همسفر شراب (قسمت دوم – اتفاقی که نبایست بیفتد؛افتاد )
۲۵ مهر ۱۳۹۶
پیش‌درآمدی برای سفر هفته‌ی آینده‌مان به شهر بوستون: زنان مسلمان در آمریکا / قسمت سوم
۲۵ مهر ۱۳۹۶
همسفر شراب (قسمت دوم – اتفاقی که نبایست بیفتد؛افتاد )
۲۵ مهر ۱۳۹۶
پیش‌درآمدی برای سفر هفته‌ی آینده‌مان به شهر بوستون: زنان مسلمان در آمریکا / قسمت سوم
۲۵ مهر ۱۳۹۶
چند روز پیش برای انجام کاری تا دیر وقت دانشگاه مانده بودم. حدود ساعت 3 شب بود که دیدم کسی در آفیس را باز کرد و آمد داخل! نگاه کردم دیدم خانمی از کارمندان نظافت چی دانشگاه است. تعجب کردم چون فکر نمی کردم این موقع شب کسی در دانشگاه کار کند و این گفتگو بین ما انجام شد (فرض کنید اسمش کلارا بود):
مرد یخی: سلام، تا حالا شما را ندیده بودم. سخت نیست این موقع شب کار می کنید!
کلارا: نه، من عادت دارم. 18 سال است که همیشه در شیفت شب کار می کنم. ساعت 12 شیفت شروع می شود تا هشت صبح!


مرد یخی: جدی؟ یعنی عده ای در دانشگاه ها همیشه شب ها کار می کنند؟
کلارا: نه، ما سه شیفت کاری داریم. 8 صبح تا 4 بعد از ظهر. 4 بعد از ظهر تا 12 شب و 12 شب تا هشت صبح. کار در این شیفت ها برای اکثر افراد گردشی است ولی من شیفت شب را ترجیح می دهم و همیشه شب کار می کنم.
مرد یخی: چطور برایت سخت نیست؟ زندگی خیلی خلوت نمی شود؟ دیگران را زیاد نمی بینی و هر وقت دیگران بیدارند، تو خوابی و بالعکس.
کلارا: اتفاقا این وضعیت را دوست دارم. هیچ وقت نباید در صف ها منتظر باشم. به ترافیک نمی خورم. درآمدم هم بد نیست و راضی هستم.


مرد یخی: از لحاظ خانوادگی سخت نیست؟ مثلا برای بچه هایت؟ راستش را بخواهی من هم خیلی وقت ها شب ها کارهایم را می کنم اما فرقش این است که فعلا دور از خانواده زندگی می کنم.
کلارا: راستش من ازدواج نکردم و دوست پسر هم ندارم. فقط یک سگ دارم که در شیفت کاری پیش مرکز نگهداری از حیوانات می گذارم و موقع برگشت تحویل می گیرم. البته تا دو سال پیش با مادرم زندگی می کردم ولی مادرم درگذشت. برادر و خواهر ندارم و با سائر اقوام هم هیچ وقت نزدیک نبودم (خودش نگفت ولی احتمالا پدرش از افرادی بوده است که مادرش را بعد از بارداری رها کرده است).

مرد یخی: برای فعالیت های دیگر مثل کارهایی باید در طول روز انجام شود چه کار می کنی؟
کلارا: کم پیش می آید و در صورت لزوم مرخصی می گیرم.
مرد یخی: به نظرت زندگی این طوری سخت نیست؟ الان در سلامت هستی و روی پای خود هستی. به دوران پیری فکر کرده ای؟
کلارا: اتفاقا خیلی فکر می کنم. به خصوص بعد از مادرم که خیلی تنها شده ام.
مرد یخی: دقیقا! حسابش را بکن که مادرت حداقل تو را داشت که برای دوره پیری مواظبش باشی. خوبی بچه داشتن همین است. راستی چند سالت است؟
کلارا: 47 سال دارم! درست می گویی، وجود من برای مادرم خیلی خوب بود و همین طور وجود او برای من و اکنون خیلی تنها شده ام.
مرد یخی: خیلی کم تر از سنت به نظر می رسی!
کلارا: می دانم. بقیه هم بهم گفته اند. (البته با این سن دیگر شانس کمی برای تشکیل خانواده خواهد داشت) راستی برای خودت سخت نیست که دور از خانواده ات هستی؟

