمیلی ندارند چون دانشجویان تحصیلات تکمیلی در امریکا جزء کمدرآمدترین افراد هستند و در عین حال درس خواندن در مقاطع بالا جزء پرزحمتترین کارهاست آن هم در بهترین سالهای جوانی.
در مورد مردم نیویورک و شهر نیویورک هم حرفشان این بود که برخلاف چیزهایی که در مورد خوب بودن (یا به قول خودشان نایس بودن) امریکاییها شنیدهایم این مطلب در مورد مردم نیویورک اصلاً درست نیست. اگر دیدید توی مترو پیرزن و پیرمردی ایستاده و کسی به او جا نمیدهد تعجب نکنید. اگر دیدید ملت به حق هم احترام نمیگذارند تعجب نکنید. شهر هم دستکمی از مردمش ندارد. اگر خیابانهای کثیف دیدید، اگر در ایستگاه مترو موش دیدید یا بوی تعفن به مشامتان رسید زیاد تعجب نکنید. شبها به پارکها نروید که پر از آدمهای لاابالی است. فکر میکردم این کابوس قشنگ که از قضا نامش نیویورک است چقدر دیدن دارد.
آخرهای شب چشمانم داشت آفتابمهتاب میدید. یکی از مبلها در واقع تختمبل بود. با اندکی تغییر تبدیل به یک تختخواب شد. روی همان مبل خوابیدیم و شبمان را صبح کردیم.
مطالب مرتبط
همسفر شراب (قسمت سی و هشتم-بخش دوم)
۱۵ مهر ۱۴۰۱
با استاد راهنمایم ساعت هشت صبح جلسه دارم. از وقتی که برای فرصت مطالعاتی طولانی رفته به گوگل، چارهای جز این نیست که یا اول صبح یا دم غروب جلسه داشته باشیم.
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیوهشتم-بخش اول)
۳۰ شهریور ۱۴۰۱
دو خانم جوان که مثل لبنانیها چادر سیاه سر کردهاند و چند خانم محجبهٔ دیگر. باید برگردیم به سرسرا برای گرفتن دفترچهٔ برنامهٔ همایش.
مطالعهسوالات معلم
۲۹ شهریور ۱۴۰۱
معلم دبستان این سوالات رو قبل از شروع شدن سال تحصیلی از والدین پرسیده است
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیوهفتم-بخش اول)
۱۵ شهریور ۱۴۰۱
صبح زود راهی دیترویت میشویم. صبح آنقدر زود است که جاده خلوت باشد و من، تنها بیدار جاده که پشت فرمان نشستهام و بقیه خوابند.
مطالعههمسفر شراب (قسمت سیو ششم-بخش پنجم)
۳۰ مرداد ۱۴۰۱
میخواهد خانهاش را بفروشد. میپرسم هنوز زیر قرض بانک است؟ میگوید بله. کنجکاو میشوم در مورد نرخ سود بانکها. میگوید خیلی ساده است. قرار بوده ۲۰ سال و هر ماهی ۲۵۰۰ دلار بدهیم برای خانهای که ۲۵۰ هزار دلار میارزد.
مطالعهآخرین مطالب
ما به ملتی با بیماری مزمن خشونت، تنهایی، افسردگی ، تفرقه و فقر تبدیل شدهایم
۲۰ اسفند ۱۴۰۲
ما به ملتی با بیماری مزمن خشونت، تنهایی، افسردگی ، تفرقه و فقر تبدیل شدهایم ویدئوهای تحلیلی رابرت اف کندی...
مطالعهمستند وضعیت شکست ( Fail State )
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
مستند وضعیت شکست Fail State کارگردان : الکس شبانو محصول : سال 2017 آمریکا ژانر : اجتماعی زبان: انگلیسی -...
مطالعهاصلی ترین عوامل شکل گیری اتحاد میان آمریکا و اسرائیل
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
اصلی ترین عوامل شکل گیری اتحاد میان آمریکا و اسرائیل ویدئوهای تحلیلی منبع : شبکه الجزیرهآمریکا همیشه مهمترین متحد اسرائیل...
مطالعهچرا نامزدهای ریاست جمهوری آمریکا اینقدر به اسرائیل اهمیت می دهند؟
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
چرا نامزدهای ریاست جمهوری آمریکا اینقدر به اسرائیل اهمیت می دهند؟ ویدئوهای تحلیلی منبع : رسانه UNPacked از اوباما تا...
مطالعهداستان اسرائیل چگونه برای مردم آمریکا روایت شده است؟
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
داستان اسرائیل چگونه برای مردم آمریکا روایت شده است؟ ویدئوهای تحلیلی منبع : شبکه الجزیرهدر این این ویدئو از برنامه...
مطالعه