مرد یخی: سختی های خودش را دارد ولی خوب من از دوره کارشناسی دور از خانواده زندگی می کردم و کم کم عادت کردم ولی در بلند مدت دوست ندارم زندگی دور از خانواده داشته باشم.
کلارا: یکی از همکارهایم اهل آفریقا است و امسال به خاطر ابولا نتوانست به خانواده اش سر بزند. با این که خیلی وقت است که آمریکا زندگی می کند و اینجا ازدواج کرده است اما احساس دلتنگی او را متوجه می شوم.
مرد یخی: تا به حال دنبالش بوده ای که خانواده تشکیل دهی؟
کلارا: راستش دوست پسر قبلا داشته ام ولی هیچ یک خوب نبودند و روابطمان در نقطه ای به پایان رسید.
مرد یخی: امیدوارم در آینده گزینه های بهتری پیدا کنی.
کلارا: ممنون، من بروم به بقیه کارهایم برسم.
مرد یخی: خداحافظ، روز خوبی داشته باشی.
کلارا: همچین، خدانگهدار.


در غرب هر چه زمان می گذرد، تعداد بیشتری افراد به شکل کلارا زندگی می کنند. یعنی به کل ازدواج نمی کنند. این وضعیت از عواقب فردگرا شدن جوامع غربی است. البته به تناسب این وضعیت، امکاناتی برای دوران پیری این افراد وجود دارد. این افراد وقتی سنشان از حدی زیاد می شود، پرستار می گیرند یا اگر ثروتمندتر باشند، به خانه های سالمندانی می روند که در قبال دریافت هزینه، خدمات خوبی ارائه می کنند. اما به نظرم خیلی وضعیت جالبی نیست. یکی از مزایای زندگی شرقی، این است که نهاد خانواده قوی تر است. افراد کمتر دچار تنهایی به شکل فوق می شوند. باید قدر این وضعیت را دانست و طوری سیاست گذاری کرد که این نهاد تضعیف نشود. یکی از خوبی های زندگی در غرب همین است که انسان بیشتر قدر داشته های خود را می داند. به نظر شما، رشد اقتصادی به قیمت تضعیف خانواده و روابط انسان می ارزد؟

مطالب مرتبط

چند روز پیش برای انجام کاری تا دیر وقت دانشگاه مانده بودم. حدود ساعت 3 شب بود که دیدم کسی در آفیس را باز کرد و آمد داخل! نگاه کردم دیدم خانمی از کارمندان نظافت چی دانشگاه است. تعجب کردم چون فکر نمی کردم این موقع شب کسی در دانشگاه کار کند و این گفتگو بین ما انجام شد (فرض کنید اسمش کلارا بود):
مرد یخی: سلام، تا حالا شما را ندیده بودم. سخت نیست این موقع شب کار می کنید!
کلارا: نه، من عادت دارم. 18 سال است که همیشه در شیفت شب کار می کنم. ساعت 12 شیفت شروع می شود تا هشت صبح!


مرد یخی: جدی؟ یعنی عده ای در دانشگاه ها همیشه شب ها کار می کنند؟
کلارا: نه، ما سه شیفت کاری داریم. 8 صبح تا 4 بعد از ظهر. 4 بعد از ظهر تا 12 شب و 12 شب تا هشت صبح. کار در این شیفت ها برای اکثر افراد گردشی است ولی من شیفت شب را ترجیح می دهم و همیشه شب کار می کنم.
مرد یخی: چطور برایت سخت نیست؟ زندگی خیلی خلوت نمی شود؟ دیگران را زیاد نمی بینی و هر وقت دیگران بیدارند، تو خوابی و بالعکس.
کلارا: اتفاقا این وضعیت را دوست دارم. هیچ وقت نباید در صف ها منتظر باشم. به ترافیک نمی خورم. درآمدم هم بد نیست و راضی هستم.


مرد یخی: از لحاظ خانوادگی سخت نیست؟ مثلا برای بچه هایت؟ راستش را بخواهی من هم خیلی وقت ها شب ها کارهایم را می کنم اما فرقش این است که فعلا دور از خانواده زندگی می کنم.
کلارا: راستش من ازدواج نکردم و دوست پسر هم ندارم. فقط یک سگ دارم که در شیفت کاری پیش مرکز نگهداری از حیوانات می گذارم و موقع برگشت تحویل می گیرم. البته تا دو سال پیش با مادرم زندگی می کردم ولی مادرم درگذشت. برادر و خواهر ندارم و با سائر اقوام هم هیچ وقت نزدیک نبودم (خودش نگفت ولی احتمالا پدرش از افرادی بوده است که مادرش را بعد از بارداری رها کرده است).

مرد یخی: برای فعالیت های دیگر مثل کارهایی باید در طول روز انجام شود چه کار می کنی؟
کلارا: کم پیش می آید و در صورت لزوم مرخصی می گیرم.
مرد یخی: به نظرت زندگی این طوری سخت نیست؟ الان در سلامت هستی و روی پای خود هستی. به دوران پیری فکر کرده ای؟
کلارا: اتفاقا خیلی فکر می کنم. به خصوص بعد از مادرم که خیلی تنها شده ام.
مرد یخی: دقیقا! حسابش را بکن که مادرت حداقل تو را داشت که برای دوره پیری مواظبش باشی. خوبی بچه داشتن همین است. راستی چند سالت است؟
کلارا: 47 سال دارم! درست می گویی، وجود من برای مادرم خیلی خوب بود و همین طور وجود او برای من و اکنون خیلی تنها شده ام.
مرد یخی: خیلی کم تر از سنت به نظر می رسی!
کلارا: می دانم. بقیه هم بهم گفته اند. (البته با این سن دیگر شانس کمی برای تشکیل خانواده خواهد داشت) راستی برای خودت سخت نیست که دور از خانواده ات هستی؟

مرد یخی: سختی های خودش را دارد ولی خوب من از دوره کارشناسی دور از خانواده زندگی می کردم و کم کم عادت کردم ولی در بلند مدت دوست ندارم زندگی دور از خانواده داشته باشم.
کلارا: یکی از همکارهایم اهل آفریقا است و امسال به خاطر ابولا نتوانست به خانواده اش سر بزند. با این که خیلی وقت است که آمریکا زندگی می کند و اینجا ازدواج کرده است اما احساس دلتنگی او را متوجه می شوم.
مرد یخی: تا به حال دنبالش بوده ای که خانواده تشکیل دهی؟
کلارا: راستش دوست پسر قبلا داشته ام ولی هیچ یک خوب نبودند و روابطمان در نقطه ای به پایان رسید.
مرد یخی: امیدوارم در آینده گزینه های بهتری پیدا کنی.
کلارا: ممنون، من بروم به بقیه کارهایم برسم.
مرد یخی: خداحافظ، روز خوبی داشته باشی.
کلارا: همچین، خدانگهدار.


در غرب هر چه زمان می گذرد، تعداد بیشتری افراد به شکل کلارا زندگی می کنند. یعنی به کل ازدواج نمی کنند. این وضعیت از عواقب فردگرا شدن جوامع غربی است. البته به تناسب این وضعیت، امکاناتی برای دوران پیری این افراد وجود دارد. این افراد وقتی سنشان از حدی زیاد می شود، پرستار می گیرند یا اگر ثروتمندتر باشند، به خانه های سالمندانی می روند که در قبال دریافت هزینه، خدمات خوبی ارائه می کنند. اما به نظرم خیلی وضعیت جالبی نیست. یکی از مزایای زندگی شرقی، این است که نهاد خانواده قوی تر است. افراد کمتر دچار تنهایی به شکل فوق می شوند. باید قدر این وضعیت را دانست و طوری سیاست گذاری کرد که این نهاد تضعیف نشود. یکی از خوبی های زندگی در غرب همین است که انسان بیشتر قدر داشته های خود را می داند. به نظر شما، رشد اقتصادی به قیمت تضعیف خانواده و روابط انسان می ارزد؟

مطالب مرتبط